پنجشنبه, ۳۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 18 April, 2024
مجله ویستا


اهمیت ترجمه‌های «بد»


اهمیت ترجمه‌های «بد»
متن زیر قطعاتی است از کتاب «الاهیات ترجمه: والتر بنیامین و رسالت مترجم» نوشته امید مهرگان از مجموعه «کتاب‌های کوچک گام نو». قطعه‌بودگی تا حد زیادی به ساختار خود کتاب مربوط است، بنابراین، آنچه می‌خوانید درواقع چند قطعه کمابیش گسسته اما نهایتا مرتبط از کل کتاب است. این کتاب که ششمین مجلد از مجموعه فوق است در هفته جاری، توسط موسسه فرهنگی رخداد نو، منتشر خواهد شد. این تک‌نگاری تحت نام والتر بنیامین آغاز می‌شود، تحت نام «رسالت مترجم» او؛ متنی که به‌راستی محصول فشرده‌ترین و اضطراری‌ترین مواجهه با کنش ترجمه در تاریخی ویران‌شده است.
نوشتن درباره ترجمه و مهم‌تر از آن، کنش ترجمه‌کردن برای کسانی که ترجمه را به‌عنوان حرفه انتخاب کرده‌اند، کار بسیار جذابی است. زیرا به‌واقع در وضعیت سیاسی و فرهنگی حاضر، نوشتن درباره حرفه ترجمه، خود معادل نوعی اتوبیوگرافی است. صنف مترجمان، اعضای بسیار پرشماری دارد. همچون هر فعالیت دیگری، ترجمه‌کردن نیز به‌محض بدل‌شدن به یک «پیشه»، افسون‌زدایی می‌شود و همه جنبه‌های متعالی و «والای» خود را از دست می‌دهد، درست مثل خودِ کنشِ تفکر. ولی در این مورد، موضوع جذاب‌تر است. زیرا ترجمه در حکم آستانه‌ای برای تفکر است. در وضعیت فعلی، ترجمه باید از مرزِ تفکر به آستانه آن بدل گردد. کتاب کوچک حاضر، نمی‌خواهد رساله‌ای نظری و فلسفی درباره «چیستیِ ترجمه» باشد. همچنین نمی‌خواهد توصیه‌هایی باشد از سوی یک «مترجم باسابقه» در مورد «پستی‌و‌بلندی‌»های کار ترجمه. در این دو زمینه، بالاخص دومی، کتاب خاطرات و «اندرزنامه» زیاد نوشته شده است. زیرا در دو مورد، باز هم بالاخص دومی، من «سن» و «تجربه» کافی ندارم. اما با این حال، نوشته‌های زیر بعضا /ضرورتا حاوی ایده‌های نظری، و نیز برخی توصیه‌ها و مواعظ خواهد بود. احتمالا بهترین عنوان برای این کتاب همان مونوگرافی یا تک‌نگاری است: مجموعه‌ای از قطعات پراکنده، نقل‌قول‌ها، خاطرات، ایده‌ها و بازگویی تجربه‌ها درباره ترجمه. حُسنِ یک مونوگرافیِ قطعه‌وار همان پیوندِ آن با تجربه تکه‌پاره‌ای است که بدون قصد قبلی (یعنی احتمالا بدون نیتِ «انتخاب ترجمه به‌عنوان شغل آینده») صورت گرفته است و بنابراین آکنده از شکاف‌ها، خطاها، بصیرت‌ها، شکست‌ها و اشراق‌ها بوده است. اما از همه مهم‌تر در این تک‌نگاری، موضعِ انضمامیِ خود تک‌نگار است: جوانی بیست و هشت‌ساله که بدون تحصیلات آکادمیک و به‌صورت تجربی به ترجمه روی آورده و یکی دو کتاب نامفهوم و مغلوط هم روانه بازار کرده است. به بیان دیگر، این تک‌نگاری درباره ترجمه، برخلاف «خاطرات و پندهای اساتید فن»، می‌کوشد دقیقا خودِ همینِ موضعِ «ناپختگی» و «در راه بودن» و «جوانی» را به‌منزله سویه‌ای اساسی، در متن تأمل درباره تجربه ترجمه ادغام کند. سویه حقیقتِ این تک‌نگاری نیز دقیقا در همین ادغام نهفته خواهد بود. زیرا تمام صفاتِ بعضا منفیِ فوق خود بخشی از تجربه ترجمه در جامعه‌ای به‌ اصطلاح درحال‌گذارند، جامعه‌ای که در آن می‌توان، به درون عرصه فرهنگ شیرجه زد، و برای مترجم‌شدن، خوشبختانه یا متأسفانه، نیازی به تحصیلات و مشقات آکادمیک نیست.
بنابراین تک‌نگاری حاضر، از منظر جزئیِ یک مترجم (یا دست‌کم کسی که ترجمه‌ را تجربه کرده است)، قصد دارد تک‌نگاری‌ای درباره خودِ وضعیتِ ترجمه باشد، آن‌هم از طریق بازتاب‌دادنِ تأملیِ تکه‌پاره‌های تجربه‌های گسسته در وضعیتی بحرانی، وضعیتی که در آن هنوز نهضت ترجمه به سرانجامی نرسیده است و ما با انباشتی از متون مبهم و روشن، غیرقابل‌فهم و صریح، ترجمه و تألیف، روبه‌روایم. چندین دهه است که ما می‌خواهیم آن چیز را ترجمه کنیم، ولی به دلایل عجیبی هیچ‌وقت ترجمه نمی‌شود و این حیرت هولناک حتی در تجارب فردیِ مترجم نیز هربار تجلی می‌یابد و تکرار می‌شود: اینکه چرا پس از ترجمه و چاپِ این یا آن کتاب، «همچنان هیچ اتفاقی نمی‌افتد.» ولی همچنان به ترجمه‌کردن ادامه می‌دهیم. هیچ نقطه‌ای نیست که در آن بتوان، به‌اصطلاح، با اطمینان گفت: «اکنون می‌توانم ترجمه را آغاز کنم». و نیز هیچ متنی هم نیست که همان متنِ «مقدر» برای ترجمه باشد. عدم‌قطعیتِ نهفته در هر اثر ترجمه‌ایِ منفرد (اینکه می‌توان آن را الی‌الابد ویرایش و تصحیح و بازنویسی کرد) اساسا کلیتِ خودِ این تجربه را نیز غیرقطعی و نامنسجم و پرشکاف ساخته است. زیرا اجبار به برگزیدنِ ترجمه (در گستره‌ای وسیع، نظیر ترجمه کتب تاریخی و فلسفی و ادبی و. . . نه ترجمه اسناد اداری و حقوقی در دارالترجمه‌ها) به‌مثابه یک حرفه صرفا گزینشی شخصی نیست، بلکه به‌واقع با وضعیت و چارچوب تاریخیِ یک دوران، پیوند دارد. ترجمه حقیقتا نوعی اجبار است، و مترجمان، دست‌کم به‌طور بالقوه، مزدبگیرانی فصلی و موقتی‌اند. زیرا، با ادامه‌دادنِ رسالت بنیامینیِ مترجم، غایت هر ترجمه‌ای دستیابی به همان چیزی است که ترجمه را به امری زائد و بی‌ربط بدل می‌سازد. ترجمه کنشی ضرورتا میرا و متناهی است و اصولا خود محصولِ تناهی و موقتی‌بودن است. مترجم موجودی شفاف است. تمام نور متن اصل از درون او و زبانش عبور می‌کند، ولی با این حال، شکاف‌ها و ترک‌های او و زبانش را آشکار می‌سازد، البته فقط و فقط ترک‌ها را و نه آن به‌اصطلاح سبک مترجم را.
اصولا چگونه ترجمه «بد» و «نامفهوم» ممکن است؟ «بد» بودن یک ترجمه به چه معناست؟ زمانی یک ترجمه «بد» است که «نامفهوم» باشد و نامفهوم‌بودن نیز یعنی شکست در انتقال معنا از طریق ابزار زبان، شکست در تطابق با نظام معانیِ اجتماعا ساخته‌شده. تصور رایج و همگانی این است که زبان همواره باید چیزی را، معنایی را، برساند. این سویه ارتباطی یا همرسانی‌ِ زبان به‌واقع مقومِ ماهیت زبان در جامعه بورژوایی است. ولی چرا ترجمه تحت‌اللفظی از یک زبان دیگر معمولا متنی نامفهوم را در زبان مقصد به وجود می‌آورد؟ خب، این به تفاوت در نحوِ زبان‌ها مربوط می‌شود. پس کار مترجم چیست؟ طبیعتا دیدگاه مسلط، این است که واحدِ ترجمه به‌هیچ‌رو نباید کلمه باشد. زیرا با اصل‌قرار‌دادنِ کلمه، ما با یک نحوِ نامفهوم در زبان مقصد روبه‌رو خواهیم شد. پس، بنابر این دیدگاه، واحدِ اصلیِ ترجمه یک جمله کامل است، جمله‌ای که یک معنایِ مشخص را بیان می‌کند و کار مترجم نیز نخست درک این معنا و سپس انتقالِ دقیق آن به‌یاری ابزار زبان است. پس به یک معنا، ترجمه «بد» ازقضا همان ترجمه زیادی دقیق است، یعنی ترجمه تحت‌اللفظی و به‌اصطلاح زیرسطری، درست نظیر برخی ترجمه‌های قدیمی و سنتی از قرآن که در آنها، صرفا معنای هر کلمه‌ای، در بینِ دوسطر، زیرِ هر کلمه نوشته می‌شود. نتیجه کار چیست؟ متنی دقیق اما به‌لحاظ نحوی و انتقال معنا، نامفهوم.
ترجمه تحت‌اللفظی به‌منزله عیان‌شدنِ وجه حیوانیِ زبان، آن وجهی که گویی ربطی به صدای انسانی ندارد و بیشتر یادآور اصواتِ طبیعت و وحوش است. زبانِ الکن، زبان آنانی که تازه زبان باز کرده‌اند، زبان خارجیانی که تازه فارسی یاد گرفته‌اند و با لهجه غلیظ حرف می‌زنند، خروسی‌شدنِ صدا، تپق‌زدن و هر آن‌چیزی در زبان که یادآور سویه‌ای حیوانی و لاجرم شرم‌آور است. ترجمه بد هم دقیقا همین حالت را دارد، ترجمه بد سویه‌ای از زبان را آشکار می‌کند که با هیچ شیوه دیگری از به‌کاربردنِ کلمات عیان نمی‌شود. در ترجمه بالا که نامفهوم و بی‌معنا می‌نماید، ما با تجربه‌ای شبیه به الکن‌بودن یا تپق‌زدن یا چرندگفتن یا هزیان‌گوییِ آدمی روان‌پریش روبه‌روایم. این حالت فقط و فقط در ترجمه به‌وجود می‌آید. گویی نحوِ زبانِ بیگانه بدنِ زبان مقصد را به تسخیر خود درآورده است و حاصل کار یک موجودِ جن‌زده پریشان‌گوست: عباراتی که اتفاقا به‌طور کامل بی‌معنا نیستند، بلکه ردپایی، اثری، از نحوِ متن اصل بر آن حک شده است. پس حکم فوق درمورد بی‌معناییِ مطلق را باید تصحیح کرد. زیرا بدون ترجمه هم می‌توان عباراتِ مطلقا بی‌معنا در زبان تولید کرد، ولی فقط از طریق ترجمه لفظ‌به‌لفظ است که ما با ترکیبی از معناداری و پریشان‌گویی، ترکیبی از صدای انسانی و ته‌صدای واضحِ حیوانی روبه‌روییم. درست همان‌طور که در تجربه جن‌زدگی، ما با صدایی بیگانه سروکار داریم که بدنی را به‌تسخیر درآورده است و لاجرم اغلب کوچک‌ترین تناسبی میان آن صدا و این بدن وجود ندارد (نظیر دخترک جن‌زده فیلم جن‌گیر)، در این قسم ترجمه نیز، یک نحوِ بیگانه فاقدِ تناسب با فرم و کلماتِ زبانِ مقصد، پیکره این زبان را تسخیر می‌کند. . . .
ما نمی‌توانیم زبانِ بامعنا و سلیسِ بشری را (حال هر زبانی) بدون صدای انسانی تصور کنیم، در غیر این صورت با وضعیتی دهشتناک روبه‌رو می‌شویم. همه ما با این تجربه روزمره آشناییم که وقتی کتابی را می‌خوانیم، جملات را با نوعی صدایِ ذهنی و درونی می‌خوانیم. یعنی فعلِ خواندن (to read) عملا درعین حال، همان فعل خواندن (to sing) هم هست. در فارسی، این تطابق به‌وضوح وجود دارد، زیرا ما برای هر دوی این افعال از واژه واحدی استفاده می‌کنیم. در اولی، یعنی خواندن کتاب، ما با کنشی طرفیم که ضرورتا با ادای صوت همراه نیست، برعکس آوازخواندن که چیزی جز ادای اصوات نیست. ولی حتی در اولی نیز ما در ذهن خود، صدایی پیدا می‌کنیم که وظیفه‌اش قرائت سطور در تنهاییِ ذهن ماست. خب، این صدا صدای چه کسی است؟ این کیست که دارد می‌خواند؟ این صدا معمولا همان صدای خودمان است، البته روایتی بسیار تروتمیز و آرمانی‌ از صدای خودمان. به‌محض آنکه کتاب را در دست می‌گیریم و شروع به خواندن می‌کنیم، این صدا نیز خودبه‌خود به کار می‌افتد. ولی حال فرض کنید ناگهان این صدای تروتمیز و والا و روحانی که از آنِ خودِ ماست، به صدایی گرفته و خروسی و عجوزه‌وار استحاله یابد، آیا این تجربه‌ای براستی شوک‌آور نخواهد بود؟
ولی حقیقتا تا کی باید به ترجمه‌کردن ادامه داد؟ اصلا چرا باید ترجمه کرد؟ چرا افراد خودشان زبان یاد نمی‌گیرند تا متون اصلی را بخوانند؟ باید به ضرورتِ آن نوع ترجمه‌ای اندیشید که حتی اگر همگان نیز زبان‌های بسیاری را بلد باشند، بازهم ترجمه‌کردن عملی تعیین‌کننده و حیاتی باشد. زیرا در این وضعیت، قرار نیست هیچ نوع معنای نامفهومی ازطریق ترجمه‌ای قابل‌فهم انتقال یابد. نه، مسئله به‌هیچ‌رو بر سر انتقال معنا نیست. آن وقت، ترجمه‌کردن، درعین حال، معادلِ نوعی بازی یا سرگرمی برای سودایی‌هاست، بازیِ زیرهم‌نشاندن کلمات، بازی پُرکردنِ بینِ سطورِ یک متن از زبانی بیگانه. اینجاست که رسالت بنیامینی مترجم به‌تمامی به منزلت رادیکال خویش دست می‌یابد: پرهیز از درافتادن به منطق مبادله معانی. ترجمه‌کردن، درمعنای رایج آن، براستی کار طاقت‌فرسا و ملال‌آوری است، زیرا بدین خاطر صورت می‌‌گیرد که عده‌ای حوصله یادگرفتن زبان خارجی را ندارند. اما ترجمه بنیامینی دقیقا عکسِ این قضیه است. از آنجا که علاقه این قسم ترجمه به‌هیچ‌رو حفظ و انتقال معنا نیست، لاجرم رسالت و دغدغه آن چیزی دیگری است. زیرا برای تحقق این رسالت، بلدبودنِ زبان خارجی و تسلط بر فرهنگ آن (هرچند احتمالا لازم است) کافی نیست. به‌هر حال در این صورت، آن به‌ اصطلاح بارِ فرهنگ بر زمین می‌ماند. مادامی که فرهنگ درحکم بارِ سنگینی بر دوش نوع بشر است، همان‌ بهتر که دور انداخته شود.
چه وقت سنت بدل به بار می‌شود و لاجرم اجازه نمی‌دهد آدمی پشت سر را ببیند؟ نوع بشر چگونه قادر است بار سنت را از دوش‌هایش بتکاند تا بدین‌سان بتواند به گذشته بنگرد؟ نزد فاتحان، زبان یا سنت همواره باید چیزی را برساند، بی‌آ‌نکه واقعا چیزی رسیده یا انتقال داده شود. در یک سیستم بسته، دال‌ها سیالیت ندارند، بلکه جملگی به معانی مشخص و تعیین‌شده دلالت می‌کنند. زبان آزاد نیست. زبان محکوم است به اینکه مرتب «معنی بدهد» سنت نجات نمی‌یابد، بلکه بار می‌شود، به‌منزله میراث که «بر همگان» است تا حافظ آن باشند و تکریم‌اش کنند. به‌واقع آنچه انتقال داده می‌شود «حقیقت»ی است که بناست در قالب گزاره‌ها بیان شود، و نه خودِ انتقال‌پذیری، آن گشودگی‌ای که سنت چیزی جز آن نیست. مسئله نه حتی حفظ گذشته از امان ستمگران و «انتقال آن به نسل‌های بعدی»، بلکه اساسا خلاص‌ساختن بشر از قید آن است، طوری که، به قول بینامین، نوع بشر قادر شود آن را از دوش‌هایش بتکاند تا بتواند سنت را در دستان‌اش بگیرد، نه آنکه بر شانه‌هایش «حمل» کند. مسئله، پایان‌دادن به گذشته است و نه رساندن آن به مقصود و هدف. از نظر بنیامین، یک تاریخ‌نگارِ راستین تکانه ویرانگرِ نهفته در فرآیند نجات گذشته را حفظ می‌کند، آن‌هم نه نجات آن از رسوایی و بی‌اعتباری و بی‌قدرشدگی، زیرا اینها خود شیوه‌ای خاص و تثبیت‌شده از انتقال‌ سنت‌اند. ویران‌ساختن و امحای گذشته چندان خائنانه و موذیانه نیست که ارزش‌گذاری و بدل‌کردن آن به «میراث». زبانِ بشریت رستگارشده همان زبانی است که قادر است آزادانه و سبک‌بار تمامِ دقایق گذشته را نقل کند و بدین‌سان، خاتمه‌اش دهد. ترجمه می‌تواند میراث سنت را از میان ‌بردارد. اینجا نیز مفهوم «تمام‌شدن» یا همان تحقق/ الغا روشنگر است. همچون رابطه خود فلسفه با پرولتاریا در نظر مارکس، درمورد ترجمه هم باید گفت، وقتی رسالت ترجمه تحقق می‌یابد، ترجمه دیگر ضروری نخواهد بود، و بنابراین حرفه ترجمه منسوخ خواهد شد. زیرا زبان نوع‌بشرِ رستگارشده دیگر بنا نیست چیزی را برساند یا معنایی را انتقال دهد، بلکه این زبانْ خود همان نفسِ انتقال‌پذیری، نفسِ همرسانی است. این همان چیزی است که آگامبن آزمایش یا تجربه زبانی می‌نامد، یعنی صرفِ بودن در زبان، رخداد تجربه خودِ واقعیت زبانی [factum loquendi]، و نه مواجهه با این یا آن گزاره صادق یا فلان و بهمان محتوای عینی. آیا شعر همان کارکردی از زبان نیست که به بیان یاکوبسن، پیامِ آن خودش، یعنی خودِ زبان، است؟ در تجربه شعر، ما خودِ زبان را تجربه می‌کنیم، خودِ بودن در زبان را، آن‌هم درست به این دلیل که شعر از تمام کارکردهای ارتباطی و معنارسان و ارجاعیِ زبان (مگر ارجاع به خودِ زبان) بری گشته است. بنابراین شعر به یک واقعیتِ یکه و حیرت‌آور اشاره می‌کند: «اینکه اصلا چیزی به‌نام ارتباط از طریق زبان ممکن است»، کاملا مستقل از اینکه چه چیزی، چه محتوایی از این طریق انتقال داده می‌شود. اما این کار را دقیقا ترجمه تحت‌اللفظی هم می‌کند، زیرا این نوع ترجمه به‌واقع درونماندگارِ خود زبان است، به خودِ زبان ارجاع می‌دهد، چراکه بیش از آنکه رسانه‌ای برای انتقال یک پیام عینی یا محتوایی خاص باشد، نفسِ وسیله‌بودنِ زبان را آشکار می‌کند.
امید مهرگان
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید