شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


حکایت متوسط شهر متوسط آدم‌های متوسط


حکایت متوسط شهر متوسط آدم‌های متوسط
● کافه پیانو (رمان)
▪ فرهاد جعفری
▪ نشر چشمه ۱۳۸۶
▪ ۲۰۰۰ نسخه
ما همیشه محروم بوده‌ایم. این به آن معناست که هیچگاه، جز در مواردی معدود، شاهد آن نبوده‌ایم که از زندگی روزمره‌مان، از آنچه هر روز، بی‌واسطه و ادامه‌دار تجربه می‌کنیم، در ادبیاتمان حرفی به میان بیاید. همیشه محروم بوده‌ایم از آنکه زندگی روزمره‌مان را با ادبیات زیباتر ببینیم یا از اساس، جور دیگری ببینیم. همین است که اکثر داستان‌های کوتاه ما، رمان‌های ما و آنچه هنوز و همیشه، نویسندگان ما به ادبیات داستانی معاصر اضافه می‌کنند، چیزی نیست جز فضاهایی انتزاعی یا اساسا فضاهای شهری که چندان به شهرهای ما شبیه نیست و هزار بار از صافی تخیل گذشته است یا اینکه فضاها کلا شهری نیست و همه اتفاق‌ها و رویدادها، خلاصه شده است در چاردیواری‌های محدود و از این خیابان‌ها و این شهر، با همه دغدغه‌ها و مصائبش، حس‌ها و شلوغی و روزمره‌گی‌اش خبری نیست و این همان چیزی‌ست که ادبیات داستانی ما را از زندگی روزمره‌مان دور می‌کند و آدم‌هایی که شبیه ما نیستند، در جاهایی که شبیه به جای زندگی کردن ما نیست، روزگاری می‌گذرانند که چندان شبیه روزگار ما نیست. پای ادبیات ما به خیابان باز نشده. این هزار و یک دلیل دارد که گفتنش شاید از حوصله چند صد کلمه متن بیرون بزند اما، قصه از این قرار است؛ داستانی که در خانه می‌نشیند و روایت می‌کند، حجم زیادی از اتفاقات و رویدادهای جذاب و داستانی این خیابان‌ها را از دست می‌دهد. حالا رمان «کافه پیانو» نوشته «فرهاد جعفری»، یک قدم درشت برداشته است و آن اینکه پای را از چاردیواری‌های همیشگی و معمول فراتر گذاشته و این چاردیواری را نزدیک به رویدادهای خیابان انتخاب کرده است. حالا و در این رمان، فاصله رویدادهای درون چاردیواری ذهن و احساس و جغرافیای واقعی که راوی داستان در آن قرار گرفته، با حادثه‌ها و زندگی جاری در خیابان به اندازه باز و بسته شدن در کافه‌ای‌ست که آدم‌های بسیاری را از تیپ‌های جورواجور پذیرا می‌شود و این کافه‌های امروزی از اساس، چه موقعیت دلپذیری دارد برای شرح زندگی آدم‌های خاکستری این شهر.
آن زمان که «زویا پیرزاد» در رمان «عادت می‌کنیم» خود از وبلاگ نوشت، اولین بار بود که مفهوم وبلاگ، راه خود را به ادبیات داستانی کشانده بود و این همان بهترین اتفاق رمان «عادت می‌کنیم» «زویا پیرزاد» بود که هر کاری می‌کردیم، به اندازه رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» دوستش نداشتیم. اما آنجا که قصه وارد فضای وبلاگ و ادبیات وبلاگی می‌شد، خوشمان می‌آمد و به جسارت نویسنده‌اش تبریک می‌گفتیم. بعدها کاشف به عمل آمد که خود «زویا پیرزاد» مدتی در وبلاگستان فارسی، مشتری دائم وبلاگ «نوشی و جوجه‌هایش» بوده و حتی در یک مقطع زمانی کوتاه وبلاگ می‌نوشته –کاری که این روزها «فرهاد جعفری» نویسنده رمان «کافه پیانو»، با جدیت انجام می‌دهد- و شخصیت‌هایی که در پست‌های وبلاگی‌اش مطرح می‌کرده، همان شخصیت‌های رمان «عادت می‌کنیم» بوده است. کمی بعدتر «مصطفی مستور» پای چت و عشق اینترنتی را به ادبیات داستانی باز کرد و هر چند آن داستان کوتاه، در مجموعه «حکایت عشقی بی‌قاف، بی‌شین، بی‌نقطه» نبود اما، همین جسارت در داستانی کردن مفاهیم تازه، قابل ستایش و دوست‌داشتنی بود. ماجرا از این قرار است که ما همیشه محروم بوده‌ایم از آنکه مظاهر زندگی هر روزه‌‌مان را در داستان‌هایمان بخوانیم و چه حکایت غریب بامزه‌ای‌ست اینکه؛ داستان‌های کوتاه و رمان‌های ما، مجدانه خود را از طرح و شرح هرگونه مظهر تکنولوژی و هر گونه نماد زندگی مدرن شهری، معاف می‌دانند. همین است که وقتی در رمان «کافه ‌پیانو» حرف از وبلاگ است -«کافه پیانو» را شاید بشود بسیار الهام گرفته از فضای وبلاگ و روزنوشت دانست، چه حتی در فرم و روایت- تلفن همراه و چیزهایی از این دست، خوشمان می‌آید؛ همین که می‌بینیم فضای ادبیات ما انگار قصد کرده، کمی از خاک و خل فاصله بگیرد و اندکی مدرن شود و کاش ادا هم درنیاورد.
ماجرا از این قرار است که اتفاقا ما همیشه محروم بوده‌ایم. ما آدم‌های طبقه متوسط که پرادو سوار نمی‌شویم و شانس بیاوریم در این وضعیت اسفبار تهوع‌آور، در این سیر نزولی رو به قهقرا، از آن چیزی که هستیم پست‌تر نشویم و از این طبقه متوسط یا طبقه متوسط رو به پایین، وضعیت بدتری پیدا نکنیم. ما همیشه محروم بوده‌ایم از اینکه در داستان‌ها و رمان‌هایی که می‌خوانیم، شرح زندگی متوسط‌‌مان را بخوانیم. شرح روزگار بی‌پرادویی و تماشای راننده‌های سوار بر پرادو و احساسمان نسبت به پرادو و واکنش‌مان در پاسخ به دختر کوچکمان که می‌پرسد؛ ما چرا پرادو نداریم و هزار جور مشکل و رویارویی دیگر. همین است که وقتی «کافه پیانو» را می‌خوانیم و می‌بینیم که قصه‌ای است درباره یک آدم طبقه متوسط که نه آنقدر دارد که نداند با آن چه کار کند و نه آنقدر ندار و بدبخت و بیچاره است که نداند چه خاکی بر سرش بریزد، خوشمان می‌آید و کیف می‌کنیم زمانی که راوی به سمت دخترک قصه؛ «گل گیسو» بر می‌گردد و می‌گوید:
-متوسط بودن، حال به هم زنه گل‌گیسو، تا می‌تونی ازش فرار کن. پشت سرت جا بذارش، نزار بهت برسه
ما خیلی خوب می‌فهیم؛ ما آدم‌های متوسط این شهر متوسط.
و همین چیزهاست که رمان «کافه پیانو» را پرخواهان و ممتاز می‌کند. اینجا دیگر مهم نیست که انتهای رمان، تمام ذوق‌زدگی‌ات نقش بر آب می‌شود از آنجا که پایان آنطور که باید و شاید، دندان‌گیر نیست. اصلا داستان تمام نمی‌شود و این اتفاق خوبی نیست و اینجا دیگر مهم نیست که آخرین صفحه ضمیمه شده به این رمان چقدر غم‌انگیز است؛ وقتی نویسنده از دلیل نوشتنش می‌گوید، که این مسلما هیچ ربطی به ما ندارد و یا چیزهای دیگری که گاهی پس می‌زند؛ شوخی‌هایی که گاهی لوس می‌شود و طرح مفاهیمی که چندان به عقاید و شخصیت راوی نمی‌چسبد؛ شبیه آنجایی که راوی متفاوت کمی تا قسمتی روشنفکر رمان ما، به دوستش، برای رهایی از احساس پوچی پیشنهاد ازدواج موقت می‌دهد که باورنکردنی و روی اعصاب است یا چیزهای دیگری از این دست. اینجا اتفاق مهم این است که رمانی پرفروش شده و یک نویسنده به دنیا آمده است؛ نویسنده‌ای که به روح خسته و خاکستری مشوش این شهر تکنولوژی زده متوسط اهمیت می‌دهد و این چیز کمی نیست.
لیلی نیکونظر
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید