پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


نقدی بر فیلم فریاد مورچگان محسن مخملباف


نقدی بر فیلم فریاد مورچگان محسن مخملباف
● فیلم شناسی محسن مخملباف
۱) توبه نصوح-استعاذه(۱۳۶۲)
۲) دو چشم بی سو(۱۳۶۲)
۳) بایکوت(۱۳۶۴)
۴) دستفروش(۱۳۶۵)
۵) بایسیکل ران(۱۳۶۷)
۶) عروسی خوبان(۱۳۶۷)
۷) نوبت عاشقی(۱۳۶۹)
۸) شبهای زاینده رود(۱۳۶۹)
۹) ناصرالدین شاه آکتورسینما(۱۳۷۱)
۱۰) هنر پیشه(۱۳۷۱)
۱۱) سلام سینما (۱۳۷۳)
۱۲) گبه(۱۳۷۴)
۱۳) نون وگلدون(۱۳۷۴)
۱۴) سکوت(۱۳۷۷)
۱۵) سفر به قندهار(۱۳۷۹)
۱۶) الفبای افغان(۱۳۸۰)
۱۷) ...سکس وفلسفه(۱۳۸۳)
۱۸) وآخرین اثراو(فریادمورچگان()۱۳۸۴)
▪ تهیه کنندگان :وایلدبانچ و خانه فیلم مخملباف
▪ ۸۵دقیقه -۳۵میلیمتری
● خلاصه داستان :
زن وشوهرجوانی هر یک به انگیزه ای به سرزمین هندوستان سفرمی کنند.
زن برای ایمانی جدید واتصال به آینده ای روشن ومرد برای پایان دادن به تردیدهای خویش به همراه زن به سرزمین ادیان، هندوستان سفرمی کنند و...
الف-ب-پ
کسی چه می‌داند، شاید باید در انتظار بیش از اینها نیز برای محسن عزیزمان باشیم. اما اجازه دهید قبل از آنکه انگشت اتهام تک سو نگری و پیشداوری در نقد را به ما اشاره کنند حتی یک جمله هم درباره مخملباف نگویم اینکه چه بوده و چه شده است.یک راست برویم سر وقت اثر هرچند بررسی اثر و متن بدون لحاظ مولف چندان عاقلانه نباشد اما برای رعایت حال دل دوستان می گویم سلمنا اما اثر، خود داستانی دیگر است فرزندی تولد یافته بی وجود پدر.
فیلم سینمایی مقروض و بدهکار فریاد مورچگان به سینمای مستند، تجربه ای نه چندان تکراری از خالقی معترض.
حتی اگر از اعتراض سینمای مستند در سوء استفاده از آن صرف نظر نمایم لاجرم فیلم به لحاظ تعقیبات دراماتیک و سیر داستانی هم کم مایه می نماید گذشته از آنکه فیلمساز گاهی برای آنکه حتی خود، فیلمش را با مستند اشتباه نگیرد در میان تصویر شروع به خواندن نریشن می کند.
بگذارید چشمانمان را بر استفاده از نمادهای بسیاری که در متن به کار رفته ببندیم.
هر چند کدامین سینما گر آشنا به الف بای سینما نمی‌داند که نمادها وقتی از حد معمول فراتر رود نه تنها ارتباط مخاطب را با محتوی و معنای درام قطع می‌کند که حتی متن را نیز تبدیل به پنداره ای از ترشحات ذهنی فردی می کند.
و کمترین تخریب آن جدا کردن رسالت سینما از نوع رسانه ای به مجموعه ای از نگاتیوهای شخصی کارگردان است.
چون کودکی نقاش که فقط مادرش می داند چه کشیده است.
در اولین سکانس فیلم زنی، نشسته در میان ریل قطار در حالی که روی چشمانش را با دستکشی پوشانده است همراه با شوهر یا دوست پسرش (هر چند دیگر برای مخملباف فرقی نمی کند) مرد چتر به‌دست و دست بر چشم، چون فیگورهای اسطوره ای ایستاده، وکودکانی که سایه های این اسطوره ها را سنگ چین.بلکه حک برزمین می کنند.
قصد روایت فیلم را نداشتم اما به ذهنم رسید کهنه اندیشه و اشکال فلسفی فیلم را که امروز حتی از دستور مشق طلاب مبتدی حوزه های علمیه هم خارج شده است چقدر برای مخملباف جالب و گفتنی است که آنچنان اسطوره ای قهرمانانش را روایت می‌کند و حتی برای آشنایی مخاطب با اندیشه اش لوکیشن آرایی می کند که تو گویی شکسپیر دیگری متولد گشته و از بودن و نبودن دیگری سخن می گوید.
اما فریاد مورچگان چه می گوید؟
قهرمانی گمگشته و بی هویت، رها شده در سرزمین تردیدها و فراری از یقین ها، این بار در متنی سینمایی معترض اشکالی دیگر است.
اشکالی شروع شده در سیاست و پایان یافته در خالقیت خدا چنان که از سکانس های ابتدایی فیلم هویداست.
ریل خلقت عالم آغاز شده از نا کجا آباد و امتداد یافته در آنجا که نمی دانیم.
و زوجی به عنوان نمایندهی بشریت منتظر، نه برای رسیدن فیزیکی به نقطه ای بلکه منتظر قطار سرنوشت خویش که از زبان بچه ها(سنبلهای پاکی و صداقت)مطلع می شوند هیچ وقت نخواهد آمد.
حداقل از زمانی که بچه ها یعنی انسان تولد یافته هیچ قطاری از اینجا عبور نکرده است.
اما انسان فریاد مورچگان فریاد کشان چه در حالت انتظار و چه در انتهای فیلم که فریادش حتی از صوت انسانی ارتقاء یافته و طبیعت را نیز با خود هم آوا نموده است. (اولین و آخرین پلان فیلم صدای شیپور و رعد و برق) و هزاران فریاد دیگر از نریشن های متن گرفته تا اعتراضهای مرد در قالبهای شراب و زنا و فحش و... همه و همه تو گویی اعتراضی بر ساختار سیاسی حکومتها که این بار ارتقا یافته به نوع حکومت خداوند است.
مخملباف رسیدن و وصال دوخط ریل(یعنی زن ومرد)را به ساحل آرامش هستی و استقرار در نقطه وصل فیزیکی ومتافیزیکی و یافتن گمگشته خود را در ابتدایی ترین سکانس فیلم لحظه ای بعد از برداشتن دستان مرد از جلوی دیدگانش توهمی بیش نمی بیند، چنانکه بعد از کامل شدن فکوس چشمان مرد دو خط قطار کما فی السابق از یکدیگر فاصله می گیرند و این چنین نه دلیلی برای وصل انسان به آرامش می یابد و نه حتی می تواند دلیلی برای وصل مرد و زن و تولد کودکی زاییده از این وصل فیزیکی بیابد.
اولین سکانس فریاد مورچگان تابلویی است ازتمام آنچه مخملباف می خواهد بیان کند. آنجا که زنی در پناه جنس مرد در میان ریل سرنوشت خویش نشسته است با چشمانی پوشیده شده از باورهای خویش وکودکانی در حال اسطوره سازی، در انتظار قطاری که از تولد انسان تا به حال نیامده است.گاه به گذشته می نگرد وگاه به آینده اما حتی در لانگ‌شات دوربین هم انسان از موضوع دوربین خارج نمی شود. هر چند قطار آرزوها هیچ گاه نمی آید و این تنها در توهم آنان است که بدان دل بسته اند.
[ بچه ها: از وقتی ما به‌دنیا آمدیم قطاری از این جا نیامده
مرد:پس این صدای چیست؟
بچه ها:صدای باده که می وزه مردم فکر می کنند قطاراست.]
اما تقابل افکار در فریاد مورچگان خود مسئله ای جدی و بحث برانگیز است. هر چند حقیرمعتقدم که مخملباف در روایت اندیشه های بنیادین راجع به خدا و فلسفه زندگی رایج در سرزمین هندوستان نیز امانت دار خوبی نبوده است لکن در عجبیم که آنچه خود داشت چرا ز بیگانه تمنا می‌کرد.
اولین دیدگاه، دیدگاه خبرنگار هندی است که وقتی نگاه فیزیکی خودرا برای تعریف مرد کامل بیان می کند به تفسیر معجزه نیز می پردازد چنانکه معجزه را صرف الوجود وتحقق مادی هر چیزی می داند. وجود فیزیکی زن، زیبای او و حتی مشاجره آنان را در کشور ضد خشونت معجزه می داند وکمال را در تحقق یافتن کامل ارگانیک هر موجود می داند و البته چنین استدلالی از منظر کاراکتر مرد فیلم آن قدر بی اهمیت است که پاسخش را با چرت زدن های خود می دهد و نا گفته پیداست که با چنین مبنایی نه تنها گزارهای از نقص و شر وجود ندارد بلکه عالم را درتمامی گونه‌هایش کامل می یابد و البته معجزه ای از جانب خداوند شاید.
در این فرهنگ لاجرم جایی برای عذاب و جهنم، عقوبت ومحاسبه نخواهد بود وانسان، بی تکلیف و رها شده از هر نقصی هرچه کند چنان کرده است که کمال در آن است.وحتی اینکه تمامی لکوموتیورانان هند وقتی بدان نقطه که سای بابا نشسته است قطار را متوقف کنند تا زندگی پیرمرد حفظ شود خودمی تواند به نوعی معجزه ای از نگاه این اعتقاد باشد. اما این گونه استدلال نه تنها درنگاه کاراکتر مرد پذیرفته شده نیست بلکه حتی او برای رهانیدن و آزادی پیرمرد دست به اقدام می زند.درتحلیل چنین عملی ازجانب کاراکتر مرد باید گفت انفعال در خصوص تحلیل عالم نه تنها در نگاه او پذیرفته‌شده نیست بلکه تولید نوعی زندان و رنج دیگری می کند. چنانکه در میان تصاویر مردمان فقیر در انتظار غذا می گوید: [این عدم خشونت خودش شده خشونت.]
ونهایت آنکه دیدگاه گاندی و بلکه تمام اعتقادات عرفانی ومتافیزیکی و یا اعتقادات خاص هند را منسوخ شده و پایان یافته ارزیابی می کند آنچنان‌که در جهت مخالف مجسمه بودا می گوید:[ هند برای من آغاز نیست نقطه پایان است.]
هرچند چنین قضاوت و دیدگاهی از جانب کاراکتر مرد قبل از مواجهه با مرد کامل و تفحص تمام در سرزمین ادیان چندان دو از انتظار نمی باشد چرا که او بعد از ملاقات مرد کامل خود تصریح می کندکه انسان یقین یافته تبدیل به موجودی انارشیست می شود و این چنین تکلیف خود را با قضاوت افکارعمومی مخاطبان در مورد خود مشخص می نماید. در چنین فضای پیشداورانه ای البته جوابی برای سوال اساسی خویش هرگز نخواهد یافت.
مخملباف برای آنکه خود را از اتهام پیش داوریها رها سازد نقطه مقابل شک وتردید قهرمان مرد را به عنوان قهرمان زن تبلور داده است و زن در پاسخ مرد که جهان را بدبختی و بی عدالتی تفسیر می کند می گوید:
[زن: مطمئن باش پاسخ خداوند به اینها سوسیالیسم الهی نیست. وقتی گرسنه ای یه لقمه نون خوشبختی است، وقتی تشنه ای یک قطره آب خوشبختی است، چرت زدن برای آدمی که خوابش میاد خوشبختی است تو برای آنکه خوشبخت بشی باید یه چیزی از دست بدی نه اینکه به‌دست بیاری خوشبختی یک خط نیست یک مشتی از لحظه هاست پولدارها خوشبخت نیستند چون به انتها رسیدن فقرا خوشبخت‌تراند چون اونها با چیزهای کوچیک کوچیک خوشبخت می شند.]
اما دیدگاه و تفسیرعرفانی مبتنی بر قناعت شرقی زن نه تنها گره ای از مشکل فلسفی مرد نمی گشاید بلکه مشکل را جدی تر می کند چنانکه می گوید: [می گی خدا پولدارها رو دوست نداره اگه دوست نداره پس کی اونها رو خلق کرده پس یا خدا نیست و اگر هست عادل نیست.]
قهرمان متحیر فیلم فریاد مورچگان نه با استدلال های مادی و زمینی خبرنگار هندی که برای معجزه تحلیلی کاملا عینی و objective ارائه می دهد ارضاء می گردد و نه نوع نگاه حداقلی و مبتنی بر عرفان شرقی زن و نه حتی از استدلال‌های عمیق و محکم فلسفی مرد کامل که با اعتقادات اسلامی نیز به نوعی تفاهم دارد، ارضاء می گردد.
جریان شناسی و دسته بندی دیدگاه های فیلم :
۱) دیدگاه مکانیکی و ماتریالیستی خبرنگار هندی؛
۲) دیدگاه مؤمنانه و مبتنی بر عرفان شرقی کاراکتر زن؛
۳) دیدگاه فلسفی- عرفانی مرد کامل؛
۴) دیدگاه گروهی از مردم که زندگی را رنج و قائل به بازگشت چندین و چند باره انسان به دنیا بعد از مردن می دانند؛
۵) دیدگاه مرد آلمانی که برای ارضاء و قانع ساختن روح کنکاشگر خود به نوعی نماینده غرب مدرن البته از نوع حقیقت یاب آنها است؛
[زن : آیا حقیقت رو پیدا کردی؟[ ]مرد آلمانی : زندگی ما گارانتی ندارد ولی حداقل اینه که دنبال دور باطل(پول و شهرت) نرفتی]
۶) دیدگاه کاراکتر مرد ؛
۱) دیدگاه مکانیکی و ماتریالیستی خبرنگار هندی:
از این منظر آن طور که مخملباف روایت می کند، جهان نه در یک سیر تکاملی و درحال تغییر، بلکه هر موجودی هر گونه که هست در نوع خود کامل و معجزه خلقت است چنان که همه چیز معجزه است: لبخند، زیبایی زن، مشاجره و ... معجزه اند.
مبدا‡ و معاد در چنین دیدگاهی نه تنها مسئله نیست بلکه اساسا بدان پرداخته نمی شود.
اعجاز، خارق العادگی، فراتر از معمول بودن و...هر آنچه در چنین معقوله های مطرح گردد در بستره این نگاه بیهوده و احمقانه قلمداد می گردد.
جهان آنچنان است که هست و آنچنان که تو می پنداری ویا می خواهی که باشد و البته بدیهی است اگر قرار بود پیام فیلم این باشد ضرورت ساخت فیلم به کلی منتفی می گشت. پس آنچه مخملباف در تعقیب آن است و مسئله فیلم اوست، تنها چنین دیدگاهی نمی باشد.
۲) دیدگاه مؤمنانه و مبتنی بر عرفان شرقی کاراکتر زن:
کاراکتر زن فیلم در تصریح های متفاوت و مستقیم اولا خود را مؤمن به خداوند دانسته و ثانیا در پی اتصال به مرکز آرامش و ایمانی قوی و تحولی درونی است.
مسأله زن نه مسئله مرد است و نه عدالت، که او در پی اتصال به آینده ای درخشان و تولد حقیقتی فراخ تر از آنچه در آن زیست می کند، است.
شاید اشتباه نباشد اگر بگوییم گذشته مخملباف در ایمان زن تبلور داشته و نگاه عرفانی زن از جمله اعتقادات محسن مخملباف بوده است.
در چنین نگاهی عشق بازی اگر در خدمت تولد و ایجاد یک موجود درآید و چنانکه از ابزاری بودن خارج گردد نه تنها اشکال است که تسکینی مذبوحانه و التیامی برای دردهای بشر و نشانه ای از ضعف اوست. خوشبختی در حرمان و وصل است و محرومیت البته ضرورت رسیدن به خوشبختی است.
در این پندار دغدغه های اجتماعی و عدالت در هیبت و عظمت بعد فلسفی خلقت به اضمحلال می رسد و انسان قوس کرده در این دریای بی نهایت، پناهنده به زورق ایمان خویش به نجوا و گفتمان درونی با خدا خواهد رسید. آنچنان که مخملباف در پایان برای زن قایقی به اندازه اعتبار ایمانش لحاظ می کند.
۳) دیدگاه فلسفی- عرفانی مرد کامل :
اما شاید ضعیف ترین برخورد مخملباف در طی جریانات فکری فیلم برخورد او با جریان فکری مرد کامل است.
در تئوری مرد کامل اکراهی در ایمان و اعتقاد به خداوند وجود ندارد.
[مرد کامل : اگر بگویی خدا هست، پس هست. و اگر بگویی نیست، نیست.]
و هرکس در درون خود به نوعی خدای خویشتن را پرستش می کند. خود پرستی ، شرک و ایمان به خداوند ارزش است. در نگاه مرد کامل امانیست نه تنها جایگاهی ندارد، بلکه ریشه در خودخواهی های انسان دارد. تفسیر او از خداوند، تفسیری مبتنی بر پایگاه فلسفی مستحکمی است، چنانچه وجودی را نمی توان تصور کرد که از هیمنه و شکوه وجود خداوندی خارج باشد.
مرد کامل انسانها را براساس استعداد و باورهای خود به هدایت دعوت می کند و در نگاه وحدت وجودی خویش البته یقین و باور از جمله ضروریات پیمودن دیدگاهش می‌شود. میزان استحکام ایمان و باور مرد کامل است که برای قهرمان مرد موضعی جز انفعال و رفتاری آنارشیستی واکنش دیگری به جای نمی گذارد. [کاراکتر مرد : مرتیکه اصلا ناقص هم نبود، تو به عنوان مرد کامل ما رو ورداشتی آوردی اینجا] و تمام قضاوت کاراکتر مرد در یک سطر خلاصه می گردد.
در نگاه مرد کامل ایمان به خداوند به همان راحتی به دست می آید که تو بگویی خدا هست و به همان آسانی که انکارش کنی از میان می رود. نه اجباری برای قبولش هست و نه جزایی برای انکارش.
تو می‌توانی قبولش کنی و می توانی رهایش سازی. مواجهه کارکتر مرد با مرد کامل آنقدر ابلهانه و از موضع انفعال است که کارگردان ناگزیر می شود در دیالوگی ناخواسته وضعیت ایمانی کاراکتر مرد را فاش سازد.
[کاراکتر مرد: من استعداد هیچ ایمانی را ندارم.]
[مرد: من به دنبال اثبات هیچ چیزی نیستم... از آدم حقیقت یافته فراریم انسان حقیقت یافته فاشیست میشه من اصلاً نمی خواهم درباره خدا و پیغمبر فکر کنم.]
کاراکتر مرد علی رغم آنچه مخاطب در ابتدا تصور می‌کند نه انسان در جستجوی حقیقت است که به دنبال یافتن مسیری برای پایان دادن به تردیدهای فلسفی خود می گردد، بلکه موجودی نیهیلیسم در پی اثبات تئوری انکار خود و تفسیر عالم بر اساس منطقی بیهوده و بی اساس است. این چنین به مصاف دیدگاه های مختلف فکری و تئوری سرزمین عرفان و ادیان می‌رود آنچنان که با تبر تحریف به تمرکز قوای سای بابا می زند که از آن جز جوک و فکاهی باقی نمی‌گذارد و برای جلب افکار عمومی چشم اعتراض بر بی عدالتی عالم بر می افروزد به مصاف مرد کامل می رود و گریزی جز پاک کردن صورت مسئله نمی یابد. به سرزمین مردمانی قائل به رجعت می رود و رنج آنان را به استمداد می طلبد در رنجشان سهیم می شود از گذشته و بازگشت آنان، اندوهشان را فقط بزرگ نمایی می کند و حاصل جمع، جهان را جایگاهی برای شکنجه انسان می یابد.
و البته نا جوانمردانه به مستند نیز خیانت می کند، ای کاش ژست مستند انگارانه فیلم فریاد مورچگان آنقدر جدی نبود لکن وضعیت روائی مخملباف در فیلم آنچنان است که مخاطب را به قبول نگاتیوهایش به عنوان ژانری مستند سوق می دهد. و از این انسانی ترین و واقعی ترین نوع سینما چنان مذبوحانه سوء استفاده می کند که میل مردمان قائل به رجعت انسان بعد از مرگ را به میل خلاصی از زندان زندگی تفسیر می کند . و البته بر مبتدی ترین پژوهندگان دین واضح است که تمامی ادیان و فرقه های فکری برای مریدان خویش عالمی فراتر و برتر از آنچه در آن زیست می کنند نوید می دهد .
اگرچه در بعضی از تفکرهای غیر آسمانی عالم مظهر اندوه و بی عدالتی است لکن آنها نیز حتی برای پیروان خویش نوید سفر به سرزمین رهائی را به ارمغان می آورند.
اما آنچه در فیلم روایت می شود فلاکت مردمانی است که در دور باطل زندگی خویش گریزی برای تعالی ندارند، نه تنها دریچه ای به سوی آرامش برای آنان باز نیست بلکه در این تنگ نای بی عدالتی و فقر محکوم بر زیستن هستند.
[پیرزن: می خوام در بنارس بمیرم که از این دنیا رها بشم.]
راوی: می دانی این مردم معتقدند که همه آدم ها دوباره به دنیا میآن، این یک دور خسته کننده زندگیه و اونا خسته اند از این دور جبری رنج آور و اگر در شهر مقدس بمیرند دیگر مجبور نیستند دوباره و دوباره به دنیا بیان دوباره به دنیا آمدن‌ها و همه رنج ها متوقف می شود.
هرچند پایان رنج ها در نگاه تئوریکی این مردمان البته جای مسرت و شعف باقی خواهد گذاشت اما چندی نمی گذرد که راوی مخملباف تئوری قلب شده و تحریف شده خویش را از دهان مرد آلمانی واگویه می‌کند.
[مرد آلمانی: اگر این آخرین چیز بود خیلی خوب بود چون همه رنج ها تموم می‌شد. اما مردن و دوباره زنده شدن اجباریه و رنج وحشتناکیه و ثروت و فقر حتی بعد از مرگ انسانها نیز قابل رویت است. اما این پایان قصه نیست تو دوباره باز خواهی گشت با تمام رنجهایی که کشیده ای و این تولد و مرگ یک دور جبری باطل و وحشتناکی است برای این مردم، و می خواهند از آ‌ن بیرون بیایند ولی نمی توانند.]
شهر مقدس آخرین منزلگاه کاراکتر مرد فیلم است، و آخرین نتیجه ای که از خلقت آدم و جهان هستی می گیرد، بارش نکبت و طنز احمقانه ای بیش نیست.
در نگاه مخملباف انسان محصور بودن و مجبور به رنج است و گریزی برای او نیست. در نهایت همسرش و پیرزن هر کدام به میزان ایمان و باور خود به هر متعلّقی، معلَّق و رهاشده در میان دریای متزلزل و بی ثبات پندارهای خود باقی می مانند و مردان سفیدپوش ایستاده در ساحل، نفیر اعتراض بر لب، فریاد زنان به شکایت خلقت و خلق خداوند می روند. آنچه در واپسین لحظات پایانی فیلم باقی می ماند تنها فریاد اعتراض و پرخاش انسان از بیچارگی و جبر به زیستن است. ایمان و باور چه از نوع کاراکتر زن فیلم و چه از دیدگاه پیرزن، جز مرکبی کوچک و معلق در میان دریای متلاطم بی ثباتی، چیز دیگری نمی باشد.
سفیدپوشان پایان فیلم چه لیدرهای مذهبی و توجیه‌گران خلقت باشند و یا معترضان شکاک از نوع کاراکتر مرد علی‌ای حال آنچه ختم کلام می کند صدای شیپور اعتراض و ناله وار آدمی است.
اما آنچه مخاطب را گمراه خواهد کرد و تصور یک فیلم سنگین فلسفی را برایش ایجاد می کند نه پیچیدگی و عمق دیدگاه کارگردان است بلکه بلاتکلیفی و حتی ندانستن پایگاه فکری منظمی از جانب کارگردان است. قهرمان مرد فیلم زمانی از عدالت اجتماعی فقر و ثروت، بودن یا نبودن، وجود خدا یا عدم او، و زمانی از فوران آزادی و عشق و بندگی می‌گوید.
[قهرمان مرد: در خلاء آن‌قدر می خواستم اسیرت بشم، بسمه آزادی. نمی تونم دیگه ]
زمانی خدای خود را به خلقتی ننگین و احمقانه متهم می‌کند و زمانی برای خلق زن و شراب او را تحسین می کند. زمانی از خطرهای ایمان و باور سخن می گوید. [مرد: انسان که ایمان بیاره آنارشیست می شه من از ایمان متنفرم.]
و زمانی خود به زن و شراب ایمان می آورد و حتی او را تقدیس می کند.
[مرد: چه خوشگلی - چه خوب شد که زنی من اگر می دونستم تو این هستی که همیشه به تو ایمان داشتم، اصلاً تقصیر تو بود که تو کله من به جای شراب عقل گذاشتی - موقعی که تو نیستی... گاو هم ادعای خدایی می کند.]
و زمانی هم تئوری سیاسی عدم خشونت و استراتژی گاندی را به تمسخر می گیرد.
زمانی از نبودن عدالت در جهان توسط خدا اعتراض می کند و زمانی خود امکان فلسفی عدالت را برای هستی منتفی می بیند.
[زن: من قاتلم چون که راه می رم، خدایا مورچه ها رو ببر کنار چون که باید راه برم. یک مورچه ات مرد دو مورچه سه، چهار، پنج خدایا فریاد شونو می شنوی مرگ مورچه ها متاثرت نمی کند.] و البته هر از گاهی نیز چون آگهی بازرگانی میان سریالهای تلویزیونی به تقدیس اسطوره ای ساخته خود و ماندگار برای بشریت می پردازد و کاراکتر زن را گل اندود می‌کند که مثلا گفته باشد ما اسطوره از واقعیت می سازیم و نه از خیال. و البته ذهن ناقص و قاصر بنده نفهمید که فی الحال سلمنا این چه مشکلی را برطرف می کند؟!!
تولد اسطوره ها از عالم واقع در واقعی ترین نوع خود متاثر از خیال سازنده و فرهنگ عمومی جامعه است چرا که اسطوره های واقعی ارزش تندیس شدن نداشته است و آنچه انگیزه ساختن چنین اسطوره ها و تندیس هایی برای مردمان بوده است افزودن خیال و آمال مردمان در آنها بوده است .
به هر حال هرچه که بود از دیدگاه حقیر این فیلم مجموعه جکهای فلسفی سینمایی بود که آقای مخملباف آن را کشیده بودند و تنها کاری که از مخاطب بر می آید خندیدن به سکانس‌های فکاهی ایشان است چنانچه در صحنه ای با بک‌گراند توربینهای تبدیل انرژی باد به الکتریسته. کاراکتر مرد در حالی که به دیدن مرد کامل می رود می گوید: [اگر وایسی قربانی زندگی مورچه ها می شی. اگر بری با هر قدمت یک مورچه را می کشی، چه فرقی می کند کشتن گوسفند و خوردن گوشت با کشتن مورچه.] و البته شاید مخملباف با بک راند این صحنه می خواهد بگوید یک وقت تصور نکنید این تبدیل انرژی باد به الکتریسته، کشتن و زنده شدن، نوعی کمال برای عالم است بلکه این جبر و نقص عالم است. این که ماده از حالتی به حالت دیگر تبدیل می شود و سکون و انفعال بر عالم حکومت نمی کند! نه تنها تکامل و کمال نیست که نقص ایراد بر خلقت عالم است؟!!
و البته جانب عدالت رعایت شود زمانی از این دریچه فکری که تنفس فیزیکی نشانه حیات آدمی باشد و عدم تنفس نشانه مرگ و نابودی نگاه شود و وقتی قرار باشد همه یک شکل از یک نوع، یک جور لباس، یک جور غذا، یک جور مسکن، بی هیچ تفاوتی(چون کوچکترین تفاوت بی‌عدالتی است) ، تمام تفاوت ها و تنوع عالم به نوعی نقص تفسیر می‌شود و با این منظر و تفکر پایه کارگردان حق دارد که دنیا را غیر از این حالت احمقانه ببیند. باید هم از پدر شدن بهراسد، چرا که در دنیایی که حتی داشتن پول و زیستن و تولد و مرگ و بیماری میتواند دلیل بر بی عدالتی خداوند شود چه خوب بود محسن عزیز زودتر از اینها به فکر جلوگیری از تولد کودکانش می افتاد. به هر تقدیر آنچه باعث شد برای فیلم پر از اشکالات فنی فریاد مورچگان که بیشتر به یک مقاله اعتراضی شباهت داشت تا یک فیلم داستانی و یا حتی مستند مطلب بنویسم و دقت خواننده عزیز را مصروف سازم، گذشته مخملباف است که او همچنان وامدار ارزش ایمان قبلی خویش است. فریاد مورچگان فریاد مخملباف های زمان است که از منظر مورچه ای خود به تماشای عالم نشسته‌اند و فریاد انسان امروزی که اگر فریادی شاید و یا باید لاجرم فریادی رساتر، محکمتر، عاشقانه تر و علمی تر است چرا که فریاد فریاد انسان است نه مورچگانی به هیبت انسانی.
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید