جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

در پوششِ نامی دروغین


در پوششِ نامی دروغین
فلسفه به اسبِ چوبین بورژوازی برای نفوذ در اندیشه پرولتاریا و ایجاد تزلزل در بنیادهای ایدئولوژیکِ او تبدیل گردیده است. بورژوازی تمام فوت و فن های تاریخِ فلسفه را برای این منظور به کار گرفته و از این پس نیز برای ادامه موجودیت اش به کار خواهد گرفت. فلسفهِ از نظر تاریخی یکی از عرصه های مبارزه میان طبقات متخاصمِ اجتماعی، و تا پیدایشِ مارکسیسم سلاحی در دستِ حاکمان و طبقاتِ سلطه گر بوده است. از سده ی نوزدهم و با ظهور مارکسیسم در عرصه ی اجتماعی و فلسفی است که طبقه ی زیر سلطه ی معاصر یعنی پرولتاریا برابر نهادِ خود را در مقابلِ همه ی انواع بینش ها و تفکرات وارونه نما قرار می دهد و آن ها را به چالش می کشد. مارکسیسم خود محصولِ پراتیکِ همین طبقه و از این رو در جهتِ اهداف و آرمان های آن است. بورژوازی از این مساله آگاهی دارد، و از آنجا که یکی از هدف های پرولتاریا و پایه ای ترین آنها به زیر کشیدنِ حاکمیتِ سرمایه- یعنی پایه ی اقتدار بورژوازی- و ایجاد جامعه ای برابر و بدون طبقه است، بورژوازی تلاش می کند تا آنجا که می تواند از تحقق این خواست جلوگیری و راه های رسیدن به آن را مسدود نماید. فلسفه مارکسیستی تئوری شناخت پرولتاریا و راه نمای عمل اوست. این فلسفه جهان بینی ماتریالیستی – دیالکتیکی است که متکی بر آخرین دستاوردهای علمی می باشد.
ماتریالیسم دیالکتیک یگانه راه بر پرولتاریا- و انسان- به سر منزلِ تاریخ است. بورژوازی در برابر این جهان بینی دست روی دست نمی گذارد. و از آنجا که دانشگاه و تحصیل کرده و متفکر و فیلسوف دارد، تمام دستگاه اندیشه گیِ تئوری سازِ خود را در برابر تهاجمِ فکری- عملیِ طبقه ی زیر سلطه به کار وا می دارد تا تلاش های او را بدون دستاورد نماید. نفوذ در جنبشِ طبقه کارگر با نام و آرم طبقه ی کارگر و سست کردنِ پایه های فلسفی- ایدئولوژیکِ او شکلی از مقابله ی بورژوازی با پرولتاریاست. در تاریخِ جامعه های معاصر- و از جمله جامعه ی خودمان- بسیار شاهد این گونه تلاشِ بورژوازی و به بیراهه کشاندنِ مبارزاتِ طبقه کارگر بوده ایم. چون که فلسفه مجردترین و دشوار فهم ترین شکل اندیشه است، راحت تر از دیگر اشکالِ اندیشه می تواند در تحریفِ و کتمان حقیقت موثر واقع گردد، و اندیشه مند بورژوا به راحتی می تواند با به کار گیریِ ترمینولوژی و ادبیات مارکسیستی علیه مارکسیسم بنویسد و آن را مارکسیستی قلمداد نماید. در جنبشِ مارکسیستی به این نوع تلاش های تئوریک و عملی «رویزیونیسم» و «اپورتونیسم» گفته می شود. این ها اشکال شناخته شده ی نفوذِ «اسب تروای» بورژوازی در اردوگاه کار هستند. شکل های کمتر شناخته شده و نوتری هم امروزه یافت می شوند که به دشواری می توان دست شان را رو کرد و «چپ» احساساتی را از خطرهای بالقوه شان آگاه نمود. در واقع خود مبارزه طبقاتی شکل های نوین و ناشناخته تر را به طور مداوم تولید نموده و وارد عرصه پیکار می کند. امروزه بسیاری از این شکل ها و شیوه های ناشناخته در پوششِ «نقد چپ سنتی» و یا «نقد مارکسیسم عامیانه» به طور سیستماتیک و سازمان یافته به نقدِ مارکسیسم و ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی سرگرم اند. اینان با تحریفِ مارکسیسم ایده های بورژواییِ خود را با نامِ مارکسیسم به خوردِ خواننده می دهند. خود این تحریف کنندگان اگر چه همگی نانخور سرمایه و سخنگوی شرمگین پیدا و پنهان بورژوازی اند، اما با لهجه های متفاوتی سخن می گویند. زیرا که به احتمال زیاد از نظر وابستگی به سرمایه چند ملیتی هستند و در کمپ خود نیز تضادهایی دارند. یکی از شگردهای زیرکانه اینها- یا دستِ کم بخشی از آنان- دفاع پر حرارت از مارکسیسم انقلابی و سوسیالیسم ضربتی و فوری در برابرِ مارکسیسم بلشویکی و سوسیالیسمِ مرحله ای است.
پاشنه ی آشیل همه ی این وارونه نمایان دیدگاه های فلسفیِ آنها است. وقتی به دیدگاه های فلسفی آنها مراجعه کنی، چیزی جز ایده آلیسم- و بدترین و عقب مانده ترین شکلِ آن ایده آلیسم ذهنی – مشاهده نمی کنی و دمِ خروسِ فلسفه ی بورژوایی را از پشتِ عبارت ها و الفاظ «چپ نما» ی به عاریت گرفته از مارکسیسم به راحتی می توانی مشاهده نمایی.
(ح.ک.ک) از آن جریان های فکری وارونه نمای سفسطه گر است که با آنکه از هنگامِ اعلامِ موجودیت اش ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی را از نگرشِ فلسفی اش کنار نهاده و حتا تصویر انگلس را از کنارِ مارکس برداشته است- لابد با این تعبیر که ایده ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی از مارکس نبوده و انگلس تئوری خود ساخته را به مارکس نسبت داده- باز هم خود را مارکسیست واقعی و نقد کننده مارکسیست های سنتی می داند. این که چگونه می شود و چرا باید این تناقض (پارادوکس) را پذیرفت که در فلسفه ایده آلیست و در سیاست مارکسیست بود پرسشی است که ح.ک.ک هر پاسخی به آن بدهد جز سفسطه و عوامفریبی معنای دیگری ندارد.
در سایت اینترنتی ح.ک.ک مقاله ای است با عنوانِ «جبر یا اختیار» نوشته ای سراسر ایده آلیستی در نفیِ اصولِ پایه ای ماتریالیسمِ دیالکتیک که در آن منکر قانون مندی طبیعت و جامعه می شود. اصول عمده ی مورد انکار مقاله عبارتند از: اصل علیت و حتمیت (دترمی نیسم) حاکم بر پدیده های طبیعی و روند های اجتماعی و در نتیجه تکامل از ساده به پیچیده؛ زیرا نفی علیت و حتمیت معنایی جز انکار حتمیت فرا رفت از مرحله و وضعیت ساده و ابتدایی به مرحله و وضعیتِ پیچیده و عالی ندارد، و نتیجه چنین انکاری چیزی جز اختیار گرایی و ولونتاریسم ِ متافیزیکی نمی باشد. مقاله با مقایسه ی قوانین فیزیکِ کلاسیک(جبرگرا) و فیزیک کوانتوم (نا جبرگرا) و تسریِ این قوانین به عرصه های اجتماعی حق را به جانب فیزیکِ ناجبرگرا- یا اختیارگرای- فیزیکِ کوانتوم داده و می نویسد: «جریاناتی که در قرنِ ۱۸ شکل می گیرند و متفکران این دوره بیش از پیش جبر گرا می شوند و معتقدند که تغییرِ جامعه قانون دارد و بشر باید از این قوانین پیروی کند. همان طور که مثلاً بر طبیعتِ اصلِ بقای انرژی و یا افزایش انتروپی حاکم است و از دستِ انها نمی توان خلاص شد جامعه هم قوانین طبیعی ای دارد که بشر قادر به زیر پا گذاشتن آنها نیست. مقایسه تماماً با فیزیکِ آن زمان است که به فیزیکِ کلاسیک شهرت دارد. فیزیکی تماماً جبرگرا و دترمی نیست. در این فیزیک به عکسِ مثلاً فیزیکِ کوانتوم ، اگر شرایط اولیه (initial-conditions) و شرایطِ مرزی Boundary Conditions یک مساله معلوم باشد پاسخِ آن را به طور محقق می توان داد.
در این فیزیک [یعنی فیزیک کلاسیکِ قانون گرا ]همه چیز نظم دارد: ستارگان و منظومه ها همه مطابق یک سری قوانینِ معلوم و داده عمل می کنند. در این فیزیک آینده کاملاً قابل پیش بینی و به اعتباری محتوم است. فیزیکِ کوانتوم این فیزیک و قوانین آن را کاملاٌ باطل می کند. اصلِ عدم حتمیتِ هایزنبرگ قبل از هر چیز مفتوح ماندنِ سرنوشتِ آینده را نشان می دهد و این سنتِ دترمی نیستی را زیر پا می گذارد....ماتریالیست های این دوره دترمی نیست هستند.» با این مقدمه چینی ، نویسنده (یا نویسندگان) مقاله با ضد و نقیض گویی های بی حساب و کتاب به تحریف گفته ها و باورهای مارکس در مورد عینیت دگرگونی (تغییر) به ویژه دگرگونی در جامعه پرداخته و باورهای ایده آلیستی- متافیزیکی خود را از جانبِ مارکس نقل می کند. بدون آنکه به منابع گفته ها اشاره نماید. نویسنده ی مقاله با مقایسه دیدگاه هگل و مارکس درباره ی ضرورت و حتمیت می نویسد:«بنابر سیستم هگل اگر تشخیص دهید که ضروری کدام است، آن وقت برای تحقق ضروری می توانید فعالانه در تغییر شرکت کنید. هگل تشخیص این ضرورت و محکِ تمیز دادنِ آن را به ذهن و ایده، ایده ی مطلق یا فردِ مطلق ارجاع می دهد. هگل متدومکانیسم و موتور محرکه ی فلسفی تغییر را دارد، اما سوخت آن را از ذهن خود تامین می کند. اینجاست که مارکس می گوید: دیالکتیک هگل سروته است.» به این مساله اشاره باید کرد که یکی از شگردهای سفسطه گران و تناقض گویان به طور معمول نتیجه گیریِ نادرست از مقدمه چینی درست ، و در اینجا نتایج ایده آلیستی و متا فیزیکی از مقدمه و نقلِ قولی است که درست بیان شده است. ح.ک.ک. با چنین روشی آغاز می کند تا به نتیجه دلخواه خود یعنی نفی دیالکتیک برسد. اگر مارکس گفته است فلسفه ی هگل وارونه (سروته) است به این دلیل نیست که با دیالکتیک مخالف است، به این دلیل است که منطق هگل همه چیز را وارونه –اما درست- توصیف می کند.
برخلاف ح.ک.ک. که خواهیم دید- عملاً همه چیز را وارونه و نادرست- یعنی غیر دیالکتیکی- تعریف می کند. شاید در عبارتِ «وارونه اما درست» تناقضی مشاهده شود:
دیالکتیک هگل از آنجا که دیالکتیک- یعنی تضادهای موجود در پروسه ها را کشف و عامل حرکت را تشخیص می دهد، درست، اما از آنجا که این فرآیندها را نه عینی بلکه مقدم بر آن ذهنی می داند و بیان می کند وارونه است. مارکس با وارونه کردن این نگرش و نیز وارونه کردنِ رابطه ی عین و ذهن دیالکتیک را به حالت طبیعی آن برگردانده است. خواهیم دید که ح.ک.ک. با میان کشیدنِ این بحث و ربط دادن آن به فیزیکِ کلاسیک و فیزیکِ کوانتوم می خواهد: یکم: دیالکتیک را نفی، و دوم: تفکر مارکس را غیر دیالکتیکی اعلام نماید. میان دیالکتیک ایده آلیستیِ هگل و دیالکتیکِ ماتریالیستی مارکس هیچ دیوارِ چینی وجود ندارد. یکی قوانین اندیشه (ایده) است یکی قوانین ماده. یکی چون بر این باور استوار است که ایده، اندیشه(یا مطلق) بر ماده و طبیعت تقدم دارد، پس این قوانین را به طبیعت- که مطلق یا ایده ی از خود بیگانه است- نیز تسری می دهد. و دیگری چون ماده و عینی را مقدم بر ایده و ذهنی می داند قوانین دیالکتیک را شامل و فراگیر در همه ی پدیده های مادی و فکری- که این بازتاب آن است- می داند. این وارونه ی آن است. دیالکتیکِ هگل را سر و ته کنی دیالکتیکِ مارکس و انگلس- یعنی دیالکتیکِ طبیعت- می شود. دیالکتیک از فلسفه ی شناخت حذف نمی شود. مهم این است که فلسفه ی مارکس – آن چنان که ح.ک.ک. وانمود می سازد- نابود کننده ی دیالکتیک هگل نیست: سرپا نگهدارنده آن است. دیالکتیکِ هگل کودکی است که نمی تواند روی پا بایستد و جهان را آنگونه که واقعاً هست ببیند و توضیح دهد. به طورِ طبیعی که رشد کند یعنی از لحاظ کمی و کیفی تغییر کند و از حالتی به حالتِ دیگر تکامل یابد- به انسانِ بالغِ آگاهی تبدیل می گردد و می شود دیالکتیکِ مارکس. این پتانسیلِ دگرگونی (تکامل) در ذاتِ منطقِ هگل هست. زیرا شدن پی و بنیادِ دیالکتیکِ هگل – یا به طور کلی دیالکتیک- است.
دیالکتیک ذاتاً دترمی نیست (جبرگرا) است، و این جبر گرایی را نه هگل و نه مارکس از فیزیک کلاسیک (فیزیک نیوتونی) استنتاج نکرده اند.-آن گونه که ح.ک.ک. تصور می کند- بلکه دیالکتیک یا دترمی نیسمِ تغییر و شدن قانونِ طبیعت، جامعه و تفکر است. هگل دیالکتیک را اختراع نکرد، آن را کشف نمود. منتها آن را به طورِ وارونه فهمید و بیان کرد. این مارکس بود که کشف بزرگ و جهان شمول و دوران ساز هگل را دوباره کشف و به طورِ واقعی- یعنی ماتریالیستی- بازگو نمود. ایده آلیسمِ عینی هگل یک گام با ماتریالیسم مارکس فاصله دارد. احتمالاً اگر هگل بیش تر زنده می ماند پیش رفتِ علم و تکامل نیروهای تولید به او فرصت می داد تا این گام را خودش به پیش بردارد. اما ایده آلیسم ح.ک.ک. – که خود را به غلط مارکسیست می نامد- هزاران گام از ماتریالیسمِ دیالکتیکیِ مارکس فاصله دارد، و هرچه می گذرد فاصله اش با آن بیش تر می شود. زیرا این اساساً با اسلوب دیالکتیک بیگانه است. فیزیکِ کوانتوم و پیامد حتمیِ آن در فلسفه- یعنی نفی علیت و حتمیت ابزاری بود در دست فیزیکدانانِ ایده آلیست تا ماتریالیسم دیالکتیک را منسوخ و بی اعتبار معرفی کنند. اصل عدم حتمیت کوانتوم به عنوانِ پایه ی شناخت در فلسفه ی ایده آلیستیِ معاصر صرفاً در مقابله با دیالکتیک ماتریالیستیِ مارکس و انگلس مطرح و ارایه گردید. و این همان نظریه ای است که امروز ح.ک.ک. نیز مبلغ و ترویج کننده ی آن است.
پیش از ادامه ی بحث بد نیست با یکی از نظریه پردازان عدم حتمیت در فلسفه آشنا شویم.چرا که آشنایی نمونه وار با پایه گذاران یک نظریه کمک می کند تا به ماهیت و انگیزه ی عمل پی ببریم و هدف پدید آورنده و ادامه دهندگان را بهتر ردیابی کنیم: سرجیمز جینز Sir James Hopwood Jeans (۱۹۴۶-۱۸۷۷) فیزیکدان ایده آلیست ، از نظریه پردازانِ عدمِ حتمیتِ مکانیک کوانتوم و فلسفه ی مبتنی بر این اصل، مبلغِ آزادیِ اراده و اختیار، از مخالفان سرسخت دترمی نیسم و علیت، و از این رو مخالف هر نوع دیالکتیکِ ضرورت گرا و به ویژه فلسفه ی تاریخ (ماتریالیسم تاریخی) است. «او تحصیلات اش را در کمبریج لندن گذراند. به مدت ده سال- از ۱۹۱۹تا ۱۹۲۹-منشی مجمع علمی سلطنتی انگلستان بود. در سال ۱۹۲۸ (از شاه انگلیس)لقب Sir گرفت و در سال ۱۹۳۹ به وی نشانِ O.M. (نشان لیاقت از سوی اعلیحضرت) داده شد.» (رجوع کنید به مقدمه ی کتابِ فیزیک و فلسفه نوشته ی سر جیمز جینز، ترجمه ی علی قلی بیانی). سر جیمز جینز کتابِ فیزیک و فلسفه را نوشته است. که با ترجمه ی علی قلی بیانی از سوی انتشارات علمی و فرهنگی در سال ۱۳۸۳ به چاپ چهارم رسیده است. به نظر می رسد که ح.ک.ک. همه ی دیدگاه های فلسفی اش – یا بخش عمده ای از این دیدگاه ها را - از همین نویسنده گرفته باشد. اگرچه استاد هر دو هایزنبرگ است اما، شباهت های فراوانِ اندیشه گی و اعتقادی و شیوه ی بیان و استدلال ح.ک.ک. و سر جیمز جینز موید این باور است. این شباهت ها را در چند اظهار نظر مهم رد گیری می کنیم: در فیزیک و فلسفه ی سر جیمز جینز چنین می خوانیم: « از دستگاه نیوتن ظاهراً چنین استنباط می شد که تمام اجسام حتا کوچک ترین آنها مقهور همان قانون عمومی (مکانیک) است. به قسمی که طبیعت هر تغییر و حرکتی طبیعتِ مکانیکی است و همان طوری که حرکاتِ اجزایِ یک ماشین نتیجه ی ضروری حرکاتِ سابقِ اجزای آن است، آینده ی همه ی اجسام نیز نتیجه ی غیر قابل اجتناب گذشته ی آنهاست. اگر این فرض درباره ی موجوداتِ جاندار و بی جان هر دو صادق می بود واضح بود که آزادیِ متصورِ انسان درباره ی پسندیدن(اختیار) نیک و بد یا انتخاب راه خویش در دوران زندگی خیالِ ترحم آوری بیش نیست.[بنا بر فرضِ مکانیکِ کلاسیک]مسیرِ تیر جز راهی که تیر انداز معین می کند نیست.»(ص۱۰ ، فیزیک و فلسفه.)
و: «حوادثی که تحت قاعده ی حتمیت (دتر می نیسم) نیستند، تابع قوانینِ احتمالات اند.در تمامِ رویدادهایی که به مقیاس و اندازه بشری می باشد بیلیون ها الکترون و اتم دخیل اند و برای بحث رویدادهایی که برای ما قابل حس است احکامِ این تعداد کثیر ذرات را ممکن است[تنها] به مدد قوانین احتمالات به دست آورد و تبعیت این تعداد کثیر از قوانین احتمالات موجب این نتیجه است که رویدادهای طبیعت را تقریباً به همان دقتی می توان پیش بینی کرد که اگر آینده ی حرکتِ هر ذره معلوم می بود[به زبان ساده یعنی: آینده ی حرکاتِ طبیعت و جامعه ی انسانی را هرگز نمی توان پیش بینی نمود. واین یعنی انکار ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی].» (همانجا ص ۱۷۷-۱۷۶. توضیحات داخل کروشه از من است.) «این سه مفهوم (پیوستگی، علیت، و امکان بیان تغییر به وسیله حرکت در زمان و فضا)پایه های اصلیِ ماتریالیسم و دتر می نیسم (حتمیت) است که ظاهراً نتیجه ی فلسفی فیزیکِ قرنِ نوزدهم بوده است. بدین سان به محض اینکه یکی از این سه پایه فرو ریزد نتایج فلسفی فیزیک تغییرات عظیمی خواهد یافت. عصر مکانیک هم در فیزیک و هم در فلسفه گذشته است و ماتریالیسم و دترمی نیسم لااقل تا زمانی که فیزیکِ نو درباره ی آنها اعلام نظر نکرده مورد تردید است.» همانجا ص ۱۵۰
«بنا بر آنچه گفته شد: کشف حالات آینده ی ماده از حالت آن در لحظه ی قبل به طور کلی غیر ممکن است.» (ص۱۷۵ فیزیک و فلسفه). «فیزیک کلاسیک راه را به سوی هر گونه آزادی اراده بسته بود ولی این کار از فیزیک جدید بعید می نماید (عدم حتمیت راه را برای آزادی اراده باز می کند.)..... عالمی که فیزیک قدیم به ما نشان می داد به زندان بیشتر شباهت داشت تا به محل سکونت.»
«اگر ما باید نتیجه ای از بحثِ عدم حتمیت در فیزیک جدید اعلام کنیم این خواهد بود که بسیاری از نتایجِ سابقِ مسایلِ علم و فلسفه ی قرن نوزدهم را باید دوباره در بوته ی تحقیق ریخت و گداخت. و به همین علت ما نمی خواهیم هیچ نتیجه ی مثبتی جز اینکه ماتریالیسم مرده است ویا تبیین قدری [دترمینیستی] عالم کهنه شده است اعلام کنیم.» همان کتاب ص ۲۴۷.
ج.ک.ک نیز معتقد است که دترمی نیسم و حتمیت فلسفی نتیجه ی نادرست فیزیک کلاسیک و مکانیک نیوتونی است: «جریاناتی که در قرن ۱۸ [جیمز جینز گفته است قرن ۱۹] شکل می گیرند و متفکرین این دوره بیش از پیش جبرگرا (دترمی نیست) می شوند و معتقدند که تغییر جامعه قانون دارد. مقایسه تماماً با فیزیک آن زمان است که به فیزیک کلاسیک شهرت دارد. فیزیکی تماماً جبرگرا و دترمی نیست.» (مقاله جبر یا اختیار). در بحثِ سر جیمز جینز دیدیم که آینده را نمی توان از گذشته و حال پیش بینی کرد – یعنی کاری که مارکس در مورد جامعه انجام داد و بر آن پایه توانست طرحی تئوریک (پیش گویانه) از جامعه ی بدون طبقه ی آینده بدست دهد. ح.ک.ک نیز آسمان و ریسمان را به هم می بافد تا حرف جیمز جینز را بزند: آینده محتوم نیست و نمی توان آن را پیش بینی نمود: «در این فیزیک [یعنی فیزیک کلاسیک] به عکس مثلاً فیزیک کوانتوم [فیزیک مدعی عدم حتمیت: ح.ک.ک دارد عدم حتمیت در فیزیک کوانتوم را به جامعه تسری می دهد. همان کاری که سر جیمز جینز کرد. و پیدا است به چه منظوری:] اگر شرایط اولیه و شرایط مرزیِ یک مساله معلوم باشد پاسخ آن را به طور محقق می توان داد. در این فیزیک [فیزیک کلاسیک] همه چیز نظم دارد، ستارگان، منظومه ها، همه مطابق یک سری قوانین معلوم و داده عمل می کنند. در این فیزیک آینده کاملاً قابل پیش بینی و به اعتباری محتوم است. فیزیک کوانتوم این فیزیک و قوانین آن را کاملاً باطل می کند. اصلِ عدمِ حتمیت هایزنبرگ قبل از هر چیز مفتوح ماندنِ سرنوشتِ آینده [یعنی دلبخواهی بودن، نا قانون مند و اختیاری بودن تاریخ] را نشان داد و این سنتِ دترمی نیستی را زیرِ پا می گذارد.» (همان مقاله)
این همان زبانِ سر جیمز جینز است در دهان ح.ک.ک. سر جیمز جینز نوشت: « فیزیک کلاسیک راه را به سوی هرگونه آزادی اراده بسته بود. ولی این کار از فیزیک جدید بعید می نامید.» و ح.ک.ک. در «جبر یا اختیار» همین را می گوید:«اراده ی انسان است که بر متنِ همه ی ممکن ها تاریخ را محقق می کند.» و این شباهتِ گفتار و اعتقاد و بینش آن جا بیش از هر جای دیگر خود را نشان می دهد که هر دو دیدگاه برای ابرازِ نفرت شان از بلشویسم و شوروی مثالِ تقریباً یکسانی می زنند: در مقدمه ی فیزیک و فلسفه در دفاع از عدمِ حتمیت فلسفی و حمله به مخالفانِ آن که عمدتاً ماتریالیست های دیاکلتیکی هستند چنین می خوانیم: «مثلاً دو نفر از دانشمندانِ فیزیک که ظاهراً باید تبعه ی کشور اتحاد شوروی یا ممالک کمونیست باشند. یکی به نام بلوشین زو و دیگری به نام الکساندرف به [عقاید] هایزنبرگ [واضعِ ایده ی عدم حتمیت در فیزیک و لونتاریسم در فلسفه] حمله کرده و این مکتب را ایده آلیست و مرتجع ترین عقاید فیزیکی شمرده اند.... هایزنبرگ در ردِ اقوالِ ماتریالیستی خیلی صریح تر از سر جیمز جینز است و راهِ هر نوع بازگشتی را به عقایدِ ماتریالیستی دانشمندانِ قرنِ نوزدهم و اوایل قرنِ بیستم کاملاً می بندد....» (فیزیک و فلسفه ص۵)
و ح.ک.ک می نویسد: «فیزیکِ کوانتوم، این فیزیک [فیزیک کلاسیک] و قوانین آن را کاملاً باطل می کند. اصلِ عدمِ حتمیت هایزنبرگ قبل از هر چیز مفتوح ماندنِ سرنوشتِ آینده را نشان می دهد و این نسبتِ دترمی نیستی را زیر پا می گذارد... و درست به دلیلِ این که این متد با ماتریالیسمِ دترمی نیستیِ نوع بلشویکی و استالین قابلِ انطباق نیست آکادمی علومِ روسیه در دوره ی استالین مکانیک کوانتوم و تئوری نسبیت را غیرِ ماتریالیستی دیالکتیکی اعلام نمود چون در مقابل حتمیت –Certainty- ماتریالیسمِ دترمی نیستیِ بلشویکی فقط امکان (Possibility) را قرار می داد.» (همان مقاله)
سرجیمز جینز در فیزیک و فلسفه بحثی دارد با عنوانِ «ناظر و منظور» یا «مشاهده گر و مشاهده شونده». بحثی کاملاً ایده آلیستی و متافیزیکی که در آن اُبژه و سوژه (مشاهده شونده و مشاهده گر یا: عین و ذهن) یکی و این همان و جدا ناشدنی اند. در این بحث سرجیمز جینز به کلی منکرِ ماده ی مستقل از ذهن می شود: «معمولاً چنین فرض می شود که به هنگامِ ملاحظه ی طبیعت یا به طور کلی در موقعِ فعالیتِ زندگیِ روزانه می توان جهان را به دو قسمتِ منفک و مشخص منقسم پنداشت: یک ناظر و شاهد و یک منظورِ مشهود... نخستین بار نظریهِ نسبیت (۱۹۰۵) نشان داد که این حکم نمی تواند کاملاً درست باشد... [بنا بر نظریه کوانتا] ما دیگر نمی توانیم بین ناظر و منظور (مشاهده گر و مشاهده شونده) فرقی کاملاً مشخصی قایل شویم. فقط موقعی به عالم حقیقت باز خواهیم گشت که ناظر و منظور را اجزای یک دستگاه محسوب داریم. [به زبانِ ساده یعنی عین و ذهن یا ماده و ایده را یکی بدانیم]. [و در پایانِ بحث نتیجه گیری می کند که:] ۱)تا حدودی که بحث در عالمِ رویدادها باشد یکنواختی (نظم) در طبیعت دیده نمی شود. ۲)اطلاع دقیق از عالمِ خارج از ذهن برای ما ناممکن است. ۳)تقسیم میان ناظر و منظور (مشاهده گر و مشاهده شونده) دیگر معین و دقیق نیست. دقتِ کامل وقتی حاصل است که مشاهده گر و مشاهده شونده را در یک کلِ واحد متحد سازیم. ۴)تا حدودی که مربوط به معرفت ماست اصلِ علیت معنایی ندارد....» (فیزیک و فلسفه ص۱۷۰-۱۶۸)
این چند اصل اصول اساسیِ فلسفه ی ایده آلیستی فیزیکدانان بورژوا-نظیر هایزنبرگ و جیمز جینز است. و در تقابل با ماتریالیسمِ دیالکتیک. اما عبرت آموز است یک جریانِ سیاسی که خود را مارکسیست می داند همین اصول ایده آلیستی را پذیرفته و اساس بینشِ فلسفیِ خود قرار می دهد. با این تفاوت ظاهری که ح.ک.ک فریب کارانه با پیش کشیدنِ مساله ی تغییر و پراتیک ایده ی کاملاً ایده آلیستیِ وحدتِ مشاهده گر و مشاهده شونده را به مارکس نسبت می دهد و می نویسد: «سوالی که مارکس در برابر خود قرار می دهد این است که بشر چه چیزی را و چگونه می خواهد تغییر دهد. مارکس اینجا ما را به تشخیصِ شرایط یا عنصر ذهنی Subjective از شرایط عینی یا مادی Objective می رساند. مارکس در تجریدی ترین سطح قایل به رابطه ی مستقیم میان عینی و ذهنی نیست.... عمل و پراتیکِ انسان حلقه ای است که عینی یا مادی را به ذهنی متصل نگاه می دارد.... تزِ مارکس [در موردِ تغییر در جامعه] این است که بحثِ شرایطِ عینی و ذهنی بحثِ شرایط تغییر است. و تغییر دهنده خود جزء لایتجزای صورت مساله یعنی تغییر است. نمی شود تغییر را مستقل از تغییر دهنده موردِ بحث قرار داد. از این نظر [توجه کنید:] پایه ی متدولوژیِ مارکس شباهتِ زیادی به پایه ی شناخت در مکانیک کوانتوم دارد که در آن مشاهده (Observation)، مشاهده گر و مشاهده شونده یک پدیده ی غیرِ قابل تفکیک هستند و عدم حتمیت و یا مختوم نبودن درست از همین انتگره (یک پارچه) بودن عین و ذهن و پراتیک است.» (جبر یا اختیار). این جمله های آخر ما را کاملاً به یاد نوشته ی سر جیمز جینز برنده ی نشانِ لیاقت از پادشاه انگلستان می اندازد که در آن به ویژه بر اصلِ عدمِ حتمیت، وحدتِ (یک پارچگیِ) ذهن و عین، و مشاهده گر و مشاهده شونده -یعنی ایده آلیسمِ محضِ بر کلی مآب- تاکید چند باره شده است. ایده آلیسمِ ح.ک.ک عیان تر از آن است که نیازی به اثبات داشته باشد. اما آیا این ایده آلیسم نسبتی با مارکسیسم دارد؟ مارکسیسم به طور مشخص در فلسفه با ماتریالیسمِ دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی شناخته می شود. دشمنیِ اردوی سرمایه و متفکرانِ ایده آلیستِ این اردوگاه –از جمله هایزنبرگ و سرجیمز جینز- با مارکس و مارکسیست ها- از جمله با بلشویک ها- بخاطرِ شباهتِ دیدگاه شان نیست: برعکس دقیقاً به خاطرِ اختلافِ دیدگاه و تضادِ جهان بینیِ دو اردوگاه است. دو اردوگاهی که هر کدام پارامترها و روش های ویژه ی طبقاتی خود را برای شناخت جهان و پدیده های مادی دارند. جیمز جینز و هایزنبرگ خصومتِ طبقاتی و اختلاف دیدگاهی شان را با مارکس و مارکسیسم پنهان نمی کنند و آن را به طور علنی در نوشته های شان ابراز می دارند. آن وقت ح.ک.ک میان این دو دیدگاه ومتدِ رو در روی نا همخوان شباهت و همسویی مشاهده می کند. دشمنی بورژوازی و وابسته گان اش با مارکس دشمنی شخصی نیست. خصومت ایدئولوژیک و فلسفی است. به همین دلیل در نوشته های شان کمتر به زندگیِ خصوصیِ مارکس می پردازند. آنها با اندیشه و ایده های ماتریالیستی و دیالکتیکی مارکس تضاد آشتی ناپذیر دارند. آنچه موجب انگیزش دشمنیِ آنها می شود دترمی نیسمِ موجود در متدلوژی شناختِ مارکس است. دلایلی که ح.ک.ک به پیروی از جیمز جینز و هایزنبرگ علیه دترمی نیسم مارکسیستی اقامه می کند دقیقاً همان هایی است که پوزیتیویسم بورژوایی اقامه می کند. پوزیتیویسم هم پیش بینیِ قانون مند و علمی (تئوریک) آینده را نمی پذیرد. از نظرگاهِ پوزیتیویسم آینده قابل پیش بینی نیست و برای هر پدیده ای خصوصاً جامعه ی انسانی تنها زمانِ حالِ اثباتی وجود دارد.به پیروی از اصلِ عدمِ حتمیت و احتمال امکانِ شناختِ آینده ی هیچ پدیده ای وجود ندارد. و این تز مساله ی آزادیِ عمل یا اختیار را پیش می کشد. از چنین منظری جامعه چونان مجموعه ی ناهمگونی از افراد که تشکل و وحدت شان نه بر اساس دیالکتیکِ موجود در ذات پدیده، بلکه به صورت مکانیکی و گزینشی که با نیرویی بیرون از پدیده –یا در کنارِ پدیده- با هم کنار آمده اند، شناخته می شود. این چنین است که آینده ی هر فرد، جزء و ذره نامعلوم و باری به هر جهت است. ایده آلیسمِ ح.ک.ک اگرچه پوشش لفظی ماتریالیستی –ومارکسیستی- دارد اما با کنار زدنِ رویه و پوشش می توان به مضمون و هسته ی ایده آلیستی پی برد. این نگرش قانون را نه در ذراتِ اشیا و پدیده ها بلکه مفهومی ذهنی می پندارد که بر چیزهای در خود (ناشناختنی) اعمال می گردد. چنین است که مثلاً جبر یا اختیار که ماتریالیسم در ذاتِ روندها و اشیا جست و جو می کند، و چیزی جز جبر حاکم بر فرآیند مشاهده نمی کند، برای او قابل فهم و پذیرش نیست. سیاست لیبرالیِ او به ایدئولوژی و فلسفه ی ایده آلیستی-اثباتی اش چنین القا می کند که فرد مقدم بر جمع بوده و هیچ جبر و حتمیتی بر هستی فرد حاکمیتِ دیالکتیکی سلبی-اثباتی ندارد.
ح.ک.ک حتمیت یا عدم حتمیت-و نیز جبر یا اختیار-را در اندیشه ی متفکر و فیلسوف جست و جو می کند، و چون شخص فیلسوف یا اندیشمند در هر حال یا ایده آلیست است یا ماتریالیست، و ح.ک.ک ثابت کرده که جانبدار ایده آلیسم فلسفی است، به جانبداری از اصلِ عدم حتمیت و اختیارگرایی متفکرِ ایده آلیست بر می خیزد و می نویسد: «جبر یا اختیار در عرصه های مختلف معانی مختلفی دارند [او کاری به ما به ازای مادیِ مفاهیم که بیرون از ذهن مطابقِ قوانینِ خود ویژه اش جریان دارد، ندارد. برای او معانی و مفاهیمِ ذهنِ «قانون گذار» مهم اند.] در علوم، فیزیک، بیولوژی و غیره یک معنی دارند. در تئوری شناخت، در جامعه شناسی، در فرهنگ یا سازمان دهی، در ریاضیات و در فیزیکِ کوانتوم و غیره معانی متفاوتی، [در واقع، بحث ح.ک.ک بر سر معنی و مفهوم –یعنی آن چیزی است که در مغزِ دانشمند، فیزیکدان، بیولوژیست، فیلسوف، جامعه شناس و غیره وجود دارد-و نه آن چه بیرون از مغزِ اندیشنده جریان دارد و قانون مندی اش را مغز اندیشنده کشف و به شکلِ تئوری بیان می کند].» و برای خالی نبودن عریضه، یعنی رو نکردن ایده آلیسم ذهنی خود به طور صریح، می گوید: «این معانی البته در نهایت به هم مربوط اند اما از هم متمایز هم هستند. کما اینکه یک فیزیکدان خوب ممکن است به لحاظ سیاسی محافظه کار و یا از نظر فکری مذهبی باشد [پس معلوم می شود که قانون در ذهن فیزیکدانِ خوب یا بد، یا محافظه کار و غیره است نه در خود ماده ی به ذاته هستی مند. زیرا نقطه ی حرکتِ ح.ک.ک از فیزیکدان (صاحب اندیشه) است نه از ماده و چیزی که چه فیزیکدان باشد چه نباشد قانون فیزیکی در آن جریان دارد و فیزیکدان –به مثابه عامل شناخت- تنها آن را کشف و به صورت تئوری بیان می کند.] دکارت اعلام می کند که قوانین طبیعت قابل فهم و قابل تبیین هستند، انسان می تواند قوانین طبیعت و فیزیک را کشف و بفهمد [به زبان ح.ک.ک یعنی: این دکارت- و یعنی: اندیشه ی دکارت است که قانون را به طبیعت تحمیل می کند. و قانون از ذاتِ طبیعت و کارکرد آن استنباط نمی شود. و باز به همین زبان، کشف کننده، کشف شونده و عملِ کشف (فهم) همه یکی و یگانه اند. این را بعد از زبان ایشان خواهم شنید.] بشر وقتی این قوانین را فهمید می تواند از آن استفاده کند و به قولِ دکارت خود را صاحبِ (Master) پروسه ها و طبیعت کند و آنها را به خدمتِ خود گیرد.» روش شناسیِ غیرماتریالیستی و ذهن گرایانه ی ح.ک.ک آگاهی (شعور) را مقدم بر هستیِ انسان شعورمند می داند. از همین رو در تمام استدلال های اش تئوری (بیانِ قانون) را مقدم بر واقعیت (قانون) و طبیعتی که تئوری از آن استنتاج گردیده به حساب آورده و مثلاً جبرگرایی (دترمی نیسم) را مساله ای صرفاً اعتقادی می داند. موضوعِ مهم این است که قوانینِ فیزیکی – و هر قانون علمی دیگر- یکم: بیرون و مستقل از ذهنِ متفکر و فلسفی اندیش در خودی طبیعت و ماده (هستیِ مادی) وجود دارد. انسانِ کنشگر این قوانین را کشف می کند. کشفِ قانون یاری دهنده ی انسانِ کنشگر در زندگی و پروسه ی تولید و تغییر جهان است. دوم: تا زمانی که این قوانین واردِ مناسبات و گفتمانِ فلسفی -ایدئولوژیکِ انسان ها نشده اند- یعنی تا زمانی که به زبانِ فلسفی برگردانده نشده و خصلتِ طبقاتی نیافته اند، ویژگیِ علمی خود را حفظ می کنند. به محض آن که انسان ها از این قوانین برای توضیح –یا توجیه- حقانیت طبقه ی خود بهره گیرند، آن گاه دیگر قوانین صرفاً علمی نیستند: بلکه به چیزی بیش از آن به شکلی از بیان روابطِ اجتماعی تبدیل می شوند. و مهم تر آنکه همین قوانین علمی- مانند هر واقعیتِ مادی دیگر وقتی در اختیارِ متفکرانِ بورژوازی و ایده آلیست های فلسفی قرار گیرند به ضدِ خود تبدیل می گردند. زیرا بورژوازی -همچون دیگر طبقاتِ سلطه گر- قوانینِ علمی را در روابط اش با طبقاتِ زیر سلطه به صورت تحریف شده علیه آنان و به قصدِ تحمیقِ آنها به کار می گیرد.
وقتی ح.ک.ک دقیقاً از همین شیوه ی شناخته شده ی بورژروایی به منظور فریبِ پرولتاریا استفاده کرده و علم را در خدمتِ تحریفِ حقیقت و وارونه نمایی به کار می گیرد نمی تواند خود را مارکسیست –یعنی ماتریالیست دیالکتیکی بنامد.
ح.ک.ک به شیوه ی کانتی تصور می کند قانونیت علیت و حتمیت مقولاتی ذهنی اند که بر پدیده های مادی اعمال (منطبق) می شوند، یا نمی شوند. و قانونیت، علیت و حتمیت در خودِ پدیده های عینی حضور ندارد. به همین دلیل است که به باور او فیلسوفان ماتریالیست سده ی هژده و نوزده از فلان مقوله یا قانونِ ذهنی مقوله یا قانون ذهنی دیگری را استنتاج نموده اند. مثلاً از قوانین فیزیک کلاسیک به قوانین حاکم بر جامعه پی برده اند. و چون مطابقِ روش شناسی او منشاء این گونه استنتاج ها یعنی مکانیک نیوتونی و فیزیک کلاسیک نادرست بوده، پس همه ی تئوری ها و احکام ناشی شده از آن در مورد جامعه نیز نادرست بوده است. از این دیدگاه همه چیز در ذهن اتفاق می افتد و نه در جهان واقعی. اگر چنین نبود ح.ک.ک نمی نوشت: «جریاناتی که در قرنِ ۱۸ شکل می گیرند و متفکرین این دوره بیش از پیش جبرگرا می شوند و معتقدند که تغییرِ جامعه قانون دارد و بشر باید از این قوانین پیروی کند. همان طور که مثلاً بر طبیعت اصل بقای انرژی و یا افزایش آنتروپی حاکم است و از دستِ آن ها نمی توان خلاص شد. جامعه هم قوانین طبیعی ای دارد که بشر قادر به زیر پا گذاشتن انها نیست. مقایسه تماماً با فیزیکِ آن زمان است که به فیزیک کلاسیک شهرت دارد. فیزیکی تماماً جبرگرا و دترمی نیست.»
یکی از شگردهای عوامفریبانه بورژوازی، به کارگیری و سوء استفاده از واژه ها و اصطلاحاتِ بد نام ادبیاتِ سیاسی در زبانِ فلسفی و علمی است. ح.ک.ک می داند عوام از واژه ی جبر و جبرگرایی تصورِ خوشایندی ندارند. واژه ی جبر و جبرگرایی در ادبیاتِ سیاسی و در ذهنِ عوام معادلِ زور و ستم و استبداد است. و در مقابل داشتن اختیار و اراده و آزادیِ عمل یادآور دموکراسی و آزادی انتخاب.
یا اینکه عوام از نظم و قانون برداشتِ سطحی سیاسی به معنای چیزی که تحمیل می شود دارند. مانند اینکه نظم و قانون را حکومت های زورگو به مردم تحمیل می کنند و مردم ناگزیرند تن به نظم و قانونِ تحمیلیِ حکومتگران بدهند. حال آنکه هیچ یک از این مقوله ها در طبیعت واژه و اصطلاح نیستند. بلکه واقعیت های عینی اند که ذاتیِ طبیعت و ماده اند و پدیده های مادی و طبیعی گریزی از آنها ندارند. این نظم و قانون ها به طبیعت تحمیل نشده اند. زیرا خارج از هستیِ طبیعت نیستند و دینامیسمِ موجود در طبیعت خود آفریننده ی چنین ساز و کارهای نظام مندی است. مگر آن که ایده آلیسم ح.ک.ک مانندِ همه ایده آلیستها چنین تصور نماید که جبر و علیت و قانون را نیرویی فراتری –مانندِ حاکمیتی استبدادی به طبیعت و تاریخ تحمیل کرده است.
منشاء تمام خطاهای تئوریک و شناخت شناسیِ ح.ک.ک. و جریان های همانندِ آن نادیدن دیالکتیک و انکارِ آن است. دیالکتیک پایه و مایه ی هستی و موتور محرکه ی حرکت، تغییر و تداومِ آن است.
ح.ک.ک. با انکار این حقیقتِ عام خود را گرفتارِ تناقضاتِ بی شمارِ شناخت شناسی علمی- فلسفی می کند. درکِ غیر دیالکتیکی ح.ک.ک از فرآیندهای اجتماعی-و تاریخی- او را از فهم فراشد از حال به آینده- یعنی نطفه گیِ وضعیتِ آینده در وضعیت کنونی و ناگزیری زایمانِ تاریخیِ جامعه ی آینده از بطنِ جامعه ی موجود، آن هم فقط با مهیا نمودنِ شرایطِ مادی- تاریخی این زایمان باز می دارد. ح.ک.ک چنان غرق در اوهام و خیالات خویش است که تنها عامل ذهنی را «قابله ی تاریخ» به شمار می آوردو می گوید:«برای طبقه ی کارگر که می خواهد انقلاب کند [گویا انقلاب ارادی و منتظر درخواست رسمی یک طبقه است] عاملِ ذهنی، «عقل» یا آگاهی او نسبت به انقلابِ سوسیالیستی است. [او تحققِ سوسیالیسم را تنها به آگاهی و اراده ی طبقه ی کارگر وابسته می سازد. یعنی همان ایده ی خرافی«خواستن توانستن است].»
اگر طبقه ی کارگر می داند که می خواهد جامعه ی سوسیالیستی را بنا بگذارد سوسیالیسم پدیده ای ضروری است که می تواند محقق شود[ یعنی ضرورت را امری ارادی و ذهنیِ بدونِ ارتباطِ دیالکتیکی با شرایطِ دیگر می پندارد که به محض آنکه پای اراده ی طبقه ی کارگر- مثلاً- به میان آید از مناسباتِ واقعیِ انسان ها خود به خود حذف می گردد. و در این میان اراده ی بورژوازیِ سرکوب گر به موقع فاشیست به چیزی گرفته نمی شود.] اگر چیزی مانع انجامِ تحققِ سوسیالیسم است نه شرایط ابژکتیو[از جمله آمادگیِ تاریخی و بالفعل بورژوازی برای پیش گیری از انجام تحققِ سوسیالیسم به هر وسیله و با هر شیوه ای، بلکه:] آمادگیِ خود طبقه است و تمام تلاش برای تحقق انقلاب سوسیالیستی معطوف به آماده کردن طبقه کارگر برای انجام این انقلاب است و نه تکاملِ نیروهای مولده یا روابط تولید.»(همان مقاله، نوشته های داخل کروشه از من است.)
پرسش اصلی ح.ک.ک در ابتدایِ مقاله «جبر یا اختیار» این بود که فاصله ی میانِ ولونتاریسم (اراده گرایی) با مارکسیسم کجاست؟ و تمام مقاله تلاشی است جهت پاسخگویی به این پرسش که در آن آسمان و ریسمان را به هم می بافد، نقل قول خود ساخته از مارکس می آورد، مرزِ معین و نا معین (عینی و ذهنی)را به هم می ریزد تا این فاصله را به صفر برساند و ثابت کند که مارکس:
۱) اختیار گرا بوده نه دترمی نیست.
۲) غیر دیالکتیکی(تحول گرای تحققی- اثباتی) بوده نه دیالکتیکی و نقادِ شورشگر جهشی. به رغم ادعای ح.ک.ک هیچ یک از دیدگاه های او ربطی به مارکس و مارکسیسم ندارد. بلکه همگی خلافِ دیدگاه مارکس و در تضاد با آن است. مارکس پیش از هر چیز ماتریالیستِ دیالکتیکی بود. او دیالکتیک را از آموزگارش هگل آموخت و آن چه که وارونه کرد همین دیالکتیک بود، مارکس ایده آلیسم هگل را نفی و دیالکتیک او را حفظ- اما ماتریالیستی(یعنی واقعی) نمود. ح.ک.ک با حذفِ دیالکتیک- یعنی عنصر مهم و پایه ای اندیشه ی مارکس- از متدلوژی او در واقع جهان بینی مارکس را اخته و پاسیو می کند. زیرا تمام جوهر فلسفه و تئوری مارکس دیالکتیک است. بدونِ دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخی مارکس نه تنها قابل فهم نیست بلکه «شیر بی یال و دم و اشکم» است.
دیالکتیک یعنی روابط درونی اجزای یک پدیده که با هم کنشهای متقابل و متضاد دارند و علت دگرگونی پدیده و در نهایت فراشد آن از وضعیتی به وضعیت دیگر است.این فراشد جبراً و ناگزیر تکاملی و در جهت اعتلاست. انکار و حذف ذهنی دیالکتیک و نتایج قطعی آن- علیت و حتمیت- به معنای انکار و حذف ذهنی دینامیسم درونی(خودپویی) پدیده های مادی و اجازه ی ورود دادن به هرگونه ایدۀ فراتری(ترانسندنتال) به درون پروسه های طبیعی و اجتماعی برای توضیح علل پویایی و دگرگونی شان می باشد.ح.ک.ک با چنین کاری مارکسیسم را تاحد ایده آلیسم متافیزیکی سرجیمز جنیزو هایزنبرگ فرومی کاهد. کاری که هیچ رویزیونیست و اپورتونیستی تاکنون با مارکسیسم نکرده است.
نوشته اند:«پایۀ متدلوژی مارکس، شباهت زیادی به پایه ی شناخت در مکانیک کوانتوم دارد که در آن مشاهده شونده و مشاهده گر یک پدیدۀ غیرقابل تفکیک هستند و عدم قطعیت و یا محتوم نبودن درست از همین انتگره بودن یا یکپارچگی عین و ذهن و پراتیک است و درست به دلیل اینکه این متد با ماتریالیسم دترمینیستی نوع بلشویکی و استالینی قابل انطباق نیست.آکادمی علوم روسیه در دوره ی استالین مکانیک کوانتوم و تئوری نسبیت را غیر ماتریالیستی-دیالکتیکی اعلام نمود.چون در مقابل قطعیت((certainty ماتریالیسم دترمینیستی بلشویکی فقط امکان((possibility را قرار می دهد.»
این را هرکسی که با فلسفه سروکار دارد می داند که متدلوژی ماتریالیستی مارکس کمترین شباهتی به روش شناسی ایده آلیستی عدم حتمیت برآمده از فیزیک کوانتوم ندارد. بلکه درست در نقطۀ مقابل آن است؛ زیرا
الف) فیزیک کوانتوم یک چیز است و فلسفه و جهان بینی- به ویژه جامعه شناسی مبتنی بر آن چیز دیگر. کوانتوم مقوله ای ریاضی- فیزیکی(مکانیکی) است که با اتم و ذرات بنیادی یا ریزساخت ها و میکروکوزم ها ((microcosms سروکار دارد.در اصل مکانیک کوانتوم ادامه و حالت تکمیلی (تکاملی)مکانیک کلاسیک یا مکانیک نیوتونی است که با اجسام بزرگ و کلان ساخت ها(macrocosmها) سروکار دارد.
بلشویک ها و هیچ ماتریالیست دیگری مخالف فیزیک کوانتوم نیستند. بلکه مخالف آن برداشت و نتیجه گیری فلسفی-ایده آلیستی اند که می خواهد یک نظریۀ فیزیکی-آن هم دربارۀ ریزساخت ها را به حهان بزرگ و جامعۀ بشری تسری دهد. جامعه قوانین ویژه ی شناخته شده ای دارد که کمترین شباهتی با قوانین حاکم براتم وذرات بنیادی ندارد. و هر تلاشی برای ایجاد شباهت-و در واقع شبهه-میان عملکرد این دو سیستم – که یکی شعورمند و آگاهانه عمل می کند و دیگری غیر شعورمند و نااگاهانه- تلاشی ارتجاعی و mystical ، و امروزه به سود بورژوازی و سرمایه داری امپریالیستی است.
ب) برپایۀ فیزیک کوانتوم و ضعیت هر اتم و یا ذرۀ بنیادی را- به مثابه یک جزء جدا و بی ارتباط با کل و مجموعه ای که آن اتم و ذره ی بنیادی جزئی از آن است- به دلیل سرعت بسیار زیاد نمی توان پیش بینی نمود و پیش بینی وضعیت آن در آینده تنها براساس احتمال و امکان میسر است و نه برپایۀ حتم و یقین. ایده آلیست ها-و این بسیار مهم است-از این عدم حتمیت پیش بینی وضعیت ذرات بنیادی در لحظۀ بعد چند نتیجۀ فلسفی مهم می گیرند:
۱)علیت ماتریالیستی نادرست است.
۲)بر جهان- به طور کلی- همین اصل و قاعده حکمفرماست.
۳)و مهم تر از اینها: آینده ای که مارکسیست ها برای جامعه پیش بینی می کنند-یعنی جامعۀ بدون طبقه و مالکیت خصوصی-قطعیت ندارد. آنچه ماتریالیست های دیالکتیکی- و یقیناً بلشویک ها- با آن مخالف بوده و هستند.این نتیجه گیری هاست و نه خود اصل فیزیکی.مخالفت بلشویک ها و فلسفۀ مارکسیستی با عدم حتمیت فلسفی است که نافی حقیقت عینی جهان است و نه با عدم حتمیت ریزساخت ها که شباهت سیستمی و متدلوژیک با کلان ساخت ها و جامعه ندارد. افزون براینها وقتی علیت و حتمیت در کار نباشد، پای آزادی اراده و اختیار به میان می آید. به سخن دیگر: وقتی بخواهی منکر حتمیت و دترمینیسم حاکم بر پدیده ها و جامعه بشوی، راهی جز تأیید و لونتاریسم و اختیارگرایی ایده آلیستی نداری. در واقع سرچشمه ی تمام این بحث ها، ایده ها و نظرها مصلحت و جایگاه طبقاتی افراد یعنی واقعیت های عینی جهان پیرامون و ازجمله واقعیت های اجتماعی است. خود نظریه های فیزیکی تا زمانی که در پیوند با مناسبات اجتماعی و طبقاتی افراد قرارنگرفته و توجیه گر این مناسبات نشده اند نظریه های صرفاً علمی اند؛ اما به محض آنکه وارد روابط انسان ها بشوند خصلت طبقاتی و ایدئولوژیک پیدا می کنند. علم نه ایده آلیست است و نه طبقاتی، بورژوازی برای حفظ و توجیه سلطه ی خود به آن سمت و سو و وجهۀ طبقاتی وایده آلیستی می دهد.
ج) هم عدم حتمیت فیزیک کوانتوم – به عنوان یک نظریه ی عام درمورد ذرات بنیادی و اتم- نادرست است، هم نتیجه گیری ایده آلیست ها از آن در قلمرو جامعه شناسی.زیرا فرض فیزیکدان ایده آلیست این است که یک عدد اتم یا یک ذره ی بنیادی جدا از کلیت و سیستمی که آن اتم یا ذره ی بنیادی جزئی از آن است، می تواند وجود داشته باشد و به هستی جزیی جداافتاده اش از کل تا ابد ادامه دهد، و نیز این هستی تک افتاده هیچ گونه پیوند دیالکتیکی و همبستۀ ناگزیر با دیگر اتم ها و ذرات بنیادی و با طبیعت پیرامون ندارد و هنگامی که این ایده ی نادرست را به قلمرو جامعه سرایت می دهد.«رابینسون کروزوئه ی » کشتی شکسته ای را درنظر می آورد که در جزیره ای تک و تنها فارغ از اجتماع بشری و قوانین و عملکردهای آن زندگی خوش و راحتی را به دور از دغدغۀ فرماسیون مسلط اجتماعی می گذراند.علم فیزیک و دانش جامعه شناسی این فرضیه های خیالبافانه را تأیید نکرده و آنهارا رد می کنند.یک ذرۀ بنیادی یا یک اتم را مگر در ذهن بتوان تک و جداافتاده و بی ارتباط با کلیت و جهانی که ذره جزئی از آن است تصورکرد. همچنان که رابینسون کروزوئه ی آزاد و مختار و دوراز هرگونه قید و بند و ضرورت اجتماعی را تنها در ذهنی می توان تصور نمود که معتقد به انتگره (یکپارچگی) مشاهدۀ مشاهده گر و مشاهده شونده یا وحدت ایده ای،عین ذهن و پراتیک باشد.
عدم حتمیت فیزیکدانان ایده آلیست وظیفه ی دوگانه ای را برعهده گرفته است.از یک سو با تکیه بر خلایی که جز یک عدد اتم و یا یک ذره ی بنیادی در آن یافت نمی شود، جهان مادی را به مقوله ای ذهنی تبدیل می کند تا ذهن فیزیکدانان هر بلایی خواست سر آن بیاورد و از سوی دیگر جامعۀ بشری را نیز تابع بی نظمی همین خلأ ذهنی نماید و اراده ی ذهن فردی خود را که تابع هیچ اراده ی عینی جمعی و واقعی نیست بر آن تحمیل نماید. با همین پیش فرض هاست که سرجیمز جنیز در فیزیک و فلسفه اش نخست به تعربف ذهن گرایانۀ ذرۀ بنیادی و سپس از آنجا به فلسفه وجامعه شناسی پوزیتیویستی اش راه می برد. یعنی از انکار علیت و حتمیت- به گفته ی خودش- مکانیک کوانتوم به نفی پیش بینی آینده ی جامعه و ضرورت و حتمیت جایگزینی جامعه ای برابر و بی طبقه به جای جامعه ی سرمایه داری در فرآیند تکامل اجتماعی می رسد. فلسفه و نگرشی که موردتأیید و قبول ح.ک.ک هم هست. سر جیمز جنیز نوشته است:«بدین طریق دریافتیم که ساختمان ذره ای تابش، اصل یکنواختی[قانون مندی] طبیعت را رد می کندو رویدادهای طبیعت دیگر مقهور قانون علیت نیست یا لااقل اگر قانون علیت بر رویدادهای طبیعت حکومت می کند، علل آن[ نه در خود طبیعت بلکه در] ورای رشته رویدادهایی است که برای ما معلوم است. بنابراین اگر باز مایل باشیم حوادث طبیعی را محکوم قوانین علی بدانیم، باید فرض کنیم که ورای رویدادها و همچنین ورای دسترس ما زمینه ای واقعی است که حوادث عالم رویدادها در آن زمینه [یعنی در بیرون از طبیعت و عالم رویدادها] معین و مقدر می شود.»(فیزیک و فلسفه ص ۱۶۶)

برای نویسندۀ فیزیک و فلسفه و نیز ح.ک.ک حکم بر وجود جهان خارج تنها یک استدلال ذهنی است و نه بیان واقعیت عینی:«این جهان مادی چیزی جز یک بنای ذهنی مختص به شخص ما نیست.فضا جز فضای ادراکی یا مشاهده شونده ی ما نیست و ممکن است بیرون از ضمیر خودآگاه ما وجود نداشته باشد.»
(همان کتاب ص۲۲۲) و این یعنی ایده آلیسم ذهنی محض که درضمن همان انتگره (یکپارچگی) عین-ذهن- پراتیک موردنظر ح.ک.ک نیز می باشد. ح.ک.ک حتا وقتی از شرایط عینی سخن می گوید این شرایط را در چارچوب مقولات ذهنی بررسی می کند نه در محدوده ی واقعیت های موجود جامعه ای که باید به طور واقعی تغییر کند. یعنی شرایط را در ذهن خود می سازد و به شیوه ی مکانیکی برهم سوار می کند و آن گاه با ارادۀ ذهنی خود وادار به عمل و پراتیک می کند و در نهایت خوشحال است که می تواند جهان را هروقت اراده کند، تغییر دهد.با چنین فرضی است که طبقه ی کارگر را را به طور ذهنی و ارادی از شرایط اجتماعی و وضعیت تولیدی جامعه جداکرده و بدون درنظر گرفتن چگونگی صف بندی نیروهای آنتاگونیستی و آمادگی بورژوازی برای مقاومت و درصورت لزوم سرکوب فاشیستی،‌فرمان حمله و کسب قدرت سیاسی صادر میکند:«اگر طبقۀ کارگر می داند که می خواهد جامعۀ سوسیالیستی را بنابگذارد،سوسیالیسم پدیده ای ضروری است که می تواند محقق شود.اگر چیزی مانع انجام تحقق سوسیالیسم است، نه شرایط ابژکتیو بلکه آمادگی خود طبقه است و تمام تلاش برای تحقق انقلاب سوسیالیستی معطوف به آماده کردن سیاسی طبقه ی کارگر برای انجام این انقلاب است و نه تکامل نیروهای مولده یا روابط تولیدی.» و در این میان آمادگی و نیروی بالفعل بورژوازی-یعنی قطب عمده و اکنون کارامد تضاد جامعه ی سرمایه داری-به هیچ گرفته شده و محلی از اعراب ندارد. و ایده آلیسم اراده گرای خود را با نام مارکس مهر و نشان می زند:« از روزی که مانیفست نوشته شد، شرایط عینی برای انقلاب سوسیالیستی مارکس آماده است زیرا از جمله داده های بیرون از ما و مستقل از اراده ی ما افکاری است که در سطح جامعه بالا گرفته است.»(مقاله ی جبر یا اختیار)
سر جیمز جنیز با هوشیاری طبقاتی اش از فیزیک کوانتوم و نفی علیت و حتمیت تخیلی به نفی قانون مندی جامعه نقب می زند:«فیزیک جدید نشان داده که بیان این مسائل (ترتب علی و حتمیت) خالی از معنا شده است. دانستن موضع دقیق ذرات یا عناصر تابش دیگر امکان ندارد و حتی اگر داشته باشد باز هم پیش بینی وقایع لحظۀ بعد محال است.» (فیزیک و فلسفه ص ۲۴۶). «فیزیک کلاسیک راه را به سوی هرگونه آزادی اراده بسته بود ولی این کار از فیزیک جدید بعید می نماید [وقتی علیت و حتمیتی نباشد ارادۀ اتم برای هر کار خلافی آزاد است! این را سیاست مدار ایده آلیست می گوید!] عالمی که فیزیک قدیم به ما نشان می داد به زندان بیشتر شباهت داشت تا به محل سکونت. جهانی که فیزیک جدید به ما ارائه می دهد ظاهراً ممکن است برای مردان آزاد، اقامت گاه مناسبی باشد نه اینکه تنها پناهگاه ددان باشد. خانه ای است که در آن لااقل ممکن است حوادث را بر وفق مراد خود سازیم و برای تلاش ها و کامیابی های خویشتن زندگی کنیم.» این هم از معجزات فیزیک کلاسیک و فیزیک کوانتوم است که یکی حبس و زندان می سازد و یکی آزادی می دهد! البته به روایت فیزیکدان درباری!ح.ک.ک نیز با زیرکی طبقاتی-ایده آلیستی اش،‌ضمن به کارگیری ادبیات مارکسیستی، مارکسیسم و شناخت مارکسیستی را درمورد دترمینیسم حاکم بر پدیده ها زیر سؤال می برد:« تغییر عنصر اختیار را به پیش می کشد در حالی که تفسیر عنصر همراهی با تاریخ یا دنباله روی [از تاریخ] را برجسته می کند. فاصلۀ میان ولونتاریسم و مارکسیسم کجاست؟ کجا تلاش برای تغییر، واقعی است و کجا این تلاش، غیرواقعی و آب در هاون کوبیدن است؟ کجا فرد [یا همان ذره در فیزیک کوانتوم] عنصر فعال در تغییر واقعیت است و کجا یک عنصر پاسیو؟» واژه ها، اصطلاحات و زبان همگی مارکسیستی اند:«تغییر»،«تفسیر»،«تغییر واقعیت»،«تاریخ»،«عنصر فعال و عنصر پاسیو» همگی یادآور تزهایی دربارۀ فویرباخ مارکس هستند. واژه ها و اصطلاحاتی که از بدنه ی مارکسیسم جدا شده به طور مکانیکی و صوری به هم چسبانده شده اند تا به تزهایی علیه مارکس تبدیل شوند. حتا واژۀ پراتیک در ادبیات ح.ک.ک با پراتیک در سیستم فلسفی- جامعه شناختی مارکس تفاوت ماهوی دارد. پراتیک مارکسیستی عمل اجتماعی-طبقاتی است. در حالی که منظور ح.ک.ک از پراتیک عمل فردی و پراگماتیسم ایده آلیستی است.یعنی عملی که به انسان- به فرد انسان جدا از تعلق طبقاتی اش- سودی برساند،این عمل و فعالیت می تواندذهنی هم باشد. از همین رو پراتیک را از فعالیت تولیدی به شیوۀ مکانیکی-وارادی- جدا می کند.آن هم درمورد طبقۀ کارگر که تمام هستی اش به پراتیک تولیدی او گره خورده و حتا اگاهی و شعورش نیز محصول همین کار اجتماعی-تولیدی است. «اگر طبقه ی کارگر می داند که می خواهد جامعۀ سوسیالیستی را بنابگذارد [این آگاهی و دانش را از کجا کسب کرده جز در فرایند تولید و مبارزۀ طبقاتی؟] سوسیالیسم پدیده ای ضروری است که می تواند محقق شود.اگر چیزی مانع انجام تحقق سوسیالیسم است نه شرایط ابژکتیو بلکه امادگی خود طبقه است . تمام تلاش برای تحقق انقلاب سوسیالیستی معطوف به آماده کردن سیاسی طبقۀ کارگر برای انجام این انقلاب است و نه تکامل نیروهای مولده و روابط تولیدی.»(جبر یا اختیار) و از همین موضع ایده آلیستی-ذهن گرایانه ادعا می کند:«از روزی که مانیفست نوشته شد شرایط عینی برای انقلاب سوسیالیستی آماده است زیرا از جمله داده های بیرون از ما و مستقل از اراده ی ما افکاری است که در سطح جامعه بالا گرفته است.»(جبر یا اختیار). ح.ک.ک نیروهای مولد و روابط تولیدی را از فرایند تکامل اجتماعی-یعنی از تاریخ- حذف می کند تا به ولونتاریسم مورد نظرش برسد. به زبان دیگر ح.ک.ک عینیت و قوانین دیالکتیکی حاکم بر مناسبات تولیدی و تعیین کنندگی شان را از تئوری شناخت خود بیرون می کند تا راه را برای ورود عوامل ذهنی- از جمله ارادۀ نامشروط- باز بگذارد. شیوه ی حرکت شناخت ح.ک.ک از ایده به ماده(از ذهن به عین)، اختیارگرا،نامشروط و ازاین رو ایده آلیستی و متافیزیکی است.سوبژکتیویسم ح.ک.ک آنجا آشکار می شود که افکار(ایده ها) را مستقل از ارادۀ ما(انسان ها) می داند که به طور خود به خودی و جدا از پراتیک تولید می توانند هستی داشته و حتی تعیین کننده هم باشند.« تز ما (ح.ک.ک) اراده ی انسان است که بر متن همۀ ممکن ها تاریخ را محقق می کند و آن را می سازد.»(جبر یا اختیار) متدلوژی غیرعلمی و تحریف گر ح.ک.ک به او اجازه می دهد واقعیت را غیرواقعی و غیرواقعی را واقعی قلمداد نماید. بر پایه ی این متدلوژی، مارکسیسم تراوشات ذهن مارکس است نه بازتاب واقعیت های عینی که توسط مارکس و انگلس شناخته و بیان گردیده است. با همین رویکرد روش شناختی در عین حال سفسطه آمیز، ح.ک.ک خود را مجازمی داند تئوری های علمی مارکس را خودسرانه تغییر داده، خصلت ماتریالیستی و دیالکتیکی شان را از آنها سلب و محتوای دترمی نیستی شان را به کلی انکار نماید. تفاوت دیدگاهی مارکس و نظریه پردازان ح.ک.ک تفاوتی ماهیتی، طبقاتی و شناخت شناسانه یا به زبان انگلس تضاد دو اردوگاه ایدئولوژیک است.آنان سخنگوی دو اردوگاه رودرروی متخاصم اند که هرکدام جهان را به شیوۀ خاص طبقۀ خود بازتاب می دهد. برای ح.ک.ک همچون هایزنبرگ و سرجیمز جنیز جهان جمع عددی اتمها و ذراتی است که هیچ ضرورت و قانونیت و علیتی آنها را به هم متصل نمی کند و اگر رابطه ای میان شان برقرار است آزادانه و دل بخواهی است که به دلیل مشروط نبودن به حتمیت دیالکتیکی در هر لحظه می تواند از هم گسسته شود.پیوستگی و ترتب علی به گمان این جریان فکری در ذات پدیده ها نیست بلکه امری ذهنی است که اندیشه(ایده) بر رویدادها و پدیده های جداگانه اعمال و آنها را در وحدت درونی خود(در منیت خویش) قالب ریزی و طبقه بندی می کند.تاریخ از این دیدگاه مجموعه ای از حوادث و رویدادهای بی ارتباط باهم و بی هدف است که در هر برهۀ زمانی ممکن است از هم گسسته شده به بی نظمی آن پایان داده شود.«وقتی که این سیستم جبرگرایانه [یعنی دترمینیسم مکانیک کلاسیک] را به جامعه تسری بدهید معنی آن تعیین حدود و ثغور قابلیت بشر در تغییر جامعه است. وقتی اعلام می شود که جامعه [و تاریخ] قانون دارد منظور از قانون آن پروسه ای است که فی الحال در حال جریان است. ماتریالیست های این دوره، دترمینیست هستند.مثل فویر باخ [اتفاقاً مارکس بود که گفت جامعه قانون دارد.]»(مقاله ی جبر یا اختیار)
از نظرگاه دیالکتیکی-ماتریالیستی مارکس اما وضعیت به گونه ی دیگری است. در اینجا همان گونه که مقالۀ جبر یا اختیار با طعنه و کنایه می گوید:«همه چیز نظم خود را دارد.ستارگان، منظومه ها همه مطابق یک سری قوانین معلوم و داده عمل می کنند.در این [سیستم نظری] آینده کاملاً قابل پیش بینی و به اعتباری محتوم است.» ح.ک.ک مدعی است فیزیک کوانتوم، فیزیک کلاسیک و قوانین آن را کاملاً باطل می کند. می پرسیم فیزیک کوانتوم کدام قوانین را باطل کرده است و آیا قوانین علمی را به طور ذهنی و خودسرانه می توان باطل اعلام نمود؟ ح.ک.ک با این تزهای عجیب و غیرعلمی نشان داد که یکم:معنای قانون را نمی داند و درک او از قانون مقرراتی است که دولت ها برای تحمیل اقتدار خود بر جامعه اعمال می کنند و نمی داند حتا همین مقررات وضع شده از سوی بخشی از انسان ها نیز ضمانت عملی و ایجابی دارند و تابع نظم و قاعده ی معینی هستند.یعنی از واقعیت های عینی و الزامات جامعه ی مفروضی نشأت می گیرند، اگرچه در زمرۀ قوانین عام حرکت که شمول کلی دارند به شمار نمی ایند، با این حال اما همین الزام ها و «باید نباید» های اجتماعی گذرا و موقتی را هم نمی توان به طور فردی و ارادی تادیده گرفت به این بهانه که مثلاً از مکانیک کلاسیک الگوبرداری شده اند.اینجا هم ح.ک.ک نشان می دهد که با یکی گرفتن قوانین حاکم بر طبیعت و قوانین وضع شده از سوی دولت ها-اگرچه به طور تلویحی و سربسته-قصد مغلطه و عوام فریبی دارد.
او با انکار «قانون» به عوام می گوید ما مخالف هرگونه قانون وضع شده از سوی هر مقام و مرجع زورگو (جبار) هستیم.به همین دلیل است که نوشته اند:«جریاناتی که در قرن ۱۸ شکل می گیرند و متفکرین این دوره بیش از پیش جبرگرا می شوند و معتقدند که تغییر جامعه قانون دارد و بشر باید از این قوانین پیروی کند.همان طور که مثلاً بر طبیعت، اصل بقای انرژی و یا افزایش آنتروپی حاکم است و از دست آنها نمی توان خلاص شد:جامعه هم قوانین طبیعی دارد که بشر قادر به زیرپاگذاشتن آن ها نیست. مقایسۀ تماماً با فیزیک ان زمان است که به فیزیک کلاسیک شهرت دارد.فیزیکی تماماً جبرگرا و دترمینیست.»(جبر یا اختیار.)
فریب کاری ح.ک.ک حد و مرزی نمی شناسد.او مرز واقعی و غیرواقعی، عینی و ذهنی،ارادی و غیرارادی را به هم می ریزدتا با نفی قانون مندی حاکم بر جامعه و فرارفت حتمی از جامعۀ سرمایه داری، خوش خدمتی خود را به بورژوازی نشان دهد.دوم: ایده آلیسم ح.ک.ک فرقی میان قانون و کشف آن توسط انسان قائل نیست و نمی داند قانون ذاتی پدیده است و چه توسط انسان کشف و بیان بشود یا نشود هستی عینی و مستقل از ذهن دارد. او چنین القا می کند که برخی قوانین به ویژه آنهایی که بورژوازی به سود خود نمی داند مانند پیش بینی آیندۀ جامعه و گذار از مالکیت خصوصی به مالکیت جمعی و همگانی را متفکران قرن ۱۸ و ۱۹ از خود اختراع کرده اند و الگوی این اختراع هم قوانین فیزیک کلاسیک بوده است. و چون چنین است اصل عدم حتمیت هایزنبرگ-یعنی شخص هایزنبرگ-می تواند این قوانین دترمینیستی را ملغا اعلام نماید:«اصل عدم قطعیت هایزنبرگ قبل از هرچیز مفتوح ماندن سرنوشت آینده را نشان می دهد و این نسبت دترمی نیستی را زیرپا می گذارد.»(همانجا)
بورژوازی به مثابه ی یک طبقه ی استثمارگر در حال زوال با حتمیت و عدم حتمیت فیزیک کلاسیک و فیزیک کوانتوم کاری ندارد. آنچه برای او در دوران معاصر-به ویژه پس از انقلاب کارگری روسیه و چین که به شدت احساس خطر می کرد و قدرت و سلطۀ خود را در معرض تهدید پرولتاریا و تئوری های علمی رهنمود دهنده به او می دید-مهم و دردسرساز بود و ذهن او و متفکران اش را به شدت به خود مشغول کرده بود، پیش بینی تحولات آینده و نابودی اقتدار سیاسی و اقتصادی اش به دست طبقۀ کارگر انقلابی از سوی مارکس و انگلس و دیگر مارکسیست های انقلابی بود. این آن حتمیت و دترمینیسمی بود که باید زیر پا گذاشته می شد تا بورژوازی هراسان از انقلاب و بیمناک از آینده بتواند هم چنان با خیال راحت به چپاول دست رنج کارگران و زحمت کشان ادامه دهد . هایزنبرگ ها و جیمز جنیز ها به مثابه پادوهای بورژوازی و حزب ها و سازمان ها و باشگاه های بورژوایی با نام های رنگارنگ-بعضاً با نام و عنوان واقعی و بعضاً با نام و عنوان و پوشش فریب دهنده ی مارکسیستی-همچون ح.ک.ک این وظیفه را برعهده گرفتند.این ها از ذره و اتم-یعنی از جزء-گرفتند تا به کلان و کل-یعنی جامعه-برسند.
ح.ک.ک ادعا کرده که:«پایه ی متدولوژی مارکس شباهت زیادی به پایه ی شناخت در مکانیک کوانتوم دارد و عدم قطعیت و محتوم نبودن از یکپارچگی عین و ذهن و پراتیک(مشاهده شونده،مشاهده گر و مشاهده) ناشی می شود.» و در جای دیگری می گوید:«اصل عدم قطعیت(uncertainty) هایزنبرگ قبل از هرچیز مفتوح ماندن سرنوشت آینده را نشان می دهد و این نسبت دترمینیستی [ماتریالیسم دیالکتیک] را زیرپا می گذارد.»
اگر نخواهیم تسلیم وارونه گویی ها و تحریف های فلسفه مآبانه ی ح.ک.ک شویم و مانند او به نتایجی که باب میل بورژوازی درمانده از پلمیک رودرروست برسیم، و اگر این گفته ها را معیاری برای سنجش صداقت یا عدم صداقت ح.ک.ک قراردهیم باید همین جا بر روی همین دونکته ی مهم و پایه ای-یعنی شباهت متدولوژی مارکس و هایزنبرگ از یک سو و محتوم نبودن و عدم قطعیت پیش بینی آینده از سوی دیگر-درنگ کرده و با مراجعه به تئوری های مارکس و ایده های مطرح شده از جانب هایزنبرگ-از بنیان گذاران اصل عدم حتمیت در فلسفه ی ایده آلیستی معاصر بر پایۀ فیزیک کوانتوم-صداقت این جریان فکری- سیاسی را با گفته های خودش محک بزنیم.پرسش نخست ما این باید باشد که متدولوژی چیست و چه شباهتی میان متدولوژی مارکس و هایزنبرگ می تواند وجود داشته باشد. متدولوژی شیوۀ برخورد به(درکِ) جهان و تحلیل و توضیح آن است. می توان گفت متدولوژی رشته ی باریکی است که از میان عقاید و نظریه های یک اندیشمند در تمام دوران نظریه پردازی او می گذرد و این عقاید و نظریه ها را به طور ارگانیک (تنگاتنگ و همبسته)به یکدیگر مرتبط می سازد، به گونه ای که هیچ عقیده و نظریه ای در هیچ زمینه ای بیرون از این رشتۀ اتصال قرارنگیرد.یعنی متدولوژی عامل یکپارچگی و انتظام نظریه ها، آرا و عقاید یک اندیشمند صاحب ایده و نظر است.متدولوژی مبنای یکپارچگی شناخت است. هیچ متفکر تأثیرگذار صاحب جهان بینی منسجمی را نمی شناسیم که از متدولوژی منسجمی پیروی نکند، یعنی ایده ها و آرای خویش را به شیوه ی نظام مند یکسانی ارائه ننماید. رابطۀ ایده(اندیشه) با متدولوژی رابطۀ تنگاتنگ و دیالکتیکی است.با فراروی اندیشه از ساده به پیچیده، متدولوژی نیز شکل بیان پیچیده تری می یابد یعنی از سطح به عمق می رود.در هرحال متدولوژی همواره در جهت تثبیت نظریه و ایده ی ابراز شده حرکت می کند و عامل یکدستی و وحدت جهان بینی است.
ویژگی عمدۀ متدولوژی وحدت همبستۀ ان با تئوری و پراتیک به عنوان کلیتی جهان شناختی می باشد.این وحدت و همبستگی در تمام زمینه های اندیشگی و عملی خصلت نمای صاحب اندیشه و تئوری است. برای نمونه: روش تحلیل یک ماتریالیست دیالکتیکی در همه ی زمینه های فلسفی، اجتماعی، اقتصادی، یکسان و دیالکتیکی- ماتریالیستی است.اینگونه نیست که روش تحلیلی او در زمینه ای دیالکتیکی-ماتریالیستی و در زمینه ی؟ دیگر متافیزیکی-ایده آلیستی باشد. متدولوژی اثر انگشت شناخته شدۀ متفکر، فیلسوف و اندیشمند بر آثار خویش است.
مارکس از جمله اندیشمندانی است که متدولوژی شناخته شدۀ مختص به خود را دارد.متدولوژی او دیالکتیکی و ماتریالیستی است.اصول اساسی متدولوژی مارکس در شناخت جهان و جامعه عبارت اند از:
۱) تقدم عین((object بر ذهن((subject. به این معنی که عین، هستی مستقل از ذهن دارد و به آن وابسته نیست.ذهن وابسته به عین و محصول تکامل ان است.تقدم عین بر ذهن (ماده بر آگاهی) تقدم زمانی و تاریخی است.ذهن محصول تکامل تاریخی عین(ماده،طبیعت)است.رابطه ی عین و ذهن (طبیعت و اندیشه) رابطۀ دیالکتیکی و دوسویه است.اندیشه(ذهن-ذهنی) در پراتیک انسان مادیت(عینیت) می یابد(یا عینی می شود)و موجب دگرگونی طبیعت(عین) می گردد.درنتیجه خود نیز دچار دگرگونی(دگرگشت) می شود.بنابراین طبیعت(عین)و شناخت(ذهن)روندی تکاملی(فرارفتی) واعتلایی دارند.به عبارت دیگر هم عین و هم ذهن در حرکت اند و سکون و ایستایی-جز به طور نسبی،موقت و گذرا-ندارند. حرکت عین و ذهن تابع قانون مندی های ویژه ی آنهاست.برطبق این قانون مندی ها پدیده ها وچیزهای عینی و بازتاب های ذهنی شان به دلیل اینکه حرکت ذهن تابع حرکت عین است-از ساده به پیچیده و از پست به عالی تکامل می یابند. فهم این قانون مندی ها را که در مبارزه ی تولیدی انسان برای ادامۀ زندگی نوع خویش صورت می گیرد و خود حرکت(فرایندی) از ساده به پیچیده دارد، شناخت می گوئیم. پراتیک(عمل اجتماعی به ویژه کار تولیدی انسان)عامل(علت) شناخت است و شناخت محصول(معلول) پراتیک.رابطۀ پراتیک و شناخت همچون رابطۀ دیگر پدیده های علی، دیالکتیکی و دوسویه است. یعنی پراتیک به شناخت و شناخت به پراتیک تبدیل می شود.بدون پراتیک شناخت وجود ندارد و بدون شناخت پراتیک ادامه نمی یابد.شناخت از جزئی به کلی و سپس از کلی به جزیی-یعنی از مشخص به مجرد و از مجرد به مشخص- و از این رو دیالکتیکی و پیوسته است نه ساکن و گسسته.
۲) هر پدیده،گذشته،حال و آینده ای دارد.پیوستگی پدیده یعنی پیوند زنجیره ی زمانی-تاریخی آن که دربرگیرندۀ گذشته، حال و آینده ی پدیده است، به شناخت کلی از هستی آن پدیده می انجامد.به گونه ای که می توان با تکیه بر داده های علمی تاکنونی، آیندۀ پدیده را با ضریب اطمینان نزدیک به یقین پیش بینی نمود.شناخت تئوریکِ ماتریالیستی دیالکتیکی عالی ترین شکل شناخت است که خود محصول و نتیجۀ پراتیک تاکنونی انسان و برآیند عالی ترین و پیشرفته ترین دستاوردهای تاریخی وی می باشد.
شناخت تئوریکِ ماتریالیستی دیالکتیکی بیان کلی ترین و عام ترین قوانین طبیعت، جامعه و تفکر است.این شناخت بر پایۀ داده های تاکنونی پراتیک براین باور است که می توان آینده ی پدیده ها را به شیوۀ علمی پیش بینی نمود.چرا که کشف قانون مندی،توان پیش بینی آینده را به انسان می دهد و این به آن معناست که بدون شناخت قانون مندی کمترین شناختی از خود پدیده (چیستی آن) نیز نخواهیم داشت.شناخت پدیده یعنی شناخت قوانین آن. اگر قوانین درون ذاتی پدیده را بشناسیم پدیده را شناخته ایم.در غیراین صورت آن پدیده برای ما «درخود» اسرارآمیز و غیرقابل دسترس است. به عنوان مثال تا زمانی که قوانین و کارکردهای درونی اتم و ذرات بنیادی را ازطریق ابزارهای علمی و باروش های عملی(پراتیکی) نشناخته ایم، هیچگونه ایدۀ درست و شناخت شناسانه ای درمورد اتم و ذرات بنیادی نمی توانیم ابراز نمائیم و هرگونه ایده و نظری در این باره، ذهن گرایانه و خیال بافانه خواهدبود.به محض آنکه به قوانین و کارکردهای درون ذاتی اتم و ذرات بنیادی اشراف حاصل کنیم آنها دیگر چیزهایی در خود(ناشناخته، ناشناختنی) نیستند و به چیزهای «برای ما» تبدیل می شوند.زیرا ما نسبت به آنها و رفتارشان( سمت و سوی حرکت و تغییرات حتمی شان یعنی آنچه هستند و آنچه می شوند) آگاهی و شناخت داریم.به طور کلی کشف و شناخت قانون مندی ها انسان را به کشف اسرار طبیعت و جامعه توانا می سازد.پیوستگی و توالی زمانی(تاریخی) پدیده ها یا رابطۀ علت و معلولی و حتمیت پیش آمد معلول درصورت فراهم بودن شرایط آن، به معنای نظام مند بودن همه ی پدیده های مادی است وگرنه ما هرگز نمی توانستیم به عنوان مثال خورشیدگرفتگی و ماه گرفتگی را پیش بینی و خود را برای مشاهده ی این پدیده ها آماده نمائیم.در ضمن این گونه رویدادها موجب ترس ما از ناشناخته و پناه بردن به افیون های گوناگون نیز می گردید.نکته ی بااهمیت و قابل تأکید دربارۀ پیش بینی آینده این است که برخی رویدادهای پیش بینی شده سریع اتفاق می افتند و ما می توانیم نتیجه ی پیش بینی را به زودی مشاهده کنیم،مانند نمونۀ خورشیدگرفتگی و ماه گرفتگی.اما برخی پیش بینی ها به دلیل وجودسکون نسبی و کندی حرکت پدیده ی موردنظر به زودی اتفاق نمی افتند بلکه باید سالها،صدها ، هزاران و میلیون ها سال بگذرد تا درستی پیش بینی یا تحقق آن به اثبات برسد. مانند این پیش بینی علمی که منظومه ی شمسی ما در چهارونیم میلیارد سال دیگر نابود می گردد. یا پیش بینی تحولات اجتماعی و جایگزینی فرماسیون بدون طبقه به جای فرماسیون طبقاتی کنونی و اتفاقاً همین پیش بینی های صرفاً تئوریک در عمل اثبات شدنی-وموکول به آینده- هستند که بهانه و دست آویز پوزیتیویست ها(اثبات گرایان) برای انکار تئوری های علمی آینده گرا می شوند.در هرحال کندی و تندی(گذشت زمان) در حرکت پدیده ها نسبی است و این نسبیت هنگامی که در پیوند با انسان قرارگیرد-یعنی موضوع پراتیک و شناخت بشود-باز هم نسبی تر می شود. چون که انسان در طبیعت خود محدودیت زیستی(زمانی) دارد و نمی تواند نتایج همۀ پیش بینی هایش را-حتی در تجربه ی نوعی- به چشم ببیند و جالب اینجاست که پوزیتیویست ایده آلیستی که خود به آینده ی موهوم پس از زندگی امیدبسته ، این پیش بینی های علمی-ماتریالیستی را قبول ندارد.
من برای نشان دادن روش دیالکتیکی ماتریالیستی مارکس در تحلیل پدیده ها و نتیجه گیری های او از فرایند حرکت ماده چند نمونه از نوشته هایش را در برش ها ی مختلف زندگی او می آورم تا دانسته شود که جهان بینی مارکس و روش شناسی وی در تبیین طبیعت، جامعه و تفکر چگونه است و آیا میان دیدگاه های ح.ک.ک- هایزنبرگ و سر جیمز جینز که جای خود دارند!- و مارکس شباهت و همخوانی وجود دارد یانه. مارکس در جایی می نویسد:«کارگر در جریان تولید، ذات خویش را به عنوان نیروی کار و وجود سرمایه دار را به عنوان سرمایه دار دائماً تولید میکند هم چنان که سرمایه دار هم ضمن باز تولید سرمایه، دائماً به باز تولید نیروی کار رویا روی خویش می پردازد، یعنی هریک از دوعنصر مهم روند تولید در ضمن بازتولید ذات خود، ذات مقابل خود یا نفی خود را هم تولید می کند.سرمایه برای دیگری کار ایجاد می کند، کار برای دیگری فرآورده تولید می کند، سرمایه تولیدکنندۀ کارگر و کارگر تولید کننده ی سرمایه دار است.»(گروند ریسه.ترجمه ی پرهام.تدین ص ۴۵۲)
در این فراز ماکس دیالکتیک و تضادهای دیالکتیکی را در یک پدیده ی مشخص مادی-یعنی جامعه به مثابه بخشی از طبیعت وتاریخ-به طور زنده و عینی به ما نشان می دهد.این متدولوژی نه خیال بافانه و ایده آلیستی است نه متافیزیکی.در آن همه ی عناصر به طور زنده، پویا،قابل مشاهده و تعمیم و انکشاف حضور عینی و دیالکتیکی دارند. تیروی کار،سرمایه، تولید و نیروی محرکه ی پروسه یعنی تضاد کار و سرمایه همگی در متن پراتیک طبقات اصلی جامعه به طور نمونه و ارمکانیسم و سازوکار قانون مند و دیالکتیکی پدیده ی مادی را پیش چشم ما به نمایش می گذارند.این تحلیل نمونه وار بیانگر وجود قانون مندی و تضاد و در نتیجه حرکت درون زا در همه ی پدیده های مادی است.نبوغ مارکس کشف و ارایه ای این همانندی جهانشمول است.متدولوژی مارکس بر چنین واقعیتی استوار است .در جمله ی زیر از گروند ریسه تمام اصول بنیادیِ متدولوژیِ دیالکتیکی-ماتریالیستی مارکس را مانند نفی-درنتیجه ی وحدت و مبارزه ی اضداد- رابطه ی علت و معلولی و دترمینیسم(حتمیت) برآمد مرحله ای از مرحله ی پیشین یعنی گذار از حال به آینده و پیش بینی آینده با کشف قوانین حرکت یعنی همه ی آن اصولی را که ح.ک.ک وابستگی شان را به مارکس انکار کرده و به بلشویک ها نسبت داده می توان آشکارا مشاهده نمود:«تلقی درست درواقع به ما امکان می دهد که قانون حرکت تاریخی را کشف کنیم و دریابیم که شکل تولیدی کنونی جامعه ی ما در کجاها حاکمیت اش می لنگد و چگونه جای خود را به شکل بعدی خواهد داد.ریشه های تاریخی اقتصاد بورژوایی و تاریخی بودن این مرحله از تولید اجتماعی که بنای آن بر مقدماتی قرار دارد که اکنون از بین رفته اند نشان می دهد که شرایط کنونی تولید اجتماعی نیز حامل بذر نابودی و الغای تاریخی خویش اند و جای خود را در شرایط تاریخی لازم به جامعۀ نوینی خواهند داد.»(گروند ریسه ترجمه ی پرهام.تدین جلد یکم ص۴۵۵-۴۵۶)
به بیان دیالکتیکی-ماتریالیستی مارکس در گفتار بالا توجه کنیم: کار اجتماعی عامل رشد و تکامل کمی و کیفی سرمایه در فرایند تولید می گردد.یعنی وجود تضاد در پروسه ی تولید(سرمایه داری) عامل(علت) اصلی تکامل این پروسه است.سپس تضاد در مرحلة معینی از رشد و تکامل فرایند به آنتاگونیسم می انجامد و ضرورتاً باید به شیوة غیر مسالمت آمیز حل شود تا جلوی رشد نیروهای مولدی را که جبراً انکشاف می یابند سد نکند.این آنتاگونیسم سرانجام به سود نیروی پیشرو حل خواهدشد.منتها این بار حل تضاد به معنای نابودی کل پروسه ای است که دوران اش را سپری کرده و ناگزیر باید جای خود را به مرحله ی عالی تری از تکامل واگذارد.در نتیجه جامعه به فاز نوینی از روند تکاملی خویش فراخواهدرفت.
چنین فرارفتی که برآیند حل تضاد به شیوه ی قهرآمیز می باشد، چیزی جز نفی مرحله ی‌ پیشین و تحقق و اثبات مرحله ی عالی تر نمی باشد.این نظریه ها تا زمانی که تحقق نیافته و جنبة اثباتی نگرفته اند(یعنی به واقعیت مادی تبدیل نشده اند)‌صرفاً تئوری و تنها پیش بینی علمی آینده بر پایه‌ی قانون مندی خود پدیدة‌ در حال حاضر موجودند.این آن چیزی است که مارکس می گوید و ح.ک.ک به تبعیت از عدم حتمیت هایزنبرگ و شرکا نمی پذیرد.آن نخ باریک را که از میان نظریه های مارکس در تمام دوران نظریه پردازی اش می گذرد و ساختار ماتریالیستی – دیالکتیکیِ متدولوژیِ او را به هم پیوند می زند در نخستین آثار او نیز می توان دید .
«اینکه زندگی فیزیکی و معنوی انسان و طبیعت با یکدیگر پیوند متقابل دارند صرفاً به این معنا است که طبیعت با خودش پیوند دارد.چرا که انسان بخشی از طبیعت است».[دست نوشته های اقتصادی و فلسفی] . و:«تاریخ خود بخشی واقعی از تاریخ طبیعی از جمله طبیعتی است که درحال تبدیل شدن به انسان است.»[همانجا] و:«پرورش پنج حس انسان کار کل تاریخ جهان تا به امروز است.»[دست نوشته ها] .«جداکردن اندیشه از ماده ای که می اندیشد غیرممکن است.این ماده شالوده ی همه ی تغییراتی است که در جهان روی می دهد.»[خانواده ی مقدس] و : «[در جامعه ی آینده] هم پرولتاریا و هم ضدش یعنی مالکیت خصوصی[ دوقطب متضاد نظام سرمایه داری] که تعیین کنندة آن است ناپدید می شوند.»[خانواده ی مقدس] . وتوگویی مارکس نزدیک به یکصدو شصت سال پیش در نشست تاریخی«اتحادیه ی کمونیستی» اراده گرایی و دیدگاه ایده آلیستی ح.ک.ک را نسبت به انقلاب نقد کرده است: «دیدگاه ماتریالیستی مانیفست جای خود را به ایده آلیسم داده است.[از دید اینان] انقلاب نه نتیجة واقعیت شرایط بلکه ناشی از تلاش اراده است.به ما گفته می شود یا باید بی درنگ قدرت را به چنگ آوریم و یا در غیر آن صورت به رختخواب هایمان برگردیم.همان طور که دموکرات ها از واژه ی«مردم» سوءاستفاده می کنند، اینان از واژه ی «پرولتاریا»سوء استفاده می کنند....»
حتا اگر امضای مارکس پای این نوشته ها نباشد، درون مایه ی ماتریالیستی-دیالکتیکی شان به بوی تفکر مارکس آغشته است و این بوی آشنا به مشام طبقاتی ما و پرولتاریا همان متدولوژی کاملاً شناخته شده ی مارکس است.این که این متدولوژی و شیوه ی نگرش به جهان و تبیین آن چه نسبتی با آن روشی دارد که پایه و بنیادش بر انکار عینیت«آجرهای سازندة جهان»[ذرات بنیادی و اتم ها] نهاده شده، پرسشی است که ح.ک.ک جز با مغلطه و تحریف حقیقت پاسخی برای آن ندارد.آغازگاه و سرانجام[غایتِ] حرکت فکری هایزنبرگ و شرکا پل زدن میان فیزیک هسته ای و ایده آلیسم فلسفی با هدف مقابله با ماتریالیسم دیالکتیک- و به ویژه ماتریالیسم تاریخی-مارکس و انگلس می باشد و این رشته ای است که از میان تمام نظریه پردازی های آنان رد شده و خصلت نمای متدولوژی آنان گردیده است. با چنین رویکردی آنها پیش از هرچیز وجود ماده یعنی عینیت آن را به پرسش می کشند. زیرا در این صورت است که می توانند قوانین حاکم بر ماده و پدیده های مادی را اثبات ناشدنی و از این رو الغا شده بپندارند.نخستین گام در این راستا انکار مادیت اتم و ذرات بنیادی-چونان بنیادهای جهان مادی اند.
هایزنبرگ درکتاب جزء و کل چنین هدفی را دنبال می کند.او در همان ابتدای کتاب می نویسد:« اشاره ی روبرت[از دوستان هایزنبرگ] به مالبرانش مرا متقاعد کرده بود که نمی توانیم اتم ها را مستقیماً تجربه کنیم.یعنی اتم ها عین خارجی نیستند و شاید این همان چیزی بود که افلاطون سعی کرده بود در کتاب تیمائوس خود بیان کند....این ساخت ها[اتم ها و ذرات بنیادی] بداهتاً جزو جهان عینی اشیاء نیستند...شاید بتوان به روش ریاضی آن ها را بررسی کرد.»[جزء و کل.ورنر هایزنبرگ.ترجمه ی حسین معصومی همدانی.ص ۱۳-۱۴] . هایزنبرگ که نمی تواند-یا صلاح نمی داند-عینیت اتم و جهان مادی را یکباره انکار نماید با زمینه چینی خواننده را گام به گام و طی یک فرایند خیالی به این ایده نزدیک می کند[او کتاب جزء و کل را به صورت خاطره و داستانی نوشته و بیشتر دیدگاه های خود را از قول دوستانش نقل می کند] .او می نویسد: «ولفگانگ از من پرسید:راستی تو باور می کنی که مدارهای الکترونی در اتم واقعاً وجود داشته باشند؟ به او گفتم: من در این مورد اشکالاتی می بینم....همه ی این حرفها[استدلال ها] مرا به این فکر می اندازد که نکند اصلاً تصور مدارهای الکترونی چیز بی معنایی باشد.ولی آیا راه دیگری می شناسیم؟» [ص۳۸]
هایزنبرگ در مناظره ای که با اینشتین در مخالفت با او دارد می گوید:« اینشتین زندگی خود را وقف کاوش در جهان عینی فرایندهای فیزیکی کرده بود که برطبق قوانینی محکم و مستقل از ما راه خود را در فضا و زمان می پیماید. درنظر او نمادهای ریاضی فیزیک نظری، نمادهای این جهان هم بودند و از این حیث دانشمند می توانست به کمک آنها پیش بینی هایی درباره ی رفتار آینده ی جهان بکند و حالا گفته می شد که در مقیاس اتمی این جهان عینی، فضایی و زمانی اصلاً وجود ندارد و نمادهای ریاضی فیزیک نظری هم از امکانات سخن می گویند نه از واقعیات.» [ص ۸۲.تأکید از من است]
هایزنبرگ معتقد است که قوانین واصول وضع شده ی ذهنی پدیدآورندة واقعیات اند و نه برعکس:« اگر بخواهم دقیق تر باشم باید بگویم:قوانین نیوتون تا آن درجه از دقت که پدیده های مربوط را می توان با این مفاهیم توصیف کرد برقرارند.» به عبارت دیگر یعنی این قوانین اند که پدیده را هستی می بخشند [یا علت برقراری پدیده ها مطابقت آنها با مفاهیم ذهنی -یا همان مقولات از پیشیِ کانتی- می باشد] و نه آن که خود پدیده[چیز] پدیدآورنده ی قوانین باشد. هایزنبرگ با نفی عینیت جهان و قوانین مادی به نفی علیت-پیوستگی علت و معلولی- و در نتیجه به نفی دیالکتیک ماتریالیستی-و از آنجا به انکار ماتریالیسم تاریخی می رسد:« مهم ترین معیار بسته بودن یک نظام[او فیزیک نیوتونی را نظام بسته ای می داند.همان کاری که ح.ک.ک هم می کند.] وجود یک دسته اصول موضوع است که به صورت دقیق تنظیم شده و با یکدیگر سازگار باشند و این اصول بر مفاهیم و روابط منطقی میان آنها حکومت کند. میزان تطابق هر نظام اصل موضوعی را با واقعیت فقط با تجربه می توان تعیین کرد.... بر این پایه می توان چهار قلمرو بسته در فیزیک تشخیص داد:مکانیک نیوتونی، ترمودینامیک آماری،نسبیت خاص به اضافه ی الکترودینامیک ماکسولی و چهارم مکانیک کوانتومی جدید.» [ صفحه ۹۹]
منظور هایزنبرگ از نظام بسته-که ان را ظاهراً بسیار پیچیده و دشوار فهم بیان می کنداین است که بگوید:دانش و اساساً‌ هیچ چیزی در جهان پیوسته نیست. همه چیز از جمله دستاوردهای علمی و کشف قوانین ارتباط پیوستاری حتمی و ارگانیک[انداموار] با یکدیگر ندارند:جهان مجموعه ی پراکنده و جدا از هم است که دانشمندان و متفکران تکه های جدا از هم آن را به یکدیگر وصل می کنند و نظام بسته ای از ایده ها و نظریه ها[اصول] به وجود می آورندکه هیچ ربطی به جهان متصور ندارد.دانشمندان و متفکران در نظام بسته ی خود جهان را تعریف می کنند و جهان چیزی جز همین تعریف ها و اصولی که نام قوانین فیزیکی بر آنها گذاشته می شود نیست. هایزنبرگ معتقد است از آنجا که در جهان پیوستگی و علیت و قانون مندی وجود ندارد، در علم هم- که سازگار کردن تجربه با جهانی است که واقعیت عینی ندارد،یا واقعیت اش مورد تردید است، پیوستگی و ترتب-نظم و قانون و هماهنگی-وجود ندارد:
«وقتی انسان تلقی عملی[تجربی] داشته باشد،ناگزیر باید پیشرفت علم را یک فرایند پیوسته و بی پایان بداند که ضمن آن فکر ما خود را با مجموعة روبه رشد معارف تجربی سازگار می کند.بنابراین چیزی که اهمیت دارد شیوه ی سازگارشدن است.»[صفحه ۱۰۲]
ایده آلیسم هایزنبرگ-و دیگر هم فکران وی- گونه ای از ایده آلیسم ذهنی است که برطبق آن طبیعت و جهان عینی ساختة ذهن بشرند یا به بیان دیگر جهانی که ما فکر می کنیم وجود دارد-اگر هم چنین جهانی موجود باشد-یکم: از دسترس ما و علم ما بسیار دور و ناشناختنی است. دوم: آنچه قوانین حاکم بر جهان تصور می کنیم مقولات ذهنی خودمان است که براثر تجربه به ما ثابت شده با اعمال این اصول ذهنی بر طبیعت می توانیم جهان را با شرایط ذهنی خودمان-و برعکس- سازگار نمائیم و هیچ مشکلی هم پیش نخواهدآمد؛زیرا تجربه به ما ثابت کرده که این همسازی و تطابق تاکنون مفید و کارساز بوده و از این پس نیز کارساز خواهدبود. در ضمن برتری دیگر این سازگاری یا آن چیزی که ایده آلیسم جیمز جنیز و ح.ک.ک هم به عنوان وحدت ابژه و سوژه یا وحدتِ تماشاگر،تماشاشونده و تماشا بیان می کنند این است که جهان و پدیده ها را تابع اراده ی ذهنی و تمایلات ما می سازد.زیرا چیزی در بیرون از ما نیست که در مقابل خواست های ما مقاومت کند. به گفته ی هایزنبرگ جهان اصول موضوعه ی ماست پس تابع اراده ی ماست. «اعتقاد من این بود که طبیعت طوری ساخته شده که قابل فهم است یا بهتر بگوئیم اندیشه ی ما طوری شاخته شده که طبیعت را می تواند فهم کند.همانطور که روبرت هنگام گردش دراطراف دریاچه ی اشتارن برگ گفته بود: همان نیروهای سازمان دهنده ای که طبیعت را با همه ی شکل هایش صورت داده اند، ساخت ذهن ما را هم به وجودآورده اند.» [ص۱۰۲]
ایده آلیسم ذهنی، ایده آلیسم فردی است و هر فردی-در این گونه جهان بینی-ذهن مخصوص به خود را دارد و از این رو هرکسی برداشت و تعریف مخصوص به خود را از جهان و طبیعت و دیگر پدیده های متنوع مادی دارد زیرا:«سطح دانش ناظرهای مختلف ممکن است باهم فرق داشته باشد.»[ص۱۰۷]
هایزنبرگ در قانون مندی و حتمیت و یقین و پیوستگی هرچه شک کند، و هرچه را تابع بی نظمی ذهنی قلمداد نماید،در حتمیت عدم حتمیت خویش،در یقین بی یقینی خود، در قانونیت بی قانونی خویش و در پیوستگی اصول موضوعه ی خود-یعنی در درستی تصوراتش-هیچ شک و تردیدی روا نمی دارد و آنها را به همدیگر و به همه ی پدیده های مادی بدون هیچ شک و تردید و احتمالی مرتبط می سازد.در فیزیک کوانتوم او نمی توان آینده ی یک عدد اتم را پیش بینی نمود چراکه:«ما نمی توانیم توضیح دهیم که چرا اتم خاصی در لحظه ی خاصی فروپاشیده می شود و در لحظه ی دیگر نمی شود یا چه عاملی باعث می شود که آن اتم الکترونش را دراین جهت خاص گسیل کند و در جهت دیگری نکند و همین جاست که قانون علیت درهم می ریزد.» [ص۱۲۰] او می گوید:«اشکال کار ما در اصل این است که اتم و ذرات بنیادی را چیزهای عینی و مادی می پنداریم.این است که از آنها انتظار داریم مانند پدیده ی مادی عاقلانه عمل کنند.» اما درست این است که:« هروقت سعی می کنیم قوانینی از مطالعه ی پدیدارهای اتمی استخراج کنیم[به خاطر داشته باشیم] که کار ما ایجاد روابطی میان فرایندهای عینی که در زمان و مکان رخ می دهند نیست،بلکه فقط وضعیت های مشاهداتی را به هم مربوط می سازیم. قوانین تجربی[ یا همان مقولات پیشا تجربی معروف کانت] را فقط برای این وضعیت ها استخراج می کنیم.[و در چنین حالتی] به این طریق فقط می توان درباره ی احتمال رویدادی که در آینده رخ می دهد سخن گفت[و نه درباره ی حتمیت آن] .کانت نمی توانسته است از پیش به این امر پی ببرد که اتمها نه شی اند و نه عین.» دوست هایزنبرگ از او پرسیده:« دراین صورت پس اتمها چه هستند؟» هایزنبرگ پاسخ می دهد:«برای نامیدن آنها لفظ مناسبی نداریم.زیرا زبان ما بر تجربه ی روزمره مبتنی است و پایه ی اتمها بر تجربه ی روزمره نیست.» [ص۱۲۴]
جالب و بسیار آموزنده است که همین هایزنبرگ و دیگر ایده آلیست های ذهنی هرکجا لازم بدانند ماتریالیست واقع گرای عینی می شوند.زیرا مجبورند که واقعیت های عینی را برای اثبات نظریه های شان در استدلال شان دخالت دهند.همچون این مثال:«انرژی عظیمی که دائماً از ستارگان ساطع می شود نتیجه ی این فرایند هسته ای است که در درونی ترین بخش های ستارگان صورت می گیرد.» و:« ستارگان کوره های عظیم هسته ای هستند که درست پیش چشم ما انرژی اتمی ساطع می کنند.»[ص۱۶۰ ]
آقای هایزنبرگ و همفکران اش دیگر نمی توانند این کوره های عظیم هسته ای را که پیش چشم هر بیننده ای انرژی ساطع می کنند ذهنی بپندارند و بگویند:« اشکال کار ما در اصل این است که اتم و ذرات بنیادی را چیزهای عینی و مادی می پنداریم.» والبته این را زمانی مطرح می کند که از بحث فلسفی-[ یعنی از ایده آلیسم فلسفی اش- خارج شده و به طور واقعی دارد درباره ی نیروگاه هسته ای که قرار بوده در آلمان ساخته شود اظهارنظر می کند. درواقع او- همچون همه ی ایده آلیست ها-در فلسفه ایده آلیست و در عمل ماتریالیست است. آنها در عمل و هنگام گرفتن دستمزد از بورژوازی چنان دقیق و واقعگرا، چنان آینده نگر و حساب گر می شوند که هیچ اسکناس و دلاری را واهی نمی پندارند. و حتا از یک سنت دستمزد هم به دلیل کارکرد عینی اش در مناسبات روزمره ی نظامی که هایزنبرگ و شرکای فکری او با تمام هستی واقعی شان وابسته به آن هستند، نخواهند گذشت. متدولوژی هایزنبرگ و شرکای فکری-از جمله سر جیمزجنیز- و ح.ک.ک-چنان است که از مفهوم ذهنی عدم حتمیت خود نتیجه ی ایدئولوژیک-سیاسی بگیرند: ماتریالیسم تاریخی که تعمیم ماتریالیسم دیالکتیک بر جامعه است نادرست است و این ایده را از سرنوشت یک عدد اتم ذهنی و یا یک مولکول جداافتاده از یک مجموعه ی همگن که معلوم نیست آینده ی اتم ها و الکترون هایش چه خواهدشد نتیجه گرفته اند:« در یک کتری آب نمی شود امید داشت که بتوان به نحوة‌ حرکت تک تک ذرات آب پی برد.
پیش از این تصور می کردیم که دست کم از لحاظ نظری می توان رفتار هر مولکولی را برطبق قوانین نیوتون توصیف کرد.به عبارت دیگر فکر می کردیم که طبیعت در هر لحظه یک حالت عینی دارد که از روی آن می توان حالت اش را در لحظه ی بعدی استنتاج کرد.اما در مکانیک کوانتوم این وضع دیگر برقرار نیست و تأثیرات کوانتومی مشاهده ای که انجام می دهیم خودبه خود مقداری عدم قطعیت در پدیده ای که مشاهده می شود وارد می کند.[این عدم قطعیت[یا حتمی نبودن پیوستگی رویدادها] حتا به مشاهده گر-یعنی انسان-نیز سرایت می کند و نظر مشاهده گر نیز تابع همین عدم قطعیت و نامحتومی وضعیت الکترون ها و مولکول ها می شود:] ناظرهای مختلف مقادیر متفاوتی برای دما[ ی آبی که مولکول هایش موقعیت ثابت و پایداری ندارند] قرائت می کنند، چون به هرحال دانش ناظرهای مختلف ممکن است باهم فرق داشته باشد.» [ص۱۰۷ ] .روش شناسی هایزنبرگ و همفکران عدم حتمیتی اش برپایه ی انکار واقعیت های عینی و نفی نقش دانش، شناخت و تئوری در فرایندهای علمی و تاریخی می باشد.
در این روش شناسی، دانش همان اندازه اعتبار دارد که بی دانشی، و ارزش و اعتبار دانش را میزان مفید بودن آن در لحظه ی کنونی تعیین می کند و نه عام بودن آن از حیث تاریخی.در این متدولوژی نظریة غیرعلمی و نادرست بتلمیوس درباره ی منظومة‌خورشیدی و کیهان همانقدر معتبر است که نظریة‌ علمی کپرنیک و گالیله:«من کوشیدم تا با نقل یک مثال تاریخی[به دوستان فیزیک دانم] نشان بدهم که پیشگویی صحیح لزوماً نشانة فهم درست نیست. شما می دانید که منجم یونانی آیستارخوس می گفت که خورشید ممکن است در مرکز منظومة‌ سیاره ای ما واقع شده باشد.این نظر را هیپارخوس[ابرخس] رد کرد و بعد در بوتة فراموشی افتاد. بتلمیوس بنیان کار خود را برقبول این نظر نهاد که زمین جسم مرکزی است و مدار سیارات را به صورت افلاک حامل و افلاک تدویر برهم نهاده درنظرگرفت.با این کار او توانست گرفت های خورشید و ماه را با دقت پیشگویی کند[چگونه؟] آنقدر دقیق[؟] که تا هزارو پانصد سال نظریه ی او پایة نجوم بود.مگر نه این که نیوتون با شناخت قانون لختی و معرفی نیرو به عنوان علت تغییرات اندازه ی حرکت نخستین کسی بود که توضیح مناسبی برای حرکات سیارات برحسب گرانش عرضه کرد؟»[ص۳۳.نوشته های داخل کروشه از من است.] در این استدلال نادرست و غیرعلمی، هایزنبرگ مدعی می شود که یک ایدة نادرست اگر تصادفاً‌ درست درآمد همان اعتباری را دارد که نظریه و تئوری علمی جهان شمول که بیانگر قانون مندی عام است. به عبارت دیگر از دید هایزنبرگ و شرکا این که ما تصور کنیم زمین مسطح است و خورشید و افلاک مستدیر به دور زمین می گردند همان قدر اعتبار علمی-یعنی حقیقت-دارد که خورشید را مرکز منظومة خورشیدی بدانیم و برپایة‌ آن حرکات زمین و منظومه را پیش بینی نمائیم و این را استدلال های ذهنی و من درآوردی نیز اثبات می کند.
هایزنبرگ در تئوری های ثابت شدة علمی شک می کند تا راه را برای باورهای غیرعلمی بازبگذارد:« گمان می کنم که بعضی از زیست شناسان هم تردید دارند که انتخاب داروینی[توجه کنید انتخاب داروینی و نه تکامل تاریخی ماده ی زیست مند] بتواند پیدایش موجودات زندة‌ پیچیده تر را به صورت شایسته ای توضیح دهد.» [ص۱۱۵] بعید می دانم که هایزنبرگ با نظریة علمی اپارین دربارة «حیات،‌ طبیعت، منشأ و تکامل آن» که همزمان با او نوشته شده و انتشار یافته آشنایی نداشته است. اما از آنجا که برای هایزنبرگ تقدم با ایده و حتا ایده های نادرست است، تئوری های علمی کمترین جایگاهی در متدولوژی شناخت او ندارند. این است که در تئوری علمی شک می کند اما در باورهای عامیانه و ضدعلمی کمترین تردیدی روا نمی دارد.عدم حتمیت او هم بیشتر جنبة تاریخی و جامعه شناختی دارد تا فیزیکی و اتمی. برای او نفی وجود قانون مندی و حتمیت در تاریخ و انکار خود تاریخ چونان روندی تضادآمیز و دیالکتیکی بسیار مهم تر از هر منظور دیگری است و این انکار و نفی را به طرز زیرکانه ای با رد توان پیشگویی-که به معنای هرنوع پیشگویی حتا پیشگویی علمی است-بیان می کند:«اگر تنها معیار صدق قدرت پیشگویی باشد، نجوم نیوتونی بهتر از نجوم بتلمیوسی نیست.[یعنی نه نجوم غیرعلمی بتلمیوسی و نه نجوم علمی نیوتونی اعتبار پیشگویانه ندارند.
یا به بیان شکاک توام با تحقیر علم هایزنبرگ:اعتبار پیشگویی علمی نیوتون و پیشگویی غیرعلمی مبتنی برتصادف بتلمیوس یکسان است.زیرا اساساً‌ آینده قابل پیش بینی نیست و حتا اگر پیش بینی درست هم دربیاید، تصادفی و برحسب احتمال است.] » [ص۲۱۳.نوشتة داخل کروشه از من است.] او با این ترفند، درست و نادرست [علمی و غیرعلمی] را یکجا عرضه می کند تا هر دو را یکجا بی اعتبار قلمداد نماید و در حقیقت هدف اصلی اش بی اعتبارنمودن علم است.زیرا غیرعلمی،چه او بگوید چه نگوید اعتباری ندارد.هایزنبرگ در بخش پایانی مانیفست ایده آلیسم خود با عنوان«ذرات بنیادی و فلسفة افلاطونی» که جمع بندی مطالب کتاب جزء و کل و چکیده ی باورهای او هم است، جهان را به مثل-یا صورت های عقلی [idea] ی افلاتونی تشبیه می کند و می نویسد:« با این حرف ها یک راست به فلسفه ی افلاطونی برمی گردیم.ذرات بنیادی ما را می توان به چندوجهی های منظم تیمائوس افلاطون تشبیه کرد.این ذرات الگوهای اصلی و مثل ماده هستند.اسیدنوکلئیک مثال موجود زنده است.اینها نمایندگان نظم کانونی [نظم ماورایی] هستند.»[ص ۲۴۱-۲۴۲ نوشته های درون کروشه و پرانتز از من است.]
و سرانجام با یک استدلال شبه دکارتی «می اندیشم پس هستم»- یا همان تقدم اندیشه و ایده بر هستی- به وحدت سه گانه ی کذایی«مشاهده گر،مشاهده شونده و مشاهده» می رسد. یعنی آن سه گانه ی وارونه ای که ح.ک.ک آن را زیرکانه به مارکس و مارکسیسم نسبت می دهد. هایزنبرگ می نویسد:«همان طور که می دانید عرفای قدیم میان عدد سه و مبدأ الهی رابطه ای می دیدند.اگر هم عرفان را دوست ندارید می توانید سه گانه ی[تریاد] هگلی تز، آنتی تز و سنتز را درنظر بگیرید. سنتز همیشه آمیزه ی تز و آنتی تز و سازش صرف میان آن دو نیست.بلکه گاهی یعنی وقتی تز و آنتی تز با هم ترکیب شوند و چیزی پدید بیاورند که از لحاظ کیفی تازه باشد بسیار پرثمر است.» [ص ۲۴۶] و در نهایت:« ما فقط مهمانانی دوروزه یا به قول نیلس بور هم بازیگران و هم تماشاگرانی در نمایش بزرگ زندگی هستیم[یا همان سه گانه ی مشاهده گر،مشاهده شونده و فعل مشاهده].»[ ص ۲۴۸]
من نمونه گیری از سیستم فکری هایزنبرگ را بدان جهت به درازا کشاندم تا تمام ابعاد و زوایای این سیستم را زیر ذره بین دقت قرارداده و نشان دهم این شیوه ی نگاه به جهان-و تفسیر آن-چه نسبت و چه شباهتی با دیدگاه مارکس دارد و ح.ک.ک چه اندازه در گفتارش صداقت دارد.این کار در عین حال نمونه گیری از سیستم فکری و سندرم شناسی بیماری توهم پراکنی خود ح.ک.ک هم هست. می خواستم با مراجعه به هایزنبرگ نشان دهم آن کدام متدولوژی است که ح.ک.ک عوام فریبانه ادعا می کند به متدولوژی مارکس شباهت دارد.
ح.ک.ک می گوید تغییر عنصر اختیار را به پیش می کشد.باید گفت: تغییر پیش از هرچیز وجود دیالکتیک را در واقعیتی که تغییر می کند به پیش می کشد[یا: اثبات می کند] و دیالکتیک-چه در شکل ایده آلیستی و چه در وجه ماتریالیستی اش-کمترین پیوندی با اراده گرایی- واختیار آن هم نامشروط ندارد.تغییر،شدن دیالکتیکی در نتیجه ی درگیری و کشاکش اضداد است.این کشاکش و درگیری در ماده ی غیرارگانیک، خود به خودی[طبیعی] است و در ماده ی ارگانیک[زیست مند] در نتیجه ی کنش و واکنش ها و بده بستان های موجود زیست مند با طبیعت و محیط می باشد.در جامعه ی بشری تغییر محصول فرایند حل تضاد انسان با طبیعت از یک سو و تضاد اجتماعی انسان با انسان[تضاد طبقاتی] از سوی دیگر می باشد. تضاد انسان با طبیعت تضادی مطلق و همیشگی است که با کار و پراتیک انسان- به طور عام- گام به گام اما نه به طور مطلق حل می شود.پیشرفت تکنولوژی و دانش باعث می شود که تضاد انسان با طبیعت به پس زمینه ی تغییر رانده شود و نقش آن در تغییر اجتماعی به جایگاه دوم اهمیت تنزل یابد[رانده شود] و در مقابل تضاد انسان با انسان در اشکال مبارزه ی طبقاتی به زمینه ی اصلی تغییر تبدیل گردد. با این حال تا زمانی که انسان چونان موجودی آگاه و شعورمند مکانیسم حرکت جامعه و قوانین آن را کشف نکرده، این تغییرات خود به خودی و در عین حال دنباله روی نیروهای تولیدی و تابع درجه ی رشد این نیروها بوده و عمل آگاهانه دخالتی در روند تحولات اجتماعی ندارد. از هنگامی که انسان قوانین حاکم بر حرکت جامعه را کشف و شناسایی می کند، می تواند بر آن ها تأثیر بگذارد و عملکردشان را کند یا تند نماید. هرگز اما نمی تواند قوانین[ضرورت ها] را نادیده گیرد و به شیوه ی مکانیکی و اراده گرایانه بر آن ها چیره شود.این جاست که پای عنصر آگاه و شرایط ذهنی –علاوه بر شرایط عینی-نیز به میان می آید.
جمع شرایط عینی و شرایط ذهنی جمع ساده ی ریاضی به شیوه ای مکانیکی نیست بلکه دقیقاً پیوندی دیالکتیکی و انداموار می باشد.طبقه ی کارگر-عنصر اصلی تغییر-خود تولیدکننده ی آگاهی است. بورژوازی با روش های مختلف مانع بازگشت آگاهی به خود طبقه ی کارگر می شود و آگاهی دروغین را-از طریق رسانه ها و نهادهای گروهی و آموزشی اش-به عنوان آگاهی راستین به خورد او می دهد.این وظیفه بر عهده ی روشنفکر طبقه-مارکسیست ها-می افتد که چونان پرومته آگاهی را از بانک های اطلاعاتی خداوندان سرمایه ربوده و به صاحبان اصلی آن-طبقه ی کارگر-بازپس دهد. اینجا نقش عنصر آگاه-چه در شکل فردی و مستقل و چه در شکل سازمان یافته و تشکیلاتی در ایجاد تغییر آشکار می گردد. در هرصورت تغییر در طبیعت خود به خودی و محصول اتودینامیسم آن، و در جامعه بسته به شرایط عینی و ذهنی و در هر دو حالت قانون مند و بیرون از کارکرد اراده و اختیار است.اراده و اختیار[آزادی عمل] مشروط و مقید به شناخت قانون مندی است و تنها می تواند در جهت همراهی آگاهانه و شتاب بخشیدن به فرایند باشد و نه از روی ضرورت و قانون مندی پریدن و نادیده گرفتن حتمیت حاکم بر پدیده ها. به طور کلی: اگر شرایط-یعنی ضرورت های ماتریالیستی-دیالکتیکی تشخیص داده نشوند، هیچ سخنی از اراده و اختیار نمی تواند در میان باشد و زمانی می توان از اراده و اختیار سخن به میان آورد که شناخت کامل و همه جانبه از پدیده ی مشخص موجود باشد و در این صورت آن شناخت همه جانبه است که حدود دخالت[کارآیی] اراده و اختیار را به طور مشروط و کنکرت تعیین می کند؛یعنی تعیین حد و مرز اراده و اختیار در اختیار خود اراده و اختیار نیست. برخلاف تصور ح.ک.ک اراده و اختیار امری دل بخواهی، ناقانون مند و ترانسندنتال نیست.
تز یازدهم از تزهای یازده گانه ی مارکس درباره ی فویر باخ موجب بدفهمی ها و سوء استفاده های بسیاری از «تغییر» گردیده است.یک نمونه از این سوء استفاده ها-و نه بدفهمی ها-که تعمدی و آگاهانه است تفسیر دل بخواهی، فرصت طلبانه و غیر ماتریالیستی ح.ک.ک از تغییر است.وقتی ح.ک.ک در مقاله ای که عنوان جبر یا اختیار دارد پای تغییر را به میان می کشد و می نویسد:« تغییر عنصر اختیار را به پیش می کشد در حالی که تفسیر عنصر همراهی با تاریخ و یا دنباله روی[از تاریخ] را برجسته می کند. فاصله ی میان ولونتاریسم[اراده گرایی] با مارکسیسم کجاست؟کجا فرد عنصر فعال در تغییر واقعیت است و کجا یک عنصر پاسیو؟» پیداست که قصد دارد آن را در زمینه ای غیر از آنچه مارکس درنظر داشت مطرح نماید.بحث مارکس در یازده تز اساساً درباره ی شناخت است و مارکس شناخت را موکول و مشروط به پراتیک-یعنی کار تولیدی و عملی انسان ها-می داند. مارکس می گوید:پراتیک مقدم بر شناخت است و هر تئوری و نظریه ای که مبتنی بر پراتیک نباشد و پراتیک درستی آن را در زندگی اثبات نکند کمترین اعتبار و ارزش علمی-چه در شناخت طبیعت و چه در شناخت جامعه- ندارد. به کارگیری شناخت اثبات شده در پراتیک است که موجب تغییر و فرارفت از مرحله ای به مرحله ی دیگر می گردد.یعنی شرط تغییر به کارگیری شناخت علمی[درست:یعنی ماتریالیستی-دیالکتیکی] است.تفاوت تعبیر [تفسیر] و تغییر در تز یازدهم-و به طور کلی در دیدگاه مارکس- به معنای تفاوت دو دیدگاه ایده آلیستی-متافیزیکی و ماتریالیستی-دیالکتیکی در شیوه ی برخورد به جهان- و شناخت آن- است.یعنی تفاوت دو اردوگاه عمده ی فلسفی که یک اردوگاه بدون شرکت در پراتیک تغییر اثباتی جهان سرگرم فلسفه بافی ، و اردوگاه دیگر با فعالیت در روند دگرگون سازی تئوریک-اثباتی جهان خود را به عامل ذهنی تغییر- در کنارعوامل عینی-ارتقا می دهد.در اینجا هیچ شرطی نه فراموش شده و نه کنار گذاشته می شود.اما ح.ک.ک مساله را به گونه ای مطرح می سازد که گویی مارکس یکم:فرد را عنصر تغییر می داند و دوم: منظور مارکس از تغییر دگرگونی صوری و مکانیکی در یک زمینه ی خاص است.
بینش دیالکتیکی مارکس تغییر را به معنای دگرگونی دیالکتیکی و همه جانبه-کلی و فراگیر-درنظر دارد و مهم ترین ویژگی تغییر در متدولوژی مارکس خصلت اجتماعی -و نه فردی- آن است. اگر ح.ک.ک و هر آن کسانی که برداشت سطحی و اندیویدوآلیستی از تز یازدهم دارند-به تزهای پیش از آن-به ویژه تزهای نهم و دهم-توجه کنند به این قضیه پی خواهندبرد:« برترین دستاورد ماتریالیسم تأمل گر، یعنی ماتریالیسمی که حسیت را چونان کنش عملی نمی شناسد،عبارت است از مشاهده ی فرد تنها[فرد جدا از جمع] در «جامعه ی مدنی»[بورژوایی] .»[ تز نهم] و :«دیدگاه ماتریالیسم پیشین [ ماتریالیسم غیر دیالکتیک] جامعه ی «مدنی» است.دیدگاه ماتریالیسم نوین [ماتریالیسم دیالکتیک] جامعه ی انسانی یا انسان اجتماعی است.»[تز دهم] اتفاقاً همین تزها نشان می دهند که دیدگاه ح.ک.ک نه تنها مارکسیستی نیست بلکه همان دیدگاه ماتریالیسم کهنه ی جامعه ی بورژوایی است که امروزه دیگر به آن حتا نمی توان عنوان ماتریالیسم مکانیکی یا متافیزیکی اطلاق کرد؛زیرا بیش از حد کهنه و ارتجاعی است.
درباره ی تز یازدهم و اهمیت آن در تئوری شناخت مارکسیستی می توان گفت: سه پایه ی دیالکتیک ماتریالیستی مارکس عبارت اند از:پراتیک،شناخت،تغییر که در آن تغییر به عنوان برایند[سنتز] فرایند و به دلیل خصلت پراکتیکال و عمل گرای اش تکاملی و فراشدی است. در حا لی که متافیزیک ایده آلیستی اعلام شده ی ح.ک.ک درخصوص وحدت مشاهده گر،مشاهده شونده و مشاهده بیانگر وحدتی صوری و فرمال[ذهنی] و از این رو ناکارامد و ایستا می باشد و این خصوصیت فرمال و ذهنی -و در عین حال سطحی نگر- هنگامی برجسته می شود که ح.ک.ک تغییر را نه در پیوند با پراتیک و تکامل[فرارفت] اجتماعی بلکه درارتباط با تلاش فردی و اراده ی فرد تعریف می کند. به طور کلی اتمیسم در فیزیک-و جهان شناسی-بازتاب فردگرایی در جامعه و هر دو گرایش گرایشی بورژوایی، ایده آلیستی و متافیزیکی بوده و از این رو هیچگونه همخوانی و شباهتی با جامعه گرایی مارکسیستی ندارند. اتمیست و اندیویدوآلیست ضد قانون-یعنی ضد مجموعه ی قانون محور-است. آنارشیست است و در خود نیازی به پیروی از جمع و قوانین الزام آور مجموعه احساس نمی کند.این ها حتا در «باهم بودن» هم «بی هم بودن» یا در مجموعه فردهای جدا از هم را می بینند.
به گمان این ها اراده و اختیار فرد برتر و تعیین کننده تر از اراده ی مجموعه است. این است که مثلاً «تشکیلات ح.ک.ک» با فرد-رهبر و پیشوای حزب- شناخته می شود و نه با تئوری طبقاتی و سمبل های یک طبقه-یعنی مجموعه ی کلان و سازمان یافته ای از انسان های هدفدار همسوی همسود-. به گمان اینان اتم-به مثابه فرد و برعکس- هیچ هدف درازمدتی را پیش رو ندارد. هدف فرد و اتم« هم اینک» و حال است.چون اتم نه گذشته ای دارد و نه آینده ای.پس هم اکنون را باید خوش بود و در اکنون باید زیست.به این دلیل است که ح.ک.ک قبول ندارد«گذشته چراغ راه آینده است» و خود را از به کارگیری تجربیات چپ گذشته به بهانه ی سنتی بودن این چپ بی نیاز می داند. این بینش به دلیل فردگرایی و ایستانگری اش-بی اتکایی به گذشته و انکار آینده معنایش ایستانگری و توقف در اکنون است-سطحی نگر هم هست و از همین رو برای او فرد مهم است و نه سیستم و ایدئولوژی راهنمای فرد. برای او «حکمت» سمبل فردیت و حزبیت متکی به فرد است و نه نماد اندیشه و تئوری یک طبقه برای خود که با تکیه بر نیروی طبقاتی اش باید جهان را تغییر دهد. حزب گرایی در این سیستم فکری گردهم آیی افراد باشگاهی است که در آن هرکس حرف خودش را می زند و الزام و ضرورت و حتمیتی در آن حاکم نیست.در این مجموعه ی بی نظم-یا فاقد نظام مندی- فردیت رهبر و کاریزمای شخصی اوست که افراد را به دورهم گردمی آورد و هیچ ضرورت قانونی[یعنی دیالکتیکی] افراد-یا به عبارتی الکترون ها- را مجبور به تجمع به دور این هسته ی کاریزماتیک نمی کند.
اراده گرایی نامشروط در شرایطی که اراده ی بورژوازی به طور واقعی و فعال بر مقدرات اقتصادی-سیاسی جامعه حاکم است و اراده ی طبقه ی کارگر زیر سلطه ی قهر ضد انقلابی این اراده است معنایی جز خلع سلاح طبقه ی کارگر و وادارکردن او به تمکین در برابر اراده ی غالب معنای دیگری ندارد.درواقع در شرایط حاکمیت بورژوازی-ودر جامعه ی سرمایه داری-نفی قانون مندی از یک سو و تبلیغ آزادی اراده و اختیار از سوی دیگر، در وهله ی نخست ترویج انفراد منشی بورژوایی و روحیه ی فردگرایی در میان طبقه ی کارگر و در وهله ی بعد جاانداختن گرایش آنارشیستی گریز از مرکز در میان تک تک کارگران است تا به سازمان یابی و رفتن به زیر یک پرچم وحدت دهنده ی نظام مند آینده ساز تن ندهند.هدف بورژوازی و گرایش های وابسته به آن از تبلیغ اختیار و اراده ایجاد توهم درباره ی آزادی نامشروط در جامعه ی موجود[سرمایه داری] است.
مارکسیسم تئوری راهنمای طبقه ای است که می خواهد-و می باید- پیش از هرچیز مناسبات تاکنونی انسان ها را دگرگون[زیرورو] نماید.درست است که از زمانی که مانیفست نوشته شد،‌ طبقه ی کارگر این وظیفه و هدف را پیش روی خود قرار داده، اما اینکه طبقه ی کارگر بخواهد و تئوری راهنمای او بگوید چه باید بکند کافی نیست: این ها یک جنبه ی قضیه و یک سوی تضادند. خواستن در تضاد دیالکتیکی بسیار با اهمیت و پیچیده ای چون تضاد اجتماعی به تنهایی کارساز نیست: این که بگوئیم از زمانی که مارکس مانیفست را نوشت شرایط برای تحقق سوسیالیسم آماده است، ساده انگاری پدیده ی پیچیده ای با نام جامعه ی انسانی است و هدف این ساده سازی- آن هم در شرایطی که بورژوازی«مارکسیست های مانیفست شناس» خود را دارد و می تواند مانیفست و مارکسیسم را به شیوه ی خود تفسیر نماید و راه تحقق سوسیالیسم را-در عمل-سدنماید،‌ هرچه پیچیده تر کردن موضوع و به تأخیرانداختن تحقق سوسیالیسم است و این خواست بورژوازی است که تاکنون هم تحقق یافته است؛زیرا مقدرات جامعه ی بشری-خواه نا خواه-در این شرایط در اختیار بورژوازی و احزاب و سازمان هایی است که غالباً وابسته به بورژوازی و بعضاً‌تنها نام و عنوان مارکسیستی و کارگری دارند و این جنبه ی تضاد است که پیچیدگی کار را صدچندان می سازد. یک نمونه ی این تفسیرهای دل بخواهی بورژوایی از مارکسیسم نقش حزب در کسب قدرت سیاسی است. مارکس در هیچ جایی نگفته است حزب می تواند به نمایندگی طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را به دست گیرد و بدتر از آن دیکتاتوری خود را به جای طبقه اعمال نماید. نقش حزب به مثابه عنصر آگاه، فقط دادن آگاهی طبقاتی به پرولتاریاست و نه هیچ وظیفه ی دیگر.
طبقه با کسب آگاهی،‌ نیروی پراکنده ی خود را سازمان دهی کرده و در تشکیلات واحد طبقاتی اش کانالیزه می کند و آن اگاه خود به قصد تصرف قدرت-به هر طریقی که اگاهی و شناخت کسب شده به او ارائه نماید وارد عمل گردد.در این فرایند قدرت گیری، حزب نباید برای خود هیچ جایی باز بگذارد. اگر پرولتاریا داشتن اگاهی توان کسب قدرت سیاسی را پیدا کرده باشد خود این کار را عملی خواهد کرد و نیازی به نیروی کمکی و یا رهبری ازبیرون نخواهدداشت-او خود در این عصر موتور حرکت جامعه است- و اگر قادر به کسب قدرت سیاسی نباشد، معنای اش این است که یا اگاهی دروغین به او داده شده که پتانسیل انقلابی اش رابه هرز می برد، و یا هنوز به مرحله ای نرسیده که قادر به کسب قدرت باشد. در هر صورت پرولتاریا خود تقدیر خویش راباید تشخیص دهد-و خواهد داد- در ضمن باید به این مساله توجه داشت که این طبقه است که برای حزب خط مشی و راهکار تعیین می کند و آن گاه که قدرت رابه دست گیرد و دموکراسی اش را در جامعه گسترش دهد دیگر نیازی به حزب-به عنوان ابزار اگاهی-ندارد. نه آنکه حزب بر بالای سر طبقه- و جامعه- باقی بماند و به آنها امرونهی نماید. بعد از قدرت گیری پرولتاریا، حزب که همواره نقش یاری رسان در مبارزه ی طبقاتی داشته، باید خود را منحل کند و یا: طبقه او را در ساختار تولیدی جامعه یا شبکه های آموزشی-اجتماعی تحلیل بَرَد. در هرحال نباید افرادی با هر کمیت و کیفیتی با نام«حزب طبقه ی کارگر» یا «حزب کمونیست» بر بالای سر طیقه و جامعه ای که گام در راه سوسیالیسم نهاده-به عنوان شریک قدرت-قرار داشته باشد.از آن به بعد اراده ی طبقه ی در قدرت- یعنی پرولتاریا- است که سرنوشت جامعه و مقدرات آن را رقم می زند و این اراده خود تابع قانون مندی های کلی حرکت جامعه است ونمی تواند از این قوانین سرپیچی کند.
ما نمونه های شوروی و چین را در آرشیو تجربیات علمی-طبقاتی مان داریم. چرا نباید از این تجربیات باارزش درس اموخته باشیم. حزب رهنموددهنده است.حزبی که چشم به قدرت سیاسی دوخته، از حالا دارد پستهای اداری[دولتی] را میان اعضایش تقسیم می کند.ما حزبی صادق تر، عاشق تر و پیوندیافته تر از بلشویک ها به طبقه ی کارگر که قدرت سیاسی را به دست آورده باشد نداشته و هرگز نخواهیم داشت و دیدیم که چگونه از یک حزب پرولتری به حزبی بورژوایی تغییر ماهیت داد. اینکه چرا چنین شد،‌ و هربار دیگر هم که حزب به نمایندگی از طبقه، قدرت را به دست گیرد چنین خواهدشد، مربوط به نقش و کارکرد حزب در جنبش طبقه ی کارگر می شود و نه هیچ تفسیر بورژوایی دیگر.
.
خدامراد فولادی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه


همچنین مشاهده کنید