جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


ماهی‌ها در خاک می‌میرند


ماهی‌ها در خاک می‌میرند
برخی از اندیشمندان کارکرد و چه بسا جوهره هنر را کشف ثانویه و به عبارتی باز تولید و باز تعریف عالم هستی دانسته اند. حال اگر این تعریف را با قائل بودن ضریبی از خطا که هیچ نظریه و تئوری ای در سطح علوم انسانی و هنر خالی از آن نبوده، نیست ونخواهد بود، ملاک ارزیابی آثار هنری و از آن جمله ادبی قرار دهیم این باز تعریف الزاما و عقلا لازم است با تعریف آغازین که در واقع تعریف صریح و بدون واسطه و ابهام است تفاوت هایی در بعد چیستی داشته باشد وگرنه اصلا نیازی به این باز تعریف نخواهد بود.
این نکته به ظاهر ساده را می توان به عنوان محل انفکاک داستان نویسان جریان ساز از آن دسته از نویسندگان دانست که مرور زمان آثار آنها را رو به اضمحلال و در نهایت محو شدن از چرخه تاریخ ادبیات داستانی سوق خواهد داد. به عبارتی دیگر هر خالق اثر هنری ـ در این مقال نویسنده ـ ضرورت داردکه برای رسیدن به چنین سطحی از خلاقیت مثبت، مراتب ریاضت روحانی و جسمانی را برای دستیابی به ادراک تازه ای از گستره هستی طی طریق و تحمل نماید. پس از نیل به این درک، بعد فنی نویسنده می بایست جلوه گر شده و آن را به مخاطب اثر خود ارایه دهد.
در فرایند نگارش داستان بر مبنای ادراک متولد شده و در ذهن نویسنده، هر چقدر که او در عرصه زبانی و بیانی توانایی نوآوری و خلاقیت از خود بروز دهد و بتواند نظام ذهن مخاطب در خوانش رمان را در هم ریخته و انگاره ای جدید در این خصوص به او ارایه کند می تواند به سطح تاثیرگذاری اثر خود خوش بین تر باشد. این رویکرد که نقطه مقابل مستقیم گویی است در واقع ظرفیت و قابلیت ارتقای سطح جوهره هنری داستان را دارا است. آنچه که موجب حذف تدریجی بسیاری از داستان نویسان از چرخه ادبیات داستانی به ویژه در ایران شده است. غفلت و گاهی سرتافتن از همین موضوع ساده است. اینکه مخاطب حرفه ای و چه بسا غیر حرفه ای داستان در این روزگار با پند و ارشاد و اندرز و موعظه نه تنها سر سازگاری ندارد بلکه به شدت از آن و دیگران و حتی منزجر است و مستقیم گویی نویسنده را نه نشان لطف او به خواننده بلکه ناشی از دست کم گرفتن مخاطب و چه بسا توهین به شعور و درک او از داستان قلمداد می کند. درست به همین دلایل است که خوانندگان امروز داستان، دسته بندی مشخص و غیرقابل دستکاری شخصیت های داستان را برنمی تابند و ترجیح می دهند در فرآیند خوانش داستان در خصوص اتخاذ موضع در قبال شخصیت ها مستقیما عمل کنند نه این که به زاویه دید نویسنده تن دهند.
با این مقدمه طولانی و بر مبنای این سکوی فکری به بررسی داستان آوازهای ممنوع نوشته قاسمعلی فراست می پردازم.
آواز های ممنوع را با خودم به محل کار بردم تا پس از پایان وقت اداری در آرامش آن را بخوانم. هنوز سر و کله ارباب رجوع پیدا نشده بود که چند برگی از آن را خواندم و قبل از به اتمام رسیدن وقت اداری به پایان آن رسیدم. چه چیزی در این داستان بود که باعث شد اینگونه من مخاطب را به دنبال خود بکشاند؟ شخصیت های جذاب داستان؟ پرداخت قدرتمندانه تصاویر؟ ساختار منسجم اثر؟ خلاقیت نویسنده در بر هم زدن انگاره های من از داستان؟ سبک نگارش جذاب نویسنده در نوشتن؟
خوب که به این قضیه فکر کردم از خودم خجالت کشیدم. البته نه از آن دست خجالت ها که انسان از شرم نتواند سربلند کند. حس انسان بالغی که کار بچگانه ای کرده باشد و بعد که به علت آن فکر کند ببیند آنچه که او را به سمت آن سوق داده است انباشت های ذهنی مندرج در ضمیر ناخودآگاه او از دوران کودکی است. راحت تر بگویم، جو گیر شده است و خوب به خاطر دارم که در سال های پایانی دهه شصت و آغازین دهه هفتاد شکلی از داستان نویسی رایج و تقریبا اپیدمی شده بود که حتی از بردن نام نویسندگان آن در قالب یک نقد ادبی مبتنی برآموزه های علمی ابا دارم . ضد مکتبی که بیشترخوانندگان آن را نوجوانان و جوانانی احساساتی، سرخورده و در عین حال عصیانگر تشکیل می دادند که از ابتدا تا انتهای کتاب را می خواندند و بیش از آن که به فکر لذت هنری از متن و ساختار بشوند در پی همذات پنداری با شخصیت های داستان بودند که برخلاف جامعه مبتنی بر سختگیری و محدودیت آن زمان روایت می شد.
با هم در پارک قرار ملاقات می گذاشتند و به گشت و گذار و گردش و تفریح می پرداختند. برخی نیز زمان خواندن اثر قلم و کاغذی در دست داشتند تا جملات و عباراتی را که به درد نوشتن نامه های عاشقانه می خورد یادداشت و در زمان مقتضی از آن استفاده کنند. شاید بسیاری از مخاطبان حرفه ای و نیمه حرفه ای نیم نگاهی و حتی تفننی داستان آن روزگار هنوز عنوان آن آثار و برخی عبارات آنچنانی آن یا دست کم نام نویسنده آنها را به خاطر داشته باشند. البته اگر نیم نگاهی به اقتضائات سنی مخاطبین داشته باشیم و از طرفی وضعیت اجتماعی آن روزها را از نظر حقوق فردی و مدنی و برخورد قهرآمیز با ابعاد عاطفی و احساسی شهروندان از خاطر دور نداریم اقبال به این گونه چندان هم غیرقابل توجیه به نظر نمی آید. قابل پذیرش نیست که مخاطب ونویسنده سلائق و انگاره های خود را به فراخور مقتضیات زمانی به هیچ روی تغییر ندهد و تنها به وارد کردن واژگان ـ و نه مفاهیم ـ امروزی به ذهنیت و قلم خویش اکتفا کند. اگر عنصر جنگ را از داستان آوازهای ممنوع نه این که حذف کنیم بلکه به عنوان فاکتوری در رده دوم قرار دهیم و به عبارت دیگر اصطلاحا ژانر و حوزه آن را از فضای کلی اثر منها کنیم ـ البته به صورت ذهنی و تنها برای دقایقی ـ چیز خاصی از شخصیت ها باقی نمی ماند. این امر تنها شامل سرهنگ و نیما که به نحوی با کلیت اثر از نظر موضوعی مرتبط هستند نمی شود و بقیه شخصیت ها را نیز در می نوردد. به عبارت دیگر در شکل ارتباط شخصیت های داستان با یکدیگر و نیز با ساختار کلی اثر فقدان یک رشته اتصال و حتی افتراق به شدت به چشم می آید. چندین شخصیت در این اثر هستند که وجود آنها نه غیرضروری که چه بسا اضافی به نظر می آید.
جالب اینجاست که گویی خود نویسنده نیز تا حدودی ولو به صورت غریزی به این مورد واقف بوده و در پرداخت شخصیت ها چندان عنایتی به آنها نداشته است.
یک نویسنده بر این باور است که شخصیت های داستان همگی در وجود خالق اثر زندگی کرده، پرورش یافته و در نهایت متولد می شوند. اما به نظر می رسد بیشتر شخصیت های آوازهای ممنوع یا اساسا در وجود فراست نطفه نبسته و یا این که پیش از تکامل متولد شده اند که این موجب نارسایی آنان شده است.به این خاطر چنین احساس می شود که نویسنده نوعی نگاه طفیلی و در خوش بینانه ترین حالت، فرزند معیوب و یا فرزند خواندگی نسبت به آنها داشته و چندان اهتمامی به ترتیب و تر و خشک نمودن آنان از خودشان نداده است. اگر داستان را به عنوان گستره ای کوچک از دنیای هستی بدانیم دیگر زمان ختم شدن همه راه ها به گذشته است. دقیقا در همین جاست که غفلت از ضروریات فکری روز به شدت در این اثر مخاطب را البته اگر جوگیر نشده باشد- آزار می دهد.
با خواندن داستان این گونه به ذهن متبادر می شود که این دو بیش از اینکه دو کنشگر باشند در دو سوی یک میز مذاکره دیپلماتیک نشسته اند و هر یک کاملا مراقب طرف مقابل و حرکات اوست و در پی اخذ امتیاز است. پیش از آن که امتیازی داده باشد گفتم مذاکره دیپلماتیک چرا که فرآیند دیپلماسی معمولا میان دو شخص یا گروه مذاکره کننده از دو کشور متفاوت جریان می یابد که در نهایت هر یک در پی آن است که دیدگاه های طرف مقابل را به دیدگاه خود نزدیک کند.
در نهایت این روند نیز گویی سرهنگ با بهره گیری از سیاست معروف یک گام به پس دو گام به پیش در نهایت نیما را دقیقا به همان سمت و سویی سوق می دهد که خواننده از شخصیت های قابل دسترس داستان انتظار دارد و بدین ترتیب آخرین فرصت ممکن برای خواننده ای که از آغاز تا پایان تشنه یک جرعه غافلگیری و در حسرت خوردن یک رو دست از نویسنده است از دست می رود.
در این میان پیشنهاد سرهنگ برای همراهی نیما و دوستانش در جریان کوهنوردی نیز تیری است که پیش از آن که شلیک شود در جان لوله منفجر می شود و بدیهی است که بیشترین آسیب آن شامل کسی خواهد شد که تفنگ در دستان اوست. شاید آنچه که بیش از هر چیزی ذهن مرا در پایان داستان درگیر خود نموده همان خجالت مرد بالغی بود که جوگیر شده و کارهای کودکانه ای انجام داده و پس از آن که به خود آمده ضمن آن که مزمزه کودکانگی را در ذهن مرور می کند می بیند که اگر از انجام این حرکات صرف نظر کرد می توانست زودتر به کارش برسد.
خوب البته از آغاز خلقت بشر تاکنون و خاصه در این روزگار هر چیزی هزینه ای دارد و اختصاص چند ساعت به خواندن کتابی همچون آوازهای ممنوع برای مخاطبی همچون من ـ که خواندن داستان را با بوف کور و سال های ابری و کلیدر شروع نکرده ام شاید حداقل هزینه ای باشد ـ می بایست برای مرور خاطرات دورانی که از آغاز تا پایان داستان در پی همذات پنداری با قهرمانان آزاد داستان از قید و بندهای معمول روزگار و یافتن جملات و عبارات ناب عاشقانه بودم پرداخت می کردم.
اصغر عظیمی مهر
منبع : روزنامه جوان


همچنین مشاهده کنید