پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا


جایی برای خوب بودن هست؟!


جایی برای خوب بودن هست؟!
وقتی پای فیلمی از برادران کوئن می نشینی ، باید خودت را برای خیلی چیزها آماده کنی . برای گم شدن در داستانی که اگر چه شروع و پایان مشخصی دارد ، اما کیلومترها با داستان فیلمهای مشابهش فرق می کند. آدمهای داستان و فیلم، آدمهای معمولی نیستند و اگر چه به نظر ساده می آیند، اما چیزی در وجودشان هست که از بقیه آدمهای اطراف، جدایشان می کند.
دنیای برادران کوئن، دنیای سرد و بهم ریخته ای است. دنیای آدمهای تنهایی است که در بهترین شکل، «شاید» کسی را داشته باشند که با او دو کلمه «حرف» بزنند، نه اینکه بخواهند دوستش داشته باشند یا به عشق او، زندگی کنند.
دنیای برادران کوئن، دنیای یخ زده ای است، سردتر از دنیایی که در «فارگو» به چشم می آید. دنیای یخ زده روابط انسانی که بی رحمانه بر همه چیز پنجه می کشد.
اما دنیای «جایی برای پیرمردها نیست»، دنیایی است خشن تر از آنچه تا کنون در فیلمهای برادران کوئن دیده ایم. دنیایی بی رحم که قساوت و بی رحمی اش را بر سر آدمیانی فرو می بارد که بیش از همه دوست دارند خوب باشند و خوب زندگی کنند. آدمیانی که میان خون و خشونت دست و پا می زنند و هیچ دست آویزی نمی یابند تا بتوانند با اتکا به آن، کمی از بار تلخ زندگی بکاهند.
داستان «جایی برای پیرمردها نیست»، داستان پیرمردها نیست، داستان آدمهایی میانه سال است که خشونت زندگی، آنها را زمینگیر کرده است. داستان مقابله و تن دادن یا تن ندادن به شرایط زندگی است. داستان «خوب» بودن در میان «بد»هاست.خشونت فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» همچون خشونت فیلمی چون «فارگو» نیست. اگر در «فارگو» خشونت آنقدر عینی و صریح است که گاه به حد تهوع آوری نیز می رسد (آیا سکانسی که در آن، یکی از آدمکشهای فیلم، دارد پای جسدی را در دستگاه چوب خرد کن فرو می کند و خون به بالا می پاشد را توانسته اید فراموش کنید؟!)، اما «جایی برای پیرمردها نیست» خشونت دیگری نیز دارد. خشونتی پنهان که فارغ از خشونت آشکار تصاویر فیلم و تازه پس از پایان آن، در وجود بیننده رشد می کند و نمی گذارد چیزهایی را به راحتی فراموش کند و از یاد ببرد.
«اد تام بل»( تام لی جونز) کلانتری است که روزهای آخر خدمت خود را می گذراند و منتظر آن است تا با فرا رسیدن دوران بازنشستگی اش، آرامش زندگی را تجربه کند. او از درگیر شدن در اتفاقاتی که در اطراف محل خدمتش رخ می دهد (هر چند اگر وجود انبوهی جسد باشد که در درگیری بر سر مواد مخدر به قتل رسیده اند) تن می زند و از دور، بر این جریان نظارت می کند. «آنتوان چی گور»(خاویر باردام) هم، جانی خطرناکی است که از زندان گریخته و به جستجوی کیف اسکناسهایی است که در مبادله مواد مخدر و قتل همه اعضای باند قاچاقچیان، به دست «لیو آلن موس» (جاش برولین) شکارچی فقیری افتاده که تصمیم دارد پولها را به دست قانون برساند.
«جایی برای پیرمردها نیست» داستان این آدمهاست، آدمهای خوب و آدمهای بد. خیر و شر، جدال همیشگی بشریت. اما طبیعتاً حرف فیلم برادران کوئن، به همین سرراستی نیست. ظاهر فیلم، داستانی است ساده از قاتلی که به جستجوی کیف پولهایی است که در مبادله میان قاچاقچیان مواد مخدر، به دست یکی دیگر افتاده، اما این، همه ماجرا نیست. برادران کوئن، داستان را طوری روایت می کنند که بیننده فیلم، بیشتر از آنکه درگیر خشونت فیلم و جذابیتهای ظاهری فیلم شود، حس می کند چیزی در پشت این تصاویر پنهان شده. چیزی که رعب آور است و ترساننده.
چیزی که ببیننده را می ترساند، خشونت قاتل روانی خونسرد فیلم نیست، بلکه حس ناپیدایی است که از آرامش این قاتل به وجود می آید. قدرتی که انگار ریشه در ماوراء دارد. او به راحتی و با کمال خونسردی، آنگونه آدم می کشد که انگار دارد ساده ترین کار عمرش را انجام می دهد. او حتی، با خودش نیز بی رحم است، آنجا که زخمی شده و زخم تنش را، خود بخیه می کند.
آدم دیگر فیلم یعنی «لیو آلن موس» هم، شخصیت مهم دیگر داستان است. کسی که حتی وقتی به کیف انباشته از پول هم می رسد، دست به آنها نمی زند و در جایی و بالاجبار، چند دلاری از آنها را برای خرید وسایل مورد نیازش برمی دارد. او، نیمه دیگری است از شخصیتی که کلانتر «تام بل» آن را کامل می کند. شاید بتوان کلانتر «تام بل» و «لیو آلن موس» را، دو نیمه یک نفر دانست. دو نفری که آدمهای مثبت دنیایند، هر چند اگر کلانتر جرات درگیر شدن با آدمکشهای اطرافش را نداشته باشد و جور او را «لیو آلن موس» به دوش بکشد و وظیفه ای را که کلانتر به عهده دارد را، او به گردن بگیرد و جانش را هم پای اعتقادش بگذارد.
«جایی برای پیرمردها نیست»، روایت تلخ پیروزی «شر» بر «خیر» است. اگر داستانهای همیشه دنیا، با پیروزی خیر بر شر به پایان می رسید، این بار قضیه بر عکس است. این بار، این «شر» است که (اگر چه زخمی) اما پیروز، از میدان کارزار بیرون می رود و در پشت سر، یک جسد از «لیو آلن موس» باقی می گذارد و یک پیرمرد شکست خورده به نام کلانتر«اد تام بل». کلانتری که حالا و پس از بازنشست شدن از کلانتر بودن، در اتاق ساکت خود نشسته و در ذهن خود دارد روزهای گذشته را واکاوی می کند و به این می اندیشد که آیا این آرامش یکنواخت و کسل کننده، ارزش آن را داشت تا او به خاطرش، خیلی چیزها را نادیده بگیرد و از انجام وظایفش تن بزند؟! آیا می تواند در این روزهای بیهودگی، وجدان آرامی برای گذراندن روزهایش بیابد؟ آیا جایی برای او باقی مانده که بتواند بدون اندیشیدن به آنچه وظیفه اش بوده و انجام نداده، آرامش روزگار پیری را بیابد؟ آیا سرزمینی برای پیرمردان محتاط و ترسو هست؟!
کلانتر، زمانی به هتل می رسد که جسد «لیو آلن موس» وسط اتاق افتاده و قاتل خونسرد، کیف پول را برداشته و رفته است. حالا او مانده و وجدان ناآرامی که در جستجوی یافتن پاسخی برای این پرسش است: «این همون چیزی بود که دنبالش بودی؟!».
فیلم با مرگ «لیو آلن موس» تمام نمی شود. حتی با تصویر کلانتر بازنشسته شده که در اتاق کوچک خودش به فنجان قهوه روی میز نگاه می کند هم به پایان نمی رسد. فیلم انگار هیچوقت تمام نمی شود، بلکه با تصویر ترسناکی در ذهن ما ادامه می یابد: با تصویری از قاتلی خونسرد که به سختی از ماشین صدمه دیده اش پیاده می شود و بعد از اینکه پیراهن پسرکی را با صد دلار می خرد و با آن زخم دستش را می بندد، در انتهای خیابان گم می شود.
یادتان باشد، او هنوز زنده است و اگر شما آدم خوش شانسی باشید و به سرنوشت «لیو آلن موس» دچار نشوید، شاید در زمان پیری، همچون کلانتر بازنشسته، به این فکر کنید که چه چیزهایی را به خاطر چه چیزهای دیگر از دست داده اید. آیا آن موقع، شما هم در برابر وجدانتان، جایی برای «بودن» خواهید داشت؟!
علی جعفری
منبع : روزنامه قدس


همچنین مشاهده کنید