سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


مدراتو کانتابیله


مدراتو کانتابیله
در شهر کوچک چیزی پنهان نمی ماند. اما دلیل اجتماعی یعنی بورژوازی، یک دلیل فرعی بیش نیست. عشق با "شوون" از این رو ناممکن است که عشق رویایی "آن" عشقی مطلق و دیوانه وار است و به درجه کمال خود نمی رسد مگر در مرگ.
ملال است که باقی می ماند. دیگر هیچ چیز نمی تواند انسان را غافلگیر کند مگر ملال. انسان هر بار گمان می کند که به عمق آن رسیده است. اما حقیقت ندارد. در اعماق ملال سرچشمه ملال دیگری وجود دارد که همیشه تازه است.
می توان با ملال زیست. و همین ملال زیستن یکی از مضامین عمیق داستان دوراس می شود و راه فرار از این ملال تنها یکی راه است : عشق!
فرار از ملال در سایه عشقی آتشین و جدایی از عشق، انتظار مجسمی در کنار جاده می سازد. انتظار معشوقی که عشق او نقابی بر چهره ملال واقعیت خواهد بود. انتظار ! همه اشخاص مارگریت دوراس در انتظار بسر می برند که این خود البته وعده امید است.
رمان دوراس رمان عشق ناممکن است. شاید سبب آن همین جمله معروف باشد : "هیچ عشقی در روی زمین نمی تواند جای عشق را بگیرد." اما ملال در عین حال جزء عشق است. " عشق را باید بطور کامل همراه با ملال آن و همه چیزش تجربه کرد." در «مدراتو کانتابیله» نا ممکن بودن عشق عیان می شود. "آن دبارد" زن جوان ثروتمندی که در خلال گفتگو هایش با "شوون" به زن دیگری بدل می شود که از اجتماع ثروتمند و بورژوای خود فراری است.
و اینچنین بازی خطرناکی آغاز می شود که ادامه آن او را به همان زنی بدل خواهد کرد که بر اثر عشق کشته می شود ( عشقی که او به خود ندیده و آرزویش را دارد) و "شوون" – که او را بسوی خود می کشد و "آن" که آماده دوست داشتن اوست- قاتل خواهد شد.
اما پیش از اینکه بازی بصورت واقعیت در آید "آن" بر خود مسلط می شود. وقتی که "شوون" را یک بار دیگر بدون حضور بچه اش می بیند و لب های خود را در اختیارش می گذارد هر دو می دانند که همین حرکت کافی است و عشق آنها پایان یافته است و دیگر همدیگر را نخواهند دید. جادو زایل شده است. در این سرگذشت ناممکن بودن عشق نمایان می شود. نمی دانم دلایل آن یکی شاید اختلاف طبقاتی "آن" و "شوون" باشد.
در شهر کوچک چیزی پنهان نمی ماند. اما دلیل اجتماعی یعنی بورژوازی، یک دلیل فرعی بیش نیست. عشق با "شوون" از این رو ناممکن است که عشق رویایی "آن" عشقی مطلق و دیوانه وار است و به درجه کمال خود نمی رسد مگر در مرگ. این مفهومی است که جنایت عشقی آغاز داستان را در بر می گیرد.
آری "هیچ عشقی در دنیا نمی تواند جای عشق را بگیرد." و چنین است که حتی در عشق هم دیگری همیشه دیگری می ماند : هر که باشد، تنهایی اش دیواری به دور او می کشد.
موجودات فقط در لحظه های کوتاهی برای ملاقات های کوتاه بی فردا به هم می رسند. هر رابطه حقیقی و مداومی ناممکن است، شاید بسبب نارسایی زبان. آیا کلمات، به آنچه انسان می خواهد به وسیله آنها بیان کند خیانت نمی کنند ؟
مارگریت دوراس به این مفهوم چیز تازه ای نمی گوید. آنچه می گوید دیگران پیش از او گفته اند. اما آنچه بیش از اندازه به خود او تعلق دارد طرز گفتن اوست.
سبک هنری بسیار جدی و انعطاف پذیر او. آنچه خاص خود اوست. شور و حدتی پنهان است که به این رمان انتظار و هوس گرمایی انسانی و لرزشی هیجان انگیز می بخشد که ظاهرا لحن خنثی، دقیق، و قاطع باید از آن عاری باشد.
اما بر عکس در داستان "مدراتو کانتابیله" این شور تا حد افراط آن ظاهر می شود. حسرت عشق پر شور از ورای هر یک از کلمات "آن دبارد" قابل تشخیص است.
خلاصه کنم داستان فوق عبارتست از گفتگوهایی بین دو نفر. البته نه گفتگو ها. گفتگویی واحد که پیوسته با یکنواختی ستوه آوری از سر گرفته می شود.
گفتگویی که می توان گفت مبتذل است، روزمره و مبهم و بدون هیچ کوششی برای داشتن سبک. و با این همه به صورتی نامحسوس و در میان ابهام، فلان کلمه تازه یا فلان رازگویی (درست یا نادرست) بطور مطمئن خواننده و نیز دو قهرمان را به سوی نتیجه اجتناب پذیر هدایت می کند.
منصور عزتی
منبع : دو هفته نامه الکترونیک شرقیان


همچنین مشاهده کنید