سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا

تمثیل


تمثیل
نوشتاری که خواهید خواند یکی از فصول انتهایی کتاب « شناخت بشر: چشم اندازها و مرزها» است که نخستین بار به سال ۱۹۴۸ به چاپ رسیده است.
Bertrand Russell (۱۹۴۸), Human Knowledge; Its Scope and Limits, (London: George Allen & Unwin Ltd), pp. ۵۰۱- ۶
شناخت ما از جهان فیزیکی بر فرض هایی (Postulate) متکی است که اگرچه دانشی از ساختارمکانی-زمانی (Space-time) عالم به دست می دهند، چیزی درباره کیفیت آن نمی گویند. شناخت مان از انسانهای دیگر چطور آیا دیگران را بیش از جهان فیزیکی می شناسیم همگی پذیرفته ایم که افکار و احساس های دیگران شباهتی کیفی به اندیشه ها و احساسات ما دارند. شناختی که می جوییم بیش از صرف دانستن ساختار مکانی- زمانی ذهن دوستان مان یا اطلاع از توانایی آنها به ایجاد علّی احساسی در ما است. ممکن است فیلسوف وانمود کند یگانه شناختی که به دیگری دارد فقط همین است اما کافی است با همسرش رو به رو شود تا ببینید که هرگز لحظه ای هم به ذهنش خطور نمی کند که همسرش عمارت مکانمند - زمانمندی است که وی تنها ویژگی های منطقی اش را می شناسد و هیچ درباره ویژگی های درونی اش نمی داند! روشن است که شک وی شکی صرفاً حرفه ای و شغلی است نه تردیدی صادقانه و حقیقی.
مسئله این است: وقتی به خودمان رجوع می کنیم می بینیم که به یاد می آوریم، استدلال می کنیم، لذت می بریم و رنج می بینیم. دیگر انسانها را بهره مند از چنین تجربه هایی می دانیم اما سنگ ها و چوب ها را نه. بیشترمان معتقدیم که حیوانات پیشرفته دارای احساس رنج و لذت هستند، بگذریم که خود من روزی از ماهیگیری شنیدم ماهی ها نه چیزی حس می کنند نه عاطفه دارند (بگذریم که هرگز نفهمیدم از کجا می دانست)‎/ اغلب مردم نظری خلاف ماهیگیر دارند، با این حال هنوز در مورد حس داشتن موجودات پست تری مانند ستاره دریایی و صدف تردید است. گرچه چنین چیزی نامحتمل نیست، هنوز در مورد قلمرو حیوانی اطمینان بیشتری داریم. آدمها که جای خود دارند.
برای باور به ذهن های دیگران به فرض هایی نیاز داریم که فیزیک از آنها فارغ است زیرا کارش تنها شناخت ساختارها است. می کوشم این فرض اضافی را نشان دهم:
باید از چیزی کمک بگیریم که کمابیش به «تمثیل» (Analogy) معروف است. رفتار دیگران به نحوی از انحا مثل رفتار ما است و چنین فرض می گیریم که رفتار آنها هم علت هایی دارد مثل علت های رفتار ما. می گوییم آنچه که دیگران می گویند همان چیزی است که اگر ما فلان اندیشه ها را می داشتیم می گفتیم، پس می توان نتیجه گرفت که احتمالاً آنها هم به همین چیز اندیشیده اند که فلان سخن را گفته اند. دیگران به ما اطلاعاتی می دهند که گاه می توانیم اثبات شان کنیم. آنها همان گونه رفتار می کنند که ما رفتار می کنیم، وقتی در شرایطی که باید خوشحال (یا ناراحت) باشیم خوشحال (یا ناراحت) هستیم. با دوست مان درباره حادثه ای حرف می زنیم که هر دو تجربه کرده ایم؛ می بینیم خاطرات مان هم یکی است، بویژه وقتی که او چیزی را که هر دو فراموش کرده ایم به یاد می آورد و به یاد ما نیز می اندازد. نمونه ای دیگر: به پسرتان مسئله ای ریاضی می دهید و خوشبختانه او هم آن را درست حل می کند. این گونه می فهمید که فرزندتان استدلال ریاضی را آموخته است. پاسخ های «ماده بی جان» به محرک به انحای گوناگونی با پاسخ های من فرق دارد. دیگران نیز از همین جهات به من شبیه اند. از این که قانون های علّی حاکم بر رفتار من با «اندیشه ها» پیوند دارند می توان استنتاج کرد که آن دسته از رفتارهای دوستم که مثل رفتارهای من است هم چنین وضعی دارند.
استنتاجی که با آن سر و کار داریم استنتاجی نیست که فقط بخواهد ما را از خود بن انگاری (Solipsism) فراتر برد و بگوید محسوسات علت هایی دارند که می توان چیزکی درباره آنها دانست. پیشتر درباره این گونه استنتاج ها و کاربرد آنها در فیزیک صحبت کردیم. حال با استنتاجی سر و کار داریم که با شناخت ما به اندیشه ها و احساسات دیگران مرتبط است، البته مشروط بر این که اصلاً چنین شناختی امکان پذیر باشد. روشن است که امکان یک چنین شناختی کم و بیش مورد تردید است؛ نه تنها ممکن است شناخت مان در حقیقت چیزی بیش از یک رؤیا نباشد، بلکه ای بسا ماشین هایی ساخته شوند که هوشمندتر و نابغه تر از ما باشند. ماشین های محاسبه گری وجود دارد که بسیار بهتر از بچه مدرسه ای ها محاسبه می کنند. دستگاه گرامافون کلمه به کلمه گفته های ضبط شده هر کسی در هر موقعیتی را پخش می کند. آدمهایی که در سینما روی پرده اکران فیلم می بینیم اگر چه عین افراد واقعی هستند، هرگز زنده نیستند. ابتکار هیچ حد و مرزی ندارد و به سادگی می تواند در فقدان حیات واقعی توهمی از زندگی بیافریند.
خواهید گفت در چنین مواردی باز اندیشه های انسان ها است که سازوکاری هوشمند آفریده است. درست می گویید، اما از کجا می دانید به علاوه از کجا می دانید که گرامافون اندیشه نمی کند
در بادی امر تفاوتی است میان قانون های علّی رفتار مشاهده پذیر. اگر به دانشجویم بگویم مقاله ای درباره دلایل دکارت برای وجود ماده بنویسد چنانچه سختکوش باشد من سبب پاسخی مناسب از سوی او خواهم شد. ای بسا قطعه ضبط شده ای درباره دکارت روی صفحه گرامافون بهتر از دانشجوی من به این تحریک پاسخ دهد اما با این همه گرامافون نخواهد توانست چیزی درباره کسی غیر از دکارت بگوید، ولو آنکه به مردود شدن تهدیدش کنم. یکی از مهمترین ویژگی های رفتار بشر تغییر در پاسخی است که به یک محرک می دهد. یک نابغه به راحتی می تواند ماشینی درست کند که مدام برای خودش لطیفه تعریف کند و بخندد اما انسان پس از چند بار تعریف لطیفه و خندیدن به خودش می آید و می گوید « مگر این لطیفه چقدر خنده دار است !».
علی رغم همه این حرف ها صرف تفاوت رفتار قابل مشاهده ماده جاندار با رفتار مشاهده شدنی ماده بی جان هیچ اثبات نمی کند که موجودات جانداری غیر از من نیز اندیشه دارند. به جهت نظری اصلاً غیرممکن نیست بتوان رفتار موجودات زنده را با کمک قوانین علّی کاملاً فیزیکی توضیح داد. از این گذشته احتمالاً هرگز نتوان با اتکا به صرف مشاهدات بیرونی مادی انگاری (Materialism) را ردکرد. تنها با ملاک قرار دادن اندیشه ها و احساس های خود است که می توان استنتاج کرد دیگران نیز اندیشه و احساس دارند، استنتاجی که باید از آنچه در فیزیک بدان نیاز داریم فراتر برود.
کاری ندارم چگونه و چه می شود که به این باور می رسیم که دیگران نیز ذهن دارند. همین که تأمل می کنیم به این موضوع باور می آوریم. اندیشیدن به این که مادر عصبانی یا خوشحال است چیزی است که از همان دوران کودکی آن را تجربه کرده ایم. آنچه برای من مهم است امکان یافتن فرضی است که میان «مادر عصبانی است» و شنیدن صدای بلند یا به عبارتی میان باور و داده ها ارتباطی معقول برقرار کند.
چارچوب انتزاعی این فرض چنین خواهد بود: با مشاهده در خود می یابیم که قانون های علّی ای وجود دارند در هیأت «الف باعث ب می شود»، به این توضیح که «الف» یک اندیشه است و «ب» رویدادی فیزیکی. گاه در غیاب مشاهده الف، ب را می بینیم و با این قانون وجود الف مشاهده نشده ای را استنتاج می کنیم.
مثال: می دانم که وقتی می گویم «تشنه هستم» دلیلش این است که تشنه هستم. به همین سبب هم وقتی می شنوم کس دیگری می گوید «تشنه هستم» مسلم می گیرم که او هم تشنه است، مخصوصاً اگر با چهره ای کوفته و تفته نیم ایستاده و بی رمق بگوید «بی جرعه آبی بیست مایل بیابان را کوبیده ام تا به اینجا برسم». روشن است که هر چه داده هایم پیچیده تر شوند و هر اندازه یقینم به قانون علّی ای که از مشاهده شخصی ام اخذ کرده ام قوی تر باشد (البته مشروط بر این که آن قانون علّی توان توضیح داده ها را داشته باشد) اعتمادم به این «استنباط» بیشتر خواهد شد.
واضح است که این استنباط تنها زمانی معتبر است که یک و تنها یک علت وجود داشته باشد. می دانیم «الف باعث ب می شود» و می دانیم تنها زمانی می توانیم الف را نتیجه بگیریم که معتقد باشیم که تنها و تنها الف باعث ب می شود. صورت دیگر آن این است که به محتمل بودن الف بسنده کنیم و بگوییم چون در بیشتر موارد الف است که باعث ب می شود، حال که ب روی داده است پس احتمالاً الف برقرار بوده است. صدای آذرخشی می شنوید بی آنکه روشنایی آن را ببینید اما شک نمی کنید که حتماً نوری ساطع شده است چرا که معتقدید به ندرت پیش می آید که چیز دیگری علت صدایی باشد که شنیده اید. همان طور که در این مثال می بینیم این اصل تنها به کار اثبات وجود ذهن های دیگر نمی آید بلکه آن را در فیزیک، به صورتی کمتر انتزاعی، فرض می گیریم و به کار می بریم. می گویم «به صورتی کمتر انتزاعی» زیرا نوری که دیده نشده است تنها شباهتی انتزاعی به نوری دارد که دیده شده است، حال آنکه شباهت دیگر ذهن ها به ذهن ما چیزی کاملاً انتزاعی نیست.
هنگامی که پیچیدگی رفتار مشاهده شده فردی دیگر را بتوان با علتی ساده مانند تشنگی توضیح داد احتمال دیگر علت ها کاهش یافته احتمال درستی استنباط افزایش می یابد. به نظر من در شرایط آرمانی، برهانی از این دست خواهیم داشت:
بر پایه مشاهده شخصی ام می دانم که الف (که یک اندیشه یا احساس است) باعث ب (که عملی جسمی مانند سخن گفتن است) می شود. افزون بر این می دانم که هر گاه عملی که از تن من سر بزند ب باشد علتش حتماً الف بوده است. حال می بینیم تنی دیگر عمل ب را انجام می دهد اما من هیچ اندیشه یا احساسی مانند الف ندارم. از سوی دیگر با مشاهده مورد خودم می یابم که همیشه الف بوده است که باعث ب شده است. به این ترتیب نتیجه می گیرم که الفی وجود دارد که باعث ب شده است ولو آنکه من قادر به دیدن الف نباشم. بر این اساس استنتاج می کنم که تن دیگران هم با ذهن هایی ارتباط دارد و درست همان گونه که رفتار بدنی شان مانند رفتار من است ذهن هایشان هم مانند ذهن من است.
در مقام عمل باید صحت و قطعیت گزاره فوق را اندکی تعدیل کرد چرا که نمی توان مطمئن بود که در تجربه فردی مان الف تنها علت ب بوده است. گذشته از این حتی اگر هم الف در تجربه ما تنها علت ب بوده باشد از کجا می توان دانست که در مورد دیگران هم چنین چیزی صادق است چنین یقینی نداریم اما همین که چنین چیزی احتمال زیادی داشته باشد کافی است. فرض گرفتن احتمالات در این موارد آن فرضی است که در آغاز نوشتار از آن سخن گفتم. این فرض را می توان چنین گزارش کرد: «هر جا الف یا ب ای ببینیم و در حضور هر ب ای همیشه الفی علت مقدم بر آن باشد، آنگاه بسیار محتمل است که علت اغلب ب ها الف باشد حتی در مواردی که مشاهده به ما نگوید که آیا الف حضور دارد یا نه».
با پذیرش این فرض توجیهی برای استنباط ذهن های دیگر به دست داده ایم، درست همچون هزاران هزار استنباط دیگری که بی تأمل و از روی فهم متعارف صورت بسته اند.
برتراند راسل ‎
ترجمه: رضا مثمر
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید