پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


نخستین قربانیان ترور بی‌نظیر بوتو


نخستین قربانیان ترور بی‌نظیر بوتو
اولین انفجار دقیقا موازی با جایی که من بودم صورت گرفت و من و دیگرانی که بالا و درون ماشین بودند، تکان خوردیم. گوشم از صدای انفجار تیر می‌کشید. سرودهای قهرمانانه حزب مردم که از ماشین می‌آمد، ناگهان قطع شد.
سکوتی غریب حاکم شد که با این لحظه ناباوری جور در می‌آمد. سپس انفجار دوم از راه رسید؛ بسیار بلندتر، بزرگ‌تر و مخرب‌تر. تقریبا همزمان با این دو انفجار چیزی به ماشین خورد و آن را از این سو به آن سو تکان داد. ماشین ما،‌ کامیون زرهی بود اما داشت به عقب و جلو تکان می‌خورد. بعدها دیدم که در سمت چپ ماشین، همانجایی که من بودم، دو تورفتگی به روشنی مشهود بود. گزارشگری اروپایی و سایرین بعدها به من گفتند که تک‌تیراندازها هم آتش کرده‌اند.
البته شیشه ضدگلوله که قرار بود من پشت آن بایستم با گلوله یا ترکشی فروریخته بود. رهبر اپوزیسیون مجلس استان سند و دیگران بعدها به من گفتند که در فاصله ۴۵ ثانیه‌ای بین دو انفجار، آتش عظیمِ نارنجی‌رنگی به هوا رفته است که احتمالا با آتش‌‌افکن درستش کرده بودند. آتش از دور و بر ماشین زبانه می‌کشید. همه جا را خون و گوشت و اندام سوزان بدن فراگرفته بود. اولین قربانی‌ها آن پسران فوق‌العاده‌ای بودند که با تی‌شرت‌های سفیدشان دست‌ها را گرد هم گرفته و سپری انسانی برای حفاظت از من دور ماشین ساخته بودند.
آنان که همین چند دقیقه پیش پر از زندگی و رقص و لبخند بودند و غذاها و نوشیدنی‌هایی به بالای ماشین می‌رساندند مرده و تکه‌تکه شده بودند. قتل عامی صورت گرفته بود؛ بدترین صحنه‌ای بود که تا به‌حال دیده‌ام و مطمئنم تا پایان زندگی‌ام، بدترین خواهد بود. اجساد مردگان و زخمیان در سکوتِ خیابان افتاده بود؛ اجساد له شده بودند و خیابان پر از خون بیگناهان بود. نمی‌دانم چراغ‌ها روشن شد یا نور از ماشین‌های پلیس سوزان و بمب‌های ماشینی می‌آمد اما بعدها در یک دی‌وی‌دی شنیدم که زخمی‌ها، همینطور که جان از بدنشان خارج می‌شد، با صدایی آرام فریاد می‌زدند: «جای بوتو» (زنده باد بوتو). سه نفر از ساکنان ماشین من در این انفجارها جان سپردند. نایب‌‌رهبر اپوزیسیون مجلس استان سند زخم گلوله و کاسه ساچمه برداشته بود.
بقیه همه غرق خون بودند. به نظرم تنها علتی که از این ترور جان سالم به در بردیم، شجاعت بی‌مهابای مردان جوانی بود که دور ماشین سپر انسانی درست کردند و بمب و بمبگذاران و ابزار و نارنجک‌ها را دور از پایه ماشین نگاه داشتند. نگذاشتند بمبگذاران به ماشین من نزدیک‌تر شوند و با این کار جان‌شان را فدای آرمان دموکراسی پاکستان کردند.
از ۱۷۹ نفری که در نتیجه این حملات جان سپردند، بیش از ۵۰ نفر این جوانان بی‌باک بودند که عمر بسیاری پیش رو داشتند؛ آنها جان‌شان را فدا کردند و عاشقان خود را پریشان. نمی‌خواستم از ماشینی که تحت حفاظت حزب مردم بود، بیرون بیایم و به خیابان بروم. اما بعد از هشت دقیقه بیرون‌مان بردند. می‌ترسیدند ماشین پلیس‌های سوزان باعث آتش گرفتن مخزن سوخت کامیون شوند. ژنرال بازنشسته سالیم حیات، رئیس امنیتی مراسم، ماشین خودش را برایم فرستاد. او هم زخم دیده بود. مرا به ملک بیلاوال بردند، از راه کوچه پس کوچه‌ها می‌رفتیم تا به تک‌تیراندازانی که انتظارم را می‌کشیدند، برخورد نکنیم. ملک بیلاوال نام خانه من در کراچی است که بیش از هشت سال بود، ندیده بودمش.
با جیپ عازم ملک بیلاوال بودیم و باز بچه‌های امنیتی دور ماشین را گرفته بودند و سپر انسانی دور من ایجاد کرده بودند و می‌دانستیم بی‌دفاعیم. به این فکر بودیم که نکند تروریست‌ها، که می‌دانستند باید به ملک بیلاوال بروم، برنامه دیگری برای قتل ما دارند. این همان جایی بود که در سال ۱۹۹۳ رمزی یوسف سعی کرده بود بمبی کار بگذارد تا وقتی من از خانه بیرون می‌روم به کارش بیندازد. بالاخره به نتیجه رسیدیم که در آن خانه مستحکم، امنیت من تامین می‌شود.
وارد خانه‌ای شدم که شوهرم پس از ازدواج برایمان ساخته بود و به نام بیلاوال، بزرگ‌ترین فرزندمان، نامگذاری شده بود. از پله‌ها که می‌رفتم تصویر سه کودکم را به یاد آوردم که به من نگاه می‌کنند و فهمیدم در چه وحشت تمام و کمالی هستند و نمی‌دانند زنده هستم یا مرده. دستگیری، حبس و قتل پدرم قبلا مرا حادثه‌دیده کرده بود و می‌دانستم این زخم‌های روانی همیشگی هستند. حاضر بودم هر کاری بکنم تا کودکانم از آن دردی که من از مرگ پدرم کشیدم- و هنوز می‌کشم- در امان بمانند. اما این از آن کارهایی است که از عهده من برنمی‌آمد؛ نمی‌توانستم از حزب و برنامه‌ای که این همه از زندگی‌ام را فدایش کرده بودم، کنار بکشم.
بهای سنگینی که پدرم، برادرانم، حامیانم و تمام کشته‌شدگان و زندانیان و شکنجه‌شدگان پرداختند، تمام آن فداکاری‌ها،‌ برای مردم پاکستان بود. نمی‌فهمیدم و شوک‌زده بودم. واقعیت را هم می‌دیدم و هم نمی‌دیدم. در عوض به فکر کارهایی بودم که باید برای مردگان و زخمیان بکنیم و می‌خواستم ببینم بر سر هم‌نشینان من در ماشین چه آمده.
هرچقدر تقاضا کرده بودم که کسی خود را به‌خاطر من به خطر نیندازد، فایده نداشت و تمام رهبری حزب اصرار کرده بود که شانه به شانه من بایستد و کسی باکی از خطرها نداشت. با شوهرم صحبت کردم و به او اطمینان دادم که مجروح نشده‌ام. نمی‌توانستم با کودکانم صحبت کنم و بگویم که حالم خوب است. خوشبختانه خوابیده بودند و صحنه انفجار در تلویزیون را ندیده بود. دخترم بعدها به من گفت با شادی به تختخواب رفته و به فکر استقبال گرم مردم از من بوده که با این پیغام تلفنی روی موبایلش از خواب برخاسته: «وای خدا، خیلی نگرانم.
حال مامانت خوبه؟» قلب دخترم در سینه فرو ریخته و به اتاق پدرش دویده. او دخترم را در آغوش گرفته و به او اطمینان داده: «حال مادرت خوبه.» شش‌صبح بود که به خواب رفتم و چند ساعت بریده بریده خوابیدم و وقتی از خواب برخاستم با واقعیتی تلخ روبه‌رو بودم. همانطور که احتمالا بمبگذاران می‌خواستند خبرِ قتل عام جای خبرِ سه میلیون نفری را که در بازگشت به استقبال من آمده بودند گرفت. گرچه بیمارستان‌های کراچی پر از شاهدان عینی بمبگذاری بود، ظاهرا پلیس تحقیق و تفحصی پیش نمی‌برد. هیچ گروه پزشکی قانونی برای جمع‌آوری شواهد به محل بمبگذاری نرفت و هر دقیقه که می‌گذاشت شواهدی که می‌توانست مهم باشد از صحنه پاک می‌شد.
به جای اینکه مکان را برای حفاظت از شواهد و مدارک تخلیه کنند، چند ساعت نکشید که پاکش کردند و شواهد را نابود کردند. هیچ کس از پلیس یا دولت از قربانیان حمله بازجویی نمی‌کرد. از همان لحظه‌های اولیه حمله لاپوشانی را شروع کرده بودند. دولت استانی اعلام کرد که حمله‌، انتحاری بوده است. معلوم بود که می‌خواستند حمله‌، شبیه حمله‌های انتحاری مدل القاعده به نظر برسد. باز هم خشونت مسلمان علیه مسلمان که به‌ اصطلاح «نزاع بین‌ دین و دموکراسی» مربوط می‌شد. اما در پاکستان اوضاع هیچ وقت آن‌طور که به نظر می‌آید نیست.
همیشه حلقه‌ای درون حلقه است و کمتر خط‌های مستقیم داریم. آنچه خواندید بخشی از آخرین کتاب بی‌نظیر بوتو، سیاستمدار فقید پاکستانی با عنوان «آشتی: اسلام، دموکراسی و غرب» است که در روزهای زوج هفته در صفحه کتاب اندیشه کارگزاران منتشر می‌شود.
ترجمه‌: آرش عزیزی
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید