پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


خانم! حواست به جیب شوهرت هست؟


خانم! حواست به جیب شوهرت هست؟
وارد اداره که می شود، فیش حقوقی اش را روی میز می بیند این بار ستون اقساط و کسورات فیش، خیلی طویل است. «مرد»، پر از دلهره می شود. اما هنوز امیدوار است به این که این ماه یک شیفت کامل اضافه کار کرده و چند ماموریت هم داشته است، بی هیچ درنگی سراغ «مبلغ قابل پرداخت» می رود. باورش نمی شود، چند بار چشم هایش را بازوبسته می کند. دوباره خوب می نگرد. درست دیده است. اشتباه نمی کند فقط ١٠٠هزارتومان باقی مانده حقوقی است که این ماه می تواند دریافت کند. دردی گنگ از عمق دلش بلند می شود، ولی زبانش را جرأتی برای اعتراض نیست .می داند که اعتراض، دردی از او درمان نمی کند. همه حساب و کتاب ها درست است. کسی اشتباه نکرده که او اعتراض کند. فقط تمام حقوق این برج مثل چند برج قبل بابت اقساط وام هایی که دریافت کرده و یا اجناسی که از فروشگاه اداره به صورت قسطی برای منزل خریداری کرده، کسر شده است. انگار کسی او را از سکویی پرازالتهاب به زمین می زند. اشکی پنهان در نگاهش نگین می کند. اما غرور مردانه اش به آن ها اجازه سرازیرشدن نمی دهد. ساعت ٢بعدازظهر، اداره را به قصد منزل ترک می کند.
دیگر انگیزه ای برای ماندن و اضافه کار ندارد. می رود تا در کنار همسر، کوله بار سنگین دردهایش را بر زمین بگذارد. مسیر طولانی اداره تا منزل را با اتوبوس طی می کند. ابتدای کوچه منزل که می رسد، صدای فریاد «آقاتقی» سوپرمحله بلند می شود که می گوید: «به به! چشم ما به جمال «محسن آقا» روشن. پارسال دوست، امسال آشنا! کجایی مردحسابی؟ چرا سری به ما نمی زنی؟ چرا از ما فرار می کنی؟»... و بعد دست محسن آقا را که از شدت شرم، عرق بر پیشانی اش نشسته می گیرد، به درون مغازه می برد و یک دفتر بزرگ جلوی او می گذارد و پشت سرهم ورق می زند و می گوید: «ببین جونم! نصف بدهکاری های این مغازه که توی دفتر یادداشت کردم مربوط به خانواده جناب عالیه. قصد تسویه حساب نداری؟ در ضمن امروز که پسرت آمد ماست بگیره بهش ندادم. دوستی و حق همسایگی جای خود، حساب کتاب جای خود». و محسن آقا که حالا اوج اندوه را در چنته زمان تجربه می کند و نمی داند چطور غرور تکه تکه شده اش را از روی زمین جمع کند صورت آقاتقی را می بوسد و می گوید: «به روی چشم. شما چند روز دیگه مردانگی کن تا آخر هفته از خجالتت درمی یام...» به سمت منزل که راه می افتد، اصغرآقای سبزی فروش سر راهش را می گیرد و می گوید:«مردحسابی اگه پول نداری مجبور نیستی سبزی و میوه بخری، هیچ می دونی چقدر به من بدهکاری؟...» غمی بزرگ به حجم غرور مردانه اش به سینه او می چکد. حس می کند تمام وجودش تا مغز استخوان یخ زده.
باز چاره ای برایش نمی ماند، جز شرمندگی و عذرخواهی و قول برای این که هرچه سریع تر تسویه حساب کند. با خود می گوید:« امروز بعدازظهر می روم و یخچال خونه رو با دو تا فرش می فروشم. دوچرخه پسرم رو هم می فروشم. ٣ تا النگو هم پارسال که «زهرا» به سن تکلیف رسیده بود، براش خریدم که اون ها رو هم می فروشم و از خجالت همه درمی یام...» در همین افکار غرق است که خودش را جلوی در منزل می بیند. کلید را که داخل قفل می چرخاند، صدایی از آن سوی کوچه بلند می شود: «به به! محسن آقا! آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟! ...» و این صدا متعلق به هیچ کس نیست جز صاحب خانه، و لحظه ای بعد صاحب خانه دستی بر شانه محسن آقا می زند و می گوید: «این بچه بازی ها چیه در می یاری؟ این قایم موشک بازی ها چه معنایی داره؟ چرا کرایه خونه ات رو نمی یاری؟ چرا سهم قبض آب و برقت رو نمی دی؟ چقدر امروز و فردا می کنی؟ فقط تا ٤٨ ساعت دیگه فرصت داری خونه رو تخلیه کنی!...» شرمگینی بر شانه های مرد سنگینی می کند. هزار حنجره اندوه نثار نفس های سوت و کور خویش می کند. حسی ناشناخته بر چشم هایش می نشیند. گام های خسته اش را توان رفتن به منزل نیست. چاره ای ندارد جز این که پشت دیوار آکنده از سکوت زانو بزند، در را که باز می کند، چشم هایش از حیرت گرد می شوند. داخل خانه فرش های نو و زیبا، یک تلویزیون جدید با میزی شکیل و چند لوستر طلایی که از سقف آویزان است. مرد، هاج و واج نگاه می کند که تنها یک جمله از همسرش می شنود: «قشنگه؟ نه؟» این ها همه رو قسطی خریدم. می خواستم «سورپرایزت» کنم. یک چک ضمانت از شوهر خواهرم گرفتم دادم. فقط باید ماه به ماه قسطشون رو بدیم... .
مرتضی مدبری کارگر یکی از شرکت های خدماتی است، وقتی تقاضای مصاحبه می کنیم آن قدر خسته است که حتی حوصله ای برای حرف زدن ندارد. به قول خودش فقط می داند که حسابی خسته است. امروز شانزدهم ماه است و او سه روز قبل یعنی در روز سیزدهم حقوقش را گرفته است. تا همین الان دنبال پرداخت قبض ها بوده، تازه کلی هم قسط دارد. مانده است که این حقوق را به کجا برساند. شاید باید روز حقوق گرفتنش را عوض کند. سر صحبتش که باز می شود، از همسرش گله مند است می گوید هیچ وقت حساب جیب من را نمی کند. بدون حساب خرج می کند. وقتی هم کم می آوریم می گوید تو مرد خانه ای، تو باید حساب و کتاب می کردی. تو باید بیشتر کار کنی! فکر این را نمی کند که من هم آدم هستم! می گوید: فقط پول بیاور مهم نیست که چقدر خودت خسته می شوی و یا حتی چه کار می کنی!
مصطفی ناصری کارمند اداره پست می گوید: ٢ شیفت کار می کنم. ساعت ٥/٥ صبح از خانه می آیم بیرون و ١١ شب بر می گردم. اما تمام حقوق من خرج قسط وسایلی می شود که هر روز همسرم تعویض می کند. شاید باورتان نشود اما به جز کرایه خانه و هزینه های روزمره زندگی مثل آب و برق و گاز و تلفن و... ماهانه ٢٧٠ هزار تومان قسط تجملات خانه ام را می دهم. تجملاتی که همسرم برای این که به قول خودش جلوی فامیل کم نیاورد بی دلیل برایشان هزینه می کند.
حمیدرضا- ق نیز می گوید: من یک دبیر هستم. شما بگویید حقوق یک دبیر با تمام کلاس های خصوصی و اضافه کار و... علاوه بر هزینه های ضروری آیا کفاف ماهانه ١٥٠ هزار تومان قسط لباس هایی که فقط به قصد چشم و هم چشمی خانم ها خریده می شود را می دهد؟
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید