پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا

جایگاه فلسفه در فرهنگ انسانی


جایگاه فلسفه در فرهنگ انسانی
هم‌اکنون فلسفه با کل عالم کار دارد و با هر موضوع دیگری درآمیخته است، زیرا علم تخصصی شما هر قسمتی از عالم را که قلمرو خود قرار دهد، آن قسمت و دانش مربوط به آن، مسائل فلسفی به میان می‌آورد.
خیال نمی‌کنم سوءتفاهم عمومی‌ای که تا به این حد نسبت به فلسفه هست، درباره هیچ موضوع علمی باشد. اگر خودم را به عنان استاد شیمی، یا استاد ادبیات کهن، یا استاد موسیقی به خوانندگان روزنامه‌ای، تقریباً هر روزنامه‌ای، معرفی می‌کردم، بیشتر آنها تصور کلی نسبتاً خوبی از ماهیت رشته من می‌داشتند. اما اگر قرار بود خودم را به عنوان استاد فلسفه معرفی می‌کردم، گمان می‌کنم بسیاری از خوانندگان، نسنجیده رشته مرا به اشراق، یا کف‌بینی یا علوم خفیه مربوط می‌کردند. عده کمی ممکن بود از آنچه فلسفه فی‌الواقع هست، تصوری می‌داشتند. به گمان من این نکته حتی در دانشگاه، حتی بین اهل فضل صادق است؛ حتی کسانی که در رشته‌هایی چون ریاضیات، ادبیات کهن و زمین‌شناسی متخصص نیستند، ماهیت این رشته‌ها را بطور کلی و تا اندازه‌ای می‌شناسند، اما ماهیت فلسفه را نمی‌شناسند. کسانی که تحصیلات عالی دارند، اگر فلسفه را با کف‌بینی یا علوم خفیه خلط نکنند، به هر حال بر سبیل عادت آن را مبهم، گزافه‌گو، یا نوعی مجادله مغلطه آلود، یا گونه‌ای پرسش وسیع، ایهام دار و شاید پاسخ ناپذیر درباره جهان بشمار می‌آورند.
اگر کسی برای تعریفهای کاملاً دقیق خودش را به زحمت نیاندازد، در تعریف بیشتر موضوعهای دیگر، دست کم بطور جدی، مشکل بزرگی نیست؛ به هر حال گفتن اینکه آن موضوعها درباره چیست، مشکل عمده‌ای ندارد. زیست‌شناسی درباره موجودات زنده است . اخترشناسی درباره اجرام آسمانی است. فیزیک درباره نور، حرارت، صورت و نظایر آنهاست. جهان، یعنی سراسر محیط انسان، کم و بیش بر اساس قرارداد، قسمت بندی شده است؛ و هر علمی یک قسمت را حوزه خود قرار داده است. گیاهشناسان، گیاهان را گرفته‌اند، جانورشناسان، جانوران را و اخترشناسان، اختران را. بنابراین، با وجود مشکلاتی که در بعضی از قسمتهای مرزها هست، تعریف کردن این علوم، دست کم به شیوه متداول، نسبتاً آسان است.
اما مشکل تعریف کردن ماهیت فلسفه دقیقاً از این نکته ناشی می‌شود که هیچ قسمتی از جهان نیست که حوزه آن خاصتر از حوزه‌ای دیگر باشد . فی‌الواقع با توجه به پیشرفتهای «زبانشناسی» این مطلب درست نیست. اما در اینجا از جایگاه فلسفه در طول اعصار بحث می‌کنم، نه فقط از جایگاه کنونی آن. فلسفه مانند بیشتر علوم نیست که مدعی تعیین حدود حوزه نسبتاً کوچکی باشد و سایر حوزه‌ها را دست نخورده باقی بگذارد. به یک معنا راست است که چیزی در عالم نیست که فلسفه بدان بی‌اعتنا باشد. کل عالم موضوع فلسفه است و با این وصف، فلسفه محتوای مخصوص خود را دارد؛ و این نوعی تعارض است. از یک سو فلسفه محتوای مخصوص خود را دارد؛ و این نوعی تعارض است. از یک سو فلسفه با محتوای مخصوص خودش از سایر موضوعهای دیگر بکلی جداست و از سوی دیگر با همه آنها تماس دارد. پس به اعتبار رابطه‌ای که فلسفه با سایر رشته‌های دانش دارد، پیداست که از نوعی ویژگی برخوردار است. این رابطه چیست؟ جایگاه فلسفه در زمینه کلی دانش انسان کدام است؟ به نظر من پیش از آنکه بتوان گفت جایگاه فلسفه در آموزش یا به طور کلی در فرهنگ کدام است، پیداست که به این پرسش باید پاسخ گفت . از این رو از این کار خودم که از رابطه فلسفه با سایر رشته‌های دانش آغاز می‌کنم، به دفاع نمی‌پردازم.
یک نظریه درباره این موضوع این است که وظیفه خاص فلسفه هماهنگ کردن سایر رشته‌های دانش برای مرتبط ساختن علوم در یک کل واحد است؛ فلسفه با این رشته‌ها درست همان کاری را می‌کند که حکومت مرکزی با ادارات تابعه‌اش انجام می‌دهد؛ البته با این تفاوت که فلسفه قدرت خاصی ندارد. گمان می‌کنم این که گفتم، یا چیزی شبیه این، برداشت هربرت اسپنسر از وظیفه فلسفه باشد.
خیال نمی‌کنم این نظر اساساً نظر رضایت‌بخشی باشد. در حال حاضر نظری قدیمی است و احتمالاً هیچ فیلسوف زنده‌ای آن را قبول ندارد. بنابراین به هیچ وجه آن را برای بحث پیشنهاد نمی‌کنم. فقط برای ردکردن آن، یک دلیل یکی از میان دلایل بسیاری که می‌توان آورد-خواهم آورد؛ مقصود دلیلی است که جایی برای بسیاری از مسائلی نگذارد که همواره به عنوان مسائلی ماهیتاً فلسفی بشمار آمده‌اند. برای مثال، این مسأله را در نظر بگیرید که آیا عالم مادی برای وجودش از هر حیث وابسته به ذهن است یا نه . در گذشته فیلسوفان ایدئالیست، و در همین قرن برخی از اخترشناسان و دانشمندانی که فیلسوف غیرحرفه‌ای هستند، غالباً گفته‌اند که وابستگی، ماده به ذهن بسیار است. این مسأله که یقیناً یکی از اساسیترین و مهمترین مسائل فلسفی است، به این پرسش که علوم چگونه بایستی هماهنگ شوند، هیچ گونه ارتباطی ندارد. پس بر اساس تعریف پیشنهاد شده می‌توان آن را از فلسفه کنار نهاد. پس این تعریف نمی‌تواند رضایت بخش باشد.
اندیشه دیگری که در دوره‌های اخیر رایجتر است، این است: می‌گویند همه مسائلی که تاکنون مختص هیچ یک از علوم تخصصی نشده است، موضوع خود فلسفه است. دانش انسان به درختی می‌ماند که یک تنه و شاخه‌های بسیار دارد. فلسفه، تنه درخت، یعنی ساقه اصلی است، یا ساقه مادر بوده است. شاخه‌ها، علوم خاص‌اند. هر دانشی در اصل جزو فلسفه بود. اما دانش که رشد کرد، خودش شاخه‌ شاخه شد. هرگاه دانش مربوط به هر قسمت خاص عالم، به قدری که برای استقلال کافی باشد پیشرفت کرد، خودش از ساقه اصلی جدا گردید و موضوع جداگانه‌ای شد. هنوز تعداد معینی موضوع و مسأله وجود دارد که دانش ما درباره آنها به اندازه‌ای مبهم و ابتدایی است که تاکنون خودشان را ذیل علوم خاصی تشکل نداده‌اند. در حال حاضر این قبیل تتمه مسائل که هیچ علمی آنها را تکفل نکرده است، همان چیزی است که بدان فلسفه می‌گوییم، این نظر درباره ماهیت فلسفه را «نظریه تنه و شاخه» می‌نامم.
دلیل این نظریه از این قرار است: واقعیتی تاریخی است که دانش، بیشتر به طریقی رشد کرده است که گفتیم. از لحاظ تاریخی، ریشه‌های علوم جدید در یونان باستان است. یونانیان نخستین مردم جهان بودند که نگرش علمی را متحول کردند. نخستین کسانی بودند که پرسشهایی از این قبیل طرح کردند: خورشید و اختران از چه ساخته شده است؟ چه اندازه‌ای دارد؟ فاصله‌شان از زمین چه قدر است؟ به عنوان تصویر گویایی از اخترشناسی نخستین، می‌توانید گفته آناکساگوراس را به خاطر آورید که خورشید سنگ تفته‌ای است بزرگتر از جزیره پلوپونسوس- سختی که وی را به لحاظ یونانیان متعصبی که خورشید را به سان خدا می‌پنداشتند، با مشکلی جدی رو به رو کرد. یونانیان نیز مردمی بودند که به هر حال جانوران و گیاهان را به روشی علمی بررسی کردند؛ نخستین ریاضیدانان نظری اصیل بودند؛ نخستین قومی بودند که درباره این مطلب به بحث پرداختند؛ آیا انواع بسیار مختلف ماده سرانجام نمی‌تواند قبال تحویل به یک نوع ماده باشد؟ آنها پایه‌گذاران نظریه اتمی بودند، نظریه‌ای که ماده را در نهایت متشکل از ذرات ریز، سخت، نامرئی، بدون رنگ، طعم یا بو می‌داند.
اما یونانیان، یا به هر تقدیر یونانیان نخستین، بین علم و فلسفه فرق نمی‌گذاشتند. مسائل مربوط به تشکیل ماده، چیستی خورشید واختران، خواص مثلث از نظر آنها مسائل فلسفی بشمار می‌آمد و از مسائل مابعدالطبیعی محض، نظیر مسائل مربوط به چیستی خدا جدا نبود. در آن روزگار دانشمند همان فیلسوف، و فیلسوف همان دانشمند بود. ارسطوی فیلسوف، بنیانگذار علم زیست شناسی بود. اساساً ریاضیات محض در مدارس فلسفی کسانی چون فیثاغورس و افلاطون بررسی شد و پیشرفت کرد. از این رو فلسفه در آن روزگار با کل فرهنگ انسان عملاً مترادف بود. در نتیجه فلسفه همان تنه اصلی بود که همه شاخه‌های دانش را رویاند. بعدها، آنگاه که مجموعه دانش از نقطه‌ای که یک تن می‌توانست بر همه آن احاطه داشته باشد فراگذشت، تازه تخصصی شدن کذایی بوجود آمد. مطالعه اختران از تنه اصلی جدا شد و به علم تخصصی اخترشناسی تبدیل گردید: سایر علوم نیز به همین ترتیب.
معمولاً می‌گویند که می‌توانیم تا اندازه‌ای تداوم همان سیر را حتی امروز ببینیم . در همین پنجاه یاشصت سال گذشته بود که روانشناسی خود را به علمی مستقل تبدیل کرد. پیش از آن جزو فلسفه بود. و به گمان من، استاد سمیوئل السکاندر به قصد عملی ساختن چنین فکری بود که می‌پنداشت نشانه‌هایی هست که زیبایی شنایی بزودی از فلسفه جدا می‌شود و خود را به علمی مستقل تبدیل می‌کند.
البته حالا کسی نمی‌تواند در باب واقعیتهای تاریخی که هم اکنون بدانها اشاره شد چون و چرا کند. اما تا جایی که به من مربوط است، گمان نمی‌کنم این نظریه تند و شاخه درباره ماهیت فلسفه و رابطه آن با سایر رشته‌ها از نظری که قبلاً رد کردیم رضایت بخش‌تر نباشد. این نظریه می‌گوید که فلسفه محتوایی واقعی از آن خود ندارد. فلسفه فقط همان چیزی است که روزی علم خواهد شد، اما هنوز به قدر کافی علمی نیست؛ علمی است ابتدایی و بنابراین محتوایی واقعی سوای آنچه موضوع علم است یا بایستی موضوع علم باشد، ندارد. اما به نظر من فلسفه محتوایی از آن خود دارد که از هر چه علم است یا همواره می‌تواند علم باشد کاملاً جدا است.
شک ندارم بسیاری از مسائلی که هیچ‌گاه واقعاً مسائل فلسفی نبوده است و در گذشته فلسفه از آنها بخطا انباشته شده است، بتدریج کنار گذاشته و در حوزه‌های مناسبشان جای داده خواهد شد. این همان چیزی است که در واقع دلیل تاریخی یاد شده ثابت می‌کند. و بدون شک روانشناسی نمونه مناسبی است.
اما به اعتقاد من مسائل فلسفی هسته خاصی دارد که بنا به طبیعتش فلسفی است و علمی نیست، و به همین سبب هیچ‌گاه در قلمرو علوم خاص قرار نخواهد گرفت و همواره همان‌طور که هست – فلسفی‌ محض- باقی خواهد ماند.
من باب مثال می‌توانم بگویم همه مسائل مربوط به چیستی آن چیزی که ارزشها می‌نامیم-ارزشهای اخلاقی، هنری و نظایر آنها- از آن دست است. گمان می‌کنم هر چند که دانش پیشرفت کند، اینها هیچ‌گاه نمی‌تواند موضوع علم شود یا با روشهایی بررسی شود که علم در سایر زمینه‌ها بکار می‌گیرد. در اینجا نمی‌توانم به توجیه کامل این مطلب بپردازم، زیرا اساساً به برداشتی بستگی دارد که شخص از کارکرد علم و طبیعت روشهای علمی دارد. اما آن طور که به نظر من می‌رسد، می‌گویم که تنها وظیفه علم توصیف کردن واقعیتها و رویدادهاست تا به ما بگوید چه روی می‌دهد، چه روی داده است، چه روی خواهد داد. به گمان من وظیفه علم اصلاً برآورد کردن ارزش چیزی که روی می‌دهد، بیان کردن آنچه باید روی دهد، یا رویدادی را از رویداد دیگری بهتر دانستن نیست. به عقیده من همه این گونه پرسشهای ارزشی در حوزه فلسفه قرار می‌گیرد.
برای مثال زیست شناس می‌گوید انواع جانداران تطور یافته‌اند. انسان از نیاکان انسانوار و در اصل از موجوداتی که بسختی می‌توان آنها را از موجودات خرد بی‌شکلی تمیز داد که در گل و لای بسر می‌برند منشاء گرفته است. این توضیحی از واقعیتها و رویدادهای بالفعل است، توضیح چیزی است که عملاً روی زمین روی داده است. وظیفه زیست‌شناسی تطورگرا کشف کردن و بهم پیوستن این گونه واقعیتها و رویداداهاست و اگر امکان داشته باشد، به دست دادن توصیف کاملی از آنهاست. و هرگاه چنین کند، وظیفه‌اش تمام است.
اما فرض کنید حالا شروع کنم به پرسیدن چنین سئوالهایی درباره تطور: آیا تغییر از تکیاخته جانوری به انسان، تغییر به سوی بهتر شدن است؟ آیا این تغییر، پیشرفت است؟ آیا انسان به هر حال موجودی برتر از تکیاخته جانوری است، یا موجودی برتر از سگ است؟ یا اینکه آیا فراگرد تغییر که زیست‌شناس دنبال کرده است، فقط فراگرد تغییر از چیزی بی‌اهمیت به چیز بی‌اهمیت دیگری بوده است؟ شق دیگری را در نظر بگیریم: آیا این برداشت کلی از بهتر و بدتر، از فراتر و فروتر، به نحوی که به تطور تعمیم داده شده است، سوءتعبیر یا توهم نیست؟ آیا اینها فقط ارزشهای انسانی است که برای امور خارج ازجامعه انسانی، و برای رویدادهایی که به هر شکل در مقیاس کیهانی رخ می‌دهد کاربرد ندارد؟ آیا اطلاق برداشتهای ارزشی به عالم غیرانسانی به طور کامل باطل یا بی‌معناست؟ حقیقت این امرچیست ؟
به عقیده من این گونه پرسشهای ارزشی خارج از حوزه زیست‌شناسی قرار می‌گیرد. اینها متعلق به فلسفه است و همواره به فلسفه تعلق خواهد داشت و در آینده هرگز و هیچ‌گاه به زیست‌شناسی یا به هیچ علم دیگری تعلق نخواهد یافت، همان طور که نظریه تنه و شاخه، به اعتقاد ما، به هیچ علمی تعلق نخواهد داشت. یا دست کم اینکه اگر آنچه اکنون درباره نقش و ماهیت علم گفتم راست باشد، یعنی تنها وظیفه علم توصیف کردن آنچه روی می‌دهد باشد و به هیچ وجه به ارزشیابی آنچه روی می‌دهد کاری نداشته باشد، بایستی همان طور که گفتم باشد.
البته ممکن است زیست‌شناس به این گونه مسائل اعتقاد کامل داشته باشد. و ممکن است اعتقاداتش از هر حیث جالب و با اهمیت باشد. با این وصف، اگر عقیده‌اش ارزش واقعی داشته باشد، در کنار واقعیتهای زیست‌شناختی محض، بایستی ملاحظات بسیار را در نظر داشته باشد؛ ملاحظاتی که زیست‌شناسی نمی‌تواند تأمین کند، اما فلسفه می‌تواند. ولی هرچه باشد، نکته مهم این است که اگر زیست‌شناسی چنین اعتقاداتی داشته باشد در واقع دیگر فقط زیست‌شناس نیست و فیلسوف است.
مسأله ارزشها را به عنوان نمونه مسائلی آوردم که به فلسفه تعلق دارد و باید همواره به آن تعلق داشته باشد. غرض این بود نشان دهم نظریه تنه و شاخه فلسفه که حاکی از آن است فلسفه محتوای مخصوص خود را ندارد، نمی‌تواند راست باشد. اما مرادم این نیست که بگویم مسأله ارزشها تنها محتوای فلسفه است. نمی‌خواهم بگویم رابطه فلسفه و علوم این است که علم به آنچه روی می‌دهد می‌پردازد و فلسفه به ارزشیابی چیزی که روی می‌دهد. این، ساده کردن بیش از اندازه تقسیم کار خواهد بود. و فلسفه مسائل بسیاری از آن خود دارد که با وجود آنکه به هیچ وجه از مسائل ارزشیابی نیست، علمی نیز نیست. حالا سعی خواهیم کرد نشان دهم ماهیت خاص فلسفه از نظر من چیست و روابط آن با علوم کدام است.
به عقیده من شاید بهتر باشد نظری را که از آن دفاع می‌کنم با این عنوان بیان کنم که اشتغال فلسفه به جست و جوی اصول غایی است؛ سعی فلسفه بر آن است که برای پاسخ‌گفتن به پرسشهای غایی، کل معرفت را تا کنه زمینه‌های آنها دنبال کند و فلسفه به این اعتبار، هم از علوم و هم از سایر رشته‌های دانش متمایز می‌گردد. فلسفه را اجمالاً دانش به اصول غایی تعریف می‌کنم .
البته شما خواهید گفت که این تعریف بسیار مبهم است، و گفته شما کاملاً بجاست. واژه غایی در اینجا چه معنایی می‌دهد؟ به نظر من این واژه حتماً باید تعریف شود. و گمان می‌کنم شاید بتوان از راه تحلیل منطقی دقیق آن را تعریف کرد. اما تصور می‌کنم اگر به جای آنکه به کار دشوار تعریف منطقی غایی بپردازم و چند نمونه به شما عرضه کنم، بهتر می‌توان شمه‌ای از آنچه مراد من از اصول و مسائل غایی است برای شما بازگویم .
تقریباً هر موضوعی را از مباحث انسانی در نظر بگیرید، خواه موضوعی علمی باشد و خواه موضوعی دیگر، با تأمل درخواهید یافت که به مسائل و پرسشهایی باز می‌گردد که خصلتی بسیار اساسی دارند، مسائل و پرسشهایی که معمولاً هیچ‌گاه مدنظر کسانی نبوده است که در آن موضوع تخصص دارند. باید بگویم این گونه مسائل محتوای خاص فلسفه را تشکیل می‌دهد.
بفرض اصولی را در نظر بگیرید که معمولاً اصول اولیه یکی از رشته‌های دانش است. اگر بر اساس این اصول پیش بروید و آنها را به عنوان اصول غایی تلقی کنید، خواهید دید که سروکارتان با جزئیات خاص آن شاخه از دانش خواهد بود. برای مثال اگر اصول موضوع هندسه، هر هندسه‌ای، را به منزله اصول اولیه‌تان بگیرید و بر اساس آنها پیش بروید، خود را با فرضیات تفصیلی آن هندسه رو به رو خواهید دید که اینها در واقع به هیچ وجه اصول غایی نیست، یعنی می‌توان به جای جلو رفتن بر اساس آنها به عقب رفت، و اصول غایی دیگری را سراغ گرفت که خود این اصل بر آنها متکی است. برای مثال شاید شما از خودتان بپرسید که بنیاد اصول موضوع هندسه چیست؟ آیا اینها قوانین مقدم بر تجربه ذهن انسان است؟ یا اینکه قوانینی است که مانند بیشتر قوانین معمولی طبیعت از راه مشاهده تجربی فراهم آمده است؟ یا اینکه اینها مفروضاتی اختیاری است که مبنای آن چیزی جز سهولت نیست؟ اگر اینها نیست، پس چیست و اصول موضوع هندسه به چه چیزی می‌تواند بستگی داشته باشد؟ اگر از راه آن چیزی که تاکنون اصول اولیه می‌دانستید به عقب برگردید و هر آینه به جست و جوی اصول غایی دیگری برآیید که این اصول به آنها وابسته است؟ آن گاه است که در قلمرو فلسفه‌اید.
آنچه اکنون گفته ام فقط درباره ریاضیات صادق نیست. مقصودم این است که درباره هر شاخه‌ای از دانش انسان صادق است. و مثالهای بیشتری از حوزه‌های خاص اخلاص، هنر و علم خواهم آورد. در حوزه اخلاق، ما معمولاً بعضی افعال را درست و افعال دیگری را غلط می‌دانیم. بیشتر مردم فرض مسلم می‌دانند که بین درست و غلط نوعی تمایز وجود دارد، و تا اندازه‌ای می‌دانند که مرادشان از این کلمات چیست. و اگر درباره مسائل اخلاقی بحث می‌کنند، معمولاً در باب کاربرد خاص اصول اخلاقی بعضی پرسشهای جزئی وجود دارد که درآن باره بحث می‌کنند. در مجموعه‌ای از شرایط معین کدام عمل انسان درست و کدام عمل او غلط بوده است؟ آیا هیچگاه خودکشی قابل توجیه است؟ آیا پزشک حق دارد برای بیماری که از مرض درمان ناپذیری رنج می‌برد و گرفتار شکنجه بدنی مداوم است داروی مرگ‌آور تجویز کند؛ اینها انواع مسائلی است که معمولاً اخلاقگرایان عملی درباره آنها بحث می‌کنند، و اگر برای همه آنها پاسخهای مناسب داشتیم، می‌توانستیم بگوییم که مجموعه کاملی از دانش اخلاقی را در اختیار داریم.
اما حالا فرض کنید به جای آنکه اصول اخلاقی در کاربرد جزء به جزء در زندگی بررسی شود، سعی کنم به عقب برگردم . فرض کنید درباره مبنای خود این اصول پرسشهایی طرح کنم. بفرض می‌پرسم: مبنای اصول اخلاقی چیست؟ برای مثال آیا راست است که افعال درست صرفاً همان افعالی است که معمولاً کفه لذت و شادی مردم را از کفه رنج و ناشادی سنگینتر می‌کند؟ یا اینکه آیا اخلاق به نحوی بر ملاحظات زیست‌شناختی استوار شده است که افعال درست صرفاً همان افعال باشد که به حفظ انواع بیانجامد؟ آیا اصول اخلاقی، اساسی عمیقتر و ناآشکارتر از این قبیل مفاهیمی که پیشنهاد می‌کند دارد؟ گمان می‌کنم اینها از نوع مسائل بسیار اساسی و غایی است که بایستی آنها را مسائل فلسفی بنامم.
با تأمل در حوزه هنر، پرسشهایی عیناً مشابه طرح می‌شود. در عالم اخلاق ضد نیک و بد وجود دارد، در عالم هنر ضد زیبا و زشت یا شاید ضد هنری و غیرهنری . این گونه برداشتها عموماً مسلم فرض می‌شود، همان طور که برداشت از درست و غلط مسلم انگاشته می‌شود. چیزی که معمولاً درباره آن بحث می‌شود پرسشهایی است که درباره کاربرد جزئی آنهاست. آیا این تصویر واقعاً هنری است یا نه؟ یا از آن تصویر هنری‌تر است؟ آیا این شعر موفق است است یا نه؟ آیا فلان آهنگساز حق دارد صداهای ناهنجار یا بدعتهای دیگری را در اثرش به کار گیرد که برای اسلاف وی حیرت‌آور و تکان دهنده است؟ کوششهایی که برای پاسخ گفتن به این نوع پرسشها می‌شود رشته‌ای از دانش را به وجود می‌آورد که نام آن را نقادی می‌گذاریم.
اما حالا تصور کنید به جای آنکه از اصول هنر آغاز کنیم و به کاربرد جزئی آنها برسیم، به سمت مبانی غایی‌تر آنها به عقب برگردیم. تصور کنید پرسشهایی در باب ماهیت و اعتبار خود برداشتهای هنری و غیرهنری طرح کنیم. فرض کنید می‌پرسیم ماهیت این قبیل چیزهای هنری چیست؟ چه کیفیتی است که می‌تواند مشترک میان تصویر و تندیس و شعر باشد و هر یک از اینها را به چه چیزی تبدیل کند که به آن هنری نام می‌دهیم؟ هنر چیست؟ معیارها و اصول غایی آن چیست؟ این گونه پرسشها نیز می‌تواند از سنخ آن دسته پرسشهای اصولی و غایی باشد که هیچ منتقد هنری و هنرمندی اصلاً نمی‌پرسد و من بایستی آنها را فلسفی بنامم.
حالا به حوزه علم توجه کنیم . گمان می‌کنم همه نوع پرسش غایی که علم به آنها بیانجامد وجود دارد، اما عالمی که از آن یاد کردیم معمولاً به این گونه پرسشها اصلاً نمی‌پردازد؛ برای مثال، پرسش از ماهیت و توجیه اصول موضوع ریاضی که قبلاً به آن اشاره کرده‌ام. از طرف دیگر علم در گذشته به علل پدیده‌ها توجه بسیار زیادی داشته است. علت حرکات سیارگان، تطور انواع، امواج اقیانوس، گرفتهای خورشید و ماه، دورشدن دنباله ستاره دنباله‌دار از خورشید و علت نظایر اینها چیست؟
اینها همه پرسشهای مربوط به کاربرد جزئی اصل علیت است. اما فرض کنید درباره خود اصل علیت سؤال کنم . در وهله اول تحلیل و تعریف مناسب این اصل چیست؟ و بعد از آن بر اساس چه اصولی حق دارم فرض کنم علتهای مشابه همواره بایستی لزوماً معلولهای مشابه ایجاد کند؟ بنابراین به نظرم می‌رسد پرسشهایی می‌کنم که بسیار اساسی و غایی است و بایستی اینها را پرسشهای فلسفی بنامم.
مثال کاملاً متفاوتی را در نظر بگیرید. استاد بریجمن(۱) در کتابش با عنوان منطق فیزیک نوین(۲) درباره علم نوشته است که «طبیعت ساز و کار تفکر ما به هر تصویری که بتوانیم از طبیعت به وجود آوریم ضرورتاً رنگ می‌دهد.» در این نظر که ساخت ذهنهای ما کم و بیش تا اندازه‌ای تعیین کننده شناخت ما درباره عالم است، چیز تازه‌ای نیست. این عقیده‌ای است که غالباً بسیاری از فیلسوفان اختیار کرده‌اند. شاید تنها تازگی این عقیده در این باشد که حالا از سوی فیزیکدان پیشنهاد می‌شود. اما پیداست که این عقیده پرسشهایی بسیار اساسی و غایی در باب رابطه بین ذهنهای ما و مراحل دانش ما نسبت به جهان به میان می‌آورد. علوم می‌گویند که درباره جهان به ما دانش می‌دهند. اما ممکن است پرسش غایی‌تری طرح کنیم: دانش چیست؟ آیا دانش ما درباره جهان نوعی عکس، یا تصویر آیینه، یا نقش جهان است به همان صورتی که عملاً هست؟ بیشتر مردم بنا به عادت این طور می‌پندارند. اما اگر ساخت ذهنهای ما به کل دانش رنگ می‌دهد، به نظر بدیهی می‌آید که به هیچ‌وجه تصویری واقعی درباره جهان نباشد. و به این پرسش به غایت دشوار بدل می‌شود که رابطه دانش ما با واقعیت عملاً چیست؟ و باید بگویم این پرسشی است بسیار اساسی و غایی که به فلسفه تعلق دارد و هیچ علم خاصی تاکنون به آن نپرداخته است.
بعضی مسائل اساسی فلسفه نیز هست که نه از راه علم، هنر، اخلاق یا ریاضیات، بلکه بر اساس شناخت روزمره فهم متعارف می‌توان به عقب بازگشت و به آنها رسید. اما گمان می‌کنم نمونه‌های کافی که اکنون آورده‌ام مقصود کلی‌ام را نشان دهد. مقصود اینکه اصول غایی که همه رشته ‌های دیگر دانش بر آنها استوار است موضوع فلسفه است. و اگر کسی در زمینه‌های آنها تأمل کند، می‌بیند که سایر رشته‌های دانش لزوماً به فلسفه باز می‌گردد و به آن می‌انجامد. اهمیتی ندارد که چه موضوعی را بررسی کنید، مهم نیست از چه دروازه‌ای وارد قلمرو دانش شوید، چشم انداز فلسفه از دور پیداست. اگر این نظر را پذیرفته باشد، خواهیم دید تعارضی را که در آغاز این بحث به آن اشاره کردم حل می‌کند. این قبیل مسائل غایی، محتوای خاص فلسفه است. و هم‌اکنون فلسفه با کل عالم کار دارد و با هر موضوع دیگری درآمیخته است، زیرا علم تخصصی شما هر قسمتی از عالم را که قلمرو خود قرار دهد، آن قسمت و دانش مربوط به آن، مسائل فلسفی به میان می‌آورد.
حالا که تعیین کرده‌ایم جایگاه فلسفه در طرح کلی دانش بشری کجاست، یافتن جایگاه خاص آن در آموزش نباید دشوار باشد. اما پیش از هر چیز به من اجازه بدهید به انتقادی مقدماتی که گاهی وقتها می‌شود به اختصار بپردازم. گفته‌اند فلسفه بحثی غیرعملی است. علم به نتیجه‌های عملی و ملموس می‌انجامد: تلفون، ماشین بخار، موتور برق. فلسفه هیچ محصولی ندارد و تأثیری بر زندگی نمی‌گذارد. معمولاً همه این مطلب را می‌گویند.
ظاهراً شاید نیازی نباشد یادآور شوم رشته‌های دانشگاهی به دو دسته تقسیم می‌شود، رشته‌هایی که استفاده عملی آنی دارد، مانند شیمی و زمین‌شناسی، و رشته‌هایی که این استفاده را ندارد. رشته‌های این دسته که ارزش آنی ندارد، تنها شامل فلسفه نیست، بلکه ادبیات، زبانهای قدیمی، هنرهای زیبا، و نیازی به گفتن ندارد، موضوعی مانند دین را نیز دربرمی‌گیرد. این گونه موضوعهای به اصطلاح غیرعملی، چیزهایی را دربرمی‌گیرد که در زندگی انسان عالیترین و شریفترین چیزهاست، زیرا سروکار آنها با تولید ثروت مادی نیست، بلکه با افزایش ثروت معنوی است.
درست نیست که گفته شود فلسفه تأثیری بر زندگی ندارد. بآسانی می‌توان ثابت کرد که فلسفه حتی به عنوان تمهیدی برای زندگی ارزش خودش را دارد، چرا که هوش را تشحیذ می‌کند، قوای استنتاجی را به کار می‌اندازد، تعصبها را از بین می‌برد و عادت بررسی کردن همه مسائل را با ذهن باز پرورش می‌دهد. یکی از اشخاص به اصطلاح عملی، نه فیلسوف، جایی نوشته بود که ریشه جنگ جهانی دوم نهایتاً در تأثیر زیانبار فلسفه هگل است. شخصاً با این عقیده موافق نیستم. به نظر من تصویر تحریف شده نامعقولی از حقیقت است. اما این تصویر نشان می‌دهد که مردم از تأثیر عملی عظیمی که برداشتهای فلسفی یک قوم یا حتی یک فرد ممکن است بگذارد چه تصور مبهمی دارند. و دنبال کردن این مسیر فکری برای اینکه معلوم شود در تحلیل آخر اعمال بخردانه و نابخردانه بشر بالأخره تا چه اندازه به افکار فلسفی بستگی دارد، مطالعه دل انگیزی تواند بود. اما ناگزیرم به این حوزه از بحث نپردازم و بگذرم . بایستی به موضوع اصلیم که جایگاه فلسفه در آموزش است بازگردم.
مرادم از آموزش دراینجا تربیت خاص لازم برای اینکه کسی پزشک، مهندس یا وکیل کارآمدی شود نیست، هرچند که اینها می‌تواند مهم باشد. مقصودم از آموزش، سیر پرورش شخصیت انسان است به عالیترین مرتبه‌ای که بتوان به آن رسید، سیر تکاملی که هرچه در اوست عالیترین و شریفترین است، سیر به بارآوردن انسانهای تراز اول.
و اگر آموزش به این معنی باشد، نشان دادن اینکه فلسفه بخشی از آن است، و اینکه فرد بدون مایه‌ای از فلسفه، انسانی ناکامل است دشوار نیست. زیرا از آنچه قبلاً گفته‌ام این طور برمی‌آید که فلسفه، جزئی اساسی از کل فرهنگ انسانی است. همان طور که سعی کرده‌ام نشان دهم، اگر فلسفه چیزی جز کوششی برای معطوف کردن دانش به اصول غایی آن نیست، و اگر اندیشیدن درباره بنیادی‌ترین و غایی‌ترین مسائلی نیست که اخلاق، دین، علم، هنر و فهم متعارف به میان می‌آورد، آیا بدیهی نمی‌نماید که هیچ فرهنگ انسانی کاملی نتواند آن را کنار بگذارد؟ فلسفه چیزی نیست مگر بنیادی‌ترین نوع تفکری که انسان می‌تواند در هر رشته‌ای از تحقیق بورزد. در کنه هر موضوعی فلسفه نهفته است، به کل فرهنگ انسانی وابسته است و بنابراین بخش جدایی‌ناپذیری از هر نوع آموزش کامل است.
اگر رشته‌های دانش و فرهنگ را مختلف بدانیم، آن طور که انگار در دو منبع آب جدا و بکلی مستقل و جدا از یکدیگرند، به خطا رفته‌ایم. اینها روی هم رفته محصولات یک چیز است که همان روح انسان است و بینشی که به اندازه کافی نافذ باشد، خواهد دید که یک چیز، که همانا انسان است، خود را در همه آنها آشکار می‌کند. هر عصری در قبال مسائلی که محیط انسان مطرح می‌کند نگرش خاص خود را دارد، در برابر جهان هم نگرش مخصوص به خود را دارد. گاهی وقتها نگرش هر عصری را روح آن عصر می‌نامند. روح هر عصر، خود را در تنوع اشکال مختلف، در صورتهای هنر آن عصر، در ادبیاتش، دینش، علمش، سیاستش و بالاخره فلسفه‌اش نشان می‌دهد. معمولاً این صورتهای مختلف، محتوای اساسی مشابهی پیدا می‌کنند. به اصطلاح فلسفه هر عصری، همان نگرشی را که سایر صورتها در ادبیات، در هنر و در علم آن عصر بیان می‌کنند، در قالب فلسفی و درباره جهان بیان می‌کند. در گیاه یک زندگی و همان یک زندگی است که خود را با گلها و شاخه‌های مختلف نشان می‌دهد. و ادبیات، هنر، علم، دین و فلسفه گلهای روح انسان است. در نتیجه باید گفت که فلسفه هر عصری، تفکر و فرهنگ اصلی آن عصر را به انتزاعی ترین صورتش متبلور می‌کند، و بنابراین فلسفه کلید فهم همان عصر است. خوب است در این باره چند مثال بیاورم .
تقریباً پرواضح است که گرایشهای فکری‌ای که خود را در همه‌جا در زندگی سیاسی یونان باستان، در نمایشهای اوری پیدس و در چیزهای دیگر آشکار ساخت، در فلسفه سوفسطانیان صرفاً در عبارات انتزاعی تبلور یافت. از طرف دیگر آیا جمهوری مشهور افلاطون مگر چیزی جز آرمان هویت متعادل و متوازنی است که در ذات نگرش یونانی نسبت به زندگی است و به صورت فلسفی انتزاعی بیان شده است؟ نمونه دیگر را در فلسفه امریکایی موسوم به عمل گرایی(۳) می‌توان یافت. جوهر این فلسفه این است که همه فعالیتهای والای انسانی، نظیر دانش، هنر و دین را تابع مقاصد صرفاً عملی قرار می‌دهد. بر اساس ارزش آنی آنها درباره‌شان داوری می‌کند. بنابراین روحیه و تمدن بازرگانی مسلط مردم امریکا را به طور کامل منعکس می‌کند.
اروپای جدید را در نظر بگیریم . می‌خواهم توجه شما را به این نکته جلب کنم که در سده نوزدهم محتوای اصلی فلسفه با محتوای اصلی ادبیات و شعر یکی بود. این محتوا در فلسفه به هیأت ایدئالیسم درآمد و در شعر به قالب رمانتیسیسم. در آغاز سده نوزدهم طغیان بزرگ شعر رمانتیک که با نام کسانی چون وردزورث، بایرن، شلی و کیتس همراه است در ادبیات روی داد. درست در همان زمان، عصر بزرگ ایدئالیسم فلسفی در آلمان سپیده زد و این ایدئالیسم در نظام هگل به بلندترین رفعتهایش رسید. بطور کلی ایدئالیسم هگلی همان نگرش انسانی به جهان را بیان داشت که شاعران رمانتیک ابراز داشتند. نظام هگل چیزی نیست جز پروراندن وسیع این فکر که عالم متناهی در مکان و زمان، یعنی عالم طبیعت، نهایتاً واقعی نیست، بلکه سایه و نمودی است که در پس آن واقعیتی ژرفتر، حقیقتی الهی، نهفته است. اما این فکر در عین حال همان روح زنده رمانتیسیسم شاعرانه است. روح رمانتیسیسم در ابیات مشهور وردزورث خلاصه شده است:
احساسی متعالی
از چیزی درآمیخته در ژرفتر از ژرف
احساسی که آشیان آن پرتو خورشیدهای شامگاهان است،
و اقیانوس بی‌کرانه و هوای روشن،
و آسمان آبی، و در خیال آدمی.
حرمتی که وردزورث در این ابیات برای طبیعت قایل است، خیالپردازی عاطفی درباره بته‌های زعفران و گل گاوزبان نیست، بلکه بر این عقیده استوار است که طبیعت در عین حال نقاب و نقاب‌برافکن واقعیت الهی ژرفتری است. بینش وردزورث درباره جهان همان بینش هگل است و وردزورث این بیشن را به سراسر شعر سده نوزدهم سرایت داده است. به درجات مختلف الهامبخش آثار همه شاعران رمانتیک، شلی، کیتس، تنی سن، براونینگ بوده است و حتی شاعر بظاهر پوزیتویست و ضد دینی چون سوین بورن از او الهام گرفته است. بایستی بگویم سرانجام این بینش در آثار نخستین و . ب. ییتس از بین رفت و اکنون نگرش بسیار متفاوتی جای آن را گرفته است.
در سده نوزدهم به موازات جریان رمانتیسیسم که سرچشمه آن از وردزورث بود، ایدئالیسم فلسفی جریان داشت که منشاء آن از هگل بود. این جریان از آلمان گذشت و به انگلستان رسید و الهامبخش آثار کسانی چون گرین، بردلی و بوزنکت گردید. در آمریکا به آثار کسانی چون رویس و بسیاری دیگر راه یافت. و بایستی بگویم سرانجام به عنوان نیرویی اصیل و خلاق- با وجود آنکه هنوز ستایشگران و پیروانی دارد- نابود شد و بار دیگر جای خود را به روحیه بسیار متفاوتی داد.
این روحیه بسیار متفاوت که اکنون، هم در ادبیات و هم در فلسفه ظاهر شده است چیست؟ خوب، عصر حاضر نه ایدئالیستی است و نه رمانتیکی. علیه اینها طغیان شدیدی روی داده است. اکنون رمانتیسیسم به عنوان عاطفه‌گرایی افول کرده است. و عصر حاضر بیش از هر چیز ضد عاطفی است. انکار رمانتیسیسم دست آخر از این نکته ناشی می‌شود که بینشی که در پس نمود جهان، واقعیت ژرفتری می‌بیند از بین رفته است. اشیاء متناهی در زمان و مکان، توده‌های جنبنده ماده، زندگی جانوران و گیاهان و آدمیان بر سیاه، این چیزها که به نظر وردزورث و هگل نمودهای محض بود، اکنون فقط واقعیت شمرده می‌شود. در پس آنها، چیزی که مقدم آنها باشد، نیست. با همان وضعی که دارند واقعی‌اند. این پیام اصلی شاخصترین مکتب فلسفی عصر حاضر است، یا شاید بایستی بگویم پیام اصلی گذشته اخیر یا مکتب رئالیستها (واقعگرایان) است. عالم ایدئالیست را بگیرید، جوهر روحانیش را از آن بزدایید، عالم رئالیست بدست می‌آید؛ فقط نمود خارجی باقی می‌ماند، نوعی صورتک بی‌جان. حالا واقعیت را فقط به این عالم اطلاق می‌کنند. دیگر «چیزی که درآمیخته در ژرفنا و آشیان آن پرتو خورشیدهای شامگاه» باشد، در کار نیست. فقط خورشیدهای شامگاهان است و ابرها، و ابرها ترکیبی از اکسیژن و ایدروژن است، لاغیر.
و این آیا درست همان روحیه‌ای نیست که درباره ادبیات کنونی اطلاع بسیاری به ما می‌دهد؟ دیگر وظیفه هنر ادبی نیست که «نوری را که هیچ‌گاه بر زمین یا دریا نبود» آشکار کند. حالا ادبیات، امور سطحی و خارجی است. پیام ادبیات این است که زندگی انسان سیر بی‌پایانی از امور خارجی است: دود و دوده، خیابان و لجن خیابانها، اداره و خانه و پول و لباس و کلاه، دیدنیها و شنیدنیها، لذتها و رنجها که یکی از پس دیگر همچون کابوسی کلافه کننده از راه می‌رسد. اینها واقعیت‌اند، میلیونها تجربه بی‌ارتباط زندگی ای کسالت‌آور و ناالهامبخش. در پس و کنه این واقعیتها روحی آشیان ندارد که آنها را از دانی به عالی متحول کند. سخن رئالیست ادبی این است. و این همان چیزی است که برادرش رئالیست فلسفی نیز می‌گوید.
در موضوع روحیه عصر گذشته و روحیه گذشته اخیرتر، من طرف هیچ‌کدام را نمی‌گیرم. ممکن است در چیزهایی که من می‌شناسم حق با رئالیست باشد. منظورم این نیست که روحیه رمانتیک از روحیه ضد رمانتیک بهتر بوده است یا بعکس. مقصودم فقط یادآوری این نکته است که فلسفه یک عصر از یک سو و ادبیات و هنر همان عصر از سوی دیگر، معمولاً نگرش اصلی همان عصر را به جهان به صورتهای مختلف بیان می‌کنند و از این روست که محتوای آنها یکی است. توجه دارید که نظر من فقط این است که فلسفه عضوی از اندام فرهنگی انسانی، و یکی از جنبه‌های طبیعی روحیه انسان است، نه چیزی بکلی بریده و جدا افتاده از سایر شاخه‌های دانش و از امور زندگی معمولی، نه بازیچه بیکاره تنی چند مفضال و منزوی .
فکر اصلی هر عصری، خود را فقط در فلسفه نشان نمی‌دهد، بلکه باید گفت در نابترین شکلش خود را در فلسفه بیان می‌کند. چرا که در ادبیات و در هنر، گرایشهای هر عصری را به تفصیل، آمیخته به اقسام فرعیات و جزئیات و درهم و آشفته خواهید یافت، ولی آنها را به صورت متبلور و پیراسته شده به اصول اساسیش در فلسفه خواهید دید. نیازی به گفتن ندارد که فلسفه شاه کلید فرهنگ انسانی است؛ و نهایتاً بدون فلسفه درک کامل تلاشهای عظیم روح انسان، به عبارت دیگر، درک کامل خود زندگی ممکن نیست. و اگر این طور باشد، آیا در نقش اساسی فلسفه در آموزش دیگر جای شک می‌ماند؟
با این وصف شکی به ذهن می‌خلد. معمولاً بر فلسفه عیب می‌گیرند که چیزی جز محور اختلافها نیست. می‌گویند با هر کدام از علوم جا افتاده که می‌خواهید فلسفه را مقایسه کنید. البته در میان دانشمندان اختلاف نظر هست. اما با این وصف هر علمی ما را با مجموعه وسیع و رو به افزایشی از حقایق جا افتاده مواجه می‌سازد. از این گذشته، علوم ایستا نمی‌مانند. پیشروی آنها از اکتشافی به اکتشاف دیگر پیرزومندانه است.
حالا اگر نظر تان را از علم به فلسفه برگردانید، صحنه تأسف آوری توجه شما را جلب می‌کند. فیلسوفان حتی نمی‌توانند سر ابتدایی‌ترین اصول رشته‌شان توافق کنند. به چندین اردوگاه متخاصم تقسیم می‌شوند. فلسفه چیزی جز مجموعه‌ای تصادفی از آراء متعارض نیست. بایستی در موضوعی که همیشه چنین مسیری را سپری کرده است و هنوز هم سپری می‌کند، اشکالی باشد. این از نوع حمله شدیدی است که فیلسوف بیچاره بایستی از جبهه دوستان دانشمندنش ببیند. چه پاسخی می‌تواند بدهد؟ با این مجال کمی که برای من مانده است، نمی‌توانم آن طور که دوست دارم به تفصیل به این موضوع بپردازم. در واقع فقط می‌توانم سرعنوانهای پاسخی را ذکر کنم که به نظر می‌تواند پاسخ کافی باشد.
البته ممکن است گفته شود که معمولاً بر اختلافهای فیلسوفان زیاد مبالغه شده است و اگر از موضوعهایی که همه فیلسوفان عملاً درباره آنها توافق دارند فهرستی تهیه شود، احتمالاً فهرست بسیار بلندبالایی خواهد بود؛ یا اینکه تحول فلسفه مانند سایر رشته‌های دانش آشفته نبوده است، بلکه تحولی منظم و مشخص بوده است؛ و اینکه خود فیلسوفان درباره نکاتی بحث می‌کند که طبعاً بر سر آنها اختلاف دارند و درباب مطالبی که مورد توافق آنهاست ساکتند و بنابراین اختلاف را بزرگتر از آنچه عملاً هست نشان می‌دهند. در همه این گفته‌ها حقیقتی می‌تواند وجود داشته باشد. اما گمان می‌کنم این راه دفاع، موضوعی خواهد بود که دفاع خاصی می‌خواهد. اجمالاً باید پذیرفت که اختلاف نظر بین فیلسوفان به مراتب بیش از اختلاف بین اهل علم است. جز این چه پاسخی می‌توان داد؟
اولاً تا اندازه‌ای عجیب این بود که کسانی که از فلسفه انتقاد می‌کنند، توجه ندارند که فلسفه فقط به این معنی نیست. درست است که درباره علوم طبیعی محض تا حد بسیار قابل توجهی توافق وجود دارد، اما باید بگوییم در حوزه‌های هنر، دین، اخلاق، سیاست و اقتصاد همان قدر اختلاف نظر هست که در فلسفه. اگر فیلسوفان را به ذهنیگرا، واقعگرا، خردگرا و تجربه‌گرا تقسیم می‌کنند، آیا مگر متفکران سیاسی را به محافظه‌کار، انقلابی، کمونیست، فاشیست، جمهوریخواه و سلطنت طلب تقسیم نمی‌کنند؟ آیا اینها بر اساس هر اصل سیاسی ممکن در عالم نظر و هر تصمیم سیاسی ممکن در عرصه عمل چند و چون نمی‌کنند؟ آثا اقتصاددانان امریکایی در مکتبهای مختلف قرار نمی‌گیرند؟ آیا جهان ادیان به جهان مسیحی، اسلامی، بودایی تقسیم نمی‌شود؟ آیا درباره مسائل اخلاقی این بحث همیشگی و داغ وجود ندارد که در فلان شرایط باید به همان کار را کرد یا نه؟
حال اگر کسی بگوید چون در حوزه‌های سیاست، هنر، دین، اقتصاد، اخلاق اختلاف نظر بسیاری وجود دارد، پس سیاست، هنر، دین، اقتصاد، اخلاق موضوعهای با اهمیتی نیست و مطالعه آنها را نباید تشویق کرد، شما درباره‌اش چه فکر می‌کنید؟ آیا روشن نیست که بزعم اختلاف‌نظرها، شاید هم به علت اختلاف‌نظرها، اینها همان موضوعهایی است که از همه موضوعهای عالم مهمتر است؟ همان موضوعهایی که در درجه اول باید کسی آنها را بررسی کند که می‌خواهد انسانی تراز اول باشد؟ پس چرا فلسفه را برای اختلاف‌نظرهایش مستوجب سرزنش خاص می‌دانند؟
اما شاید این پاسخ قانع‌کننده نباشد. شاید بگویید که این پاسخ فقط برشمردن بدی سایر موضوعهاست نه گفتن خوبی فلسفه. و رسیدن به ریشه مطلب نیست. خوب است سیاست و اقتصاد و نظایر آنها را به حال خود بگذاریم تا جنگهای خودشان را بکنند. اجازه بدهید فقط از فلسفه صحبت کنیم و به موضوع بپردازیم. اگر موضوع فیلسوفان حقیقتاً در وضع درست و مناسبی است، چرا باید اختلاف نظر فیلسوفان این قدر زیاد باشد؟ به نظر من پاسخ، در ماهیت موضوع، و از این قرار است: اینکه طبیعیدانان می‌توانند جبهه کم و بیش متحدی تشکیل بدهند دلیل خاصی دارد . اینها همواره با چیزهای قابل اندازه‌گیری، با ماده ملموس سروکار دارند، به عبارت دیگر، باچیزهایی که می‌توان آنها را اندازه گرفت و وزن کرد. بعلاوه، تقریباً همیشه به جنبه‌های کمی ماده و به مسائلی درباره ماده می‌پردازند که با اعمال اندازه‌گیری و وزن کردن می‌توان در بیشتر موارد پاسخ دقیق به آنها داد. این اعمال را کاملاً بآسانی و بدقت می‌توان انجام داد. و نتیجه این است که می‌توان مسائل علمی را تااندازه زیادی بطور قطعی حل کرد.
اما سروکار فلسفه بیشتر با چیزهای غیرقابل اندازه‌گیری است، چیزهایی که نمی‌توان اندازه گرفت و وزن کرد، سروکارش با مسائلی است که فیلسوفان طرح می‌کنند و با متر و ترازو نمی‌توان به آنها پاسخ گفت . هر کدام از مسائل عمده‌ای را که فیلسوفان به آنها پرداخته‌اند، در نظر بگیرید. آیا جهان در نهایت محصول ذهن است یا محصول ساز و کاری بدون فکر؟ آیا غایتی کیهانی وجود دارد یا ندارد؟ آیا جهان در نهایت بخردانه است یا عنصر نابخردانه تحول ناپذیری در آن است؟ معنی وجود شر در عالم چیست ؟ ماهیت اخلاق چیست؟ آیا قانون اخلاق مطلق و واحدی وجود دارد یا ندارد؟ ماهیت اصلی و بنیاد هنر و معنای زیبا چیست؟ آیا یک آدم معقول می‌تواند برای این گونه مسائل پاسخهای ساده‌ای توقع داشته باشد، انگار که ارقام حساب‌ باشد؟ آیا از راه محاسبه با خطکش و ابزارهای شیمیایی می‌توان به آنها پاسخ گفت؟ آیا واضح نیست که اختلاف عقیده در چنین موضوعهایی همیشه جا خواهد داشت؟ از بهترین ذهنهایی که زندگانی خود را روی این مسائل گذاشته‌اند و تفکر کرده‌اند، آیا جز اینکه بین آنها اختلاف‌نظر باشد، و فی‌الواقع بایستی اختلاف نظر باشد، توقعی جز این می‌توان داشت؟
فلسفه در زندگی انسان عمیق ریشه کرده است. همان طور که سعی کرده‌ام نشان دهم، فلسفه بازتابنده نگرشهای اصلی اعصار و تمدنها به جهان است. و توقع اینکه این گونه نگرشها نشان دهنده شکافها و اختلافهای وسیع نباشد، قدری نابخردانه است . اما معنایش این نیست که نگرشهای انسان به جهان، و فلسفه‌هایی که بیان کننده آنهاست، در شمار عمیقترین مسائل فرهنگ انسان نیست.
بنابراین نمی‌توانم این امید را داشته باشم که فردا، یا ظرف پنج سال، یا در پنجاه سال همه فیلسوفان به توافق برسند. فقط ساده‌دلان به چنین امیدی دل می‌بندند، و فقط یک فکر سطحی، فیلسوفان را بدین سبب محکوم می‌کند.
در هر حال همه اختلاف‌نظرهای فیلسوفان از نظر من فقط به منزله مسأله‌ای فرعی است. مقصود اصلیم این است که فسلفه جزء جدایی ناپذیر فرهنگ انسانی است، و فرهنگ خواه در داخل خود تقسیم شود و خواه نشود، مطالعه آن فلسفه را ایجاب می‌کند. چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم، نمی‌توانیم از فلسفه بگریزیم؛ چرا که از هر راه دانش سفر کنیم، فلسفه با پرسشهایش در کمین ماست.
نویسنده: والتر ترنس. - استیس
مترجم: عبدالحسین - آذرنگ
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از کتاب گزیده ای از مقالات استیس، نوشته و. ت: استیس، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
پاورقی‌ها:
۱-P.W. Bridgmar
۲-The Logic of Modern Physics
۳-Pragmatism
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید