شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


در مغازه ساندویچ فروشی


در مغازه ساندویچ فروشی
"جان دبلیو وانگ" از مرکز آموزش نویسندگان دانشگاه می سی سی پی جنوبی، مدرک کارشناسی ارشد گرفته و درحال حاضر در دانشگاه دولتی فلوریدا دوره دکترای ادبیات خلاقه را می گذراند. آثارش در مجلات مختلف به چاپ رسیده و خودش نیز سردبیری مجله جوکر را به عهده دارد. داستان حاضر از مجله "بارسلونا ریویو" شماره بهار ۲۰۰۸ انتخاب و با اطلاع و اجازه نویسنده، به فارسی ترجمه شده است.
از مراسم تدفین پدرم که برمی گشتم، در حاشیه محله چینی ها یک مغازه ساندویچ فروشی دیدم که تا آن وقت به چشمم نخورده بود. دیوارهایش گل اندود بود، سقف صافی داشت. یک هواکش حلبی گرد هم بود که به آرامی می چرخید و روی بام قرار داشت. تابلو رنگ و رو رفته ای نشان می داد که مغازه از ۱۹۰۸ دایر بوده است. ماشین را به محوطه پارکینگ راندم و فکر کردم برای "جولی" شام بگیرم و به خانه ببرم. هفت ماهه باردار بود. از او خواسته بودم به مراسم تدفین نیاید و توی خانه بماند.
گفت: خیلی خوب، نمی آید.
گفتم: بهتر است.
مراسم سنتی نبود. نه اعلامیه چاپ کردیم، نه دعوتنامه فرستادیم و نه توی روزنامه آگهی ترحیم چاپ کردیم. پیش از اینکه خودش به زبان بیاید، گفتم، نیاید و توی خانه بماند.
داخل مغازه تاریک است و یک رشته پلکان به جایی زیرزمین مانند، راه دارد. پنجره هایی نزدیک به سقف، به ما مشرف است. کاسبی به راه است و مشتری ها توی پنج صف ایستاده اند. توی هر صف هفت نفر. کف مغازه خاک اره ریخته اند. پنکه های سقفی بالای سرمان می چرخد. ظرف های ترشی و سس روی قفسه های شیشه ای به چشم می خورد. پشت ویترین شیرینی های میوه ای، پای کدوحلوایی و کیک پنیر و کیک هویچ گذاشته اند. پیرمردی جلو من ایستاده و پشتش قوز دارد و سرش را پایین انداخته و طره ای از موی سفیدش ریخته روی پیشانی اش. دست راستش دسته جلاخورده عصای چوبی را در دست گرفته و مختصری لقوه دارد.
پیشخدمت ها با لباس های پرزرق و برق، جلو پیشخوان این طرف و آن طرف می روند. موی سرشان را گوجه ای بسته اند و یک توری لانه زنبوری هم روی آن. حتی خانم های چینی هم موی سرشان را این طوری بسته اند. نان را با نوک کارد می زنند و برمی دارند و توی سس می زنند. تکه های گوشت لخم پخته رگ و پی گرفته را روی نان می گذارند. پاکشان جلو می رویم. دست های چست و چالاک ساندویچ ها را می پیچد، نصف می کند و دوباره می پیچد و روی پیشخوان می گذارد. صدای صندوق درمی آید. صف به کندی پیش می رود.
این پا و آن پا می کنم. صدای خردشدن خاک اره را زیر پایم می شنوم. پیرمرد می لرزد و سرش را بلند می کند که نگاه کند، گردن می کشد. چی می بیند؟ پاهای نفر جلویی اش؟ پول خردهای گم شده؟
پدرم هشت سال آخر عمرش آب مروارید داشت. ناشنوا هم بود که بر اثر حادثه جنگی در جوانی دچار آن شده بود. تنها راهی که می توانستیم با او ارتباط برقرار کنیم، نوشتن در کف دستش بود. سعی کردم حالی اش کنم که برود عمل کند. اما به خرجش نرفت که نرفت. به طب امروزی اعتقاد نداشت. فکر می کرد کور می شود و می خواست با همین مختصر بینایی که دارد بسازد. بعد از آنکه او را به آسایشگاه برگرداندم پرسیدم، آیا هنوز هم نمی خواهد که چشم هایش را عمل کند. گفت، نه. فقط نور و تاریکی را حس می کرد. می ترسید آن را هم از دست بدهد. گفتم خیلی خوب و کف دستش نوشتم، هر طور که می خواهی. بعد او را بردند برای دیالیز. برایش دست تکان دادم و خداحافظی کردم، هرچند می دانستم که نمی تواند مرا ببیند و صدایم را هم نمی شوند. اوایل هفته ای یکبار می بردیم، بعد هر دو هفته یکبار و بعد هر ماه، دو ماه یکبار و بعد از آن دیگر یادم نیست.
یکی پشت سرم سرفه می کند. یک قدم دیگر برمی دارم. پیرمرد پیش از آنکه عصا را هل بدهد بالا را نگاه می کند. لابد توی خانه سالمندان پایین سان ست، چهارمحله آن طرف تر می ماند. با وضعی که دارد نیم ساعتی طول می کشد تا خودش را به اینجا برساند. اما لابد خوشش می آید و حس مطلوبی به او دست می دهد که با پای خودش به مغازه ساندویچ فروشی بیاید، حالا بچه دارد یا ندارد، بماند.
انباری را خالی کردیم و برای پدر، اتاق درآوردیم. جولی همه این کارها را کرد. نصف حیاط پشتی را هم به او داد که باغچه کند. قبل از آمدن پدرم وضع او را شرح داده بودم، لابد آن موقع خیلی غیرقابل تحمل نمی دانست، اما تا با وضع روبه رو نشوی نمی شود قضاوت کنی.
باید ببینی و هر روز با آن دست به گریبان باشی تا بفهمی. پدر از دنیای دیگری آمده بود و به جایی دیگر تعلق داشت که به کلی فرق می کرد. پدر مسواک نمی زد و دوش نمی گرفت. هر وقت مجبورش می کردیم، تف می کرد.
ته مانده غذاها را لای روزنامه می پیچید و توی اتاقش نگه می داشت. بارها و بارها از یک دستمال استفاده می کرد و خلط دهان و بینی اش را توی آن می ریخت. انگشت هایش باد کرده و مفصل هایش متورم بود. هر وقت جولی سعی می کرد با او حرف بزند و حالی اش کند که توی کاسه ظرفشویی آشغال نریزد یا وقتی به دستشویی می رود نگذارد آب سر برود، درک نمی کرد و با صدای بلند و دورگه جوابش را می داد. هنوز شکل و شمایل چیزها را تشخیص می داد.
جولی هر وقت می خواست با او حرف بزند دستش را می گرفت، اما وقتی او حرف می زد صورتش را برمی گرداند تا بوی دهانش را حس نکند. گاهی بحث شان به نتیجه می رسید، اما اغلب مثل هنرپیشه های تلویزیون در برنامه های طنز، گیج و گول به نظر می رسیدند. دوست نداشت کف دست او بنویسد. دست هایش خیلی عجیب و غریب بود.
من هم البته در ایجاد ارتباط با پدرم، دستکمی از او نداشتم، فقط سعی می کردم به خودم بقبولانم که راحتش بگذارم. او که عوض شدنی نبود. بعد جولی را کلافه کرد، حتی سرفه هایش. مثل اشباح سرگردان توی باغچه پشتی می گشت و سبزی هایش نصف دیگر حیاط را هم پوشانده بود و به آنها نمی رسید. یک بار به خانه آمدم و دیدم که نشسته و هق هق گریه اش بلند شده. کف اتاق به تخت تکیه داده بود و گریه می کرد.
گفت، خیلی سخت است.
به او چه ربطی داشت که پدرم از دهات ۱۹۳۰ چین آمده. او چه تقصیری داشته؟
گفتم می دانم چی می گویی. می دانم.
پره های پنکه سقفی بالای سرم می چرخد. توی این اتاق، سی وپنج، هفتادوسه، صد نفر ریخته اند، هرکدام هم پدری دارند. پدرهاشان کجا هستند. کنفوسیوس حکیم می گوید به بزرگ ترهایتان احترام بگذارید. اما کنفوسیوس کی هست؟ او از ساندویچ و سس فرانسوی چه می داند؟ پیشخدمت ها نان را بر می دارند و توی سس می زنند. کف اتاق خاک اره ریخته اند. توی هوا خاک اره هست. روی لباسم خاک اره نشسته. پیرمرد عصای خود را جلو می گذارد.
یک روز پدرم ناراحتی کلیه پیدا کرد. از درد شکم نالید و دو روزی درد کشید. جولی زنگ زد به بیمارستان. آمدند و او را با آمبولانس بردند و بعد هم فرستادند دیالیز. پدر را به آسایشگاه فرستادیم و اتاقی که برایش درست کرده بودیم، خالی ماند، هرچند بوی حضور او را حس می کردیم. داروهایی که می خورد کلیه اش را از کار انداخت. یک کیسه دارو داشت.
قرص و شربت و کپسول که می گفت مال رماتیسم و قلب و فشارخونش است. می دانستم به دردش نمی خورند، اما هربار طرف آنها می رفتم می قاپید و بغل می زد. وقتی توی چین بود، دکتری این داروها را به او داده بود.
گفتم خیلی خوب و دیگر پاپی این نشدم. دست به ترکیب اتاق او نزدیم. کنفوسیوس گفته آدم باید باتقوا باشد و صله رحم داشته باشد و کاری هم به رفتار پدر و مادرش نداشته باشد. اما کنفوسیوس از محبت فرزند و والدین در قرن بیست ویکم چه می داند؟ او از پیرمردهای لجوجی که حاضر نمی شوند اقتضای زمان را درک کنند، چه می داند؟ وقتی هشت سالم بود پدرم مجبورم کرد پندهای او را از حفظ بخوانم. اما کنفوسیوس کی بود؟ او شیفته پدران و مادران است.
پیرمردی بود که دوره می افتاد توی استان های مختلف چین تا بین آنها صلح و صفا برقرار کند. هیچ اربابی به حرف او گوش نمی داد. یک سال پیش از مرگ کنفوسیوس، جنگ را آغاز کردند و دویست و شصت سال طول کشید. چه کاری از دست او برمی آمد؟ کنفوسیوس از حقیقت بدیهی صحبت می کرد، حقیقتی که لازم به گفتن نبود. حقیقتی که حقیقت نبود.
پاکشان پیش می رویم. توی سینه ام خاک اره است. پیشخدمت ها تکه های گوشت کبابی را که نرم و مغزپخت شده برمی دارند و لای نان می گذارند. دست های فرز می پیچید و می برد و می پیچید و می برد. مردان زیادی اینجا هستند و هرکدام پدری دارند. پدرهایشان کجا رفته اند؟ چه کسی دوست شان دارد؟ صدای ظرف و ظروف می آید. پیرمرد عصای خود را جلوتر می گذارد.
پنجشنبه خبرم کردند. پدر غذا نمی خورد و هرچه می دادند پس می زد. دهانش را بسته بود و نمی گذاشت غذا بدهند. یکی از آخرین راه های اتصال به این دنیا را هم قطع کرده بود و فقط بوی وجودش و حس ملحفه های بیمارستان مانده بود. وقتی پدرم روزه گرفت به من زنگ نزدند بگویند چه اتفاقی افتاده. می دانستند. چهار روز دیگر تمام شد. وقتی به آنجا رفتم سعی کردم نگاهم را بدزدم.
پوست پدرم کبود بود و لب هایش بی رنگ و رمق. لاغرتر و تکیده تر از آخرین باری بود که او را دیدم، اما موهایش هنوز پرپشت بود. پدر؛ یکی به من گفته بود آدم فقط یک پدر دارد. درست است، آدم یک پدر دارد، اما گاهی درمی ماند که با این یکی چگونه رفتار کند.
ورقه ها را امضا کردم و بیرون رفتم و توی چشم آنها نگاه نکردم. توی ماشین سرم را به فرمان تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. یکی از بهیارها از ساختمان بیرون آمد و توی جعبه ای، وسایل پدرم را آورد و با دست به شیشه ماشین زد. بیشترش لباس بود و یک عکس هم بود. عکس من در پنج سالگی. عکس رنگ و رو رفته. جعبه را کف ماشین انداختم و راهی خانه شدم.
کنفوسیوس فکر کرد...
به جلو صف می رسیم. مردمان زیادی اینجا هستند و هرکدام پدری دارند. به بزرگ ترهایتان احترام بگذارید. به بزرگ ترهایتان احترام بگذارید. پیرمرد به پیشخوان می رسد. خاک پرشده توی دهانم. پره های پنکه سقفی بالای سرم می چرخد. عده ای کنار من توی صف هستند، عده ای پشت سرم و جلو من.
پیشخدمت ها نان را سوراخ می کنند، سس می زنند، دست می کشند و تکه های گوشت را برمی دارند لای نان می گذارند و نان را لای کاغذ می پیچند و دفن می کنند. یک تکه خاک اره توی چشمم می پرد، می مالم، اما درد می کند.
مراسم دعایی برپا نیست. پدرم را توی اتاق انتظار کوچک غسالخانه خوابانده اند. اتاق مجاور، تالار بزرگی است که خانواده ای جمع شده اند، برای مراسم و دعا. خیلی زیادند. کنار تابوت می ایستم و سه تکه عود می سوزانم. جولی سفارش گل داده. چهره پدر آرام است، مثل صورت غریبه ها. او را با لباس سنتی چیپائو پوشانده اند، صورتش را آراسته اند و به لب هایش رژ مالیده اند و به صورتش مدادی زده اند که او را مثل خواجه های دوران باستان کرده. میراث چهارهزار ساله. سه عود دیگر روشن می کنم.
بعد از آن بشکه فلزی بزرگی آوردند و آتش روشن کردند. وسایل او را آوردم. زیرپوش کهنه، وسایل باغبانی، تخم سبزی، کت نیمدار، دستمالی که همیشه استفاده می کرد، کیسه داروهای مختلف که کلیه اش را از کار انداخت، نامه های قدیمی و کتاب های کهنه ای که نمی توانست بخواند، اما نگه داشته بود. دود شد و به هوا رفت.
راستی یادم رفت عکس را بیاورم.
سروصدای صندوق درآمد. دوتا ساندویچ می خواهم، شاید هم سه تا. پیرمرد برمی گردد. صورتش را بالا می آورد و توی چشم های من زل می زند. چشم هایش روشن است، دو گوی بلوری بابا قوری نشسته در پرده ای گوشت پرچین و چروک. آیا این مرد را می شناسم؟ ضربه عصای پیرمرد که به صورتم می خورد فکم می شکند. روی زمین می افتم و خون از دهانم شره می کند. شش و نیم میلیارد آدم توی این دنیا هست و هرکدام هم پدری دارند. کی هستند؟ ضربه بعدی به گیجگاهم می خورد و گوش چپم را می شکافد. کف اتاق ولو می شوم و می نالم و دستم را بر سر و کله خونین خودم می گیرم. پدر داشتن یعنی چه؟ اینکه چیزی داشته باشی که وجود خودت را وقف آن کنی؟ دنیایی داشته باشی؟ لای موهایم خاک اره پر شده، توی بینی ام، پس گردنم را می خاراند. مردم توی صف جلو می روند.
پدر، حس کرد...
ضربه بعدی دنده ام را می شکند و آن دیگری کشکک زانویم را خرد می کند. کنفوسیوس کی بود؟ چی می گفت؟ خون پرشد توی دهانم، از بینی ام خون فواره می زند و از گوشم شره می کند. توی تاریکی، دنیای پدرم را حس می کنم که هشت سال آخر عمرش را در آن زیست. سعی می کنم بی حسی وجودش را درک کنم، تاریکی که در آن سر می کرد، هنوز صدای حرکت نرم پاها و خاک اره را می شنوم چرخیدن پره های پنکه سقفی را حس می کنم. صدای به هم خوردن بشقاب ها، حتی ضربه های عصا که زور همه نسل ها انگار پشت آن جمع شده است.
جان دبلیووانگ
مترجم: اسدا... امرایی
منبع : هفته‌نامه آتیه


همچنین مشاهده کنید