پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


دون کیشوت


دون کیشوت
دون کیشوت، نجیب‌زاده فرزانه دون کیخوته دِ لامانچا [El ingenioso hidalgo don Quijote de la Mancha]. شاهکار ادبیات جهان، داستانی به نثر از میگل دِ سروانتس ساآودرا (۱) ۱۵۴۷-۱۶۱۶)، نویسنده اسپانیایی، که احتمالاً بین سالهای ۱۵۹۸ و ۱۶۰۴ نوشته شد و در ۱۶۰۵در مادرید انتشار یافت. ده سال بعد، یعنی در ۱۶۱۵، قسمت دومی از این اثر منتشر شد که به نحوی می‌توان آن را تعبیر و تفسیر و نتیجه‌گیری نهایی قسمت اول به شمار آورد.
بنا بر آنچه خود سروانتس در دیباچه قسمت اول کتاب به ما می‌گوید، منظورش از تألیف این اثر آن بوده است که داستانی پهلوانی به ما عرضه کند متمایز از همه داستانهای پهلوانی که در آن زمان فراوان منتشر می‌شدند. رمان سروانتس با پیروی از سبک و سیاق سنتی داستانهای پهلوانی باب روز نوشته شده است و خود او مدعی است که کتابش ترجمه‌ای از یک متن عربی اصیل تألیف مورخی عرب به نام سیدحامد بن انجلی است. در واقع، مراد از لدون کیشوت» سرگذشت تجیب‌زاده‌ای روستایی و خیالی («هیدالگو»(۲)) به نام آلونسو کیخانو (۳) است که با خواندن و غرق شدن در مطالعه رمانهای پهلوانی به گرایشهای ذاتی خود، که ول بودن بی‌قید و بند قدرت تخیل و شور و شوق شاعرانه و پهلوانانه روح ساده و بی‌آلایش و شریف اوست، پی می‌برد.
این نجیب‌زاده چنان علاقه شدیدی به خواندن داستانهای پهلوانی پیدا می‌کند که همه آن قصه‌ها را واقعی می‌پندارد و درباره آنها با دوستانش، کشیش و دلاک، به بحث و گفتگو می‌پردازد. در مطالعه این‌گونه کتابها چنان غرق می‌شود که آرمانهایی که پهلوانان سرگردان در راه آنها می‌جنگیدند تبدیل به آرمانهای شخصی خودش می‌شود؛ آرمانهایی از قبیل صلح و صفا و عدالت، آن هم عدالتی توأم با عشق و محبت. از آن پس، احساس می‌کند که فراخوانده شده است تا به آن آرمانها در دنیایی آشفته و گرفتار مصایب، که انتظار او را می‌کشد و به وی شهرت و افتخار خواهد داد، تحقق ببخشد. آلونسو کیخانو، پس از آنکه سلاحهای کهنه اجدادش را پاک می‌کند و صیقل می‌دهد و کلاهخودی هم از مقوا برای خود می‌سازد، اسب لاغر خود را، به نام روسینانته (۴)، مفتخر می‌کند و برای خود نیز نام پهلوانی دون کیشوت مانچا را برمی‌گزیند.
سپس زنی روستایی را به عنوان معشوقه خیالی خود انتخاب می‌کند و به او نام عاشقانه دولسینئا دل توبوسو (۵) می‌دهد. یک روز هم، در سفیده صبح، مخفیانه و مسلح به نیزه و سپر، بر اسبش سوار می‌شود و از در پنهانی حیاط خانه‌اش به دنبال ماجراها سر به بیابان می‌گذارد. لیکن دون کیشوت، بدبختانه از نظر خودش، چون هنوز رسماً به مقام پهلوانی نایل نیامده بود، حقاً نمی‌توانست به این پیشه اشتغال ورزد؛ این است که برای انجام دادن این تشریفات تصمیم می‌گیرد که به نخستین کسی که برمی‌خورد متوسل شود. همچنان که زمام اختیار خود را به دست روسینانته سپرده است و با او پیش می‌رود، در عالم خیال آرزوی خود را برآورده می‌بیند و خود را قهرمان کتابی می‌یابد که از هنرنماییهای پهلوانی آینده‌اش ستایشها خواهد کرد.
آخر، پس از یک روز طی طریق، در زیر آفتاب سوزان، در حالی که خسته و گرسنه شده است، به کاروانسرایی واقع در گوشه پتری از صحرا می‌رسد. دون کیشوت آن را قصر یا قلعه می‌پندارد. دختران هرزه‌ای که در نزدیکی در آن کاروانسرا ایستاده‌اند و به او در لباس کندن و پشت میز نشستن برای صرف غذا کمک می‌کنند،‌همچون دوشیزگان نجیب‌زاده و والاتبار، مورد احترام و اعزاز و اکرام او قرار می‌گیرند. همین که سیر می‌شود، خود را به پای مرد کاروانسرادار که رذلی بی‌سر و بی‌پا و حقه‌باز هفت خط است می‌اندازد و از او می‌خواهد تا به مقام پهلوانی‌اش ارتقا دهد. کاروانسرادار که فهمیده است دون کیشوت یک شاهی پول در جیب ندارد، به او اندرز می‌دهد که پولی برای خود دست و پا کند و مهتری به خدمت خود درآورد که بتواند به کارهای ضروری او در این آوارگی و سرگردانی برسد. سرانجام به او قول می‌دهد که روز بعد از شب زنده‌داری در حیاط کاروانسرا به او سلاح پهلوانی بپوشاند.
به هنگام آن شب‌زنده‌داری، و به سبب واکنشهای بسیار تند و سریع دون کیشوت در قبال شوخیهای چند تن گاریچی، پیشامدهای ناگواری روی می‌دهد، و کاروانسرادار صلاح در آن می‌بیند که مراسم اعطای سلاح پهلوانی را جلو بیندازد. کاروانسرادار در نقش پدرخواندگی خویش، از روی دفتری که در آن حساب کاو یونجه خود را نگاه می‌دارد، شروع به خواندن اوراد و ادعیه‌ای مرسوم برای این کار می‌کند؛ و در همان دم، آن دو دختر نیز نقش مادرخوانده پهلوان را ایفا می‌کنند.
دون کیشوت، که بدین‌گونه قانوناً در فرقه پهلوانی سرگردان پذیرفته شده است، دوباره راه خود را در پیش می‌گیرد. نخستین عمل رفع ستمی که پهلوان انجام می‌دهد جلوگیری از کار دهقانی است که به پسرک چوپان خود به قصد کشت شلاق می‌زند؛ ولی همین که پهلوان سرگردان از آنجا دور می‌شود آن چوپان بدبخت سرنوشتی به جز این ندارد که کتک سخت‌تری می‌خورد.
پس از آن، پهلوان به عده‌ای از بازرگانان شهر تولدو (۶) برمی‌خورد، و از ایشان می‌خواهد تا بی‌آنکه هرگز معشوقه او، دولسینئا، را دیده باشند اقرار کنند به اینکه در دنیا هیچ زنی در زیبایی به پای او نمی‌رسد. دریغا که چه ماجرای غم‌انگیزی بر اثر این برخورد پیش می‌آید! دون کیشوت، در جریان نبردی که بین او و مسخره‌کنندگانش درمی‌گیرد، به دنبال اسبش به روی زمین کشیده می‌شود و بارانی از ضربات چوب بر پشتش فرود می‌آید. یکی از همشهریانش او را زخمی و کوفته بازمی‌یابد و وقتی که به توضیحاتی گوش می‌دهد که دون کیشوت من‌من کنان درباره علت این پیشامد به او می‌دهد، یقین می‌کند که مردک دیوانه شده است و او را به خانه‌اش، که در آنجا خواهرزاده‌اش و کدبانوی خانه و دوستانش کشیش و دلاک با نگرانی انتظارش را می‌کشند، برمی‌گرداند.
به نظر همه ایشان چنین می‌آید که مسئول این دیواگیهای پهلوانی دون کیشوت –که از قلب پاک و شریف ولی خیالاتی او بیرون زده است- همان «کتابهای بی‌گناه» کتابخانه او هستند. در نتیجه، کشیش و دلاک صورتی از آن کتابها برمی‌دارند، بنا به سلیقه شخصی خود و به مقتضای درک و میزان سوادی که دارند، برخی از آنها را از درافتادن به درون شعله‌های آتش معاف می‌دارند یا می‌کوشند که نجات بدهند، و بقیه محکوم به سوختن می‌شوند.
ولیکن اینک دون کیشوت دوباره بر راهها روان شده است. به پیروی از اندرزهای کاروانسرادار، دهقانی از ساکنان شهرک خود را به عنوان مهتر برمی‌گزیند که سانچو پانئا (۷) نام دارد، دون کیشوت او را، به طمع دست یافتن به سود و ثروت کلان و به هوای فتح جزیره‌ای که وی را بر آن حاکم خواهد کرد، به دنبال خود می‌کشاند. حال هر دو تن، یعنی پهلوان و سلاح‌دارش، با هم بر راههای خلوت کاستیلیا (۸) روان‌اند. یکی از آنها به رنگ زیتون است و بلند قد و لاغراندام، و بر روسینانته سوار است، و دیگری که صورت سرخی دارد و چاق و چله و تپلی است بر خر خود سوار می‌شود. دون کیشوت مظهر انسانی است با طرز فکری خاص و دائم در فعالیت بی‌امانی است که البته خود بر خود تحمیل کرده است؛ فعالیتی که ماهیت آن به حکم سرشت ذاتی و اراده خود او تعیین شده است و رو به سمت آرزویی دارد که با گرایشها و با توقعات ذاتی و طبیعی وی هماهنگ است.
برعکس او، سانچو پانئا سلاح‌دار وفاداری است که چیزی از آیین پهلوانان سرگردان نمی‌داند؛ از یک طرف، از دور و با رعایت کامل امنیت و سلامت خود، در برخوردهای خطرناکی که اربابش می‌خواهد با آنها روبه‌رو شود، حضور خواهد یافت، و از طرفی هم حاضر خواهد بود که خود را به روی هرچیزی که به نظرش طعمه سهل‌الوصولی بیاید بیندازد. نخستین ماجرای ایشان برخورد با آسیاهای بادی است که به چشم دون کیشوت همچون غولان عظیمی جلوه می‌کنند.
سانچو هرچه تلاش می‌کند که اربابش را از اشتباه درآورد و او را از واقعیت امر آگاه سازد نتیجه‌ای نمی‌گیرد. تصویر نخستینی که دون کیشوت از آن آسیاها در ذهن ساخته است و احساسات او از آن مایه می‌گیرد، برای او کافی است که آن را دلیل بر واقعیت بداند؛ و لذا با خود می‌گوید؛ «من فکر می‌کنم که آنچه می‌بینم همان است که می‌گویم.» پندارگرایی او، چه در زمینه شناسایی و چه در زمینه عمل، به حدی است که هیچ تجربه تلخی هم قادر نیست آن را در هم بشکند. دون کیشوت هیچ‌گاه به سمت آن‌چه محسوسات گواهی می‌دهند برنمی‌گردد، و همیشه برای خود و برای هرچیزی در شیطنتهای ساحرانی که به افتخارات او حسد می‌ورزند، توجیهاتی می‌یابد.
دون کیشوت، همان‌گونه که به ماجرای آسیاهای بادی کشیده شده بود، اکنون باز برای برخورد با ماجراهای تازه آماده است. اینک دو کشیش بندیکتی که در جاده به سمت او پیش می‌آیند، و در کنار ایشان، بر حسب اتفاق، بانویی است از اهالی بیسکا (۹)یی که به شهر سِویلیا (۱۰) می‌رود. به نظر دون کیشوت، آن دو کشیش باید دو جادوگر باشند که می‌خواهند شاهزاده خانمی را بربایند و یقین هم می‌کند که چنین است؛ این است که با خشم و خروش بر ایشان می‌تازد. و اما سانچو در این خیال است که به روی یکی از آن دو کشیش که بر زمین افتاده است بپرد و هرچه دارد از او بگیرد؛ ولی از نوکرانی که به کمک اربابانشان شتافته‌اند سخت کتک می‌خورد و از پا درمی‌آید: دون کیشوت در برابر آن بانو خم می‌شود و احترامات فائقه خود را به او عرضه می‌کند. با یکی از نوکران آن بانو نبردی با شمشیر می‌کند و از آن به نحوی که می‌تواند نجات می‌یابد. ولیکن این پیشامدها تنها دردهای اجتناب‌ناپذیر و نتیجه اعمال یک پهلوان سرگردان است و بس!
خوشبختانه دون کیشوت و سلاح‌دارش، به هنگام غروب به چوپانانی برمی‌خورند که از ایشان با روی خوش پذیرایی می‌کنند. در حین صرف شام، در عین حیرت و دقت همگان و در آن دم که سانچوی گرسنه سخت به خوردن مشغول است، دون کیشوت لب به ستایش از آرمان صلح‌طلبی خود، از عصر طلایی شگفت‌انگیز، و از خوشبختی و سعادتی می‌گشاید که به دنبال آن خواهد آمد: رؤیایی شاعرانه، حاکی از آرمانی محسوس و قابل لمس، که در همه کشورها عمیقاً ریشه دوانیده است، زیرا از دل خود تاریخ بیرون می‌جهد و بیان‌کننده قدرت درونی آن است، و به رنگها و شیوه‌های گوناگون فرمان به جاودانگی آن می‌دهد. دون کیشوت آن را با شور و حرارتی مذهبی و با ایمانی عمیق بیان می‌کند؛ و برای همین است که ما همیشه او را با همان علاقه نگاه می‌کنیم. با این حال،‌وقتی می‌گوید که برای رسیدن به این کمال مطلوب سلاح پهلوانان سرگردان ضروری است، ما نمی‌توانیم جلو لبخند خود را بگیریم. این مسئله شاعرانه، که جنبه جهانی دارد، به صورت گرایشی طبیعی به خوشبختی در ذات هرفردی وجود دارد. دون کیشوت در تلاش است تا با پیروی از روشهایی که در کتب پهلوانی خود خوانده است، این رؤیا را به واقعیت برساند؛ روشهای یک رویا که در بیرون از تاریخ و در دنیایی خیالی جریان دارد، احساسی پاک و بی‌غش که تنها در تصویرهای خود او منعکس است، تصویرهایی که او خود را در آنها بازمی‌شناسد و خود را در آنها دوست می‌دارد.
از اینجا به بعد، ماجرای رمان سروانتس در دو زمینه جریان می‌یابد که دائم به روی هم می‌افتند. در زمینه اول،‌دون کیشوت و سانچو در پرتو نور تندی نمودار می‌شوند، در حالی که هردو نسبت به آرمان خود وفادارند: یکی مظهر عشق است و جوانمردی، و دیگری مظهر گرایش به سودجویی: دو اصل قابل درک، دو اصل فی‌نفسه که فعالیت خاص پهلوان و سلاح‌دارش را بیان و توجیه می‌کنند؛ دو اصلی که بر مبنای نگرشهای سروانتس تقلید کامل‌اند.
در زمینه دوم، یعنی زمینه واقعیت روزانه، موجودات متعددی با حرکتی مداوم از برابر چشم خواننده می‌گذرند، موجوداتی که با گرایش ذاتی خود آرزومند نیل به خوشبختی‌اند، گرایشی که ایشان را با قدرتی فراتر از قدرت و زور عقل و شعور آدمی به سوی زیبایی چیزهای موجود به پیش می‌راند؛ و با همین گرایش است –گرایشی که می‌توان گفت اشتهاست، هوس است، عشق است که دون کیشوت می‌کوشد با چوپانان سخن بگوید. چوپانان برای او داستان مرگ دردناک چریسوستومه (۱۱) را نقل می‌کنند که به خاطر عشق به مارسلا (۱۲) خودکشی کرده است؛ ولیکن مارسلا در برابر تهمتهایی که به گناه سنگدلی به او زده‌اند در مقام دفاع از خود برمی‌آید و این حق را برای خویش مسلم می‌دارد که آزادانه معشوق خود را خود برگزیند؛ و دون کیشوت جانب مارسلا را می‌گیرد.
پهلوان و سلاح‌دارش همه قدرت این گرایش آزادانه را وقتی خوب احساس می‌کنند که از «یانگواسیها» (۱۳) با ضربات چوب و چماق کتک مفصلی می‌خورند، زیرا روسینانته یورغه روان و سرشار از شور و شوق به مادیانهای زیبای ایشان نزدیک شده بود.
دون کیشوت و سانچو، خسته و کوفته و زخم‌خورده، به کاروانسرای دومی می‌رسند که در واقع «قلعه» دوم ایشان است، و در آنجا با دلسوزی از آنان مراقبت و پرستاری به عمل می‌آید. با این همه، در طول مدت شب، دون کیشوت مزاحم عشق‌بازیهای پنهانی ماریتورنس (۱۴)، خدمتکار کاروانسرا، با یک گاریچی می‌شود؛ باز هیاهویی به پا می‌شود و از آن، گرفتاریهای تازه‌ای برای آن دو بدبخت پیش می‌آید. وقتی که آن دو دوست آماده رفتن می‌شوند و می‌خواهند برطبق قوانین و مقررات پهلوانی بابت هزینه‌های خود پولی نپردازند، سانچو را می‌گیرند و در لحافی می‌پیچند و آن بیچاره مجبور می‌شود که بدهی خود را با تن خود بپردازد.
ولی دوباره ماجراها با همان روال سابق آغاز می‌شود: گله‌های گوسفند و میش به جای لشکریان دشمن گرفته می‌شوند و کسانی که شب هنگام به دنبال جنازه‌ای در حرکت‌اند به جای راهزنانی گرفته می‌شوند که پهلوان مجروحی را می‌ربایند. صدای آبدنگها در تاریکی شب دون کیشوت را در رؤیاهای پهلوانی فرو می‌برد و سانچو را از ترس به لرزه درمی‌آورد.لگن یک سلمانی که صاحبش آن را به جای چتر بر سر گذاشته است تا او را از باران در امان بدارد به نظر دون کیشوت همان کلاهخود سحرآمیز مامبرینو (۱۵) [پهلوان افسانه‌ای ایتالیایی که کلاهخودش صاحب آن را آسیب‌ناپذیر می‌کرد] می‌آید؛ و سرانجام، دون کیشوت متعهد می‌شود که مدافع گروهی از زندانیان محکوم به اعمال شاقه باشد: به نام یک آزادی کلی و بی‌حد و حصر، ایشان را از چنگ عدالت بیرون می‌کشد.
لیکن او نیز به نوبه خود متحمل بدرفتاریها و آزار و اذیتهایی می‌شود که حقش است، و آن به هنگامی است که همان محکومان آزاد شده به دست او بر ضد خودش قیام می‌کنند؛ چون از قوانین احمقانه پهلوانی او دستخوش خشم و خروش شده‌اند. دون کیشوت با حیله‌ای موفقیت‌آمیز و به اصرار سانچو که گمان می‌کند مأموران عدالت پادشاهی در تعقیبشان هستند، در ارتفاعات بیشه‌دار سیرامورنا (۱۶) فرو می‌رود، و در آنجا به کاردنیو (۱۷)ی بیچاره برمی‌خورد که از عشق محبوبه‌اش لوسیندا (۱۸) دیوانه شده است و گمان می‌کند که فریبش داده‌اند. دون کیشوت نیز به نوبه خود، و بی‌هیچ علت موجهی تصمیم می‌گیرد که به میل خود دیوانه شود و مانند آمادیس (۱۹) که اوریانا (۲۰) او را از خود رانده بود در میان آن بیشه‌ها به ریاضت بپردازد. لیکن ابتدا نامه‌ای عاشقانه به معشوقه‌اش، دولسینئا د توبوسو، می‌نویسد –نامی که برای او خلاصه‌کننده کمال مطلوب زیبایی زنانه است- و نامه را به سانچو می‌سپارد، ولی او آن را گم می‌کند. سانچو به همان کاروانسرایی برمی‌گردد که خاطرات تلخی از آنجا داشت، و در آنجا با کشیش و دلاک برخورد می‌کند. پس از آنکه از ایشان وعده پاداش تازه‌ای می‌گیرد، محلی را که دون کیشوت در آن مانده است به ایشان می‌گوید، و حتی راهنمای ایشان هم می‌شود و آنان را به آنجا می‌برد.
در طول راه و در وسط بیشه‌زارهای سیرامورنا به زن جوانی به نام دوروتئو (۲۱) برمی‌خورند که خوش‌خلق است و باهوش. و با نگرانی تمام به دنبال عاشقش فرناندو (۲۲)، که گم شده است، می‌گردد. کشیش و دلاک با دوروتئو ساخت و پاخت می‌کنند و قرار می‌شود که آن زن خود را به صورت شاهزاده خانمی ستمدیده به دون کیشوت معرفی کند که به کمک او نیازمند است.
با این تمهید دوروتئو دون کیشوت را مطیع اراده خود خواهد کرد و او را به خانه‌اش بازخواهد آورد. و در واقع همین هم می‌شود. دون کیشوت در این کار تنها ازتخیلات زیبای پهلوانی خود فرمان می‌برد و بس! خوشحال است از اینکه سلاحهای خود را در راه خدمت به شاهزاده خانمی به کار می‌گیرد، ولیکن در دل بیشتر خوشحال است از اینکه از سانچو می‌شنود که معشوقه‌اش دولسینئا نامه او را دریافت کرده است. دون کیشوت تسلیم می‌شود، و او را به همان کاروانسرا می‌آورند؛ کاروانسرایی که به راستی برای همه به صورت نوعی قلعه جادویی درمی‌اید.
در این نقطه از داستان، ما به وسط ماجرا رسیده‌ایم: یعنی اکنون هنگام آن است که مجموعه آن ماجراهای تشکیل‌دهنده تار و پود رمان به نتیجه مطلوب خود برسند.
در برابر عشق و علاقه پهلوانی دون کیشوت، که حساس آن در انزوایی بیرون از زمان فراموش می‌شود و به قالب تصویرهایی درمی‌آید که تنها برای خود او شادی‌اند، سروانتس از جهت فعالیت اخلاقی، عشق رؤیایی و دردناک و شوم آنسلم (۲۳) را ترسیم می‌کند؛ جوانی که در معشوقه‌اش، کامیلو (۲۴)، تنها تصویر خودش را دوست می‌دارد (قصه کنجکاو بی‌تدبیر). بدین‌گونه، مؤلف می‌خواسته است از عشق راستین، که سرچشمه خشک‌ناشدنی زندگی و شادی است، و هرکس به هدف جاودانی آن در غنای آزمونی محسوس تحقق می‌بخشد، ستایش کند؛ هدفی که حتی در آن لحظه هم که به آن دست می‌یابند توصیف‌ناپذیر است. ما اکنون در نقطه برخورد با دیدارهای نیکوفرجام و وصلتهای متناسب هستیم: دو جفت عاشق و معشوق، یعنی کاردنیو و لوسیندا از یک طرف، و فرناندو دوروتئو از طرف دیگر، پس از ماجراهایی بس درازمدت دوباره به هم می‌پیوندند. دریاداری هم که از اسارت گریخته است برادر خود را در حالی بازمی‌یابد که خود را برای رفتن به امریکا آماده می‌کند. دو جوان نیز به نامهای کلِر (۲۵) و لوئیس (۲۶) رؤیاهای عشق خود را در سر می‌پرورند.
لیکن دون کیشوت در میان همه این شادمانیها موجب ناراحتیها و پریشان‌حالیهای تازه‌ای می‌شود که خوشبختانه به خوشی و شادکامی می‌انجامند. در واقع، همه به او به چشم دیوانه می‌نگرند، و به همین جهت اعمال ناصوابش را عادی و طبیعی می‌دانند و بر او می‌بخشایند. کشیش و دلاک با استفاده از همان نیرنگها که شرحشان فراوان در داستانهای پهلوانی آمده است، موفق می‌شوند که به دون کیشوت بقبولانند که قربانی سحر و جادو شده است، و او را سوار بر ارابه‌ای که گاوان آن را می‌کشند به خانه بازمی‌گردانند؛ با این حال، نمی‌توانند پیش از برگرداندنش وی را از دست زدن به چند فقره کار جنون‌آمیز بازدارند. و چنین است انگیزه تدوین نخستین قسمت کتاب دون کیشوت، در عین سادگی تقریباً طرح‌گونه گسترش آن و با اندیشه بنیانی که به آن جان می‌دمد.
این رمان در اصل، مولود انتقاد جدی از داستانهای پهلوانی است که می‌بایست به طور خیلی ساده، از طریق تقلید از آنها،با آنها به مخالفت برخیزد؛ لیکن کم‌کم به صورت تصویر شاعرانه و صادقانه از دنیایی بیش از پیش گسترده و پیچیده درآمده است که در درون آن نیرویی عمل می‌کند شبیه به نیرویی که توجیه کننده زندگی فردی و زندگی عمومی و مفسر تاریخ بشری و صیرورت آن است.
این نیرو، در نظر سروانتس، اساسً به سه صورت، که هر سه رویه‌های یک منشور واحدند، تجلی می‌کند؛ از یک طرف، بزرگمنشی و عظمت اخلاقی دون کیشوت است، و از طرف دیگر واقع‌بینی و خودخواهی عملی سانچو پانثا است؛ ولیکن این دو طریقه عمل، که به ظاهر آشتی‌ناپذیر و عمیقاً مغایر با یکدیگرند، در برابر جاذبه اسرارآمیز کمال مطلوب زیبایی پا پس می‌کشند که اگر هم بر آنها غالب نمی‌شود، لااقل، پس از سرخوردگیها باقی می‌ماند و تکذیبی دائمی در برابر واقعیت غم‌انگیز عرضه می‌کند. ولی این کمال مطلوب کدام است؟ به این سؤال نمی‌توان به جز پاسخی گنگ و مبهم داد. جز اینکه قدرتی عمیقاً ریشه‌دار در انسان به او داده شده است که می‌تواند از خود فراتر رود، و مخصوصاً در مورد خود سروانتس، این فراتر رفتن در اثر هنریی تحقق می‌یابد که او در آن میدان وسیعی برای کارانداختن ذوق واستعداد خود می‌یابد. سروانتس، در برابر این دنیای شاعرانه که قدرت تخیل او در واقعیت برقرار می‌کند، کارش به درک احساسی از احسان می‌رسد که با گذشتی خیرخواهانه با همه شکلهایی که عشق در آنها تحقق می‌یابد سازگار است: و این نوعی الهام طبیعی است که همه آدمها را در پی خود می‌کشد.
و حتی در گرماگرم شور و شتابش، که سرشار از تشویق و نگرانی است، باز ما را به سوی یک زندگی نظری می‌برد. بدین‌گونه، به سبب همین احساس احسان، همه وارد خط سیر نورانی ماجراهای باورنکردنی دون کیشوت می‌شوند؛ گویی تمامی اثر در لبخندی مجرد و نیمه‌شفاف پیچیده شده است که در نهان به غنایی تمام‌ناشدنی از انسانیت و از تجارب واقعاً آزموده دست می‌یابد. سحر و جادوی این لبخند، ضمن اینکه به داستان جنبه‌ای غیرقابل تقلید بخشیده، برای سروانتس نیز شهرتی پیروزمندانه تأمین کرده است.
همین کامیابی سروانتس را تشویق کرد تا برای توجیه و تجزیه و تحلیل شاهکار خود، و همچنین برای دفاع از خود در برابر دانشمندان و نقادان و در برابر بدگوییهای ایشان، که منکر وجود زیبایی مطلوب و محسوس در کتابش بودند، دوباره قلم به دست بگیرد. و چنین است که برای بار سوم دون کیشوت را به اسب تاختن وامی‌دارد!
پهلوان از طریق سلاح‌دارش سانچو و از طریق دانشجو سامسون کاراسکو (۲۷) خبردار شده است که صیت شهرت هنرنماییهایش در تمام دنیا پیچیده است. منظور از آن، نقل صاف و ساده و عاری از هرگونه آرایشهای تملق‌آمیز، بدون ذکر چوبها و کتکهایی است که خودش خورده و بدون اشاره به بدبختیها و بلاهای مضحکی است که بر سر سلاح‌دارش آمده است. همه از نقل ماجراهای او به خنده می‌افتند، ولی هیچ‌کس واقعیت زندگی احساساتی او را، که بر تلاشی قهرمانی به سوی کمال مطلوب مورد عشق و علاقه‌اش گسترده است، درک نکرده است؛ و دون کیشوت از این بابت غصه می‌خورد. احساس می‌کند که لازم است با ستایش از نحوه زندگی خود، در برابر اعتراضات خواهرزاده‌اش و کدبانویش، به آن ثبات و استحکام بیشتری ببخشد. بار دیگر سلاح‌دار وفادار خود سانچو را در کنار خویش می‌یابد؛ سلاح‌داری که از این شهرت غیرمنتظر اربابش به وجد آمده است و می‌کوشد تا با گرفتن مساعده‌ای از بابت خدماتش بهره‌ای مادی هم از آن شهرت ببرد، ولی نتیجه‌ای نمی‌گیرد.دون کیشوت به توبوسو می‌رود تا به دست معشوقه‌اش دولسینئا تقدیس شود. او قهراً بایستی نامه عاشقانه دون کیشوت را، که سانچو بنا به گفته خودش شخصاً به وی داده است، دریافت کرده باشد. لیکن دولسینئا فقط کلام ذهنی دن کیشوت و مظهر کمال مطلوب زیبایی زنانه است که پهلوان با شادی و نشاط کامل احساسات خود را در آن می‌بیند. در نتیجه، سانچو نمی‌تواند چنین زنی را که وجود خارجی ندارد در توبوسو پیدا کند؛ لذا برای آنکه خود را از این مشکل نجات دهد و دروغ خود را بپوشاند، زیبایی کمال مطلوب اربابش را در وجود نخستین زن روستایی که برحسب تصادف از آنجا می‌گذرد مجسم می‌کند و با اشاره انگشت به اربابش نشان می‌دهد که این زن همان دولسینئا است؛ ولی دون کیشوت غمگین است: این زن آن معشوقه رؤیایی او نیست! به نظر او ظاهر واقعی و حقیر دولسینئا نتیجه سحر و جادویی شیطانی است که باید اثر آن را زایل کرد. و اکنون او را در جاده ساراگوسا (۲۸) می‌یابیم، که در زیر بارانی از سنگ، که بازیگران دوره‌گرد به سبب مزاحمتهای او بر سرش باریده‌اند، از پا درآمده است. سپس با «پهلوان آیینه‌دار»، یعنی همان دانشجو کاراسکو که خود را به این لباس درآورده است و می‌خواهد به زور اسلحه دون کیشوت را به خانه‌اش برگرداند، نبردی تن به تن با شمشیر می‌کند.
در همین هنگام است که دون کیشوت با پهلوانی به نام دون دیگو د میراندا (۲۹)، که نجیب‌زاده‌ای متین و دارای عقل سلیم است، برخورد می‌کند. دون دیگو نخست در دون کیشوت عقل و خرد و قضاوتی بسیار درست و متعادل احساس می‌کند که به ستایش از آن می‌پردازد، لیکن بعداً می‌بینم که او مانند دیوانگان رفتار می‌کند و با خشم و خروشی قهرمانی با شیری که در قفس است روبرو می‌شود. عجبا! پس این دون کیشوت کیست و چگونه آدمی است؟ گفته‌هایش با کرده‌هایش تناقضی آشکار دارند: این مرد معمای زنده‌ای است که در وحدت خلل‌ناپذیر تناقضهای ذاتی خود برای پسر منطقی دون دیگو غیرقابل توجیه است. درک عمل حیاتی احساسی پاک و بی‌غش، که می‌خواهد به عنوان عاملی زوال‌ناپذیر به خود در رؤیاهایی تحقق ببخشد که خویشتن را با عشق و علاقه در آنها بازمی‌یابد، با عقل و منطقی سرد و خشک امکان‌پذیر نیست، بلکه باید آن را تعبیر و تفسیر کرد. و در آن دم است که سروانتس به تعبیر و تفسیر شاهکار خود می‌پردازد و خود راهنمای نقادان خویش می‌شود.
دون کیشوت و سانچو در مراسم عروسی که می‌بایست برای گاماچه‌ (۳۰)ی ثروتمند و کیتریا (۳۱)ی زیبا برگزار شود حضور پیدا می‌کنند، لیکن کیتریا خوشبخت است از اینکه در آخرین لحظه عاشق وفادارش باسیل (۳۲) او را می‌رباید؛ و این جوان، با اینکه فقیر و تهیدست است، کیتریا با عشق و علاقه با وی ازدواج می‌کند. سانچو تأسف آن مهمانیهای باشکوه را می‌خورد که به هم خورده است،‌ولی دون کیشوت هوادار احساسات پاک و پیروز است. پهلوان، تحت تأثیر میل مواجه شدن با ماجراهای اسرارآمیز، به درون غار مونتسینوس (۳۳) می‌رود و خواب می‌رود، و در خواب نجیب‌زادگان قدیم را می‌بیند و دولسینئا را که دچار سحر و جادو شده است. نقل این خواب افسانه مانند سانچو را به طرح سؤالاتی توأم با شک و تردید وامی‌دارد. لیکن در عین حال، برای دانشمند زبده‌ای که با آن دو دوست همسفر شده است به صورت منبع معلومات گرانبهایی جلوه می‌کند.
آن دانشمند این خواب و این فرورفتن در درون احساسی پاک و بی‌آلایش را سند ارزشمندی می‌داند که می‌توان برمبنای آن اثری علمی آفرید! در هرجا که این پهلوان و سلاح‌دارش عبور می‌کنند، شخصیت خود را بارز می‌نمایند: یکی به عنوان مردی دستخوش احساسی تند و تیز، که خود را در رؤیاهای خاص خودش بازمی‌شناسد،‌و دیگری که برده و بنده غرایز ذاتی خودش است و به حکم تجارب زندگی به واقعیات می‌چسبد. به هرحال،‌گاهی فرار در برابر دهقانی است که از عرعر خرِ سانچو به خشم آمده است، و گاه غلیان جنگجویانه دون کیشوت در جریان تماشای یک نمایش خیمه‌شب بازی است؛ و بالأخره ماجرای سفری بر رودخانه اِبرو (۳۴) است که به نحوی اسفبار پایان می‌یابد، زیرا دون کیشوت پنداشته است که بر یک زورق جادویی سوار است.
ولی اینک گویی واقعیت تاریخی با رؤیا تقارن پیدا می‌کند! از دون کیشوت و سانچو در قصری پذیرایی می‌شود که با صحنه‌سازی مضحکی به آن جنبه استقبال از یک پهلوان پیروز می‌دهند؛ ولیکن در اندک مدت، هردوشان مضحکه و مسخره دوک و دوشس و دوشیزگان و نوکران می‌شوند. همگان، بدون تمایز شأن و رتبه، با تقلید از اشباح موهوم کتابهای پهلوانی، در کار زشت و ناپسند تبدیل آن دو مهمان به آلت تمسخر و ریشخند شرکت می‌کنند؛ لیکن این اشخاص قادر به مسخره کردن هیچ‌چیز نمی‌شوند مگر آنچه خود خواسته‌اند در آن اشباح ببینند: یعنی در واقع فقط احساس خود و فهم و شعور خود را مسخره کرده‌اند.
شخص دون کیشوت به هیچ‌وجه از مسخرگیهای ایشان آزرده نشده است: پهلوان چهره خود را به همان صورت که در نیکی ساده‌دلانه، در ایمان و اعتقاد معصومانه و در نجابت معنوی‌اش هست نشان می‌دهد؛ و سانچو که به شوخی و مسخرگی حاکم جزیره کونکوسیون (۳۵) نامیده شده است سرانجام تحسین و ستایش همگان را به دست می‌آورد، زیرا در نقشهای تازه خود آن حس عملی واقع‌بینانه‌ای را که از خصایص ذاتی اوست و آن غریزه تشخیص سودمندی را که در ذات هر فردی ریشه دارد به کار می‌اندازد. سروانتس از این بهتر نمی‌توانست مفهوم نمادین این دو شخصیت را نشان دهد؛ یعنی دو گرایش طبیعت بشری را که یکی سراپا احساس است، و دیگری غریزه خالص سودجویی؛ و هردو در قلمرو تجربه روزانه تحقق می‌یابند و در زندگی واقعی با هم سازگاری دارند.
دون کیشوت پس از آنکه از پیش دوکها می‌رود، خوشحال از اینکه آزادی خود را بازیافته است، راه بارسلونا را در پیش می‌گیرد. با این حال، منظور از آن آزادی یک آزادی ذهنی و مجرد است که هرگز نمی‌تواند به مفهوم آزادی واقعی برسد. و اینک دون کیشوت به میان راهزنان روکو گینارت (۳۶) افتاده است؛ مرد بزرگواری که با سپردن زمام اختیار خود برای یک لحظه به دست جنون بسیار نیرومند احساسش خویشتن را از قید قانون آزاد کرده است. روکو، که پهلوان سرگردان واقعی است و مورد تعقیب و آزار قانون واقع شده است، دون کیشوت و سانچو را آزاد می‌گذارد و سفارش ایشان را به دوستان بارسلونایی خود می‌کند؛ و اینان هم با تظاهر به محبت آن دو دوست را به مسخره می‌گیرند.
در این اثنا، سامسون کاراسکوی دانشجو سرمی‌رسد که این بار به نام پهلوان «سپیدماه» موفق می‌شود که دون کیشوت را مغلوب سازد و او را با اجبار به ادای سوگند وادار کند که به خانه خود بازگردد. از این پس، دون کیشوت در محدوده همان تخیلات پهلوانی خود به بند کشیده شده است و آنچه سابقاً در او چیزی به نام گرایش و جنبش و جهش به سوی کمالی هر دم والاتر بود، اکنون بدل به سرچشمه درد و حسرت می‌شود. او دیگر بیرون از حلقه زنده حیات ژرف و حقیقی خویش است. احساس ناب –شعر ابدیی که از دل برمی‌آید- همین که خود را ناگزیر از ترک رؤیاهای خویش می‌بیند، با یاد خاطره‌های گذشته در خود فرومی‌رود و در دور و بر خود واقعیتی غم‌انگیز و خالی از لطف می‌یابد. دون کیشوت در برابر چنین رؤیایی احساس می‌کند که مرگش فرارسیده است، و در واقع هم می‌میرد. لیکن در آستانه جاودانگی، درد و اندوه بنا به مشیت خداوندی یقین را به صورت واقعیت در روح او نمایان می‌سازد. و اما سانچو نمی‌میرد: غریزه می‌خواهد زنده بماند، چون در هستی ارزش مطلق می‌بیند. ولیکن سانچوی محروم از دون کیشوت ناگزیر به درون تاریکی بازمی‌گردد.
سروانتس به یمن تصویرهایی که در نفس امر قابل فهم‌اند و با مهارت حیرت‌انگیزی به هم پیوند داده شده‌اند، این فکر را که در قسمت اول شاهکارش بر مبنایی کاملاً رویایی و افسانه‌ای بنا شده بود، توضیح داده و روشن کرده است. لیکن ماجرای فکریی که قسمت دوم اثر بر مبنای آن ساخته شده است و لحن انتقادی صریح آن، دم شاعرانه‌ای را که از مشخصات بارز الهام اولیه مؤلف بود کُند می‌کنند و از هم می‌پاشند. در این قسمت دوم توجه سروانتس بیشتر به شخصیتهایی معطوف می‌شود که دون کیشوت قرین افتخار در طول راه به آنها برمی‌خورد. همه این اشخاص درباره دون کیشوت از یک دید تجربی قضاوت می‌کنند –درست مانند خود سانچو- بی‌آنکه بتوانند به یاری عقل و عشق به نیتهای عمیقی که هادی و راهنمای روح پهلوان‌اند رسوخ کنند؛ نیتهایی به مراتب فراتر از واقعیات مادی‌ای که در آنها بیان شده‌اند. سروانتس اکنون رؤیاهای عقل محض را، که ناخودآگاه به بی‌رحمی و مسخرگی منتهی می‌شوند، در برابر رؤیاهای والای احساس قرار می‌دهد، زیرا عقل عاجز است از اینکه خود را به درون موضوعی که مطرح است بکشاند و آن را از درون بشناسد.
بدین‌گونه،‌در قسمت دوم این اثر، گویی احساس فرزانگی‌ای است که خویشتن را در تجربه درازمدتی که از اشیای جهان دارد بازمی‌یابد و پیروز می‌شود؛ فرزانگی‌ای که با نگاهی آرام و آرام‌بخش به همه رؤیاها می‌نگرد، به ویژه به رویاهای عقل عاجز از بیرون آمدن از خود که هیچ‌یک از آنها را رها نمی‌کند، زیرا همه به انسان تعلق دارند. سروانتس دون کیشوت واقعی را تنها برای خود نگاه خواهد داشت. زیرا این شخصیت مظهر وجود آزاد احساس خود اوست که در طول همه راههای دنیا با سلاحهای پهلوان سرگردان دویده بود؛ و حال آنکه در اعماق قلب خود و در انزوایی مطلق، رویای عشق و عدالت و صلح خود را به لحنی آهنگین زمزمه می‌کرد. بازتابها، طنینها، الهامهای تازه، تقلیدها، انتقادها و تعبیر و تفسیرهایی که این کتاب، در طی قرون، در اسپانیا و در نقاط دیگر جهان برانگیخته است، کتابی که شریفترین پرچم همه ملتهای اسپانیایی زبان است، به صورت مجموعه اسناد مفصلی در کتاب‌نامه انتقادی آثار میگل د سروانتس (۳۷) (۱۸۹۵-۱۹۰۴)، اثر ل.ریوس (۳۸)؛ و همچنین در کتاب ژ.ژ.برتران (۳۹)، سروانتس و رمانتیسم آلمانی (۴۰) (۱۹۱۴)، و م. باردون (۴۱)، دون کیشوت در فرانسه، در قرون هفدهم و هجدهم (۴۲) (۱۹۳۱) گرد آمده است. برای آشنایی با تفسیری از رئالیسم مسیحی سروانتس و زیبایی شناسی او، باید به کتاب سروانتس، دون کیشوت اثر م.کازلا (۴۳) مراجعه کرد (۱۹۳۸)؛ این کتاب به وسیله میوماندر، کرامر، ۱۹۵۰، به فرانسه ترجمه شده است.
در ۱۶۱۴، در آن هنگام که سروانتس، به نوشتن قسمت دوم رمان خود مشغول بود، دنبال منحولی برای آن، تحت عنوان جلد دوم داستان نجیب‌زاده فرزانه، دون کیخوته مانچا [Segundo tomo del ingenioso hidalgo Kon Quijote da la Mancha] انتشار یافت. مؤلف که هویت خود را در زیر نام مستعار «لیسنسیادو» آلونسو فرناندث دِ آولیاندا دِ توردسیلیا (۴۴) (قرون شانزدهم و هفدهم)، نویسنده اسپانیایی،‌پنهان کرده بود، به جای کسان مختلفی گرفته شد، از جمله حتی به جای نویسنده معروف لوپه دِ وِگا (۴۵) و به جای رویث دِ آلارکون (۴۶) و تیرسو د مولینا (۴۷) و غیره؛ ولیکن در واقع همچنان ناشناخته و با همان نام مستعار ماند. این آولیاندای متسعار، در ظاهر، به عنوان اینکه به داستان نیمه‌کاره قطع شده به وسیله سروانتس در پایان قسمت اول دون کیشوت ادامه می‌دهد، آن پهلوان عجیب را طوری نشان می‌دهد که گویی همه محسنات فکری و معنوی خود را بازیافته و در محیط آرام و باصفای خانه خود لمیده است تا وقتی که سانچو پانئا با گفتگو درباره یک رمان تازه پهلوانی موفق می‌شودکه آن حالت جنون دیرینه را در کله اربابش برانگیزد.
دون کیشوت این بار با نام «پهلوان بی‌عشق» (۴۸) باز به دنبال ماجراها می‌رود و با رشته‌ای طولانی از ماجراهای تازه روبرو می‌شود بسیار شبیه به ماجراهایی که در قسمت اول رمان واقعی سروانتس از آنها یاد شده است. آولیاندای قلابی در تفسیر فوق‌العاده هیجان‌آمیز رفتار قهرمان رمان سروانتس وفادار می‌ماند، لیکن تقریباً همیشه تخیل سروانتس جای خود را به نوعی مهارت در صحنه‌سازی و در ماجرا می‌دهد: چنان که هزل و مطایبه اغلب سنگین و دور از واقع است. این سوءاستفاده، چنان که می‌دانیم، سروانتس را برمی‌انگیزد که قسمت دوم شاهکار خود را نیز به پایان برساند. با این حال، تنها ارزش اقدام جالب توجه آولیاندا –که کتابش تا به امروز بارها به چاپ رسیده و حتی لوساژ (۴۹) آن را به نحوی نسبتاً آزادانه به فرانسه هم ترجمه کرده است (۱۷۰۴)- این نیست. این مؤلف ناشناخته، که گویا اصلاض اهل آراگون بوده است (این یکی از نکته‌های نادری است که مورد قبول منتقدان است)، مسلماً نویسنده بد و قابل تحقیری نیست؛ و حتی اگرچه، در مقایسه دو اثر با هم، برتری خردکننده اثر سروانتس بر اثر رقیب گمنامش مسلم خواهد بود، باز این دون کیشوت منحول رمانی است که ارزش ادبی چشمگیری دارد و به ما ثابت می‌کند که چگونه مردی بااستعداد، با پا جای پای مردی نابغه گذاشتن، گاهی موفق می‌شود که خود نیز بدرخشد.
علاوه بر تقلیدی که آولیاندا از دون کیشوت کرده است، آثار متعدد دیگری نیز می‌توان یافت که در آنها از شخصیت دون کیشوت یا از وقایع و قهرمانان مختلف این رمان الهام گرفته شده است. از میان مشهورترین این آثار جا دارد که از نمایشنامه‌های گیلین د کاسترو ای بلیویس (۵۰) (۱۵۶۹-۱۶۳۱)، درام‌نویس اسپانیایی، یاد کنیم. تحت عنوان دون کیخوته د لا مانچا [Don Quijote de la Mancha] (دون کیشوت مانچا)، و ال کوریوسو ایمپرتینته [El curioso impertinente] (گستاخ عجیب) که قصه‌ای با همین عنوان، مندرج در رمان دون کیشوت، را به صورت نمایشنامه درآورده است. همچنین از رمان سروانتس نمایشنامه دیگری تحت عنوان ال یرو دل انتندیدو [El yerro del entendido]، به قلم‌خوان ماتوس فراگوسو (۵۱) (۱۶۰۸-۱۶۸۹)، نمایشنامه‌نویس اسپانیایی پرتغالی‌الاصل، الهام گرفته شده است. و همچنین نمایشنامه مفقود کاردنیو را که در ۱۶۱۳ به اهتمام انجمن شکسپیر در لندن به نمایش گذاشته شد. و نیز داستان کاردنیو [The History of Cardenio]، اثر فلچر (۵۲) و شکسپیر، را که در چاپ لندنی بعضی از نمایشنامه‌های شکسپیر (۱۶۵۳) آمده است، باید به ماجراهای کاردنیو (بخش اول دون کیشوت، فصول ۲۳-۲۷) مربوط دانست. در میان تقلیدهای متعدد اسپانیایی از دون کیشوت باید از کتابهای زیر نام برد: کیخوته د لوس تئاتروس [Quijote de los teatros]، اثر کاندیدو ماریا تریگرروس (۵۳) و ویدا ای لا امپرساس لیتراریاس د دون کیخوته د لا مانچوئلا [Vida y la empreas literarias de Don Quijote de la Manchuela] (۱۷۸۶) نوشته خاسینتو ماریا بلگادو (۵۵)، و کتاب دون کیخوته قرن هجدهم [El Quijote de siglo XVIII]، اثر ف.سینیریث (۵۶)، شرح حال پهلوانان [Semblanzas Caballerescas] که بدون ذکر نام نویسنده در هاوانا انتشار یافته است؛ و به ویژه، کتاب فصلهایی که سروانتس فراموش کرد [Capitulos que le olvidaron a Cevantes] (۱۸۸۲) به قلم نویسنده امریکای جنوبی به نام خوان مونتالووو. (۵۷)
در ایتالیا، باید از منظومه‌ای یاد کرد در دروازه ترانه یا قطعه، به لهجه سیسیلی، تحت عنوان دون کیشوت و سانچو پانثا [Don chiscioti e sanciu Panza]، اثر جووانی ملی (۵۸) (۱۷۴۰-۱۸۱۵)، شاعر سیسیلی، که ظاهراً طی دو سال (۱۷۸۵-۱۷۸۶) سروده شده است.
این منظومه، چنان که خود سراینده نظر داشت،نمی‌بایست تقلیدی مستقیم از رمان مشهور نویسنده اسپانیایی باشد (و در واقع چنین هم نشده است)؛ با این وصف، در جا به جای آن صحنه‌های بسیاری می‌توان یافت که مستقیماً از کتاب سروانتس اقتباس شده است؛ هرچند در آنها چندان تغییر داده شده است که می‌توان آنها را اصیل دانست. مِلی در منظومه دون کیشوت خود در نظر داشت که تصویر دو تن از دوستانش را به دست بدهد، دو دوستی که هر دو بافرهنگ بودند، ولی در سرابهایی رؤیایی بیرون از واقعیت می‌زیستند.
برعکس، می‌خواست در شخصیت سانچو پانثا تصویر خودش را مجسم کند؛ یعنی تصویر مردی با خواسته‌های ساده و پیش پا افتاده، و واجد همین عقل و شعور سالم معمولی که به نظر مؤلف، آدمیان وقتی که بخواهند، به هرحال خوب یا بد، در این دنیا زندگی کنند، باید داشته باشند. بنابراین، از آنجا که این منظومه ستایشی اندک مستتر از این‌گونه عقل سلیم است، طبیعی به نظر می‌رسد که سانچو پانثا در آن نقش اصلی را ایفا کند و قهرمان واقعی داستان باشد. مع‌هذا این شخصیت، سرانجام به صورت ترجمان دیگری از خود شاعر از آب درآمد، نه به صورت یک شخصیت واقعاً زنده و مستقل (مِلی هرگز نتوانست شخصیتهای بارزی بیافریند).
در واقع، نویسنده در آن منظومه افکاری به قهرمان خود می‌دهد که بعدها آن را در تفکرات درست و شایسته خود در کتاب دیگرش تحت عنوان تفکراتی مربوط به وضع فعلی کشاورزی و دامداری در سرزمین سیسیل (۱۸۰۱) می‌توان یافت. ملی در این اثر، که آن را در سالهای آخر عمر خود نوشته است، تصویر وحشتناکی از زندگی توأم با فقر و بدبختی دهقانان و چوپانان سیسیلی زمان خود به دست می‌دهد. گویی مؤلف، بر اثر احساس ناگهانی و دردناک پشیمانی، کوشیده است تا این صفحات غم‌انگیز و متهم‌کننده را در برابر توصیفهای غیرواقعی و تمجیدآمیزی بگذارد که در جوانی در یکی از منظومه‌های خود تحت عنوان اشعار چوپانی سروده بود؛ و تازه همین منظومه هم از لحاظ وقایع شیرین و جالب توجه غنی است، ولی فاقد آن بافت و ساخت شعری استواری است که لازمه شعر است؛ و انگهی،‌لهجه سیسیلی-توسکانیی که ملی برای زبان این شعرها به کار برده به راستی بسیار تصنعی است.
اپراهایی به موسیقی هم که به الهام از داستان دون کیشوت تنظیم یافته‌اند بسیار فراوان‌اند. در قرن هفدهم،‌در انگلستان، اثری سه بخشی تحت عنوان داستان خنده‌دار دون کیشوت [The Comical history of Don Quijote]، به قلم تامس آو اورتی (۵۹) منتشر شد که موسیقی آن از پرسل (۶۰) (۱۶۵۸-۱۶۹۵) بود و کسانی مانند کورتویل (۶۱)، اِلکِس (۶۲)، پک (۶۳) و مورگان (۶۴) در تنظیم آن همکاری داشتند. همچنین در طول قرنهای بعد آثاری موسیقایی زیر انتشار یافت: اپرای دون کیشوت در سیرامورنا از فرانچسکو بارتولومئو کونتی (۶۵) (۱۶۸۲-۱۷۳۲)؛ پیش درآمدی تحت عنوان دون کیشوت از گئورک فیلیپ تلمان (۶۶) (۱۶۸۱-۱۷۶۷)؛ اپرای دون کیشوت (۱۷۲۷)، از جووانی آلبرتو ریستوری (۶۷) (۱۶۹۲-۱۷۵۳)؛ باله دون کیشوت (۱۷۴۳)، از ژوزف بودن بوامرتیه (۶۸) (۱۶۹۱-۱۷۶۵)؛ اپرای دانیل ترو (۶۹) (۱۶۹۵-۱۷۴۹)؛ اپراهای دون کیشوت مانکه، از جووانی پایزیلو (۷۰) (۱۷۴۱-۱۸۱۶) که در ۱۷۶۹ در مودنا به نمایش گذاشته شد؛ از نیکولو پیتچینی (۷۱) (۱۷۲۸-۱۸۰۰)؛ از آنتونیو سالری (۷۲) (۱۷۵۰-۱۸۲۵)، که در ۱۷۷۱ در وین به نمایش درآمد. دیگر ملودرام دون کیشوت از فرانتس اشپیندلر (۷۳) (۱۷۵۹-۱۸۱۹)، که در ۱۷۹۷ در برسلاو (۷۴) به نمایش درآمد. دیگر، اپراهایی از آنجلو تارکی (۷۵) (۱۷۶۰-۱۸۱۴)، که در ۱۷۹۱ در پاریس به نمایش درآمد؛ و از دیترس فون دیترسدورف (۷۶) (۱۷۳۹-۱۷۹۹)، آهنگساز اتریشی، که در ۱۷۹۵ در اُئِلس (۷۷) به نمایش گذاشته شد. همچنین باله‌ای از ونتسل گاریک (۷۸) (۱۷۹۴-۱۸۶۴). کس دیگری به نام ساوریو مرکادانته (۷۹) (۱۷۹۵-۱۸۷۰)، آهنگساز ایتالیایی، نیز اپرایی نوشت تحت عنوان دون کیشوت که در ۱۸۲۹ در لیسبون به نمایش درآمد. و بالأخره یاد آوریم از اپرای آلبرتو ماتسوکاتو (۸۰) (۱۸۱۳-۱۸۷۷)، و از اپرای دون کیشوت نو، از استانیسلاف مونیوشکو (۸۱) (۱۸۲۰-۱۸۷۲)، آهنگساز لهستانی، و اپرابوف در یک پرده، تحت عنوان دون کیشوت، از امیل پسار (۸۲) (۱۸۴۳-۱۹۱۷)، که در ۱۸۷۴ در پاریس به نمایش درآمد. و نیز قطعه ممتاز و قابل توجه دون کیشوت، اپرای از آنتون روبینشتین (۸۳) (۱۸۲۹-۱۸۹۴)، پیانیست و آهنگساز روس. از میان اپراهای تازه‌تر (و شاید تنها اپرایی که هنوز مورد توجه و علاقه همه است) باید از اپرای دون کیشوت ژول امیل ماسنه (۸۴) (۱۸۴۲-۱۹۱۲)، آهنگساز فرانسوی، یاد کرد که از روی «لیبرتو» کن (۸۵) مأخوذ از ماجرایی نوشته لورن (۸۶) تصنیف شده است. لورن در اثر خود دولسینئا را به صورت ندیمه‌ای و پهلوان را به صورت واعظی غلنبه‌گو و سانچوی عاقل را به صورت نوعی مبلغ سوسیالیسم درآورده است. «لیبرتوب هیچ ارزشی ندارد؛ و موسیقی آن هم خیلی ضعیف و بسیار پایین‌تر از حد شهرت این آهنگساز است.
در ۱۸۹۸، ریشارد اشتراوس (۸۷) (۱۸۶۴-۱۹۴۹)، آهنگساز آلمانی، «پوئم سمفونیک»ی تحت عنوان دون کیشوت برای ارکستر سروده که شامل یک مقدمه و ده قطعه متنوع است و در آن وقایعی از رمان یادآوری می‌شود که بعضیها به صورتی بسیار مبهم و بقیه با تمام امکانات واقع‌گرایانه و تقلیدی ارکستر آمده است؛ و در پایان مؤخره‌ای هم دارد.
در میان دیگر آثار موجود در این زمینه به اپرای دون کیشوت از رجینالد دو کوون (۸۸) (۱۸۵۹-۱۹۲۰) اشاره کنیم که در ۱۸۸۹ در بوستون به نمایش درآمد؛ و نیز به اپرایی با همین عنوان، از آنتون بیر والدبرون (۸۹) (۱۸۶۴-۱۹۲۹) که در ۱۹۰۸ به نمایش درآمد. همچنین اپرای سه بخشی تحت عنوان فاوست، دون کیشوت و فرانسوی آسیزی [Fauste, Don Quichotte et francois d’Assise]، اثر شارل تورنمیر (۹۰) (۱۸۷۰-۱۹۳۹)، آهنگساز فرانسوی، و اپرای دون کیخوته (۱۹۱۷) از امیل آبرانیی (۹۱) (۱۸۸۲-)، و اپرابوف مادموزال دون کیشوت، از پل پیرنه (۹۲) (۱۸۷۴- ).
شخصیت دون کیشوت همچنین الهام‌بخش نقاشیهای فراوان شده است. از میان جالب‌ترین و ارزنده‌ترین تابلوهای نقاشی باید از تابلوی رودریگث د میراندا (۹۳) (در پرادو) (۹۴) و از تصویرهای زیبای گوستاو دوره (۹۵)، و از چند تابلو با آبرنگ و طرح، از هـ.دومیه (۹۶) نام برد.
پیکاسو، نقاش سبک کوبیسم، نیز تابلوی بسیار زیبایی از دون کیشوت، در حالی که سوار بر اسب خویش است و نیزه و سپر با خود دارد، و از مهترش سانچو پانسا، در حالی که بر خر خود سوار است، کشیده است.
محمد قاضی. فرهنگ آثار. سروش.
۱.Miguel de Cervantes Saavedra ۲.hidalgo ۳.Alonso Quixano
۴.Rossinante ۵.Dulcinea del Toboso ۶.Toledo ۷.Sancho Panza ۸.Castilla
۹.Biscaye ۱۰.Sevilla ۱۱.Chrysostome ۱۲.Marcela
۱۳.Yanguais ۱۴.Maritornes ۱۵.Mambrino ۱۶.Sierra Morena
۱۷.Cardenio ۱۸.Lucinda ۱۹.Amadis ۲۰.Oriana ۲۱.Doroteo
۲۲.Fernando ۲۳.Anselme ۲۴.Camilo ۲۵.Claire ۲۶.Luis ۲۷.Samson Carrasco
۲۸.Saragossa ۲۹.Don Diego de Miranda ۳۰.Gamache ۳۱.Quitteria ۳۲.Basil ۳۳.Montesinos ۳۴.Ebro ۳۵.Concussion ۳۶.Rocco Guinart
۳۷.Bibliografia critique de las obras de M.de Cervantes ۳۸.L.Rius
۳۹.J.J.Bertand ۴۰.Cervantes et le romantisme allemande
۴۱.M.Bardon ۴۲.Don Quichette en France au XVIII ۴۳.M.Casella
۴۴.Licenciado Alonso Fernandez de Avellaneda de Tordesilla
۴۵.Lope de Vega ۴۶.Ruiz de Alarcon ۴۷.Tirso de Molina
۴۸.El caballero desamorado ۴۹.Leasge ۵۰.Guillen de Castro Y Belvis
۵۱.Juan Matos Fragoso ۵۲.Fletcher ۵۳.Candido Maria Trigueros
۵۴.Cristobal de Anzarena ۵۵.Jacinto Maria Belgado ۵۶.F.Sineriz
۵۷.Juan Montalvo ۵۸.Giovanni Meli ۵۹.Thomas of Urtey ۶۰.Purcell
۶۱.Courteville ۶۲.Eccles ۶۳.Pack ۶۴.Morgan ۶۵.Francesco Bartolomeo Conti
۶۶.Georg Philipp Telemann ۶۷.Giovanni Alberto Ristori
۶۸.Joseph Bodin Boismortier ۶۹.Daniel Treu ۷۰.Giovanni Paisello
۷۱.Nicolo Piccini ۷۲.Antonio Salleri ۷۳.Franz Spindler ۷۴.Breslau
۷۵.Angelo Tarchi ۷۶.Ditters von Dittersdorff ۷۷.Oels ۷۸.Wenzel Gahrich
۷۹.Saverio Mercadante ۸۰.Alberto Mazzuccato ۸۱.Stanislaw Moniuzko
۸۲.Emille Pessard ۸۳.Anton Rubinstein ۸۴.Jules Emile Massenet
۸۵.Cain ۸۶.Lorrain ۸۷.Richard Strauss ۸۸.Reginald de Koven ۸۹.Anton Beer Waldbrunn ۹۰.Charles Tournemire ۹۱.Emil Abranyi ۹۲.Paul Pierne
۹۳.Rodriguez de Miranda ۹۴.Prado ۹۵.Gustave Dore ۹۶.H.Daumier
منبع : کتاب نیوز


همچنین مشاهده کنید