جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

آرزوی مرگ می کنم


آرزوی مرگ می کنم
صدای سوت می آید. باید روی زمین خیزبرداری. دست ها روی سر. بعد صدای مهیب انفجار، خاک ها، ترکش و قلوه سنگ ها می ریزند روی لباس هایت، ترکشی داغ پارچه آستین می سوزاند و می افتد روی پوست آرنج.
درد و سوزش به مغز فرمان می دهد تا تند تکه آهن گداخته را از روی دست بیندازی، بوی موی سوخته و گوشت، ترکش چسبیده، کنده نمی شود، تند با پشت دست دیگر می زنی تا با تکه ای از گوشت سوخته جدا شود و گوش هایت سوت می زنند، نیم خیز شده ای، گیج و مبهوت دیگر صدای سوت را نمی شنوی که این بار نزدیک تر از دفعه پیش خاک ها به هوا بلند می شوند. چشم هایت می سوزد، خون جاری می شود و می چکد، قطره قطره روی خاک.
این خاطره های مشترک، این جا بعد از سال های فراموشی دیگران، هنوز رونق دارند برای تو، برای دوستانت، هم سنگرانت، هم رزم هایت. جنگ برای همه تمام شده است جز برای شما که در هر ثانیه زندگی تان جریان دارد. تمام نمی شود. جنگ به یادگار از هر کدامتان عضوی برده است تا داغ ابدی خود را در دل هاتان مهر کند.
این جا سرفه های خشک، بوی گاز خردل، سوت های ممتد و موج جنگی که هیچگاه پایان نخواهد یافت حرف اول و آخر را می زند. گریه های والدین، برادران، همسران و خواهران این جا هیچگاه پایان نخواهد یافت.
خزان جنگ این جا سخت وزیده است، روی تخت ها، جای عضوهای خالی و موج جنگ نشسته بر مغزهای بهترین فرزندان آب و خاک...
همه ما را فراموش کرده اند. در مجلات، روزنامه ها با تلویزیون گاه در هفته جنگ و بسیج و... زیاد از ما می گویند اما بی محتوا. کسی واقعاً به درد دل ما گوش نمی سپارد. از میل هامان چیزی نمی داند. ما فراموش شده ایم و این را خوب می دانیم.
نامش عباس است. دخیل حضرت ابوالفضل، بریده بریده و آرام سخن می گوید، فک پایین به خوبی از مغز فرمان نمی گیرد می گوید: «حالا دیگر بهترم. قبلاً روزی هفت هشت ساعت می گرفت، هر بار مثل غشی ها، می لرزیدم گوش هام سوت می کشید، رعشه می آمد، اختیار از کف می دادم، داد می کشیدم. فریاد و می افتادم روی زمین، بچه ها دو سه تایی می گرفتندم تا به خود آسیبی نرسانم، تکه چوب مخصوصی را که آماده بود بین دندان هام می گذاشتند، رعشه آنقدر شدید بود که بچه ها به زحمت می افتادند...
بعدها برایم می گفتند که تا پرستارها بیایند و دارو تزریق کنند گاه از فرط فشار عرقشان در می آمد، مصطفی با یک دست پاهام را می گرفت و فریاد می زد خدایا دست دیگرم را گرفتی، به این دستم قوت بده تا عباس را آرام کنم.
این روزها دیگر خیلی کمتر شده. گاه روزی یکبار و اتفاق هم نمی افتد که چند روز غش نکنم. داروهام را مرتب می خورم. بدم می آید از خودم وقتی تند تند غش می کنم. دلم می خواهد مثل دیگران آرام زندگی کنم، سلامت و بی دردسر، خسته شدم از ماندن کنج این آسایشگاه».
دلمان می خواهد بنشینیم با مردم عادی صحبت کنیم، دلم لک زده برای صحبت های عادی مثل قدیم ها که با بچه ها جمع می شدیم و از هر دری حرف می زدیم. به خدا ما هم هستیم، به جز لحظه هایی که موج می آید و یادگار قدیمی جنگ را چون داغی به دل هامان می گذارد.
غم سنگینی دارد. این را از عمق چشم هایش می توان خواند، از لرزش نامحسوس نی نی چشم ها درمی آید که: «درست است ما برای رضای خدا، داوطلبانه و به میل خود عزم جنگ کرده ایم، اما خدا را خوش نمی آید که کنج این آسایشگاه فراموش شویم. در کل سال چشم هامان سفید می شود و از بس زل می زنیم به در تا کسی بیاید سراغی ازمان بگیرد. شاید در مناسبت ها خبرنگاری مثل شما بیاید پای درد دل ما که چطور شد، کجا و... خسته شدیم از بس کربلای ? گفتیم، از عملیات ها و این موج لعنتی.»
دلمان می خواهد بنشینیم با مردم عادی صحبت کنیم، دلم لک زده برای صحبت های عادی مثل قدیم ها که با بچه ها جمع می شدیم و از هر دری حرف می زدیم. به خدا ما هم هستیم، به جز لحظه هایی که موج می آید و یادگار قدیمی جنگ را چون داغی به دل هامان می گذارد. ما هم مثل بقیه وجود داریم با همان میل ها و رغبت ها...».
اشک می جوشد، می غلتد، می افتد روی زانوهاش. دلم سخت می گیرد. از آرزوهاش می پرسم.
«آرزو؟ حال دیگر فقط آرزوی مرگ می کنم. شاید سال های پیش آرزو داشتم که خوب شوم، بروم توی محلمان مثل قدیم زندگی کنم. اما حالا فقط غبطه می خورم به دوستانم که شهید شدند و از یک عمر اسارت اجباری خلاصی یافتند. دیگر هر چه می گذرد امیدهامان کم رنگ تر می شود. انگار همه ما را فراموش کرده اند. در مجلات، روزنامه ها با تلویزیون گاه در هفته جنگ و بسیج و... زیاد از ما می گویند اما بی محتوا. کسی واقعاً به درد دل ما گوش نمی سپارد. از میل هامان چیزی نمی داند. ما فراموش شده ایم و این را خوب می دانیم.»
اغلب جانبازان ویلچرهایی دارند که پشت و کمرشان را درد می آورد. بازوهاشان را خسته می کند، این وسایل استاندارد نیست. چه می شد اگر ویلچرهای بهتر برایشان می خریدند.
گلایه می کند از مسوولان، از کم توجهی شان، ازمردم عادی توقعی ندارد ولی از آن ها چرا. می گوید: «رفاه امروز این ها از سر امثال ماست، آن وقت برای این بچه ها خست به خرج می دهند، پروتزهای جدید بسیاری آمده است اما هنوز از وسایل قدیمی استفاده می کنند. برای بعضی از بچه ها می توانند ویلچرهای جدید همه کاره بخرند. انگار حیفشان می آید پول خرج کنند و... بگذریم، زیاد اگر صحبت کنیم می گویند داوطلب بودی. خودت خواستی و حالا توقع بیجا داری».
خسته شده است، کلمات آخرش را با طمانینه بسیار ادا می کند، با مکث های طولانی. زخم جنگ تازه می شود اگر زیاد بر آن دست نهم.
صرف نظر می کنم و می روم با جواد هم صحبت می شوم. از کمر به پایین فلج شده است. خودش می گوید: سعادت نداشتم که کل بدنم را قبول کنند. باید چندین سال عذاب بکشیم شاید مثل بچه های دیگر شهید شویم. این شهادت تدریجی.»
روی تخت به پشت دراز کشیده، تمام بدنش سالم است، هیچ عضوی کم ندارد اما یک ترکش ریز توی ستون فقراتش جاخوش کرده تا از کمر به پایین، جسم نحیف در اختیارش نباشد. پر روحیه است و شاداب، اما این ظاهر اوست و به سختی سعی می کند ظاهرش را حفظ کند. روحیه بچه هاست. همه دوستش دارند و سخت عادت کرده اند به شوخی ها و بذله های او برای من لطیفه تعریف می کند. می خندیم با هم اما در انتهای خنده هاش دردی موج می زند.
از خواسته هایش می پرسم، می گوید: «برای خودم هیچ نمی خواهم، اما از دست اندرکاران و مسوولان بنیاد جانبازان می خواهم که برای بچه های دیگر امساک نکنند. هر روز در تلویزیون خودمان اخبار علمی و فرهنگی پخش می شود. از کشف های جدید، از اختراعات نو سخن می گویند. از وسایلی که برای بهتر شدن زندگی معلولان ساخته می شود. چه می شد به جای خرج کردن پول در سمینارهای کاغذی، کمی از این وسایل جدید برای بچه ها می خریدند. اغلب جانبازان ویلچرهایی دارند که پشت و کمرشان را درد می آورد. بازوهاشان را خسته می کند، این وسایل استاندارد نیست. چه می شد اگر ویلچرهای بهتر برایشان می خریدند. این همه پروتزهای جدید به بازار آمده که می تواند به بسیاری از جانبازان زندگی عادی ببخشد، اما برای خرید آن تعلل می کنند. انگار حیفشان می آید وسایل جدید را برای بچه ها تهیه کنند. این بچه ها همگی عضوی را به یادگار جنگ در خطوط جبهه جا گذاشته اند. با چقدر پول می توان عضو آن ها را خرید؟ حسابش را بکنید چقدر می توانند بابت این فداکاری پول پرداخت کنند؟»
شکوه می کند از مسوولان بنیاد، از دست اندرکاران امور جانبازان، خنده ها رفته، حالا فقط گلایه است، حرف هایی از جنس حقیقت که سخت تلخ می نماید، اما به راستی با چه هزینه ای می توان زندگی و آینده این ایثارگران را خرید؟ سخن حق می گوید. حرف هایی که برای آن جوابی ندارم.
دیگران هم با او هم آوا می شوند، حسین اسماعیل، ناصر و... همه گلایه دارند.
از سهمیه ها می گویند، از رابطه ها، اعزام به خارج و... درمی مانم باید با مسوولی کسی این حرف ها را در میان بگذارم. شاید جواب مناسبی داشته باشند، حرفی برای التیام زخم این یادگاران دفاع مقدس. این شهیدان زنده. مردانی که می توانسته اند بر آینده خود رنگ دیگری بزنند، اما خطر کردن را انتخاب کرده اند و حال در سلول های آسایشگاه هایشان محکوم به تاوان عشق شده اند.
رضا ساعی شاهی
نویسنده: محمدعلی آقامیرزایی
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان


همچنین مشاهده کنید