پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

بیداری


بیداری
«زنی با کودکی در آغوش پیش بودا می آید و از او می خواهد تا فرزند مرده اش را زنده کند. بودا از او می خواهد تا دارویی را از خانه یی بگیرد که در آن هیچ کسی نمرده است. او به جست وجوی آن دارو به تمام خانه ها سر می زند و در نهایت آرام می شود. او پیام بودا را دریافته بود.»
داستان زندگی بودا و بیداری او پس از آنکه سال ها در ناز و نعمت در قصری به دور از مردم عادی و رنج هایشان زیسته بود حکایت کسی است که با دیدن بیماری، پیری و مرگ از قصر پوشالی شادی های ناپایدار می گریزد و راهی را می جوید تا انسان ها هر چه کمتر رنج ببرند. تلاش او به هر کجا انجامیده باشد در مقابل سودای شناسایی هستی قرار می گیرد که هدف بیشتر فیلسوفان بوده است. شاید بتوان گفت که تاریخ اندیشه بشر تجلی دو حرکت است؛ شناسایی و رهایی. جمعی چون بیشتر فلاسفه غربی در پی دستیابی به معرفت صحیح بوده اند و گروهی دیگر مانند بزرگان فرهنگ شرق، به رنج و راه رهایی از آن پرداخته اند. اما رنجی که از مرگ خود و دیگران می بریم نه قابل پیشگیری و نه قابل درمان است. آری می توان مرگ را به تاخیر انداخت اما نمی توان با قطعیت آن جنگید. شاید لازم باشد این سوال را هم از خود بپرسیم که آیا خلاص شدن از مرگ خوب است؟ زندگی چگونه می بود اگر ما نمی مردیم؟ اما آیا طرح این سوال هم راهی برای معنا دادن به مرگ و آرامش بخشیدن به خودمان نیست؟ بشر گاه کوشیده است تا به حقیقت سخت و سرد مرگ معنایی ببخشد تا تحمل آن آسان تر شود و گاه با طرح ایده یی رواقی، تلاش برای تغییر خود را، به جای تلاش برای قلب ماهیت مرگ قرار داده است. کمتر کسی به فکر جنگیدن با مرگ می افتد و بیهوده نیست که ایده جنگیدن با مرگ آنچنان فرهنگ ها را در سیطره خود قرار نداده است که طرح کنار آمدن با آن یا تفسیر خاصی از آن. اما با این حال، حجم قابل توجهی از اسطوره ها به جاودانه شدن میرایان اختصاص یافته که حاکی از این میل همیشگی برای غلبه بر مرگ بوده است؛ هرکول پس از گذشتن از مراحل بسیار سخت، در نهایت از قالب خاکی بیرون می آید و از خدایان می شود تا زندگی جاودان بیابد. خضر در اسطوره های ما به همراه اسکندر و لشکرش، با سختی بسیار از ظلمات می گذرند تا به آب حیات برسند. خضر زودتر به آب حیات می رسد و از آن می نوشد و به این خاطر هنوز زنده است. اینها همه هوس جاودانه شدن را در ما بیان می کنند. اما اکثر انسان ها این حقیقت را پذیرفته اند که گریزی از مرگ نیست اما انسان تسلیم شده در برابر مرگ چه می کند؟ برخی با آن کنار نمی آیند و فریاد اعتراضشان بلند است. به گفته خیام؛
جامی است که عقل آفرین می زندش/ صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش/این کوزه گر دهر چنین جام لطیف/می سازد و باز بر زمین می زندش
زندگی آنان در برابر سد مرگ معنای خود را از دست می دهد؛ عده یی خودکشی می کنند، برخی افسرده می شوند و شاید در فقدان پایه های ثابت برای نظام های ارزشی خود، به رفتارهای غیرطبیعی یا خشن روی بیاورند. خلاصه اینکه یا به خود آسیب بزنند یا به دیگران. این اعتراض و ناسازگاری در مواجهه با مرگ عزیزان و دوستان نیز رخ می نماید. در قسمت اول از مجموعه فیلم های ده فرمان اثر کیشلوفسکی، پدری که به خدا و روح اعتقادی ندارد، در مواجهه با مرگ ناگهانی فرزندش (پاول)، با خشم به سوی کلیسا می رود و شمع های مقابل تمثال مسیح را به زمین می ریزد. او معترض است، اما نمی داند به چه کسی باید اعتراض کند. باورهایی که زمانی از آنها گریزان بوده اینک گریزگاه او شده اند. البته شاید نتوان گفت که او از این طریق دنبال تسکینی بوده است، اما این عکس العملی قابل تصور از کسی است که دنبال مقصری می گردد تا گناه مرگ آفرینی را به گردن او بیندازد. اما گاه ناسازگاری خود را در قالب اعتراض نشان نمی دهد بلکه آثاری چون رفتارهای غیرطبیعی یا در وضع شدیدتر روان پریشی را در پی می آورد. به ویژه زمانی که ضربه مرگ، ناگهانی باشد یا آنکه موقعیت یا سن فرد متوفی، درک و تحمل مرگ او را دشوارتر کند، این پیامدها را بیشتر می توان دید. همه ما تجربیاتی از این دست را لااقل درباره دیگران داریم. مخصوصاً مادران در فوت فرزندانشان چنین واکنش هایی از خود بروز می دهند و این البته در فضای سنتی که وابستگی ها بیشتر است بیشتر رخ می نمایاند. این رفتارهای کنترل ناشده در تعالیم دینی و معنوی مورد نکوهش قرار گرفته اند، بلکه اساساً رفتار معترضانه یا ناسازگارانه در برابر مرگ، جایگاهی پسندیده از دیدگاه آنان ندارد. منع رفتارهایی مانند خراشیدن صورت یا گریبان دریدن و شیون و ناله به افراط، ناظر بر چنین نوع واکنش هایی است. هرچند باید اذعان کرد واکنش های ناسازگارانه یا معترضانه تا حد زیادی آنی و کنترل ناشده اند بنابراین شاید توصیه هایی دینی و معنوی درباره آنها بی فایده به نظر برسد، اما توجه به این نکته لازم است که میان تسلی هنگامی که فرد سوگوار است و تلقی که باید به تدریج در انسان شکل بگیرد، تفاوت بسیاری است. فرد سوگوار شاید در وضعی به سر نبرد که تحلیل ها و تفسیرهای نو در مورد مرگ یا یادآوری تلقی های پیشین، به او تسلی دهد، اما اگر اندیشیدن به مرگ همان گونه که در سنت دینی ما بر آن بسیار تاکید شده به یک برنامه در زندگی انسان بدل شود یا توان روانی در مقابله با مشکلات تقویت شود و شخصیتی قوی و واجد ضبط نفس به دست آید، واکنش های بعدی تا حدی قابل کنترل خواهند بود. در مقابل دیدگاه ناسازگارانه و معترضانه، انسان هایی که در برابر حقیقت مرگ تسلیم شده اند دو راه را برای مواجهه با آن در پیش گرفته اند؛
۱) گروهی چندان در پی معنا دادن به آن نیستند و با صورت ظاهری آن روبه رو می شوند. این نگاه البته ضرورتاً نگاهی غیرمعنوی نیست اما برای آنکه تلقی مادی از جهان دارد پذیرفتنی تر است، دیدگاه رواقی از این جمله است. وقتی بپذیری که نمی توانی با مرگ دست و پنجه نرم کنی و تغییری در آن بدهی بهترین راه حل، کنار آمدن با آن خواهد بود مانند پرنده یی که بعد از بارها کوبیدن خود به میله های قفس درمی یابد راه گریزی نیست و آسوده به کناری می نشیند و دیگر تقلایی نمی کند. سکون و آرامشی که پس از دریافتن این حقیقت به دست می آید که با مرگ نمی توان جنگید انسان را به دامان زندگی عادی برمی گرداند، اما این بار نه با التهاب در این باره که چه پیش خواهد آمد. می توان به مرگ نیندیشید. وقتی نمی توانی کاری درباره آن انجام دهی، فکر کردن به آن هم ضرورتی نخواهد داشت، مخصوصاً اینکه شاید پرداختن به آن باعث تلخکامی شود، بنابراین یکی از راه های رسیدن به آرامش در مواجهه با مرگ این خواهد بود که به آن نیندیشیم.
اما روبه رو شدن با حقیقت عریان مرگ، همیشه به گردن نهادن به آن نمی انجامد. درست است که ما نمی توانیم کاری در قبال مرگ بکنیم، اما فهم مرگ اثر عظیمی بر مساله معنای زندگی ما می گذارد. مرگ ما از نگاه کسی چون سارتر معنایی ندارد، بلکه مرگ معنا را از زندگی می ستاند و دیگر برگشتی در کار نخواهد بود. تحولی که در فرد رخ می دهد نوعی بی اعتنایی به معانی از پیش تعیین شده قبلی است و این حتی می تواند بر سوگواری فرد که تابع بسیاری مفاهیم اجتماعی است تاثیر بگذارد و رفتار کنترل شده تر و سردتری را به او ببخشد. سارتر البته به مسوولیت اخلاقی در قبال دیگران قائل است، اما این نوع نگاه می تواند شکل بی اعتنایی حادی را به خود بگیرد، همچنان که در رمان دیوارً سارتر، وقتی پابلو با واقعیت مرگ خود روبه رو می شود درمی یابد حال که حیاتش به اتمام می رسد دیگر زندگی ارزشی ندارد. او از زبان پابلو لحظه یی که در اتاق اعدام در انتظار مرگ است، می گوید؛ «در وضعی که بودم، اگر می آمدند و به من می گفتند می توانم راحت به خانه بروم و زندگی ام مصون خواهد بود این هم از خونسردی ام نمی کاست. وقتی که آدم خیال موهوم ابدیت را از دست داده، چند ساعت یا چند سال انتظار فرقی نمی کند.» در این وضع دغدغه و مسوولیت تنها برای تو و برای آنچه می توانی بشوی معنا دارد. شکل افراطی تر این بی اعتنایی را در رمان بیگانه کامو می توان دید. قهرمان قصه به مرگ مادر خود بسیار بی اعتناست و تنها چند آداب صوری را آن هم با بی رغبتی انجام می دهد. این اتفاق حتی در برنامه عیاشی اش هم تغییری ایجاد نمی کند و این البته از سر بی معنایی زندگی برای او است و نه کنار آمدن با مرگ.
۲) در برابر این گروه، عده یی سعی می کنند به مرگ چهر ه یی جدید ببخشند؛
الف) برخی از آنان در تلقی تاریخی از مرگ تشکیک می کنند و می پرسند آیا مرگ اساساً چیز بدی است که باید برای آن فکری کرد؟ آیا مانعی است که بر سر راه زندگی ما مشکل ایجاد کرده است؟ آنها می خواهند بگویند مرگ چیز مفیدی است و اگر واقعاً از منافع آن آگاه شویم دیگر از آن نمی گریزیم. در داستان جست وجوی آب حیات، که در بالا آمد، اسکندر پس از خضر به آب حیات می رسد، اما پیش از نوشیدن آن، با تعدادی پیرمرد سالخورده روبه رو می شود که پیری آنها را در هم شکسته و در وضع رقت باری به سر می برند. از آنها می پرسد چرا به این حال و روز افتاده اند. آنها جواب می دهند که از آب حیات نوشیده اند و حالا آرزوی مرگ می کنند تا از این وضع خلاص شوند اما نمی میرند. اسکندر با دیدن آنها از قصدش منصرف می شود و عطای آب حیات را به لقایش می بخشد. البته داستان، پیر ماندن در عین جاودانگی را عامل انصراف اسکندر می داند، اما از نگاه دیگران، مرگ خود عنصر معنابخش به زندگی ما است و بدون آن زندگی ما کرخت و بی معنا می شود. این مساله محور کارهای هنری بسیاری بوده است. مثلاً در صحنه یی از فیلم رنسانس که انیمیشنی حول محور مرگ است، دکتر مولر می گوید اگر مرگ نباشد زندگی بی معنا می شود و در نهایت خودش را قربانی می کند تا راز جاودانگی را که به دست آورده فاش نشود و پلیسی که تلاش بسیاری کرده تا زنی را نجات دهد در نهایت وقتی می فهمد که او تنها کسی است که این راز را می داند و می خواهد از طریق آن جاودانه شود، او را می کشد. سهراب سپهری به خوبی این مساله را در صدای پای آب بیان کرده است؛ «و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می گشت».
ب) جمع دیگر با وجه آزاردهنده مرگ به مقابله برنمی خیزند بلکه سعی می کنند با تعریفی نو از مرگ، رنگ تلخی را از آن بزدایند و این کار را معمولاً از طریق برگرفتن معنای پایان بخشی مرگ از آن انجام می دهند. ادیان و مذاهب همواره به پیروان خود این طور القا می کنند که مرگ جز یک مرحله از حیات بشر که او را به جاودانگی پیوند می دهد نیست. وضع ما در این دنیا مانند کودکی در زهدان مادر است و مرگ به مانند تولد. هر چند شاید دردناک به نظر برسد، اما دریچه جهانی نو را به روی ما می گشاید. تعابیر اینچنینی آنقدر فراوانند که مراجعه به هر متن دینی نمونه هایی از این نگاه را نشان خواهد داد. در قرآن کریم از «خلق مرگ» سخن به میان آمده؛ «الذی خلق الموت و الحیوه» مرگ در اینجا مانند مرحله یی از زندگی است که قابل خلق است نه آنکه معدوم کردن چیزی باشد. بنابراین از نگاه دینی از مرگ نمی توان تلقی نابودی داشت. بسیاری از طریق همین نگاه دینی و معنوی در برابر مرگ عزیزان خود تاب آورده اند و آرامش و سکون باورنکردنی از خود بروز داده اند. فرزندان خود را به کام مرگ فرستاده و افتخار کرده اند و حتی نگریسته اند. یا حتی داستان زنی که در عصر پیامبر، مرگ فرزندش را به شیوه یی شگفت انگیز به شوهر خود اطلاع می دهد و می گوید این امانتی از جانب خدا بود که از ما گرفت. اینها اتفاقاتی است که در فضای ایمان قوی دینی رخ می دهد و نمی توان از آن غافل بود. برخی مکاتب فکری و سیاسی نیز با تلقی خاصی که از جاودانگی به دست می دهند پیروان خود را به جانفشانی و اطرافیان آنها را به تحمل مصیبت فوت آنان فرامی خوانند. همه آنچه گفته شد باز هم شکاف میان آنچه در هنگام مصیبت برای فرد سوگوار رخ می دهد و نگاه های نظری را نخواهد پوشاند. توصیه ها و تفسیرها البته یاری رسانند، اما از دور دستی بر آتش فراق دارند و حتی ایمان قوی هم اگر چه به مقدار قابل توجهی از آثار بیرونی مصیبت می کاهد، اما چندان بر آتش درون آبی نمی افشاند و رنج را تسکین نمی دهد. آنچه در کنار باورهای دینی و معنوی به یاری فرد سوگوار می آید ساز و کارهای روانی و اجتماعی است که طی قرن ها در جامعه ریشه گرفته اند. غلبه بر تنهایی پس از فراق، در کنار دیگران و معطوف شدن توجه از مصیبت مرگ به امور دیگر ولو آنکه خود مراسم سوگواری یا حواشی آن باشد تجربه اجتماعی است که امتحان خود را پس داده است.
عباس اسکوییان
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید