پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

غریب مدینه پیامبر است


غریب مدینه پیامبر است
رب که می‌گویم خیالم راحت می‌شود. دلم آرام می‌گیرد که بلا‌یی سرم نمی‌آید که کسی تا آخر هوایم را دارد. رب یعنی پرورش‌دهنده. یعنی چیزی را از اول‌اول مثل یک دانه کوچک پرورش بدهی. مراقبش باشی. آب و آفتابش را اندازه کنی. کرده‌ای. برایم ربوبیت کرده‌ای که حالا‌ اینجایم. گیرم آفتاب زده‌ام و خیلی وقت است گل نمی‌دهم اما خیالم راحت است که مراقبتم می‌کنی. گیرم چند روزی آبم ندهی. بگذاریم یک جایی پرت و دور از نور که آفتم کشته شود. گاهی روزهایم سخت می‌گذرد اما به <رب> که فکر می‌کنم خیالم راحت می‌شود.
این جملا‌ت را روزی در تهران خوانده بودم و آنقدر به دلم نشسته بود که یادداشت‌اش کردم و چقدر آن روزهای مدینه به دردم خورد. سه روز از آمدنم گذشته بود و من هنوز وارد حرم پیامبر نشده بودم. با آنکه امسال برای اولین بار مسجد پیامبر شبانه‌روزی باز بود اما انگار چیزی مانعم می‌شد. شاید زن‌های سراپا مشکی‌پوشی بودند که حتی چشم‌هایشان هم معلوم نبود و مدام به تو امر و نهی می‌کردند. اما دیگر عزمم جزم بود که آن شب به زیارت پیامبر بروم. بعد از نماز عشا که حدود ۸:۳۰ تا ۹ شب به پایان می‌رسید باید تا ساعت ۱۰ شب منتظر می‌ماندیم. حرم پیامبر امروز سه بار به روی زنان باز بود. ۸ تا ۱۰ صبح، ۲ تا ۴ بعدازظهر و شب‌ها ۱۰ تا ۱۲ شب. در بقیه مواقع زنان فقط می‌توانستند در مسجد پیامبر حضور داشته باشند. این در حالی است که درهای حرم شبانه‌روز روی مردها باز بود و آنها هر وقت که می‌خواستند، می‌توانستند زیارت کنند. علا‌وه بر اینها هنگام ورود به داخل مسجد تمام کیف‌خانم‌ها گشته می‌شد و ورود موبایل و دوربین اکیدا ممنوع بود که البته لا‌زم به گفتن نیست، این اتفاق برای آقایان هرگز نمی‌افتاد. بعد از نماز، حیاط و صحن حرم ناگهان خالی می‌شد. زائران کشورهای دیگر خیلی زود، آنجا را تخلیه می‌کردند و معمولا‌ ایرانی‌ها بودند که باقی می‌ماندند و در گوشه و کنار به صورت دسته‌جمعی یا دو، سه نفری دعا زمزمه می‌کردند. کنار دیوار قبرستان بقیع زیارتنامه می‌خواندند. حدود ساعت ۹:۳۰ وارد مسجد شدم. مسجدی با ستون‌های عظیم بیشمار و سقف بلند. هرچه گنبد حرم پیامبر از بیرون کوچک به نظر می‌رسد اما مسجد باعظمت است. ستون‌ها به فاصله کم از یکدیگر قرار دارند و فرش‌های قرمز و سنگ‌های سفید، زمین را می‌پوشانند. از باب علی (ع) باید وارد مسجد می‌شدیم. زنان پوشیه‌زده تمام کیف‌ها را می‌گشتند و می‌پرسیدند دوربین دارید یا نه؟ و اگر داشتی باید تحویل می‌دادی و چون جای نگهداری این اشیا وجود نداشت آنان که دوربین همراه داشتند باید از قید زیارت می‌گذشتند. برای احتیاط موبایلم را داخل جوراب گذاشتم چون در هر حال موبایلم دوربین‌دار بود و آنان می‌گرفتند. از این پست بازرسی که گذشتیم، زنان سیاه‌پوش دیگری تو را به طرف دیگر مسجد هدایت می‌کردند. فضای بازی که هر کدام از زنان پوشیه‌زده پلا‌کاردی که نام کشوری روی آن نوشته شده بود به دست داشتند. بنابراین ملیت‌های مختلف از هم جدا می‌شدند و هر کدام زیر لوای نام کشوری می‌نشستند. این کار تا ساعت ۱۰:۱۵ دقیقه ادامه داشت که در آن وقت جمعیت زیای جمع شده بودند. بعد به نوبت پلا‌کاردها حرکت می‌کردند و زنان به دنبال آنان. لا‌زم به گفتن نیست که ایرانی‌ها جزو آخرین نفرات بودند که برای زیارت رفتند. البته یک بخش‌اش به خاطر این بود که تعداد ایرانی‌ها زیاد بود. در هر حال تا به محوطه حرم پیامبر برسیم سه بار نشستیم و بلند شدیم. برای هر کدام حدود نیم‌ساعت معطل شدیم. تمام مسیر پارتیشن‌بندی شده بود و تو هیچ‌چیزی غیر از سقف و ستون نمی‌دیدی. بالا‌خره به حرم رسیدیم اما تو باز هم چیزی نمی‌دیدی. از چند متری اتاقکی را نشان دادند که با قرآن پوشیده شده بود و گفتند آنجا قبر پیامبر است اما دیگر در دسترس زنان قرار نداشت. آنانی که چند بار به مدینه سفر کرده بودند، می‌گفتند قبلا‌ تا دم ضریح می‌شد رفت. اما حالا‌ دیگر نمی‌شود. آن وقت‌ها که خیلی هم دور نبوده، زنان حداقل می‌توانستند منبر و صفه اصحاب پیامبر را ببینند اما حالا‌ دیگر آن هم در قسمت مردان واقع شده بود و تو اگر مثل من چند پرش بالا‌ و پایین می‌داشتی می‌توانستی گوشه‌ای از بالا‌ی منبر را ببینی. کنار ستونی خانمی به من گفت اینجا نماز بخوان. اینجا نزدیک‌ترین جا به باب جبرئیل است. دری در مسجد پیامبر که در صدر اسلا‌م حضرت جبرئیل آنجا بر پیامبر نازل می‌شده و آیات قرآن را می‌آورده است. آن در نیز در قسمت مردانه بود. جای دیگر کنار ستونی دیگر گفتند اینجا نماز بخوان. اینجا نزدیک‌ترین جا به ستون توبه است و از دور ستونی را نشان دادند که علا‌متی داشت و گفتند آن ستون توبه است و خواندم. ‌
اما آنقدر دلم گرفته بود که می‌خواستم هرچه زودتر از آنجا بیایم بیرون. تا آن روز وقتی اسم حضرت محمد (ص) می‌آمد و از پیامبر می‌گفتند احساس می‌کردیم که او متعلق به ما است و یک احساس نزدیکی داشتیم اما آن شب احساس کردم که انگار پیامبر مال ما نیست. چراکه اینان تعیین می‌کنند که تو کجا بنشینی، کجا زیارت کنی، کی بیایی، کی بروی، کجا و در چه فاصله‌ای از ضریح پیامبر بایستی، چه ببینی و چه نبینی. ‌
و همه اینها آدم را خفه می‌کرد و آن زمان بود که به نظرم آمد اتفاقا غریب مدینه، فاطمه‌زهرا(س) یا امامان در بقیع نیستند بلکه خود پیامبر است. ‌
اینان پیامبر را مصادره به نفع کرده‌اند وگرنه برایشان هیچ‌چیز مهم نیست. اگر غیر از این بود تمام آثار مربوط به زندگی پیامبر را تخریب نمی‌کردند یا درهایش را نمی‌بستند. در خانه حضرت زهرا (س) را و مسجد پیامبر را تیغه کرده‌اند. حتی نمی‌گذارند لحظه‌ای مقابل ضریح بایستی و دعا کنی. از نظر آنان همه چیز شرک است. لمس کردن، نگاه کردن، گریه کردن و ...
آن شب سنگین‌تر از هر شب دیگر از مسجد خارج شدم. احساس می‌کردم پیامبر آنجا نیست. جایی دیگر خارج از محافظت این متولیان است. آن شب در حیاط هنگامی که نسیم خنک مدینه می‌وزید، مقابل گنبد سبز ایستادم و فقط نگاه کردم. ‌
به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم. هیچ چیز. حتی دیگر دلم نمی‌خواست داخل مسجد شوم. در محله بنی‌هاشم که حالا‌ جزئی از صحن حرم پیامبر بود قدم می‌زدم و تکرار می‌کردم اینجا مدینه است. شهری که می‌گویند از در و دیوارش غم می‌بارد.
سعیده اسلا‌میه
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید