جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


برگ تازه‌یی از «نفسی بیا و بنشین»


برگ تازه‌یی از «نفسی بیا و بنشین»
همین‌طور پریدم وسط میدان و گفتم «نغمه‌ی بیدار!» نه سلامی، نه علیکی، نه حالی، نه احوالی. زشت شد. خوب، حالا و همیشه سلام، و چشمان‌تان همیشه پر فروغ. این بار مطلبی را پیش‌کش شما می‌کنم با عنوان «نقل جنون».بگذریم.
او را سال‌ها پیش دیدم. در باغ جهان‌نمای شیراز و در صبح یک روز از روزهای خزان. یال درخت‌ها زرد شده بود، اما هنوز شور برگ‌ریزان نبود. زردی پاییز آرام آرام در تن سبز باغ رخنه می‌کرد. خورشید به قاعده بالا آمده بود. ابرهای پاییزی گاه چهره‌اش را می‌پوشاندند. برخی در خرندهای درخت‌پوش قدم می‌زدند، بعضی هم تن به آف‌تابی سپرده بودند که گاه بود و گاه نبود. از پشت سروهای بلند و کهن‌سالِ باغ، از حافظیه، نغمه‌یی به گوش می‌رسید، کسی غزلی از حافظ را می‌خواند. غزلی درد آکند و سرشار از اعتراض و شکایت و پرسش: «یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟» بین حافظیه و باغ جهان‌نما فاصله‌یی نیست. جز صدای خواننده‌یی که غزلِ حافظ را به آوازی و سازی خوش می‌خواند، صدایی دیگر توجه‌ام را به خود جلب کرد. صدایی از داخل خود باغ. از دوردست‌های باغ. گویا کسی شعری، نوحه‌یی، چیزی می‌خواند. واضح نبود، اما هر چه بود پر سوز و گداز بود. داشتم به سمت صدا قدم می‌زدم. صدا کم‌کم روشن‌تر به گوش می‌رسید. انگار کسی شاه‌نامه می‌خواند، اما صدای او مثل صدای نقالان نبود. محکم و استوار و با لحنی حماسی نمی‌خواند. شکسته و خسته می‌خواند. حالا دیگر صدا واضح و روشن به گوش می‌رسید. بله، کسی شاه‌نامه می‌خواند:
همی ریخت زال از بر یال خاک / همی کرد روی و بر خویش چاک
همی گفت زار ای یل پیل‌تن / نخواهم که پوشد تن‌ام جز کفن
گفتم لابد یکی از این پیران پارک‌نشین است که در گوشه‌یی دنج برای هم‌سالان‌اش به تفریح و تفنن نقالی می‌کند. با دیوارک سبز شمشاد‌ها که پیچیدم او را دیدم. تنها روی زمین نشسته بود و می‌خواند. پیرمردی که موهای سر و صورت‌اش سفید بود و بلند و ژولیده. بالاپوش کهنه‌ی نظامی بر تن داشت. پلک بر هم نهاده بود و مانند سوک‌واری که نوحه‌یی را دم گرفته باشد، به آهنگ صدای حزین خود آرام به این سو و آن سو سر می‌جنباند و می‌خواند. پاییز در صدای او هم رخنه کرده بود.
چرا پیش از ایشان نمردم به زار / چرا مانده‌ام در جهان یادگار
چرا بایدم زنده‌گانی و گاه / چرا بایدم خواب و آرام‌گاه
مویه‌ی زال در سوک رستم و زواره را می‌خواند. از لای پلک‌های بسته‌اش اشک می‌تراوید و بر چین و چروک گونه جاری می‌شد. سرش را بلند کرد و چشم‌ها را گشود. حضورم را حس کرده بود. مرا که دید خودش را جمع و جور کرد. سلام کردم. سری تکان داد. با پشت دست اشک چشمان‌اش را پاک کرد. حضورم را خوش نداشت. معلوم بود. خلوت‌اش را به هم زده بودم. تند و تند مژه می‌زد و عضلات صورت‌اش بی‌اختیار می‌جنبید. چیزی از شتاب و نا آرامی در رفتارش بود. حس کردم قصد گریز دارد. در ذهن‌ام دنبال کلمه‌یی بودم که او را رام کند، از گریز باز دارد. کلمه‌یی، کلامی، که حس بی‌گانه‌گی را بر دارد و موجب آشنایی شود. در همین فکر بودم که صدای خودم را شنیدم که داشتم می‌گفتم: "رستم اگر رفت، ایران زنده باشه، سر شما سلامت!" حرف‌ام مربوط و مناسب بود؟ نمی‌دانم. فقط خواستم با تسلیت مرگ رستم به او، دری به سوی آشنایی باز کنم. فکر کردم همین حالاست که به افسوس سر بجنباند و در جواب‌ام بگوید: "وقتی که رستم رفت، ایران دیگه چه‌طور زنده باشه؟" به این پاسخ ناگفته فکر کردم. به خودم گفتم: "یعنی سرنوشت، موجودیت و ادامه‌ی حیات ایران تا این حد به قدرتِ بازوی یک نفر وابسته است؟ پس پهلوان‌های دیگر، پس بقیه‌ی مردم ایران چه کاره‌اند؟ سیاهی لشکر؟ خوب، اگر این طور باشد که ..." اما پیرمرد در پاسخ من چیزی نگفت. فقط سر برداشت و یک لحظه در چشمان‌ام نگاه کرد و دو باره سرش را پایین انداخت. چشمان‌اش کمی سرخ شده بود. یعنی حرف مرا شنیده بود؟ لبان‌اش آرام به هم می‌خورد. چیزی نا مفهوم را زیر لب زمزمه می‌کرد. شاید با خودش حرف می‌زد. گاهی هم لب ور می‌چید و به حیرت و حسرت سر می‌جنباند. مایه‌یی از جنون و پریشانی در خود داشت. کلاف در هم پیچی بود. به گشوده شدن راه نمی‌داد. دنبال سر نخی بودم. دل به دریا زدم و گفتم: "اجازه هست در خدمت‌تان باشم؟" پاسخی نداد. برای دومین بار چشمان‌اش را به من دوخت و سرش را پایین انداخت، و پس از اندکی تردید و تأمل آرام سر تکان داد. روبه‌رویش نشستم. بدنی تکیده و تراشیده داشت. لرزشی ملایم در دست‌هایش بود. لبان‌اش هم‌چنان به هم می‌خورد و چیزی نامفهوم را زمزمه می‌کرد. گاه هم زیر چشمی و با بدگمانی مرا می‌پایید. چه شباهتی داشت به نقالِ قصه‌ی نانوشته‌ی من!
قضیه مربوط به سال‌های دور است. سال‌های بسیار دور که سودای قصه‌نویسی در سر داشتم. آن زمان‌ها می‌خواستم قصه‌یی بنویسم در باره‌ی نقالی تنها و بی‌کس که کارش به جنون می‌کشد. قصه را ننوشتم، اما اغلب به فکر آن بودم و پاره‌هایی از آن را در خیال خلق می‌کردم. قهوه‌خانه را که می‌بندند، پیرمردِ نقال خانه‌نشین می‌شود. قهوه‌خانه هم البته دیگر قهوه‌خانه‌ی قدیمی نبود. شده بود محل صرف و رد و بدل کردن بنگ و باده و افیون. نقالِ پیر که خانه‌نشین می‌شود خبرهای عجیبی از او بر سر زبان‌ها می‌افتد. هم‌سایه‌هایش می‌گویند که بیش‌تر شب‌ها چراغ‌اش تا صبح می‌سوزد و از خانه‌اش صداهای بلند می‌آید. گویی با خودش حرف می‌زند. یا شاید هم نقالی می‌کند. پیرزن‌ها یقین دارند که نقالِ پیر جنّی شده و شب‌ها برای از ما به‌تران نقالی می‌کند.
چند تایی از بچه‌های تخس محله هم که نیمه‌شب خود را از دیوار خانه‌ی او بالا کشیده بودند و از روی دیوار به تماشای داخلِ خانه نشسته بودند، دیده‌های خود را با وهم و خیال خویش به هم می‌آمیختند و آن را با آب و تاب برای دیگران نقل می‌کردند: "از این طرف اتاق به اون طرف اتاق قدم می‌زنه و بلند بلند شعر می‌خونه، چوب‌دستی‌اش را دور سرش می‌چرخونه و گاهی هم محکم و بلند کف می‌زنه، انگاری توی قهوه‌خونه هست و داره واسه‌ی مردم نقالی می‌کنه." چند نفری هم می‌گفتند دَم سحر که به طور اتفاقی برای کاری از خانه بیرون زده‌اند یا بعد از نیمه‌شب که از سفر به خانه بر می‌گشته‌اند، او را دیده‌اند که پشت‌بام قهوه‌خانه دور خودش می‌گردد و رفتارهای عجیب و غریب می‌کند. گاهی با صدای بلند می‌خندد و گاهی هم مثل زن‌های بچه‌مرده زار زار گریه می‌کند.
نقال آن قصه‌ی نانوشته یک مجنون تمام عیار بود. بسیار شوریده‌سر تر از این پیرمردی که در باغ جهان‌نما روبه‌روی او نشسته بودم، اما با این حال از شباهت‌های این دو شگفت‌زده بودم. بالای درختی که بر فراز سرمان شاخ و برگ گسترده بود، کلاغی چند بار محکم، بلند و رسا قارقار کرد. آن چنان تلاش و تقلایی می‌کرد که گویی دارد همه‌ی وجود خود را به چند قارقار بلند و با طنین تبدیل می‌کند. برگ چناری چرخ زنان روبه‌روی ما نشست. زرد، اما هنوز زنده و نرم. نگاه پیرمرد دیگر کم‌تر می‌رمید. سرش را کمی بالاتر آورده بود. دیگر زیر چشمی هم مرا نمی‌پایید. پرسیدم: "شما نقال هستید؟ خیلی با سوز و حال شاه‌نامه می‌خونید." سرش را به نشانه‌ی نفی بالا برد و گفت: "نه خیر، من نقال نیستم، بنا بودم." گفتم: "لابد شاه‌نامه را توی مدرسه یاد گرفتید؟" پاسخ داد: "نه خیر، مدرسه نرفتم، فقط یک سال رفتم مکتب، بعدش هم مجبور شدم برم دنبال فعله‌گی."
مثل این که کلافِ در هم پیچ آرام آرام باز می‌شد. پرسیدم: "پس شاه‌نامه را کجا یاد گرفتید؟" به خودم نهیب زدم: "استنطاق می‌کنی؟" قصد کردم کم‌تر بپرسم. فرصت بدهم تا خودش آرام آرام به حرف بیاید. برگ زرد را از روی زمین بر داشت، در دست گرداند و گفت: "شاه‌نامه را از نقال‌ها یاد گرفتم، از بچه‌گی می‌رفتم قهوه‌خونه، اول‌اش با بزرگ‌ترها، بعدش هم دیگه خودم تنها." دو باره سر تکان داد و خاموش شد. باز هم از دنیای ما گریخته بود به دنیای شاه‌نامه. شاید همین حالا پیوسته بود به جماعتی انبوه و خروشان که راه افتاده بودند دنبال کاوه‌ی آهن‌گر. شاید هم داشت در آوردگاه بین رستم و اسفندیار شتابان پیام می‌برد و می‌آورد، هراسان از وقوع جنگ و به هوای فیصله دادن کار و ایجاد آشتی بین دو پهلوان بزرگ ایرانی. دو باره لبان‌اش آرام به هم می‌خورد. خیره به سویی اخم می‌کرد. شاید به کسی دش‌نام می‌داد. گویی از چیزی خشم‌گین شده باشد. نشانه‌های رفتار جنون‌آمیز گاه پیدا بود و گاه ناپیدا.
شگفتی من از این بود که او را سال‌ها پیش از آن که ببینم در خیال خود ساخته بودم. البته، گفتم که، نقال آن قصه‌ی نانوشته رفتاری بس جنون‌آمیزتر داشت. روزی هم سرانجام، جنونی در اوج، افسار گسیخته و مهاجم، بر او می‌تازد، گریبان‌اش را می‌گیرد و او را از خانه می‌کشد بیرون. نقال پیر با گام‌های بلند و شتابان در کوچه‌ها می‌گردد و بلند بلند می‌گوید: "زمین ملکِ طلقِ ضحاک است.
نه کاوه‌یی، نه فریدونی، حتا نه ارمایلی، نه گرمایلی!" موهایش بلند و ژولیده و قیافه‌اش، به خصوص چشمان‌اش، دیوانه‌وار و ترس‌ناک شده است. زن‌ها با ترس و شتاب از سر راه او دور می‌شوند. مردان ره‌گذر و کاسب‌ها با افسوس و ترحم سر می‌جنبانند. علاف‌های نشسته بر سر گذر سر به سرش می‌گذارند. او را دست می‌اندازند و خنده‌کنان دم می‌گیرند: "نه ارمایلی نه گرمایلی!" این اسم‌ها برای آن‌ها بی‌معنی، خنده‌دار و مسخره به نظر می‌رسد، اما او هم‌چنان شتابان و سراسیمه کوچه‌ها را می‌پیماید تا می‌رسد به فضاگاهِ جلوی قهوه‌خانه. چند بار محکم کف می‌زند و بعد گل‌بانگ او در فضا می‌پیچد:
کنون رزم سهراب و رستم شنو / دگرها شنیدستی این هم شنو
یکی داستان است پر آب چشم / دل نازک از رستم آید به خشم
صدا گرچه همان صدای آشنای همیشه‌گی است، اما زخمِ حنجره، صدای زلال و زنده‌اش را پر خش و خراش کرده است. نقالی‌های مدام و شوریده‌وار در تنهایی و در دوران خانه‌نشینی کار سینه و حنجره را ساخته است. چند نفری با تردید می‌ایستند و حیرت‌زده نگاه‌اش می‌کنند. می‌خواهد داستان رستم و سهراب را نقل کند. از همان آغاز هم معلوم است که نقل او از داستان، نقلی بی سر و بن، پاره پاره و پریشان است. چون در همان اولِ نقل، با صدایی لرزان از خشم، یک سینه دش‌نام و ناسزا نثار می‌کند به «کاووس شاهِ بی غیرتِ نامردِ بی‌کردارِ بدتر از افراسیاب»! با این همه، مردم در بهت و حیرت گرد او می‌آیند و دم به دم تعداد آن‌ها بیش‌تر می‌شود.
صدای پیرمرد را شنیدم که انگار از یک جای خیلی دور به گوش می‌رسید و داشت می‌گفت: "خط و سوادی ندارم، ولی خیلی از حکایت‌های شاه‌نامه از برم شده." از خیالات خود به در آمده بود. مرا هم از دنیای خیال بیرون کشید. میل به صحبت داشت. دیگر بی‌گانه‌گی نمی‌کرد. چشم‌آشناتر شده بود. ادامه داد: "سی سال روزگار توی کویت بنایی کردم." نگاه‌ام افتاد به دست‌های لرزان‌اش. انگشت‌هایش بلند بود و کشیده، و کف دست‌ها زمخت و ستبر، ورزیده و کارکرده. ناگهان چهره‌اش روشن شد. شاید لب‌خند محو و کم‌رنگی هم بر لبان‌اش نشست و برخاست.
در چشمان‌اش هم برقی از شادی درخشید. با لحنی سرشار از شوقی کودکانه گفت: "یادش به خیر، توی کویت تنگ غروب که دل‌ام پر می‌کشید واسه‌ی ایران، شاه‌نامه می‌خوندم. شاه‌نامه که می‌خوندم، دل‌ام وا می‌شد. صدای من که به شاه‌نامه‌خوانی بلند می‌شد عمله بناهای دیگه هم جمع می‌شدند دور و برم و گوش می‌دادند. دل اون‌ها هم واسه‌ی ایران و شهر و دیار و زن و بچه تنگ شده بود، با شاه‌نامه‌خوانی دل ما وا می‌شد. سبک می‌شدیم. راحت می‌شدیم. غربت از یادمان می‌رفت." فکر کردم برای کاستن از سوزشِ زخم ناسور غربت چه مرهم خوبی یافته بودند! چهره‌اش آرام و روشن شده بود. پس از درنگی کوتاه با همان لحن شوق‌آمیز ادامه داد: "سر کار روی داربست هم که بودم گاهی واسه‌ی خودم شاه‌نامه می‌خوندم.
حالا هم توی تنهایی باید شاه‌نامه بخونم. عادت شده دیگه، قرار ندارم. حکما باید چیزی از شاه‌نامه را واسه‌ی خودم بخونم." گفتم: "خوش به حال شما! چه لذتی می‌برید از شاه‌نامه!" خنده‌یی واضح و زیبا بر لب و چشم و چهره‌اش نشست. به نشان تأیید حرف من سرش را تکان داد و گویی که از رؤیایی شیرین و دل‌پذیر سخن می‌گوید، با ذوق و شوق گفت: "عالمی داره، عالم خوشی داره شاه‌نامه. مردهای شاه‌نامه که به جای خود، بعضی از نامردهای شاه‌نامه هم صد شرف دارند به بعضی از مردهای این روز و روزگار." گفتم: "کاش بچه‌های این روز و روزگار هم مثل شما شاه‌نامه را می‌فهمیدند! حیف که بچه‌های ام‌روز خیلی با شاه‌نامه انس ندارند!" چشمان‌اش را دوخت به چشمان‌ام. کمی هم تند شد و بعد با لحنی که گویی با من دعوایی صمیمانه دارد، گفت: "شاه‌نامه‌خوانی که کار هر کس نیست، شاه‌نامه‌خوان باید دلیر و شجاع باشه، شاه‌نامه‌خوان باید لوطی‌گری سرش بشه، شاه‌نامه‌خوان باید با گذشت و با اخلاق باشه." پرسیدم: "بچه‌های خودتان چی؟ با شاه‌نامه آشنا هستند؟" سرش را به علامت نفی بالا برد. ناگهان تند و تند مژه زد و پرش‌های عصبی در عضلات صورت‌اش آغاز شد. انگار بد دهنی خوانده بودم. چهره‌اش در هم رفته بود.
آرام و اندوه‌ناک گفت: "فقط یک دختر دارم، توی خونه‌ی دخترم زنده‌گی می‌کنم. زن‌ام مرده." چهره‌اش را برگرداند تا گریه‌اش را نبینم و بعد با پشت دست اشک‌های چشم‌اش را پاک کرد. چشمانِ غم‌زده‌اش را به گوشه‌یی دوخت. معلوم بود دیگر به من توجهی ندارد. انگار که نبودم. حرکت‌های جنون‌آمیزش دو باره شروع شده بود. گاه با تکان سر چیزی را نفی می‌کرد. گاه لب ور می‌چید و عضله‌های صورت و لب را به علامت انکار، اعجاب یا استفهام حرکت می‌داد. چشمان‌اش را گرد می‌کرد و زیر لب چیزهایی می‌گفت. ابروی خود را بالا انداخت و سر را به علامت نفی تکان داد و با خود زمزمه کرد: "نه، شاه‌نامه‌خوانی کار هر کس نیست ..." و تا مدتی تکرار می‌کرد: "نه، نه، نه ..." و این «نه» را کشیده و ممتد و با تأکید می‌گفت تا مفهوم انکاری قاطع را برساند. و باز هم شروع کرد به نجوای حرف‌های نامفهوم. به نقطه‌یی خیره شد و با حسرت و دریغ سر تکان داد و با خود زمزمه کرد: "حیف! حیفِ پیرانِ ویسه!" و تا مدتی ترجیع‌وار تکرار می‌کرد: "حیف! حیف! حیف! ..." دیگر کاری به کار من نداشت. شاید اصلا مرا نمی‌دید.
من خیره در او سعی می‌کردم از نجواها و زمزمه‌های نامفهوم وی چیزهایی دریابم. لب پایینی را به نشانه‌ی حیرت و شگفتی کمی جلو آورد، چشم‌ها را گرد کرد و با خودش به نجوا گفت: "سی سال روزگار ... شوخی‌بازی که نیست!" سی سال را هم با درنگ و تاکید و تأنی گفت تا درازنای آن را به رخ کشیده باشد. بعد دو باره با خودش زمزمه کرد: "نه، نه، نه، ... کار هر کسی نیست." باز هم سر خود را تکان داد و چند بار آرام گفت: " حیف! حیفِ پیرانِ ویسه!" شوریده‌گی و پریشانی دو باره آمده بود و باز هم داشت شبیه می‌شد به نقالِ مجنونِ آن قصه‌ی ناگفته، که در گوشه‌یی از خاطرم و در میان انبوه جمعیت به نقلِ سهراب‌کشان مشغول بود.
زن و مرد و بچه و بزرگ فضاگاهِ جلو قهوه‌خانه را پر کرده‌اند. روی پشت‌بام قهوه‌خانه، پشت‌بام خانه‌ها و دری‌چه‌های مشرف به گذر پر از جمعیت است. همه‌ی مردم محله جمع شده اند. هیچ وقت جماعتی چنین انبوه را پای نقل خود ندیده است. قصه را هم‌چنان در هم و مغشوش و آمیخته با خیال‌های پریشان و رؤیاهای جنون‌آمیز خود نقل می‌کند. با همان صدای پر خشم و خراش می‌گوید: "آی جماعت! به جانِ هر چی مَردِه، سهراب را رستم نکشت!
خوب گوش کنید مردم! سهراب را کاووس نامرد و افراسیاب تورانی کشتند." حرف «ر» در کلمه‌ی نامرد را با تأکید و تشدید می‌گوید. چند بار محکم کف می‌زند. دمی سکوت می‌کند و با لحنی حماسی، شمرده و با طنین ادامه می‌دهد: "خودِ حکیمِ بزرگ‌وار آمد به خواب خودِ من، سوار بر اسب بادپا، سینه پهن و ستبر عینهو خودِ رستم، خدنگ نشسته بر خانه‌ی زین، موی سر و صورت مثل شکوفه‌ی بادام، سپیدِ سپید، چشم‌ها دو کاسه‌ی خون، سرخِ سرخ. خدایا! انگار یک جایی گریه‌ی سیری کرده، دفترِ قطوری زیر بغل، عنان اسب بادپا در کف، به خود من فرمود فلانی! برو به ایرانی‌ها بگو سهراب را رستم نکشت، سهراب را کاووس نامرد و افراسیاب تورانی کشتند!" مردم در بهت و سکوت گوش می‌دهند. بی‌کاره‌ها و علاف‌ها، حتا جوانان تخس و شرور هم مبهوت و رام گوش به نقل سپرده‌اند. چرخی می‌زند و با صدایی پر از حس احترام و ستایش ادامه می‌دهد: "به خداوندی خدا، در همان عالم خواب عرض کردم حکیمِ بزرگ‌وار! قربان قد و قدم‌تان گردم، شما که خودتان توی شاه‌نامه نوشتید سهراب را رستم کشت؟ حکیم بزرگ‌وار فرمود فلانی! به روح رستم، به خون خودِ سهراب قسم، بعد از من نوه و نتیجه‌های کاووسِ نامرد توی شاه‌نامه دست بردند. سهراب را رستم نکشت، کاووسِ نامرد و افراسیاب تورانی کشتند و به گردن رستم انداختند. این را که گفت و هم‌چین که خواست بپیچد عنان اسب را، جلو رفتم، گرفتم عنان اسبِ بادپا را و عرض کردم حکیم بزرگ‌وار! خیلی تنها و بی‌کس شده‌ام ..." صدایش بغض‌آلود می‌شود، می‌نشیند روی زمین و آرام و بی‌صدا می‌گرید، شانه‌هایش می‌لرزد. مردم مبهوت و اندوه‌گین نگاه‌اش می‌کنند. بعضی‌ها هم به حال‌اش دل می‌سوزانند و اشک می‌ریزند. یکی از حاضران برای سلامتی او از جمعیت «دو صلواتِ بلند و مردانه» طلب می‌کند. صدای دو صلواتِ پی در پی، بلند و غرا، از دل جمعیت، از روی پشت‌بام‌ها و توی دری‌چه‌ها بلند می‌شود.
از روی زمین که بر می‌خیزد، با همان صدای بغض‌آلود ادامه می‌دهد: "عرض کردم حکیم بزرگ‌وار! خیلی تنها و بی‌کس شده‌ام. خیلی دل‌ام گرفته، اجازه بفرمایید در رکاب شما باشم. حکیم خم شد دست نوازش به سرم کشید و فرمود غصه نخور مرد! منتظر باش، بر می‌گردم تو را بر ترک همین اسب بادپا سوار می‌کنم و با خودم می‌برم. تا آمدم بگویم یا رب چه کنم؟ برگرداند عنان اسب بادپا را، چرخید و رفت و بعد صدای زاری خودش و شیهه‌ی اسب‌اش پیچید توی دشت و بیابان و تاخت طرف‌های البرز کوه." مردمِ حاضر در پای نقل، صدای سم اسبی را می‌شنوند که داشت می‌تاخت و آرام دور می‌شد. نقال هم‌چنان که با دهان‌اش به تقلید صدای سم اسب مشغول است، دست راست‌اش را بلند می‌کند و با انگشت اشاره‌اش جایی را نشان می‌دهد، چند بار می‌چرخد و ضمن چرخیدن می‌گوید: "حکیم بزرگ‌وار بر پشت اسب بادپا رفت و رفت و رفت تا رسید به دامنه‌ی البرز کوه، به دامنه‌ی کوه که رسید زد به یکی از دره‌های البرز."
چند بار محکم دست بر دست می‌کوبد، صدای کف زدن او بلند و با طنین در هوا می‌پیچد. شتاب‌زده و بی‌قرار است. صدایش را بلند و رسا و هم‌چنان پر خشم و خراش رها می‌کند در فضا: "حالا از کی بشنویم؟ حالا باز هم بشنویم از رستم و سهراب، بگو این میدان جنگ - با اشاره‌ی دست حدود میدان جلو قهوه‌خانه را نشان می‌دهد - آن سوی میدان افراسیاب تورانی، نشسته بر تختِ مرصع، خنده بر لب. این سوی میدان کاووس شاهِ نامرد نشسته بر تختِ مرصع، خنده در دل، حالا رستم در میانه‌ی میدان بالای سرِ سهراب نشسته روی خاک، موکنان مویه‌کنان ..." کمی درنگ می‌کند و بعد صدایش در گلو می‌شکند و زار می‌زند: "آی تهمینه‌ی ناز کجایی؟" صدای شیون زنی از فرازِ جمعیت بلند می‌شود. سرها به سمت صدا بالا می‌رود. زنِ جوانِ سیاه‌پوشی نشسته در یکی از دری‌چه‌های مشرف بر میدان ضجه می‌زند. همه اشک می‌ریزند. گاه صدای هق‌هق گریه‌یی از این گوشه و آن گوشه‌ی جمع بر می‌خیزد.
پس آن گه بسی مویه آغاز کرد / چو بر پور پهلو همی ساز کرد
صدای پیرمرد مرا به خود آورد. دو باره به خواندن شاه‌نامه پرداخت و باز هم مویه‌ی زال در سوگ رستم. باغ شلوغ‌تر از قبل شده بود. خورشید هم‌چنان گاه بود و گاه نبود. از حافظیه هنوز صدای آواز به گوش می‌رسید: "... عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد؟" پیرمرد هم پلک بر هم نهاده بود و هم‌چون سوگواران سر می‌جنباند و می‌خواند.
گوا شیر گیرا یلامه‌ترا / دل‌آور جهان‌گیر گند آورا
کجات آن دلیری و مردانه‌گی / کجات آن بزرگی و فرزانه‌گی
کجات آن دل و رای و روشن‌روان / کجات آن بر و بُرز و یال گران
کجات آن بزرگ اژدها فش درفش / کجا تیر و کوپال و تیغِ بنفش
لب از خواندن بست و آرام و اندوه‌ناک درد دل کرد: "توی خانه که شاه‌نامه می‌خونم دخترم اخم و تخم می‌کنه. همیشه می‌گه یواش‌تر! به خیال‌اش شاه‌نامه را هم می‌شه یواش خوند. نمی‌دونه که وقت شاه‌نامه‌خوانی صدا خود به خود بلند می‌شه." مدتی به فکر فرو رفت و باز تلخ و اندوه‌ناک ادامه داد: "چند روز پیش هم جلوم وایساد و صاف و پوست کنده گفت بابا یواش‌تر بخون، ما این‌جا پیش در و هم‌سایه آب‌رو داریم." به اندوه و افسوس سر جنباند و گفت: "دست‌نشانده شده‌ام. آرزو دارم مثل همیشه آدمِ خودم باشم، از دست‌نشانده‌گی بیزارم." بعد تند و تلخ پرسید: "من که زیر بار فلک هم نمی‌رفتم حق هست که حالا دست‌نشانده باشم؟" گفتم: "نه، دست‌نشانده‌گی حق هیچ کس نیست." سرش را پایین انداخت و ساکت شد. مدتی در سکوت گذشت.
پرسیدم: "روزها چه کار می‌کنی؟" گفت: " صبحِ گاه می‌زنم بیرون، یک پس و پناهی پیدا می‌کنم برای خودم شاه‌نامه می‌خونم، شب هم بر می‌گردم خونه." بعد با لحنی که گویی رازی مهم را با من در میان می‌گذارد، آرام نجوا کرد: "همین روزها واسه‌ی همیشه از خونه‌ی دخترم می‌زنم بیرون، هرچه باداباد!" این را گفت و دیگر ساکت شد و هیچ نگفت. مات و خیره گوشه‌یی را نگاه می‌کرد و گاه به حیرت و حسرت سر می‌جنباند. شاید یادِ خوشِ شاه‌نامه‌خوانی‌هایش را در تنگ غروب غربت از خاطر می‌گذراند. آن‌جا که صدایش به کام دل بلند می‌شد و اوج می‌گرفت. شاید هم خودش را هم‌چون رستمی می‌دید که گشتاسپ سر در پی‌اش نهاده است تا بر دست‌های او بند زند، و او می‌گریزد، از بند می‌گریزد. و حالا روزگار انگار گشتاسپ بود که سر در پی نقالِ شاه‌نامه گذاشته بود و می‌خواست بر غرور سرکشِ او لگام زند و او را دست‌نشانده کند، و او می‌گریزد، از لگام می‌گریزد، از دست‌نشانده‌گی می‌گریزد.
همه‌ی خزانِ باغ در چشم‌های او انعکاس یافته بود. در لابه‌لای تصویر درخت‌های باغ که در چشمان‌اش منعکس بود، انگار تصویر نقال شوریده‌یی نیز دیده می‌شد که مجنون‌وار و با گام‌های شتابان به هر سو می‌گشت و زیر لب چیزهایی نامفهوم زمزمه می‌کرد. گاه هم چشمانِ خسته را به دامان افق می‌دوخت تا کی «حکیمِ بزرگ‌وار» سوار بر اسبی بادپا افق را بشکافد و به تاخت بیاید به سوی او، او را بنشاند بر ترک اسب بادپا و تیز بتازد به سوی البرز کوه.
عبد الرحیم ثابت استاد ادبیات، دانش‌آموخته‌ی دکترای ادبیات فارسی از دانش‌گاه شیراز است.
فصل‌نامه‌ی «فرهنگ مردم»
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید