شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


باید دوباره ببینمت


باید دوباره ببینمت
سیبمای وونگ کاروای خیلی سریع و به لطف عاشقانه هایش شناخته شد و طرفداران خاص خودش را پیدا کرد اما عجیب که کمتر به آخرین ساخته او پرداخته شد و در کمتر جایی درباره این فیلم بسیار خوب مطلبی نوشته شد.در اینجا به نوعی قصد داریم جبران مافات کنیم و به آخرین فیلم او آنطور که باید و شاید نگاهی اندازیم. جدای دو یادداشت، جواد رهبر دو گفت وگوی خیلی خوب هم ترجمه کرده که جذابیت های خاص خودشان را دارد.
دست آخر گذر بیشتر شخصیت های «شب های زغال اخته یی من» به عالم پر رمز و راز اشک می افتد. الیزابت (نورا جونز) که از طریق جرمی کافه دار (جود لا) به خیانت یارش پی برده، پشت پیشخوانً کافه با همراهی تًم فیلم «در حال و هوای عشق» (وونگ کاروای، ۲۰۰۰) می گرید؛ آرنی (دیوید استراتیرن) حالا که زنش سو لین (راشل وایز) تیر خلاص را به او زده، در گوشه یی می نشیند و زار می زند. لسلی (ناتالی پورتمن) با دیدن لباس های برجا مانده از پدر روی تختً بیمارستان، مرگ او را باور می کند و به جز گریه تسکینی برای دردش نمی یابد. «شب های زغال اخته یی من» با تمامی بازیگران سرشناسش و حضور نورا جونز در اولین نقش سینمایی اش و حتی با وجود اینکه به زبان انگلیسی ساخته شده، یک فیلم وونگ کاروایی تمام عیار است.
فیلم با صدای گوش نواز نورا جونز شروع می شود که در ترانه «قصه» می خواند که نمی داند داستانش را از کجا شروع کند؛ چون قصه یی را که می خواهد تعریف کند بارها روایت شده است. بعد عنوان بندی فیلم روی نماهایی از غرق شدن پای زغال اخته در خامه رقیق و بستنی آب شده ظاهر می شود. کم کم صدای جونز و حرارت رنگ های گرم درهم می آمیزد و در این میان ناگهان نام فیلم با حروف بزرگ و به رنگ آبی روی پس زمینه یی تیره ظاهر می شود. بی درنگ تصویر به حرکت سریع و پر سر و صدای قطاری شهری کات می خورد. از همان سکانس های ابتدایی فیلم مولفه های سینمای کاروای هویدا می شوند. دوربین کاروای به شیوه های بدیع خودش به جاهایی سرک می کشد که گذر کمتر کسی به آنجاها می افتد. سینمای کاروای دغدغه بررسی روابط و احساسات انسان هایی را دارد که در دل مظاهر تمدن عصر مدرن - یا شاید هم عصرهای پس از آن - زندگی می کنند و هنوز شدیداً درگیر احساسات شان هستند. همین عشق و علاقه کاروای به این دو موضوع است که باعث می شود فیلم هایش هر از گاهی یادآور سینمای میکل آنجلو آنتونیونی باشند. حرف اول و آخر اغلب فیلم های اسم و رسم دار کاروای را احساس و فرآیند به وجود آمدن آن احساس می زند. مثلاً در «سریع السیر چانگ کینگ» ( ۱۹۹۴) و «در حال و هوای عشق» قدم به قدم و مرحله به مرحله شکل گرفتن احساسات متقابل در وجود دو انسان را به تصویر می کشد. در «شب های زغال اخته یی من» هم سوای نوآوری های سمعی و بصری سینمای کاروای - که حالا دیگر برای تماشاگران ثابتش کمی تکراری به نظر می رسد- روابط احساسی بین انسان ها حرف اصلی ماجراست. پس حق با جونز است که در ترانه اش می خواند قصه یی را که می خواهد بگوید بارها تعریف شده؛ کاروای می خواهد باز هم از عشق و احساس سخن بگوید.
الیزابت (نورا جونز) غم خیانت یار را با درددل کردن و گذران شب هایش در کافه جرمی التیام می بخشد اما به قول خودش از ترس اینکه به این روند عادت کند - یا شاید از هراس وابستگی عاطفی به جرمی - از نیویورک می گریزد و شهر را به مقصد هرکجا که خوش آید ترک می کند. پیش از عزیمتش، ایستاده پای پنجره محبوب سابق چنین می گوید؛ «چه جوری می شود به کسی که نمی توانی زندگی ات را بدون او تصور کنی، بگویی خداحافظ؟ من نگفتم خداحافظ، هیچی نگفتم. راهم را کشیدم و رفتم.» الیزابت اول به ممفیس می رسد و در کافه محل کارش با آرنی، پلیس الکلی شهر، آشنا می شود که زنش سولین او را ترک کرده و آرنی همچنان در طلب بازگرداندن اوست. اما سولین آب پاکی را روی دست او می ریزد که دیگر برنخواهد گشت. تنها پس از مرگ تراژیک آرنی است که متوجه می شویم سولین از او متنفر نبوده و تنها خواسته اش این بوده که آرنی او را به حال خودش رها کند تا او بتواند زندگی تازه یی آغاز کند. الیزابت که از طریق کارت پستال های بی آدرسش ارتباطش را با جرمی حفظ کرده، به آریزونا می رود و در آنجا با دختری به نام لسلی آشنا می شود.
لسلی از پدرش فراری است و پدر در طلب دیدار اوست. پدر تمام بدی ها و نافرمانی های دختر را می بخشد و او را می خواهد و دختر از دست او می گریزد و تنها زمانی که مرده به سراغش می رود. الیزابت قدم در ادیسه یی گذاشته که طی آن و در برخورد با این دو رابطه درس های بسیاری می گیرد. اول اینکه از رابطه آرنی و زنش می فهمد زمانی که کسی تو را نمی خواهد باید رهایش کنی تا برود و بعد خودت زندگی جدیدی آغاز کنی. این کاری است که آرنی از پس انجام آن برنمی آید. لسلی هم به واسطه اعتیادش به قمار و قولی که به او می دهد، درس هایی در باب شانس و اعتماد به او می آموزد. زندگی الیزابت به سه مرحله تقسیم می شود؛ ترک نیویورک، در جست و جوی مفهوم زندگی در سفر و بازگشت به نیویورک؛ بازگشتً الیزابتی که دیگر الیزابتً سابق نیست. وقتی الیزابت به نیویورک برمی گردد با آپارتمان خالی یار سابقش رو به رو می شود. حالا بخشی از وجودش تخلیه شده و پذیرای مهمان جدیدی است. جرمی، که او هم روزگاری با یار روس اش احساس مشابهی را تجربه کرده، جای الیزابت را در کافه اش رزرو کرده است. حالا این دو یکدیگر را یافته اند.
طرح داستانی فیلم، همراه با دیالوگ های جذاب و دوست داشتنی اش، مدور است و به سفری می ماند که از نیویورک آغاز و به همان جا هم ختم می شود و طی آن الیزابت به مکاشفه یی در باب روابط انسانی دست می زند. حتی کاروای در مورد استفاده از صدای جونز هم شیطنتی می کند و فقط روی عنوان بندی های آغازین و پایانی فیلم از ترانه جونز استفاده می کند و در حین مکاشفه الیزابت از ترانه های بلوز و سول و حتی نوای موسیقی گوش نواز گوستاوو سانتائولا استفاده می کند انگار که الیزابت محو جهان شگفت انگیز اطرافش است و نمی تواند بخواند. این بار هم کاروای در استفاده از موسیقی گïل کاشته و فقط اوست که می تواند اینقدر خوب از صدای جونز استفاده کند. هر چه باشد کاروای عاشق موسیقی کلاسیک و مدرن غربی است و از این نظر یادآور ویم وندرس است. کاروای - که اسم فیلم اولش یعنی «همین طور که اشک ها جاری می شود» (۱۹۸۸) را از اسم ترانه گروه انگلیسی رولینگ استونز گرفته - این بار صدای ارژینال و نوای موسیقی جز نورا جونز را که یادآور خوانندگان قدیم است، به خوبی در فیلمش می گنجاند و از شمایل خواننده جوان و به دور از حاشیه عصر ما در نقش الیزابت بهترین بهره را می برد؛ دختری معصوم که با حقایق دنیای وحشی رو به رو می شود و به مرور توانایی مقابله با زندگی و پذیرش رویدادهای آن را کسب می کند.
اما کاروای با همکاران جدیدش فیلمی ساخته که کمی هم نگران کننده از آب درآمده؛ آن هم به دلیل تکنیک های تصویربرداری و تدوینش است که حالا، پس از تماشای بیشتر آثار او، راحت می شود آنها را پیش بینی کرد. می ماند محتوای داستانی فیلمش که به لطفً شرقی بودن مولفش هنوز لطیف و سرشار از احساس است. محض نمونه ببینید؛ جرمی کافه دار، انسان ها را با غذایی که سفارش داده اند می شناسد نه با اسمشان؛ جرمی دلش نمی آید میز و صندلی های جدیدی برای کافه اش بخرد چون به قول یار سابقش احساساتی است. همین جرمی است که دوربین محافظ کافه اش در حکم دفتر خاطراتش است و نوار آخرین شب حضور الیزابت را آنقدر دیده که دیگر قابل استفاده نیست. یا باز هم همین جرمی است که کلیدهای تمام دلشکستگان را نگه می دارد تا مبادا درهایی برای همیشه بسته بمانند و فقط زمانی آنها را دور می ریزد که دیگر انگار تمام درها به روی او - و شاید هم دیگران - باز شده اند.
الیزابت و جرمی این چنین یکدیگر را می یابند؛ یکی می رود و برمی گردد و دیگری می ماند و انتظار بازگشت او را می کشد.
این دو می آموزند که برای کنار آمدن با گذشته و پذیرش آینده باید یکسره مهیا شوی. الیزابت در پایان قصه اش، ارزش حضور جرمی در آن طرف خیابان را می فهمد و از گذشته می گذرد و حال - و شاید آینده - را در آغوش می کشد. در «شب های زغال اخته یی من»، کاروای زوجی عاشق و محجوب، درست مثل زوج های عاشقانه های کلاسیک تاریخ سینما، خلق می کند؛ همان زوج هایی که مدت ها بود دلتنگ شان بودم. شاید وقتش شده باشد که ما هم کمی ماجراجویی کنیم. دفعه بعد که گذرمان به کافی شاپ افتاد بهتر است به جای پای سیب، پای زغال اخته سفارش بدهیم.
جواد رهبر
باید دوباره ببینمت : نام ترانه یی از نورا جونز با ترجیع بند؛ «دست خودم نیست باید دوباره ببینمت»
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید