پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


بلوار دل‌های شکسته


بلوار دل‌های شکسته
«در آیین بودا آمده؛ پرچم ها بی حرکت اند، بادی نمی وزد...این قلب مرد است که در هیاهوست»، حالا دیگر این عبارت ها که ابتدای «خاکسترهای زمان» (۱۹۹۴) نقش می بندد، به یک جور مانیفست تامل برانگیزانه وونگ کار وای مبدل شده، فیلمسازی مولف، دارای ریشه و اصول شرقی و گیرافتاده در میان مظاهر غربی که بزرگ ترین دغدغه اش حقیقت تلخ و بی رحمی است با عنوان «زمان» که همواره محکوم است به سپری شدن؛ «...بزرگ ترین مشکل یه مرد اینه که همه چیز رو به یاد میاره، معرکه می شد اگه می تونستی گذشته رو فراموش کنی، اون وقت هر روز می تونست یه شروع تازه باشه.» از طرفی در «روزهای شیفته بودن» (۱۹۹۰) کاراکتر یودی (لزلی چانگ) هر روز برای به دست آوردن دلً سو لیژن (مگی چانگ) مقابل دکه او می آید و بالاخره هم یک روز بی هوا دست او را می گیرد و از او می خواهد برای یک دقیقه فقط به ساعت اش نگاه کند و بلافاصله به سو لیژن می گوید؛« در شانزدهم آوریل ۱۹۶۰، تو برای یک دقیقه مال من بودی، از حالا به بعد ما برای یک دقیقه با هم بودیم، این رو نمی تونی انکار کنی برای اینکه حقیقته، به این خاطر که گذشته» و از سویی دیگر در «۲۰۴۶»، آقای چاو (تونی لنگ) جایی میان مونولوگ هایش اعتراف می کند؛ «عشق کاملاً وابسته به تنظیم درست زمانه، این اصلاً خوب نیست که شخص مناسب رو خیلی زود یا خیلی دیر ملاقات کنی.» حالا دیگر بدون اغراق و درشت نمایی می شود چارلی کافمن بزرگ و کار وای را دو مولف بی شائبه، سربرآورده از دو دیار غرب و شرق دانست که همواره در روایت ها و پیرنگ هایشان (صرف نظر از تفاوت های نوع نگرش غربی و شرقی با مضمون هایی مشترک؛ «خاطره زدایی») بیشترین تلاش ها را برای رام کردن مفهوم خشک و بی بروبرگردی مثل «زمان» داشته اند و کاراکترهای مخلوق شان با رسیدن به زمان هایی مبهم (مثل «آینده در گذشته» های جوئل و کلمانتین در «درخشش ابدی یک ذهن پاک» یا رفت و آمدهای شخصیت های کار وای به زمان و مکان مبهم ۲۰۴۶) می توانند- به قول نیچه البته- «اشتباه هایشان را بهتر تکرار کنند».
کار وای بیشتر از یک دهه پیش در «خاکسترهای زمان»، جنگجو و آدم کشی حرفه یی و اسطوره یی را برای روایتش در نظر گرفته که در مقابل مبلغی ناچیز شرورهای منطقه را از بین می برد (مشابه وسترنرهای سرزمین غرب)؛ اویانگ فنگ اسطوره یی هم با خاطراتش مشکل دارد و دربه در به دنبال راهی است که آنها را کاملاً از ذهن اش پاک کند. او به خاطر عشق بدفرجامی که از سر گذرانده، کوهستان شتر سفید- زادگاهش و مکانی که عشق او آنجاست- را ترک کرده و سر به صحرا گذاشته، از طرفی جنگجوی افسانه یی دیگری به اسم شیطان شرق- برای اینکه همیشه از شرق می آید- برای او به عنوان هدیه نوشیدنی می آورد که گویی با خوردن جرعه یی از آن تمام خاطراتش محو می شود. جنگجوی اهل شرق خود از آن نوشیدنی که بعد از مدتی می فهمیم فرستاده معشوقه اویانگ فنگ است، جرعه یی نوشیده و می گوید خاطراتش را از یاد برده؛ خاطراتی که در ادامه قصه متوجه خواهیم شد با اویانگ وجه اشتراکی دیرین دارد؛ آنها هر دو عاشق یک نفرند. اویانگ با اینکه در صحراست اما همواره با حسرت از کوهستان شتر سفید و زادگاهش یاد می کند، دست آخر هم بعد از قطع امیدش از وصال، کپری را که در صحرا ساخته و در آن ساکن است آتش می زند و عازم «غرب» می شود؛ «روزی که صحرا رو ترک کردم توی تقویم نجومی نوشته شده بود؛
آتش طلا را مجبور به هجرت می کند، به خصوص برای هجرت به سمت غرب»، و این درست حکایتی است که در این چند سال (و شاید هم آگاهانه) برای کاروای چینی تبار و بزرگ شده در هنگ کنگ- سرزمینی که به گفته همگان محل تلاقی دو فرهنگ شرق و غرب است- رقم خورده است. کاروای بعد از سال ها فیلمسازی در مشرق زمین و به کارگیری دیدگاه های کاملاً احساسات گرایانه یی که یقیناً از ذات شرقی اش ناشی می شود، در این تازه ترین ساخته اش- «شب های زغال اخته یی من»- به این سوال طرفداران پر و پا قرص و منتقدان آثارش که شخصیت های قصه های کاروای بالاخره می توانند از گذشته اجتناب ناپذیرشان، آگاهانه بگذرند؛ «خاطره ها همچون قطره های اشک اند»، یا مثل چاو در «۲۰۴۶» توانایی اینکه جانشینی برای عشق ازلی - ابدی شان بیابند را نخواهند داشت، این گونه پاسخ می دهد که بدون شک روح شرقی همچنان باقی مانده و عشق در فراق و نرسیدن معنی می دهد اما با توجه به دلبستگی ها و قرابت فیلمساز با مصالح و مولفه های غربی (مثل اصرار کاروای در به کار گیری موسیقی الکترونیک و بعدها جز و لاتین جز در فیلم هایش)، این بار فیلمساز مولف انتقامی سرسختانه از خود و ساخته های پیشین اش می گیرد؛ نگارنده این مطلب درست برخلاف نظر خیلی ها که می گویند «شب های زغال اخته یی من» تکرار مکررات و بازی کاروای با مایه های تالیفی و درونمایه های حالا آشنایش است، اعتقاد دارد این بار فیلمساز برای «قصه بارها گفته شده» اش، درست مسیری معکوس را برگزیده و اتفاقاً نتیجه اش را هم تا اندازه یی گرفته است.
الیزابت (نورا جونز) در محله یی در قلب نیویورک- شرقی ترین شهر امریکا و مشهور به شهر عشاق قصه های هالیوودی- از عشق اش خیانت می بیند و به رغم جرقه خوردن عشق تازه یی، بی درنگ رهسپار شهرها و ایالت های غربی چون ممفیسً تنسی و لاس وگاس می شود؛ مسیری انتخابی (و رو به غرب) برای فاصله گرفتن هر چه بیشتر از تفکرات و دیدگاه های شرقی حتی در دل امریکا.
دقیقاً به همین دلیل است که کاروای تعداد روزهای سپری شده و فاصله یی که بتی از شهر نیویورک گرفته را دائم با میان نویس مشخص می کند، الیزابت با وجود دوره کردن داستان های کوتاه، آشنا و احساسات گرایانه یی که طی این مسیر با آنها مواجه می شود، دوباره راه شرق- نیویورک- را در پیش می گیرد، اما این بار همان الیزابت قدیمی و درگیر و دارً دل باختگیً پژمرده و رنگ باخته اش نیست. او به این خاطر برمی گردد که عشق تازه یی را (گیریم بسیار غمگنانه و بغض آلود) جایگزین عشق و خاطرات کهنه و بی فرجامش کند. «کافه کلید»ی که جرمی (جود لا) توی آن مشغول است انگاری ایستگاه آخر عاشقیت است؛ هر زوجی که به انتهای رابطه شان نزدیک می شوند، جوری سر و کارشان به آنجا می افتد، حتی ایستگاه پایانی رابطه جرمی با عشق قدیمی اش- کاتیا، با بازی کوتاه کت پاور خواننده قطعه مسحور کننده «بزرگ ترین» در ساند ترک فیلم- هم همان جاست؛ جایی که برخلاف تعریف حزن انگیزی که همین الان از آن شد، آخرین و تنها نقطه امید بازگشت و وصال عشاق نیز هست. جرمی که خود کاتیا را همان جا رها کرده، به این امید ایستاده منتظر تا شاید روزی دوباره گذر کاتیا به آنجا بیفتد، و ملاقات آن شب جرمی و کاتیا مقابل کافه کلید می تواند جزء خیالات دریغ انگیز هر روز و هر شب جرمی باشد.
او با بلاهت و خوش خیالی حتی تمام دسته کلیدهایی که هر یک از زوج های به انتها رسیده توی کافه گذاشته اند و رفته اند را نگه داشته به این امید که روزی برگردند و سراغش را بگیرند، برای اینکه جرمی هنوز امید به وصال دارد. الیزابت در یک چنین وضعیتی به ایستگاه پایانی- کافه کلید- می رسد و بلافاصله سفرش به غرب را آغاز می کند و بعد از تجربه دو عشق احساسات گرایانه دیگر، این بار مصمم به کافه کلید بر می گردد؛ یکی عشق بدفرجام میان آرنی و سولین (همواره نام یکی از عشق های اثیری آثار خانگی کاروای سو لیژین بود) و دیگری عشق رنگ باخته یک دختر (ناتالی پورتمن) نسبت به پدرش. از طرفی الیزابت دوباره به کافه کلید می آید تا عشق تازه جرمی را جایگزینً عشق از دست رفته اش کند؛ جالب اینکه می شود این طوری هم به قضیه نگاه کرد که یک خواننده سبک جز فیوژن (نورا جونز) با ترانه «قصه» اش در گام ماژور (امیدوارانه و بی پروا) می آید و رفته رفته جای ترانه محزون و مینی مالیستی کت پاور (کاتیا)- قطعه «بزرگ ترین»- قرار می گیرد، از سوی دیگر این جرمی است که انتقامی سرسختانه از رفتار خودآزارانه و دیگرآزارانه و به شدت احساسی سایر کاراکترهای قصه های وونگ کاروای تا پیش از «شب های زغال اخته یی من» می گیرد؛ جرمی خودش را از شر تمام کلیدها (کورسوی امیدی برای وصال) خلاص می کند، همچنان که کاتیا (یا شاید خیال او در ذهن جرمی) می پرسد؛«حتی اگه کلیدها رو هم نگه داری، اون درها هنوز نمی تونن باز بشن، می تونن؟» و جرمی قاطعانه جواب می دهد؛«حتی اگه باز هم بشن شاید شخصی رو که دنبالش می گردی دیگه اون جا پیدا نکنی.»
اویانگ فنگ (قهرمان افسانه یی قصه کاروای که همواره دوست داشت به غرب سرزمین اش هجرت کند) در انتهای «خاکسترهای زمان»، بیانیه غمگنانه اش از عشق بی فرجام و ازلی- ابدی از جنس شرقی را این گونه بیان می کند؛ «هر چی بیشتر تلاش کنی چیزی رو از یاد ببری، بیشتر تو خاطرت می مونه، یه بار شنیدم که مردم می گفتن اگه می خوای چیزی رو از دست بدی بهترین کار اینه که به خاطر بسپری اش»، حالا «شب های زغال اخته یی من»، قطعه جز فیوژن (تلفیقی) مسحور کننده و محزونی است که خیال دارد امید به سبک غربی را از دل همین عبارت های ذاتاً شرقی بیرون بکشد.
نوید غضنفری
ہعنوانً مجموعه عاشقانه هایی نوشته پرویز دوائی همراه مقدمه زیبایی به قلم هوشنگ گلمکانی، نشر روزنه کار
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید