سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

مرگ در آثار بزرگ علوی


مرگ در آثار بزرگ علوی
در کل جهانبینی و دیدگاه علوی در داستانهایش با موقعیتهای مختلف همسو می‌گردد.
گاه به روایت وقایع در عصرش‌ـ اعم از معضلاتی که در اجتماع و یا سیاست و مملکت‌داری وجود داردـ و گاه به بیان احساساتی از عشق به‌طور رمانتیک می‌پردازد. او در فحاوی داستانهایش دهها حرف و حدیث از وضعیتهای متفاوت جامعه‌اش بازگو می‌کند؛ حال آنکه اندیشه و ایدئولوژی علوی در باب مرگ و نیستی در برخی از داستانهایش می‌تواند بازگوکنندة جنبه‌ای دیگر از نظرگاههای او باشد.
علوی عموماً نسبت به مرگ، منطقی برخورد می‌کرد و آن را حق هر انسانی که آفریده شده می‌پنداشت. او در این مورد واقع‌بین بود. مرگ را حقیقتی قلمداد می‌کرد (البته مرگ جسمانی را) که سراغ همه‌کس می‌رود و هیچ موجودی را از آن گریزی نیست. اما حقیقت مرگ را تا زمانی بیشتر می‌پذیرفت که روال طبیعی‌اش را طی می‌کرد. مثلاً اگر جوانی هنوز زندگی را تجربه نکرده بود و می‌خواست بمیرد برای او کمی ترسناک و غیرباور می‌آمد.
در داستان «قربانی» خسرو در اثر بیماری سل بستری و محکوم به مرگ است. زیرا در دوران علوی بیماران مسلول از بین می‌رفتند و در آن وقت ناعلاج محسوب می‌شدند.
علوی در قسمتی از داستان چنین می‌گوید: «از استخوانهای برجستة گونه‌هایش پیدا بود که مرگ قربانی تازه‌ای پیدا کرده بود اما این فکر در مغز من به هیچ‌وجه جا نمی‌گرفت. چطور می‌شود که خسرو بمیرد؟ چطور من باور کنم؟ چقدر امید داشت.
یک مرتبه فکر مرگ به شکل مهیبی در نظر من مجسم شد، بالاخره سل فقط وسیله‌ای است. ممکن است که خسرو در کوچه راه برود و آجری او را بکشد این فکر زننده است.
بدنم لرزید، خسرو به این جوانی با این همه فکر، با این همه امید، خسرو با این احساسات لطیف باید بمیرد.»۱
علوی به بقای انسانها پس از مرگ در دنیای دیگر اعتقاد نداشت. مثلاً در ادامة داستان «قربانی» در باب خسرو به طعنه چنین می‌گوید: «تنها وجود این جوان نیست می‌شود. هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند! روحش که باقی می‌ماند! بله، این روح، خوب پوزبندی است برای مردان سرکش تا اینکه احمق بمانند.»۲
علوی مرگ را رهایی از تمامی دغدغه‌های روزمره و مصیبت‌‌کشیهای زمانه می‌دانست.
به‌خصوص با وجود اجتماعی که در آن نابرابری و ناعدالتی و حق‌کشی موج می‌زد. زیرا به عقیدة وی در دنیای مرگ و نابودی همه مردگان یکسان و برابرند.
او مرگ را حقیقتی انکارناپذیر می‌پنداشت. اگرچه اعمال ناشایست و نامعمول از انسان سر می‌زند اما دوام آن کارها به‌طور محض و لایتغیر تا قبل از خطر مرگ است.
از نظر وی بازتاب آثار کردار هر فرد می‌تواند در سطوح و امور مختلف زندگی جاری باشد. پس آن عملی که به خلود و جاودانگی می‌رسد (اعم از فضایل و نیکوییها) بسیار باارزش و گرانبهاست. اما عملی که به هیچ‌وجه شایستگی تکرار نمی‌یابد، کم‌بها و طفیلی است و همان است که می‌گویند خوبیها همیشه به خود فرد بازمی‌گردند و درجریان‌اند. حال آنکه بدی همان‌گونه در خود فرد باقی می‌ماند.
از نظر علوی سطوح جسم به‌طور کل اگرچه قبل از مرگ متفاوت است، با تجربة مرگ یکی می‌شود.
در داستان «رقص مرگ» هنگامی‌که مرتضی به جرم قتل در زندان بود، خاطرات گذشتة خود را به یاد می‌آورد که مارگریتا ـ دوستش ـ (که وی به خاطر او به زندان افتاده بود) همراه مارفنیکا ـ دوست مارگریتا ـ آهنگ «رقص مرگ» را برای او می‌نواختند و او کاملاً تحت تأثیر حال و هوای آن آهنگ قرار گرفته بود. در رمان چنین می‌خوانیم: «هر شب همین‌طور سهمگین است. برای آنکه زندگی ما سهمگین و جانسوز است. آنها دیگر جانی ندارند که بسوزند. مردگان جان ندارند برای اینکه ما مثل هم نیستیم. اما مرده‌ها مثل هم هستند. از نیمه‌شب تا بانگ خروس مردگان جشن می‌گیرند. جشن آزادی، جشن رهایی از دردهای زندگی، همه باهم برابرند، نه شاه است و نه گدا، نه پیر است و نه جوان، نه دختر است و نه پسر، نه زن است و نه مرد، همه مرده‌اند. کسی جقه بر سر، شندره بر تن ندارد، مرگ که در همة آنها مشترک است. جزئی از کل آنها، مرگ که خود آنهاست. برای آنکه فرمانده و فرمانبرداری نیست. این که هنوز روی استخوانهای صورتش نیشخند دیده می‌شود. این در زندگی قاضی بوده و به دردها و شکایتهای محکومین پوزخند می‌زده اما او تازه مرده است به‌زودی این اثر در کلة او محو خواهد شد، مابین فک و گونه‌هایش دیگر، این اثر باقی نخواهد ماند. برای آنکه او دیگر مرده است و آزاد نیست. این که استخوانهای پشتش گوژ دارد. او در زندگی پشت خم کرده و سر فرود آورده است. اینجا دیگر احتیاجی ندارد. نه خنده است، نه گریه، نه شادی، نه غم، نه دلواپسی است و نه امید و نه افاده است و نه تحقیر، نه ظلم و نه عجز و لابه، هیچ چیز نیست، جز مرگ، جز آزادی.»۳
علوی گاهی نیز برای فرار از ظلمها و بی‌رحمیهای حاکم به مرگ پناه می‌برد و البته مرگ را به‌عنوان خلاصی از هرگونه زجر و الم بر زندگی ترجیح می‌داد.
در ادامه داستان «رقص مرگ» چنین می‌گوید: «آیا این مرگ و این آزادی از زندگی در بند بهتر نیست. آیا این مرگ به از آن نیست که قاضی به زجر محکومش پوزخند بزند؟ آیا این مرگ به از آن نیست که محتاج پشت خم کند! آیا این مرگ به از آن نیست که آدم دربند باشد؟ از همین جهت است که آنها جشن گرفته‌اند. رقص می‌کنند. برای آنکه آزادند. مرگ با قلم پای دختری روی جمجمة کلة گنده‌ای برای آنها سرود رقص مردگان را می‌نوازد. وای، این آزادی هم محدود است. خروس درود صبح را بانگ می‌زند. همه مرده‌ها، استخوانبندیها در هم می‌پاشند. جرنگ... جرنگ. این منظره را من در موسیقی که مارگریتا و مارفنیکا می‌نواختند، می‌دیدم. وقتی تمام شد هر دو آنها رنگ‌پریده بودند، به من نگاه می‌کردند. من را ماتم برده بود.»۴
البته علوی در موارد نادری نسبت به مرگ برخی از افراد بی‌تفاوت است. یعنی بودن و نبودن آنها را یکسان قلمداد می‌کند. زیرا از نظر وی آنها در پوچی زندگی می‌کنند. مثلاً در داستان «سرباز سربی» رفیق آقای «ف» بعد از مرگ مادرش قید همه چیز را می‌زند و بعد از آشنایی‌اش با کوکب که در ابتدا به‌عنوان کلفت وارد خانة وی شده در نهایت به اعتیاد و بی‌عاری و بی‌مفهومی می‌رسد و زندگی‌اش نکبت‌بار می‌شود. بنابراین راوی می‌خواهد با یافتن کوکب کمکی به رفیقش بکند.
در داستان چنین می‌خوانیم: «من دنبال کوکب می‌گردم. خواهی نخواهی سرنوشت رفیقم در من تأثیر کرده. پیشانی‌اش کمره بسته، چشمهایش قی‌ گرفته، تریاک دارد او را می‌کشد. فقط این زن می‌تواند او را نجات دهد. من پهلوی خودم فکر می‌کنم، اگر فرضاً هم بمیرد چه تأثیری در نظام عالم دارد. این فکر در جای خود منطقی و درست است. اما... شاید کوکب هم به جای خود عضو مفیدتری برای جامعه باشد.»۵
نویسنده: آناهیتا - حسین زاده
منبع: ماه نامه - ادبیات داستانی - شماره ۱۱۱
پی‌نوشت ها
۱. محمد بهارلو،‌ گزیده آثار بزرگ علوی، نشر علم، چاپ نخست، صص ۱۳۶ ـ ۱۳۷.
۲. همان، ص ۱۳۷.
۳. همان، ص ۲۵۰ ـ ۲۵۱ و ۲۵۲.
۴. همان، ص ۲۵۲.
۵. همان، ص ۱۷۶.
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید