شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


«ژولین سورل» بودن


«ژولین سورل» بودن
لوکاچ در مقاله یی با عنوان «روایت یا توصیف؟» از قهرمان رمان به عنوان میانجی و نقطه تلاقی نیروهای متضاد اجتماعی سخن می گوید و بحث اهمیت یافتن «چهره یی مرکزی» در رمان را پیش می کشد و می نویسد؛ «مساله عبارت است از یافتن چهره یی مرکزی که همه قطب های مخالف جهان داستان در زندگی او به سوی هم بگرایند و به این ترتیب این امکان فراهم آید که بر گرد او جهانی کامل با همه تضادهای حیاتی آن سامان بگیرد.» ۱
آنچه «لوکاچ» با عنوان «یافتن چهره یی مرکزی»، از آن سخن می گوید، نکته یی بنیادین در انتخاب شخصیتی است که قرار است در مرکز حوادث رمان قرار گیرد. چنین شخصیتی معمولاً با هجوم به مبانی ایدئولوژی تثبیت شده یا با در معرض هجوم این ایدئولوژی قرار گرفتن و با مخدوش کردن نظم موجود یا مخدوش شدن توسط آن، صورت بندی های اجتماعی دورانی را که رمان در آن شکل گرفته آشکار می کند و شکاف هایی را که نظم موجود، سعی در لاپوشانی آنها دارد.
«چهره مرکزی» معمولاً چهره یی است طردشده؛ یا طردشده از طبقه خود، یا طردشده به دلیل وابسته بودن به طبقه یی که طبقه مطرود محسوب می شود. گاه این طردشدگی، علاوه بر اینها به سنت هایی بازمی گردد که قهرمان رمان در برابر ایدئولوژی عصر خود، مدافع آنها است و همین تضاد است که بحران های اصلی یک عصر را به تمامی آشکار می کند. «دن کیشوت» به عنوان نخستین قهرمان راستین رمان، نمونه یی است از این «چهره مرکزی» که لوکاچ حضور او را در رمان برای همگرایی قطب های متضاد ضروری دانسته است. او با سودای برساختن جهان مطابق اصول منقرض شده خود، با نظم موجود درمی افتد. بین قهرمانان رمان در تمام اعصار با «دن کیشوت» پیوندی دیرینه و بنیادین برقرار است. یکی از این قهرمانان «ژولین سورل» قهرمان رمان «سرخ و سیاه» استاندال است. «ژولین سورل» نیز مانند «دن کیشوت» شیفته ارزش هایی است در تضاد با ارزش های تثبیت شده عصر خود. او شیفته ناپلئون است و مخالف «تجدید سلطنت». اهمیت شخصیت «ژولین سورل» به عنوان «چهره مرکزی» رمان «سرخ و سیاه» حضور او در این رمان به عنوان شخصیتی بیگانه و مهاجم است که نظام تثبیت شده را در معرض هجوم قرار می دهد و البته خود نیز از سوی این نظام در معرض هجوم قرار می گیرد. وضعیت های هجومی را، حتی از ژست ها و حالت های ژولین سورل نیز می توان یافت.
مثلاً آنجا که او در قهوه خانه به سمت دختر پشت پیشخوان می رود، در هجوم او شکلی از خام دستی است که این در تضاد قرار می گیرد با شکل تخصصی شده هجوم در نظامی که در معرض هجوم ژولین سورل قرار گرفته و به طور متقابل به او هجوم می برد و در واقع هجوم او را خنثی می کند؛ نظامی که تا مرحله یی درها را به روی ژولین می گشاید و به او اجازه پیشروی می دهد و در جایی با تنگ فشردن او، بر پیشروی اش حد گذاشته، عرصه را بر او تنگ می کند و فرم رمان «استاندال» نیز دقیقاً حول محور همین گشایش ها و تنگ شدن ها است که شکل گرفته، چنان که آن را از شکل های هندسی مکان ها و جغرافیایی که استاندال ترسیم می کند، می توان دریافت. این جغرافیا، آنقدرها گسترده نیست. عمده حوادث رمان در سه مکان می گذرد؛ خانه موسیو دورنال و زنش که ژولین آنجا به بچه های موسیو دورنال درس می دهد، مدرسه طلاب و خانه مارکی دولامول. هر سه مکان و هر یک به نحوی نمودار نوسان میان آن گشایش و تنگی است که ژولین سورل مدام در طول رمان به شکل های گوناگون با آن روبه رو است. مکان هایی که هر یک، وجهی از قدرت حاکم را باز می نمایانند و وجهی از طبقه مسلط را در برابر ژولین که نسبت به آن طبقه، «بیگانه» محسوب می شود، قرار می دهند و هرچند این خود طبقه مسلط است که با میدان دادن به ژولین و در آستانه اقتدار ناگهان زیرپای او را خالی کردن- رفتاری که ماتیلد و مادام دورنال هم با او می کنند- به ژولین مجال پیشروی تا آن حدی را که طبقه مسلط تعیین کرده است، می دهد اما به رغم تمام حدگذاری ها، این طبقه، شکاف ها و نقطه های کور و در عین حال آسیب پذیری دارد که نمی تواند آنها را از گزند هجوم این «بیگانه» حفظ کند و قرار گرفتن ژولین در همین نقاط است که شکاف های طبقه مسلط را آîشکار می کند.
رابطه ژولین با مادام دورنال در بخش اول رمان و با ماتیلد در بخش دوم و اتصال او به آنها، اتصالی است که نظم تثبیت شده را- هرچند برای لحظه یی- برمی آشوبد و از خلال همین آشوب است که این نظم در این لحظه های اتصال- که می توان لحظه های انقلابی رمان نامیدشان- برهنه و بی حفاظ در معرض هجوم قرار می گیرد. گرچه نباید این برهنگی و بی حفاظ بودن را به معنای بیرون افتادن بنیادین برساخته های نظم موجود از دایره قدرتی دانست که خاستگاه آنها است. «ماتیلد» و «مادام دورنال»، به رغم میل به بیرون آمدن از این دایره و در لحظه هایی بیرون زدن از آن، باز به آن وابسته اند. هرچند یک آن بیرون جستن آنها از چارچوب های نظم مسلط کافی است که پایه های این نظم را بلرزاند اما بازگشت آنها به حالت عادی و وابستگی شان به همان چارچوب ها، این امکان را به نظرم مسلط می دهد که از نو، خود را احیا کند. اما وضعیت «ژولین سورل» در این چارچوب، وضعیت پیچیده و متناقضی است. او از بیرون به این چارچوب وارد شده است و می کوشد بر قدرت خود مسلط باشد تا بتواند هجوم خود را به ساخت های قدرتی که توانسته به حریم های آن نفوذ کند، گسترش دهد.
اما درست در لحظه اتصال، قدرت او را به شدت از خود می راند. رفتار ماتیلد با او مصداق این کشمکش و جذب و دفع دائمی ژولین از سوی قدرت است و طنز قضیه آنجا آشکار می شود که «ژولین» به رغم شیفتگی اش نسبت به ناپلئون، از سوی مخالفان او به پیکی بدل می شود که با رساندن پیغامی، به ابزار توطئه مخالفان ناپلئون و طرفداران تجدید سلطنت، یعنی طرفداران وضع موجود تبدیل می شود. در حالی که او در ذهن ناپلئونی دوآتشه است.
اما اتفاقاً بخشی از ذهن، یعنی حافظه او است که پیغام سلطنت طلبان را در خود جای می دهد. این حافظه، با جدا شدن از کل بدن، با تخصصی و مصادره شدن توسط قدرت به ابزاری برای پیشبرد و تثبیت این قدرت بدل می شود، همان طور که «ماتیلد» و «مادام دورنال» نیروی جسمی او را به نحوی مصادره کرده اند، گرچه همان طور که پیش از این گفتم، این نیرو، آنجا که می تواند در فرآیند ارتباط و تماس بر آنچه به آن هجوم می برد، مسلط شود، کارکرد انقلابی خود را نیز در افشای شکاف های لاپوشانی شده به نمایش می گذارد و این به دلیل نحوه روایت استاندال و کشاندن عرصه ها به زوایای کور و امتداد فضاها تا آنجا است که نظم را به نوعی آشفتگی برساند. بدین سان جسم و روح ژولین، جسم و روح بیگانه او به نقطه تلاقی نیروهایی بدل می شود که هر یک پایه هایی از نظم مسلط را تشکیل می دهند.
این نیروها پس از تلاقی با یکدیگر در وجود ژولین و رسیدن به آشفتگی ناچارند در برابر هجوم ژولین- هجومی که خود راه را بر آن هموار کرده و با این حال گاه کنترل از دست شان خارج شده- از نو صورت بندی کنند و اینجا است که بخشی از رمان استاندال در جهانی قرار می گیرد که به تعبیر «بنیامین» بعد از نویسنده خود رخ نمی نمایاند. همان طور که بخشی از «دن کیشوت» در جهانی قرار گرفت که پس از سروانتس فرا می رسید؛ جهانی که در آن خود «دن کیشوت» بودن و به آن شیوه در برابر نظم موجود قرار گرفتن به کاریکاتور و بازیچه یی تقلیل یافته در دل همان نظم موجود و در عین مخالف خوانی، از ریشه متصل به آن بدل می شد. این شکل تقلیل یافته از «دن کیشوت بودن» را می توان در شخصیت «ماتیلد» در «سرخ و سیاه» مشاهده کرد؛ دختری که شیفته پهلوانان و شهسواران روزگاران سپری شده است و با همین خیال به ژولین سورل دل بسته است. اما آنجا که این دلبستگی با بیرون زدن از خط و خطوط نظم مسلط به فاجعه بدل می شود و ماتیلد را از حصارهای امن قدرتی که در چارچوب آن علیه نظم موجود شلنگ تخته می اندازد، به بیرون به میان واقعیت پرتاب می کند، ماتیلد بار دیگر بیم زده برای نجات خود به پدرش متوسل می شود و این در لحظه یی رخ می دهد که شوری مضاعف در جسم ژولین و ماتیلد، به روایت رسمی تجاوز می کند و بدین سان ژولین سورل، اشرافیت محفوظ در حصارهای قدرتی را که مارکی دولامول به آن وابسته است، با آمیختن نام خود به آن مخدوش می کند.
در واقع رفتار نامتعارف اما بیشتر تزئینی و خودنمایانه ماتیلد در مواجهه او با ژولین که از طبقه دیگری است، از چارچوب های مهارکننده خود بیرون می زند و همراه این بیرون زدن از چارچوب ها یا شاید بیرون کشانده شدن از آنها توسط یک «بیگانه»، رفتارهای ریاکارانه طبقه خود را نیز به جغرافیایی بیرون از حریم ها و پوشش های آن رفتارها می کشاند و آنها را برملا می کند. شکل دیگری از این برملا شدن را هنگام لو رفتن رابطه ژولین و مادام دورنال و افشا شدن رفتارهای ریاکارانه پیرامون مادام دورنال، از جمله رفتار موسیو دورنال وقتی از این رابطه مطلع می شود، می بینیم. در این لحظه های اتصال و بیرون زدن شخصیت ها یا بیرون کشانده شدن شان از چارچوب های متعارف است که ریا و تضادهای طبقه و قدرتی که به آن تعلق دارند آشکار می شود. اما در این میان ژولین «بیگانه»یی است که «بیگانه» می ماند. او با خشونت توسط کلیسا و طرفداران بازگشت سلطنت پس رانده می شود و ذهنیت انقلابی اش در برابر این قدرت ها او را به سمت مرگ سوق می دهد، هر چند شکل هجوم او به رغم کنترل شدن این هجوم شکاف هایی بنیادین را در آن ایدئولوژی کنترل کننده آشکار می کند. فرم بدن و فکر ژولین با فرم هجوم منطبق است. او هر چند عقب زده می شود اما این «فرم مهاجم» را حفظ می کند تا این فرم در آینده چنان تشدید شود که در نمونه متضاد خود یعنی «فردریک مورو»ی رمان «تربیت احساسات» فلوبر تحلیل رود. «ژولین سورل» و «فردریک مورو» چهره های مرکزی دو وضعیت تاریخی هستند که یکی شدت یافته دیگری است و به همین دلیل یکی تحلیل برنده چهره مرکزی آن دیگری در چهره مرکزی خود.
«تربیت احساسات» فلوبر متعلق به دورانی است که در آن بورژوازی از بحرانی که «سرخ و سیاه» افشاگر آن بود برگذشته و با سازماندهی دوباره نهادهایش تجدید قوا کرده است. اگر در «سرخ و سیاه» چهره مرکزی «فرم مهاجم» را به خود می گیرد، در «تربیت احساسات» این فرم دیگر محلی از اعراب ندارد و جای خود را به فرم واپس رونده در برابر قدرت مسلط می دهد. بیهوده نیست که فلوبر «تربیت احساسات» را هرم وارونه شده رمان کلاسیک می دانست. «تربیت احساسات» پیشگویی آینده یی دیگرگونه است و چشم انداز جهانی دیگر را نشانه می رود؛ جهانی که «کافکا» شکل تشدید شده آن را ارائه داده است و در آن دیگر «ژولین سورل» بودن امکان پذیر نیست و برای رخنه در شکاف های قدرت مسلط سلاحی ناکارآمد است. «ژولین سورل» بودن تنها در دورانی امکان پذیر است که «ژولین سورل» از دل آن بیرون آمده است. او «چهره مرکزی» دوران خود به همان تعبیری است که «لوکاچ» از «چهره مرکزی» و اهمیت او در رمان سخن گفته است و به همین دلیل حضور او تنها در همان فرمی که خود او بخشی از آن است، می تواند کارکرد انقلابی خود را در تجاوز به حریم ها و نقطه های کور و پنهان نگه داشته قدرت مسلط حفظ کند.
ہاین رمان، پیش از این با ترجمه «عبدالله توکل» منتشر شده بود.
علی شروقی
پی نوشت؛
۱- نویسنده، نقد و فرهنگ، جرج لوکاچ، ترجمه اکبر معصوم بیگی، نشر دیگر، ص ۵۷
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید