پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


متاثر از «آتش بس»


متاثر از «آتش بس»
مهرداد فرید را بسیاری از اهل مطبوعات می شناسند. او که سال ها سردبیر و عضو فعال نشریات معتبر سینمایی بود، سال گذشته اولین فیلم خود، آرامش در میان مردگان، را به روی پرده فرستاد که به دلیل داشتن فضایی خاص و نه چندان قابل هضم برای تماشاگر عادت کرده به مولفه های آشنای سینمای تجاری، با فروش بسیار اندکی از پرده سینماها خداحافظی کرد.
فرید بلافاصله پس از اکران ناموفق آرامش در میان مردگان، دست به ساخت دومین اثر بلند سینمایی خود با نام همخانه زد که اکنون در حال اکران است. به نظر می رسد او این بار داستانی را انتخاب کرده که بتواند با طیف گسترده ای از مخاطبان ارتباط برقرار کند. در این یادداشت قصد داریم بررسی کنیم این منتقد باسابقه و کارگردان تازه وارد سینما برای کسب رضایت بینندگان فیلمش از چه تمهیداتی استفاده کرده است و آیا در خلق یک فیلم آبرومند و در عین حال پرمخاطب، آن طور که خود در مصاحبه ها ادعا می کند، موفق بوده است یا خیر؟
گره افکنی ابتدای فیلمنامه همخانه بسیار خوب و حساب شده است و بر خلاف بیشتر فیلم های ایرانی که جان تماشاگر را به لب می آورند تا به اصل مطلب بپردازند، مهرداد فرید خیلی زود تماشاگر را درگیر موقعیت شخصیت اصلی داستانش می کند.
مهسا (بیتا سحرخیز) که یک دانشجوی شهرستانی است، به خاطر مردود شدن در یکی از واحدهای دانشگاهی اش در ترم آخر دوران تحصیل خود مجبور می شود تابستان را در تهران بماند و این در حالی است که او دیگر نمی تواند در خوابگاه اقامت داشته باشد.
اینجاست که مخاطب در همان چند دقیقه ابتدایی با در نظر گرفتن خطرهای احتمالی و معمول موجود بر سر راه دختری بی پناه و غریب در دل این کلان شهر بزرگ و بی رحم، بلافاصله درگیر دنبال کردن درام شکل گرفته اثر می شود.
اما فرید از این مصالح خوب دراماتیک در حد به تصویر کشیدن چند سکانس کوتاه و گذرا از پرس و جوی مهسا از تعدادی بنگاه معاملات ملکی و مزاحمت آن پسر جوان برای مهسا (به کلیشه ای ترین شکل ممکن) استفاده می نماید و خیلی زود این مشکل را از طریق کاراکتر هانیه، دوست مهسا، برطرف می کند. هانیه برای مهسا خانه فخری (مریم بوبانی)، یکی از بستگان دورش، را که قصد سفر سه ماهه به خارج از کشور دارد، جور می کند.
اما یک مشکل دیگر بر سر راه مهسا وجود دارد و آن اینست که باید متاهل باشد. در واقع فرید گره افکنی اصلی فیلمنامه را به سمت مشکل دوم سوق داده و از گره افکنی ابتدایی که ایده اش بهتر و جذاب تر است و البته بدون شک محدودیت هایی را نیز در به تصویر کشیدن برخی ناهنجاری های اجتماعی با خود به دنبال دارد، تنها برای رسیدن به این مشکل خاص استفاده کرده است. تا به اینجا و با اندکی اغماض روابط علی و معلولی منطق درستی دارند. اما مهرداد فرید ارزش گره افکنی های خلق کرده در فیلمنامه اش را ندانسته و همه چیز را در سطح باقی نگاه داشته است.
اوج این جدی نگرفتن موقعیت را در واکنش های سطحی مردها در قبال خواسته مهسا برای پیدا کردن کسی که نقش شوهر را برایش ایفا کند، می توان مشاهده نمود که دیالوگ های دم دستی و حتی شعاری این مردان هوسران و کج اندیش (مثل عاقبت جنبش دانشجویی این بود؟) نخ نما و کمی آزاردهنده به نظر می رسد. زمانی که تماشاگر شاهد آشنایی نصف و نیمه جمشید (علیرضا اشکان) با مهسا می شود، دیگر می تواند تا آخر داستان را به راحتی حدس بزند و همین موضوع کار فیلمنامه نویس را مشکل کرده است. باز هم نباید این موضوع را از یاد برد که استفاده از مولفه های کلیشه ای در سینما به خودی خود بد نمی باشد، بلکه مهم شیوه درست بهره گیری از این فرمول های امتحان پس داده شده است. جمشید که یک دانشجوی پزشکی است و در مغازه دایی اش (بابک بادکوبه) کار می کند و می خوابد، خیلی زود اعتماد مهسا را به خود جلب می کند.
اما فیلمنامه نویس هیچ گاه توضیح نمی دهد مهسا که در مورد انتخاب همسری صوری و یک روزه خیلی سخت گیر و حساس است، چرا میان آن همه آدم جمشید را انتخاب می کند؟ اگر از او خوشش آمده (که به شکلی ضمنی فهمیده ایم از رفتار و سکنات جمشید بدش نمی آید) چرا آن قدر در طول فیلم با او بد رفتاری می کند؟ در میان سکانس های مربوط به آشنایی این دو جوان با هم، رویای جمشید در مورد ازدواج با مهسا و به هم خوردن مراسم ازدواجش به وسیله نامزد خیالی مهسا بسیار نچسب از کار در آمده و با روح اثر که سعی می کند یک درام واقع گرایانه باشد، در تناقض است. با دیدن همخانه این طور به نظر می رسد مهرداد فرید در زمان نگارش طرح اصلی داستان به قاعده های دراماتیک و کلاسیک شده بها داده است (کاری که متاسفانه فیلمنامه نویسان در بسیاری از فیلم های ایرانی از عهده اش بر نمی آیند)، ولی یادمان نرود که سینما یعنی جزییات! فیلمی موفق است که در ریزه کاری های محتوایی و بصری حرف هایی برای گفتن داشته باشد که همخانه درست از همین ناحیه در فیلمنامه ضربه خورده است.
بازگشت فخری به دلیل مشکل تاریخ درج شده در ویزا و پاسپورتش و در تنگنا قرار گرفتن مهسا برای طلب کمک از جمشید منحنی داستان را وارد مرحله ای جدید و جذاب می کند، اما فیلمنامه نویس باز هم از این موقعیتی که خود با هوشمندی خلق کرده به راحتی می گذرد و از این به بعد باید شاهد یک سری دعواهای سطحی و از جنس مجموعه های تلویزیونی میان جمشید و مهسا باشیم که البته گهگاهی در میان آن ها موقعیت های کمیک و با مزه ای هم می توان پیدا کرد (مثل همان قضیه تلاش فخری برای آشتی دادن جمشید و مهسا با یکدیگر و اصرار او برای روبوسی کردن آن دو با هم).
تلاش بچه گانه جمشید و مهسا برای جدا از یکدیگر غذا درست کردن و یا کلنجارشان بر سر روشن کردن و خاموش کردن تلویزیون و گرامافون یا لج بازی آن ها در خرید مایحتاج مورد نیاز فخری در فروشگاه نمونه هایی از مرافعه های در نظر گرفته شده میان این دو کاراکتر است که گاه به نیش و کنایه های لوس آن دو به یکدیگر هم مزین می شود و این باور را به وجود می آورد فیلمنامه نویس با مانور بیش از حد بر این موقعیت ها سعی دارد دل تماشاگر مشتاق دیدن این صحنه های سطحی را به دست بیاورد و این مساله در ذهن بیننده وقتی شکل قوی تری به خود می گیرد که نمونه مشهور آن، فیلم آتش بس (تهمینه میلانی)، از این تمهیدات آن هم به شکلی اغراق آمیز استفاده کرد و جواب خوبی هم در گیشه گرفت به طوری که بعضی ها را در سینمای ایران به فکر استفاده از این مولفه های امتحان پس داده شده انداخت (نمونه اش هم فیلم کلاغ پر بود که سال گذشته اکران شد).
بدون احتساب یک سوم ابتدایی فیلم که مزیت های محتوایی آن گفته شد، نزدیک به نیمی از زمان فیلم را دو شخصیت اصلی در خانه فخری مشغول سر به سر گذاشتن هم هستند و در این میان کمتر نشانه ای از شکل گیری و استحکام رابطه ای عمیق و عاطفی میان آن ها را شاهدیم و به جایش تمام حواس فیلمنامه نویس معطوف به جزییاتی زائد شده که به هیچ وجه بر بار محتوایی اثر نمی افزاید. در شب اول حضور جمشید در خانه فخری، تماشاگر به جای آنکه شاهد کشمش های دراماتیک دورنی و بیرونی کاراکتر جمشید باشد، باید سکانس طولانی گشت و گذار او در خیابان و رفتن اش به پارک را تحمل کند. حرف های او با آن جوان معتاد مواد فروش (ارژنگ امیرفضلی) و یا مشاعره و صحبت های بی موردش با آن دختر خیابانی (عسل بدیعی) در پارک نه تنها کمکی به پر رنگ شدن شخصیت جمشید نمی کند، بلکه با ریتم جا افتاده فیلم نیز همخوانی ندارد. یکی دیگر از فصل های به ظاهر اضافه در این بخش گسترده از فیلم، روبرویی مهسا و جمشید با مینا (دوست مهسا) و شنیدن دروغ های او در مورد عروسی اش است که در یک اتفاق کاملا فیلمفارسی گونه (که خدا را شکر در این فیلم کمتر شاهد این پیشامدهای تصادفی و سطحی هستیم و از این نظر باید به فیلمنامه نویس تبریک گفت!) پی می بریم که فخری از طریق هانیه با برگزاری مراسم ازدواج مینا در حیاط بزرگ خانه موافقت کرده و در یک سکانس طولانی و بی مورد جمشید در میان مهمانی و در حالی که همه در حال شادمانی هستند با ساز نوازنده مجلس شروع به نواختن ترانه ای سنگین و باوقار می کند (معلوم نمی شود جمشید با آن وضعیت قمر در عقرب این چیرده دستی در نوازندگی را از کجا آموخته) تا از این راه بتواند احساسات مهسا را برانگیزد و موفق هم می شود و البته بلافاصله مهسا در سکانس بعد از عروسی در حرکتی سوال برانگیز بار دیگر به بدخلقی اش با جمشید ادامه می دهد. فیلمنامه نویس که خود می داند برای ادامه داستان دیگر نمی تواند به کشمکش های کمیک دو شخصیت اصلی دل ببند، پدر آبادانی مهسا (اکبر عبدی) را وارد قصه می کند. قضیه پنهان شدن جمشید در کمد و بو بردن پدر مهسا از ماجرا از طریق به صدا در آمدن زنگ تلفن همراه جمشید نیز ایده ای خیلی سطحی و دم دستی است و این طور جلوه می کند که فیلمنامه نویس آن طور که باید در مورد گره گشایی فیلمنامه توجه و وسواسی معادل آن چه که در ابتدای داستان صرف کرده، از خود نشان نداده.
با این وجود مهرداد فرید در پایان فیلم، جایی که دو جوان فهمیده اند دیگر به هم علاقه مند شده اند و آن عکس دو نفره شان را از وسط به دو نیم می کنند و هر یکی نیمه مربوط به آن یکی را برای خود برمی دارد، سوای اینکه اندکی به سانتی مانتالیسم نزدیک شده، وصال قابل پیش بینی دو عاشق را با تمهیدی نسبتا سینمایی و نه به شکل معمول و کلیشه ای آن نشان می دهد و به نوعی از فرمول های تثبیت شده سینمای تجاری با تاکید بر اتاق خالی از پشت میله های زندان آشنا زدایی می کند.
اما مهرداد فرید در زمینه به تصویر کشیدن این فیلمنامه تمام تلاش خود را به کار برده تا به دام ابتذال نیفتد و به مخاطب بفهماند که اصول زیبایی شناسی سینما برایش مهم بوده و نمی خواسته پیرو شلختگی های آشکار فیلم های تجاری و گیشه پسند این سال ها باشد. با این وجود تاکید بیش از اندازه کارگردان بر حرکت های غیر متعارف دوربین (که بیشتر در کرین ها و تراولینگ های نامتعارف در صحنه هایی معمولی، آن هم به سبک اورسن ولز در سکانس های درخشان همشهری کین، خودنمایی می کند) در جاهایی از فیلم با بافت این کمدی رمانتیک همخوانی چندانی ندارد و برای آن ثقیل است. البته این استفاده جالب توجه و کمی گل درشت از حرکت های دوربین که اجرای آن بسیار خوب و حساب شده از کار در آمده، نشان داد که بایرام فضلی (مدیر فیلمبرداری فیلم و از حرفه ای های چند سال اخیر سینمای مستقل ایران) در دل جریان اصلی سینما نیز می تواند رقیبی جدی و با ذوق برای فیلمبرداران باتجربه سینمای ایران به حساب بیاید. ضمن اینکه جا دارد به استفاده هوشمندانه فرید از موسیقی متفاوت و شبه غربی محسن نامجو هم اشاره ای کنیم که سبب شده بار فانتزی و کمیک اثر در صحنه های مورد نظر فیلمساز افزایش یابد.
بازی دو بازیگر اصلی فیلم هم اگر نگوییم درست انگ نقش ها در آمده، حداقل آزار دهنده و تصنعی هم به نظر نمی رسد. با تمام این تفسیرها اگر بخواهیم همخانه را در یک نگاه کلی ارزیابی کنیم، باید آن را اثری حاصل از برآیند دلمشغولی های اجتماعی و هنری فیلمساز و نگرانی او برای بازگشت سرمایه بنامیم. همخانه فیلمی است که می توانست اثری متفاوت از کمدی رمانتیک های ضعیف این سال ها باشد، اما متاسفانه به دلیل همان موضوع دلواپسی سازنده اش از تجربه شکستی دیگر در گیشه، در بیشتر لحظه ها به دام مولفه های آشنا افتاده است و تلاش کارگردان برای متفاوت نمایی در فرم و محتوا به سرگردان شدن این فیلم در مرزی باریک میان سینمای جدی و اجتماعی و کمدی های بازاری انجامیده است. شاید اگر حمایتی جدی از فیلمسازان مستقل به وجود آید، آن ها مجبور نشوند مطابق با سلیقه نوسانی و تاریخ مصرف دار آشفته بازار بدنه اصلی سینمای ایران رفتار کنند. مهرداد فرید با همین دو فیلم نشان داده که سینما را دوست دارد و جنس آن را خوب می شناسد، اما بد نیست که بداند ظرفیت اش برای فیلمسازی خیلی بالاتر از این فیلمی است که اکنون بر پرده سینماها دارد.
امیررضا نوری‌پرتو
منبع : سایت خبری ـ تحلیلی سینمای ما


همچنین مشاهده کنید