سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


پیرمردها تماشاگر ندارند


پیرمردها تماشاگر ندارند
چند واقعیت غیر قابل انکار را مرور می‌کنیم:
۱) هر فیلمی که قسمت‌های بعدی‌اش ساخته می‌شود باید بیش از حد سودآور باشد. (حتی اگر پدرخوانده باشد.)
۲) فیلم‌هایی پرفروش هستند که هیجان‌انگیز باشند، در هر سنی بتوان آنها را دید، می‌شود آخر هفته خوبی را با آنها گذراند و داستان‌شان را می‌توان تا چندین قسمت ادامه داد.
۳) فیلم‌هایی که در چند قسمت ادامه پیدا می‌کنند، دارای شخصیت‌های محوری خاصی هستند که بعدها می‌توان در بازی‌های کامپیوتری، ساختن عروسک، سریال‌های تلویزیونی، هر نوع تبلیغات و حتی کتاب‌های مصور از آنها استفاده کرد.
۴) وقتی به سینما می‌رویم تا به تماشای فیلم‌هایی مثل جنگ ستارگان یا «دزدان دریایی کاراییب» بنشینیم، انتظاری جز ۱۲۰ دقیقه سرگرم شدن و لذت بردن نداریم.
۵) فیلم‌های پرفروش برای پرده‌های عظیم ساخته می‌شوند. می‌توانیم از تخیل‌مان بهره بگیریم و خودمان را جای تماشاگری که فیلم «ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه‌های بلورین» را بر پرده عریض می‌بیند، تصور کنیم. ولی به علت نبود امکان تماشای فیلم‌هایی از این قبیل در کشور و نداشتن تجربه سینمای ۷۰میلی‌متری (فیلمی که به هدف پرده عریض تهیه و تولید شده است و هیچ وقت در تلویزیون ۲۱ اینچ جلوه واقعی خودش را پیدا نمی‌کند) قضاوت و درک نسبت به تماشاگرهایی که در دهه ۷۰ به تماشای جنگ ستارگان پرداختند، در دهه ۸۰ ایندیانا جونز را دیدند و الی آخر، بسیار دشوار است. سه فیلم اول «ایندیانا جونز» ترتیب معکوس تاریخی داشتند (فیلم اول در سال ۱۹۴۳ می‌گذشت، دومی در سال ۱۹۴۲ اتفاق می‌افتاد و سومی به سال ۱۹۳۹ بر می‌گشت) ولی نمای آخر فیلم سوم، نمای سه مرد که سوار بر اسب به سوی افق می‌تاختند، بنا به گفته خود اسپیلبرگ پایانی بود بر هر سه فیلم. این عمل هوشمندانه‌ای از جانب کارگردان بود تا نشان دهد فیلم دیگری در کار نیست. انتخاب آن دوران تاریخی نیز از نظر داستانی عملی خوب بود چون باعث می‌شد همیشه وجود دشمنی خارجی و قوی حس شود. (هر سه فیلم در دوران جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتادند.) این بار فیلم در زمانی اتفاق می‌افتد که اگر بخواهند باز ادامه‌ای بر آن بسازند به راحتی می‌توانند داستان را با چند سال به عقب ببرند. سال ۱۹۵۷ است و دکتر جونز نسبت به زمان «مهاجمان صندوقچه گمشده» ۱۴ سال پیرتر شده، اما همان انرژی و قدرت تحرکی را دارد که در آن فیلم داشته. جونز که از همان ابتدای فیلم با نیروهای روس درگیر است، با زنی شیطان‌صفت از ماموران کی.جی.بی‌ مواجه می‌شود.
این زن (با بازی کیت بلنچت) سعی می‌کند از منطقه‌ای کاملا محرمانه به نام منطقه ۵۱ چیزی را بدزدد. در نهایت و بعد از یک درگیری که در فیلم ۱۷ دقیقه‌ طول می‌کشد (و پتانسیل خوبی برای فیلم محسوب می‌شود) موفق می‌شود شیء مورد نظر را بدزدد. دکتر جونز به اتهام همکاری با روس‌ها از کارش برکنار می‌شود، به اروپا می‌رود و با پسر جوانی به نام مات آشنا می‌شود. مات به او نامه‌ای نشان می‌دهد که درباره افسانه «جمجمه بلورین» است و این انگیزه‌ای برای جونز می‌شود تا دوباره جامه ماجراجویی را به تن کند.
آن دو در ابتدا به پرو می‌روند و در آنجا جمجمه بلورین گمشده را پیدا می‌کنند، اما نیروهای روس از راه می‌رسند و دستگیرشان می‌کنند. ایندیانا جونز، به همراه نیروهای روس به برزیل می‌رود تا جمجمه گمشده را به محل اصلی‌‌اش برگرداند و در آنجا با پروفسوری ملاقات می‌کند که دچار جنون شده. آن نامه را همین پروفسور که پدرخوانده مات نیز محسوب می‌شود، نوشته است. در همین زمان ماریون ریون‌وود (دوست ایندیانا جونز در فیلم اول) که مادر مات است از راه می‌رسد و هر چهار نفر به دام روس‌ها می‌افتند. آنها سعی می‌کنند از دست روس‌ها فرار کنند و باز مجموعه‌ای از تعقیب و گریز آغاز می‌شود که تا انتهای فیلم ادامه دارد و در این میان متوجه می‌شویم که مات، فرزند ایندیانا جونز است و ماجرا شکلی خانوادگی به خود می‌‌گیرد. آنها در نهایت بعد از تعقیب و گریز طولانی به محل جمجمه‌ها می‌رسند و در نهایت هم مشخص می‌شود جمجمه‌ها متعلق به موجودی فضایی بوده که هزاران سال قبل به زمین آمده است.
«ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه‌های بلورین» به تازگی «مهاجمین صندوقچه گمشده»، به شیرینی «آخرین جنجگوی صلیبی» و به بی‌مزگی «معبد مرگ» نیست؛ فیلمی است که بین هر سه تای آنها ـ البته منهای تازگی ـ گیر کرده است.
تصویر ایندیانا جونز همانی است که بود؛ مردی ماجراجو و به‌شدت علاقه‌مند به رازهای باستانی و تمام چیزهایی که زیر خاک مدفون هستند. مردی که فقط برای ابراز احترام به علاقه‌اش در دانشگاه تدریس می‌کند و می‌خواهد دانش سرشارش از هر چیزی که به باستان مربوط می‌شود را در اختیار دیگران بگذارد. او نمونه کامل فردی عمل‌گرا و با دانش است و این یکی از مهم‌ترین فاکتورهای این قهرمان است که او را از سایر قهرمان‌ها جدا می‌کند. اما فیلم‌هایی که به این شخصیت مربوط می‌شدند چه ویژگی‌هایی داشتند؟
«مهاجمان صندوقچه گمشده» چند نکته اساسی در دل خود داشت؛ چند عامل که باعث شد موفقیت‌های بعدی فیلم هم تضمین شود. بداعت در نوع روایت یکی از فاکتورها بود. تا آن زمان کمتر پیش می‌آمد که کارگردانی معروف به فکر ساختن فیلم‌ اکشن بیفتد. اما اسپیلبرگ و لوکاس سعی کردند داستانی اریژینال خلق کنند که برداشت مستقیم از داستان‌های مصور یا کتاب‌هایی که تا آن زمان نوشته شده بود نباشد ـ از رسانه‌ای به نام سینما داستانی خلق کنند که به رسانه سینما ختم شود. در آن زمان اسپیلبرگ به عنوان یک کارگردان کارآزموده شهرتی به هم زده بود و جورج لوکاس همیشه به‌خاطر خلاقیت‌اش تحسین می‌شد.
اگر یکی دو فیلم ایندیانا جونز در دهه ۹۰ تولید می‌شد، امروز دیگر با چنین فیلمی مواجه نبودیم؛ فیلمی که خیلی فشرده سعی کرده به گذشته خودش فوق‌العاده وفادار بماند و اطلاعات فراوانی را یکجا به ما بدهد و در کنار اینها یکی دو شخصیت جدید را معرفی کند و یک داستان «علمی- تخیلی» که در تضاد با ریشه‌های خود فیلم است، برای ما تعریف کند. ساختار فیلم همانی است که در سه فیلم قبلی رعایت شده بود؛ سکانس معرفی حدود ۱۰ دقیقه اول فیلم را به خودش اختصاص می‌دهد و ماجرایی را روایت می‌کند که به طور کلی با خط اصلی داستان نسبتی ندارد. (مثل معرفی بسیار خوبی که در فیلم سوم از شخصیت جونز در کودکی داده می‌شد و تصویر به یاد ماندنی فرار جونز از غار در فیلم اول) اما اینجا سکانسی ۱۷ دقیقه‌ای داریم که با انرژی فوق‌العاده‌ای ما را به داخل فیلم راهنمایی می‌کند اما امتداد پیدا نمی‌کند. شاید بشود اغراق صحنه‌ای که جونز در یک یخچال مخفی می‌شود تا از آزمایش بمب اتمی در امان بماند (!) را در طول فیلم فراموش کرد، ولی اغراق‌های بعدی و سعی در نشان دادن فراتر بودن ماجرا از زندگی معمول، فیلم را دچار تزلزل کرده است.
همین باعث می‌شود که آن صحنه بمب اتم و یخچال هم سریع از ذهن‌مان پاک شود. در ادامه که جونز از کارش برکنار می‌شود و تنهایی او مورد تاکید قرار می‌گیرد، پدرش فوت شده و دیگر کسی را ندارد، ناگهان با حضور پسر جوانی به نام مات انرژی‌ای وارد داستان می‌شود؛ مخصوصا با آن قیافه‌ای که شبیه مارلون براندو فیلم «وحشی» از پسر تصویر شده، به نظر می‌رسد که باید منتظر حوادث جدیدی باشیم. ولی همین جاست که نقش ایندیانا جونز کمرنگ می‌شود و او در اعمال قهرمانانه‌اش با دیگران سهیم می‌شود (در فیلم‌های قبلی هم این طور بوده است ولی این سهیم شدن تا حدی نبوده که وجود خودش زیر سوال برود). مت فیلم را تا جایی پیش می‌برد و بعد ناگهان شخصیت ماریون ریون‌وود به همراه دکتر اُکس مبتلا به جنون وارد می‌شوند. وقتی که معلوم می‌شود جونز پدر مات است همه چیز شکل همکاری خانوادگی می‌گیرد و جونز نقش پدر را بازی می‌کند. تعقیب و گریزی که در جنگل آمازون اینجاد می‌شود از نظر تصویری بسیار جذاب است، اما وقتی دوباره با چیزی شبیه همان اغراق بمب اتم و یخچال مواجه می‌شویم، دیگر از فیلم ایندیانا جونز ۴ انتظاری نداریم.
آنها سوار بر ماشینی که شکل قایق هم دارد، از سه آبشار مرگ‌آور به پایین می‌افتند و هیچ اتفاقی برایشان نمی‌افتد(!) این اغراق تا جایی ادامه پیدا می‌کند که متوجه می‌شویم جمجمه‌ها مربوط به یک موجود فضایی است (چیزی که تا به حال در فیلم‌های ایندیانا جونز سابقه نداشته). این ۱۳ اسکلت با تکمیل شدن تنها جمجمه گم شده، تبدیل به یک موجود زنده فضایی می‌شوند و با سفینه به دنیایی که از آن آمده بودند، سفر می‌کنند. ازدواج دکتر جونز و خانم ریون‌وود پایانی است بر این فیلم که طی آن مدام به قابلیت‌های پسر جونز برای جایگزین شدن او در فیلم‌های بعدی اشاره می‌شود (هر چند که بازیگر نقش پسر جونز قابلیت هر چیزی را دارد جز ایندیانا جونز شدن).
در سه فیلم قبلی جونز اسطوره بود که روایت را به حرکت در می‌آورد. یکی از این اسطوره‌ها که بیشتر از همه در ذهن مردم نقش بسته بود «جام مقدس» بود. این بار هم سازندگان فیلم سعی کرده‌اند از یکی از اسطوره‌های آشنا استفاده کنند؛ حضور فضایی‌ها در زمین و همان U.F.O معروف. غافل از اینکه چنین لباسی برای داستان مردی سنتی و قانونمند، همچون ایندیانا جونز بزرگ، باعث بد‌ریخت جلوه دادن او می‌شود. چه نیازی است وقتی در فیلم «جنگ دنیا‌ها» تصوری از فرازمینی‌ها می‌دهیم و در فیلم «امپراتوری خورشید» تصویری هنرمندانه از بمب اتمی را نشان می‌دهیم، ترکیبی از این دو را وارد فضایی کنیم که اصلا جایی برای چنین چیزهایی ندارد؟ فیلم لحنی طعنه‌وار پیدا کرده است. از طرفی سعی کرده به شدت وفادار ساختارهای روایی سه فیلم قبلی باشد و از طرف دیگر اطلاعاتی تازه و فشرده نسبت به شخصیت اصلی فیلم بدهد، فضایی خانوادگی و احساساتی ایجاد کند و در نهایت نقبی به فیلم‌های روز جهان -مثل «گنجینه ملی» و «جنگ دنیاها»- بزند.
نمی‌شود کنار گود نشست و گفت که فیلم باید این‌طور و آن‌طور می‌شد، ولی می‌شود گفت این تمام انتظاری نیست که از این فیلم داریم. فیلمسازها می‌توانستند از بار نوستالژیک فیلم بکاهند و به جای آنکه سرانجامی خوش به داستان تزریق کنند، از نیروهای تازه بهره گیرند و همان طوری که اولین فیلم ایندیانا جونز را تبدیل به استانداردی برای فیلم‌هایی از این دست کردند، بیایند و استانداردهای تازه‌ای برای فیلم‌های امروزی تعیین کنند. اما محافظه‌کاری و ترس از بین رفتن ابهت گذشته است که مانع آنها شده است.
حس تجدید خاطره کاملا در طراحی صحنه و فیلمبرداری و فضا‌سازی کارگردان موجود است و نتیجه آن، صحنه‌هایی است که ابهت‌شان روی پرده عریض سینما شما را می‌گیرد و باعث ایجاد سرگرمی می‌شود اما در عین حال حس نوستالژی ناقصی در شما ایجاد می‌کند. این ایراد هم مستقیم بر می‌گردد به داستان فیلم.
نتیجه واقعیت‌های غیر قابل انکار ما و کارکردش در رابطه با این فیلم چیست؟
۱) مسلما ایندیانا جونز ۴ سود آور است، اما دلیل ساخته شدن آن بی‌پولی یا پر شدن بیشتر جیب سازندگانش نبوده است بلکه نقبی بوده به خاطرات گذشته و وقتی این نقب زدن خرجی سنگین روی دست ما می‌گذارد، باید آنقدر محافظه کار باشیم که شکست مالی نخوریم.
۲) این فیلم تمام فاکتورهای فیلمی پر فروش را دارد، نه به خاطر هیجان انگیز بودن آن، بلکه به خاطر دیدار دوباره یک قهرمان قدیمی. این هم مهم نیست که از دیدنش پشیمان شویم یا خوشحال.
۳) چهارمین فیلم ایندیانا جونز کاملا قابلیت تبدیل به یک بازی کامپیوتری پرهیجان را دارد. در ضمن سال‌هاست سریال ایندیانا جونز جوان از تلویزیون پخش می‌شود.
۴) این فیلم متاسفانه کشش روایتی مثل «دزدان دریایی کاراییب» ندارد، جانی دپ هم در آن حضور ندارد، اما هریسون فورد ۶۵ ساله است تا ما را سرگرم کند. و چه انتظاری بیشتر از انتظاری ۲۰ ساله برای دیدن دوباره او؟
۵) می‌توانیم از تخیل خودمان بهره بگیریم و خودمان را جای تماشاگری که این فیلم را بر پرده عریض می‌بیند تصور کنیم. ولی سوال اینجاست: فیلمی پرهیجان و جذاب مثل «دزدان دریایی کاراییب»، می‌تواند به پای فیلمی برسد که فقط دارد از موفقیت ۲۰ سال پیش بهره می‌برد؟
هنوز اولین باری که قسمت سوم (و برای من قسمت اول) «ایندیانا جونز» را روی فیلم بتاماکس دیدم، فراموش نکرده‌ام. یادم است که چطور از همسایه‌مان خواهش کردم ویدئویش را در اختیارم قرار دهد تا دوباره فیلم را در خلوت و عالم کودکی خودم تماشا کنم و یادم است که چطور داستان فیلم را مو به مو برای بچه‌های محل تعریف می‌کردم. چند سالی گذشت تا فیلم اول آن را دیدم و چند سال بعد به دنبال فیلم دوم آن گشتم تا توانستم پیدایش کنم و ببینم. این را هم فراموش نمی‌کنم چطور با رویای مردی قد بلند و چهارشانه، با آن کلاه و شلاق و کیف کوچکی که به کمرش آویزان بود، مدت‌ها زندگی کردم.
مطمئن هستم که اگر الان هم ۱۰ ساله بودم و سه فیلم ایندیانا جونز را می‌دیدم، همان اتفاقات خوب برایم تکرار می‌شد. اما اگر الان ۱۰ ساله بودم و با وجود دیدن تصاویر فیلم‌هایی مثل «دزدان دریایی کاراییب»، «هری پاتر»، «نارنیا» و سری جدید «جنگ ستارگان» فیلم ایندیانا جونز ۴ را می‌دیدم، زیاد تحت تاثیر قرار نمی‌گرفتم. اگر بخواهیم به عنوان بزرگسال این را بررسی کنیم، به این نتیجه می‌رسیم؛ ۵۰ درصد فیلم‌هایی که در زمان خودشان نو بوده‌اند، توانسته‌اند در طول تاریخ و با گذشت زمان هم تازگی و بداعت خودشان را حفظ کنند. وقتی فیلمی تولید شود که در زمان تولید هم هیچ طراوت و تازگی‌ای نداشته باشد و فیلم‌های خوب دیگری باشند که آدم بتواند با آنها مقایسه‌اش کند، آن وقت به راحتی می‌توان قضاوت کرد.
تماشای ایندیانا جونز ۴، همچون تماشای فیلم آدم‌های پا به سن گذاشته‌ای است که تصور خوبی از تماشاگران معاصر خودشان ندارند و فکر می‌کنند هنوز باید فرمول‌های قدیمی را رعایت کرد تا بتوان دل تماشاگر را به دست آورد.
آراز بارسقیان
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید