جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


دیوار


دیوار
مجموعه داستانی از ژان پل سارتر (۱) (۱۹۰۵-۱۹۸۰)، نویسنده و فیلسوف فرانسوی، منتشر شده به سال ۱۹۳۹. این مجموعه حاوی پنج داستان کوتاه است. بدین قرار: «دیوار»، «اتاق»، «اروسترات» (۲)، «مؤانست»،‌«کودکی کارفرما». زمینه نخستین داستان، جنگ داخلی اسپانیا است.
یک جمهوری‌خواه به نام پابلو ایبیتا (۳) همراه تام از «بریگاد بین‌الملل» و خواه، نوجوانی هفده‌ساله، دستگیر و زندانی شده‌اند. هرسه تن پس از بازجویی کوتاهی که در عین حال محاکمه هم هست در زیرزمینی سرد و نیمه تاریک منتظرند تا ببینند که سرنوشتشان چه خواهد شد. سرانجام به آنها اطلاع می‌دهند که هرسه محکوم به اعدام شده‌اند.
پابلو ایبیتا، راوی داستان از دست آن دو نفر دیگر که در برابر حکم مرگ بی‌تابی می‌کنند خشمگین است. یک پزشک بلژیکی وارد می‌شود و ادعا می‌کند که به منظور کمک روحی نزد آنها آمده است، اما حضور او بر ترس و تنهایی زندانیان می‌افزاید. پابلو با انزجار بسیار به وحشت جسمانی و رنگ‌پریدگی و عرق تن خود پی می‌برد. خود را دور از زندگی گذشته‌اش حس می‌کند، حتی دیگر میلی به دیدن معشوقه‌اش کونچا (۴) ندارد و دیگر نمی‌خواهد با او حرف بزند.
بر اثر نزدیکی مرگ از همه چیز دور می‌شود. دیگر «آرزوی خام جاوید بودن» را از دست داده است. وقت سحر، فاشیستها می‌آیند و خوان و تام را برای اعدام می‌برند. پابلو صدای شلیک گلوله‌ها را می‌شنود. ساعتی بعد به سراغ پابلو می‌آیند و دوباره از او بازجویی می‌کنند تا بفهمند که دوستش رامون گریس (۵) کجا مخفی شده است. پابلو از حرف زدن امتناع می‌کند، و این امتناع بیشتر از روی لجاجت است؛ زیرا اکنون دیگر به سرنوشت رامون علاقه‌ای ندارد. سرانجام، برای اینکه دستشان بیندازد، مخفیگاه دروغینی را در گورستان به آنها معرفی می‌کند. ساعتی دیگر می‌گذرد و فاشیستها از اعدام او منصرف می‌شوند. پابلو نمی‌داند چه شده است تا اینکه سرانجام از یک نفر زندانی تازه‌وارد می‌شنود که فاشیستها جای رامون گریس را یافته او را کشته‌اند، زیرا رامون مخفیگاه سابق خود را ترک گفته و به گورستان پناه برده بوده است؛ یعنی به همان جایی که پابلو نشان داده بود. پابلو از شنیدن این خبر دچار خنده تشنج‌آمیزی می‌شود. این داستان بیان می‌کند که دلهره مرگ نزدیک، چگونه شخص را از آنچه مورد علاقه‌اش بوده یا به آن ایمان داشته است دور می‌کند.
«اتاق» شرح ماجرای زنی است به نام ئِو (۶) که شوهرش، پیر (۷)، دچار بیماری روانی شده است. ئِو نمی‌خواهد از او جدا شود یا رفتار پزشکان و اشخاص «طبیعی» را با او در پیش گیرد، مانند رفتار پدر و مادرش که می‌خواهند پیر را در بیمارستانی روانی زندانی کنند و دائماً تندرستی خود را به رخش می‌کشند، ئِو می‌کوشد تا وارد دنیای هذیان‌آمیزی شود که پیر خود را در آن محبوس کرده است. پیر، که دیگر از اتاقش خارج نمی‌شود، خود را بازیچه و قربانی توطئه‌ای می‌بیند و حتی گاهی ئِو را همدست توطئه‌گران می‌پندارد. ئو از خود می‌پرسد: که پیر تا چه اندازه اوهام یا خاطرات دروغینی را که به یاد می‌آورد را باور دارد؟ و احساس دریغ می‌کند از اینکه نمی‌تواند کاملاً وارد هذیان او شود و فقط آن را در حکم بازی می‌شمارد؛ و حال آنکه پیر حقیقتاً رنج می‌برد. ئِو می‌اندیشد که جایی در هیچ کجا ندارد، چون دیگر نمی‌تواند شریک زندگی آدمهای «طبیعی» شود و نیز نمی‌تواند بدون تظاهر به خوش‌باوری مورد پذیرش پیر قرار گیرد.
می‌داند که حال پیر روز به روز وخیم‌تر خواهد شد؛ با یان همه مصمم است که هرگز تن ندهد به اینکه پیر به مرز سفاهت برسد، زیرا در آن صورت بعید نیست که خودش او را بکشد. در این داستان دوگونه سوءنیت نشان داده می‌شود: ئِو به خاطر عشق، زیر بار خودخواهی و ریاکاری کسانی مانند پدر و مادرش نمی‌رود؛ زیرا اینها ترجیح می‌دهند که با بیماری روانی مانند شیئی رفتار کنند و نگذارند که جهان زندگیشان را به هم بریزد. با این همه، ئِو حس می‌کند که بیماری روانی شکل ظریف‌تری از سوءنیت است، مگر نه اینکه پیر با نوعی ضعف نفس و رضایت خاطر به اوهام و هذیانهای خود میدان می‌دهد؟
در داستان «اروسترات»، مرد گمنامی شرح می‌دهد که چگونه سعی کرده است تا با قتل بی‌موجب، به زندگی خود قوام و واقعیت ببخشد. روزی تپانچه‌ای می‌خرد و «خود را نیرومند حس می‌کند». او انحراف جنسی دارد: از زنان هرجایی درخواست همخوابگی نمی‌کند، بلکه فقط از آنها می‌خواهد که در مقابلش لخت شوند. روزی پس از این کار، هوس می‌کند که به روی مردم تیراندازی کند. در اداره ستایش خود را نسبت به «قهرمانان سیاهکار» ابراز می‌دارد و یکی از همکارانش داستان اورسترات یونانی را شرح می‌دهد که چگونه برای مشهور شدن، معبد شهر اِفِسوس (۸) را آتش زد. مرد گمنام حس می‌کند که سرنوشتش «کوتاه و فاجعه‌آمیز» خواهد بود. کارش را رها می‌کند. برای صد و دو نویسنده نامه می‌نویسد و در آن عزم خود را به کشتن شش تن با شش گلوله تپانچه‌اش اعلام می‌کند و تحقیر و نفرت خود را نسبت به بشر و بشردوستان ابراز می‌دارد.
مدت چندهفته درباره جنایتش می‌اندیشد و در آیینه به دنبال تغییرات چهره‌اش می‌گردد که قرار است به شکل چهره قاتل درآید. یک شب اتاقش را ترک می‌کند و به کوچه می‌رود، از فکر کشتن مردمی که از هم‌اکنون به نظرش مرده می‌آیند احساس انزجار می‌کند. با این همه، به سوی عابری تیراندازی می‌کند و سپس به میان جمعیتی که به دنبالش می‌دوند شلیک می‌کند. گریزان به کافه‌ای پناه می‌برد و در دستشویی مخفی می‌شود. جرئت ندارد که خودش را بکشد. منتظر می‌ماند که بیایند و دستگیرش کنند.
در داستان «مؤانست» زنی به نام لولو، مردد است که شوهرش هانری را که عنین است ترک کند و نزد پیر زیبا و نیرومند برود. چرا که پیر را عمیقاً دوست ندارد.
زنی از دوستانش به نام ریرِت (۹) می‌کوشد تا لولو را به این کار مصمم کند و سرانجام او را از هانری جدا می‌کند، ولی لولو که نسبت به شوهرش احساسی آمیخته به محبت و انزجار دارد به نزد او بازمی‌گردد. قسمت معتنابهی از این داستان به صورت دیالوگ‌های ریرت و لولو است، به خصوص لولو از این طریق به بیان تردیدها و نیز تخیلات جنسی خود که از آنها لذت می‌برد می‌پردازد و نیز سوءنیتی را که نمی‌گذارد از انزجارها و آرزوهای خود نتیجه قطعی بگیرد شرح می‌دهد.
«کودکی کارفرما» دوران کودکی و جوانی لوسین فلوریه (۱۰) را که پسری از خانواده متعین است شرح می‌دهد. این داستان که طولانی‌ترین داستان مجموعه است تقلید طنزآمیزی است از «رمان کارآموزی» سنتی، مانند سالهای کارآموزی ویلهلم مایستر از گوته و تربیت احساساتی («مکتب عشق») از فلوبر. لوسین، که ذاتاً پسری بی‌اعتنا و تن‌پرور و خیال‌پرست است، و نیز براثر تشویق خانوادگی، تظاهر به محبت و جدیت می‌کند. اما بیشتر دوست دارد که در رؤیاهای خود، که او را آشفته می‌سازند، غرق شود و با این کار از ملال و خواب‌آلودگی بگریزد.
سپس با خانواده‌اش در پاریس مستقر می‌شود. آنگاه از خواب‌آلودگی به در می‌آید و به خلأ هستی‌اش پی می‌برد. بی‌اعتنایی خود را زیر ظاهر نوعی تبختر پنهان می‌سازد و متهم می‌شود به اینکه برای مردم «قیافه می‌گیرد». وسوسه می‌شود که خودکشی کند. اما خودکشی فقط دورنمایی است که تخیلش آن را به بازی می‌گیرد. خود را برای ورود به دانشگاه صنعتی آماده می‌سازد و با همکلاسی‌اش برلیاک (۱۱)، که هنرمند و خوش‌پوش است، دوست می‌شود. برلیاک او را با آثار فروید و با مردی به نام برژر (۱۲)، که شاعری با گرایش سوررئالیستی و هنردوست و همجنس‌باز است، آشنا می‌کند. برژر به «پریشانی» لوسین علاقه‌مند می‌شود و او را به خواندن اشعار رمبو وامی‌دارد و «آشفتگی حواس» را می‌ستاید. سرانجام در طی مسافرتی به شهرستان، او را می‌فریبد و از راه عفت به در می‌برد. لوسین احساس ننگ می‌کند و از برلیاک و برژر می‌بُرَد. برای خود معشوقه‌ای برمی‌گزیند، اما او را تحقیر می‌کند و تصمیم می‌گیرد که با دختر پاکی ازدواج کند.
با همشاگردیهای دیگرش که از مبارزان دست راستی و ضدیهودی هستند دوست می‌شود. نخست به افکارشان بی‌اعتناست، ولی تدریجاً مجذوب اطمینان به نفس و مردانگی آنها می‌شود و سرانجام پس از اینکه به همراهی آنها یک نفر یهودی را در خیابان کتک می‌زند و پس از اینکه در مهمانی یکی از دوستانش از دست دادن با یهودی دیگری خودداری می‌کند، گرایش ضدیهودی خود را جدی می‌گیرد و از این لحاظ حتی از دوستان دیگرش پیش می‌افتد. آنگاه حس می‌کند که مرد شده است. داستان نشان می‌دهد که چگونه نوجوانی در جستجوی خویشتن، تحت تأثیر بی‌اصالتی محیط زندگی‌اش، بی‌اراده، تابع اعتقادها و رفتارهای ناکسان می‌شود («ناکس» عنوانی است که سارتر در آثار دیگرش به بورژواها می‌دهد، همان کسانی که می‌کوشند تا نظام اجتماعی را به صورت موجود حفظ کنند). سبک نگارش، که تعمداً ساده و بی‌پیرایه است، تأثیر فوق‌العاده‌ای می‌بخشد و تحول شخص اول داستان را با گیرایی بیشتری نشان می‌دهد. وانگهی، این سبک ظاهراً خنثی و عمیقاً مبتکرانه، مایه ارزش والای این مجموعه است که یکی از قلل آثار سارتر به شمار می‌آید.
ابوالحسن نجفی. فرهنگ آثار. سروش.
۱.Jean-Paul Sartre ۲.Erostrate ۳.Pablo Ibieta ۴.Concha
۵.Ramon Gris ۶.Eve ۷.Pierre ۸.Ephesus ۹.Rirette ۱۰.Lucien Fleurier
۱۱.Berliac ۱۲.Bergere
منبع : کتاب نیوز


همچنین مشاهده کنید