جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

معلمی سوختن است


معلمی سوختن است
دایم از من می خواستند زن بگیرم، اما هر چی حساب و کتاب کردم، جیب هایم کفاف نمی دادند، معلم را با این حرف ها چه کار، ولی تا کی می شد دل پدر و مادر پیر را شکست؟ بالا خره دل به دریا زدم و راضی شدم تا هم بندگان خدا راضی شوند و هم خدا.
هنوز بله نگفته، مادرم لقمه ای گرفت، برای خواستگاری رفتیم، پدر دختر خانم از شغل من پرسیدند و من با غرور گفتم معلمم، ایشان در ابتدا سخنرانی مبسوطی در مورد اهمیت سوادآموزی و علم ایراد کردند در مورد فرهنگ و قناعت (شما بخوانید زیر خط فقر بودن معلم ها) هزاران حدیث گفته و نقل از بزرگان آوردند و هر چه امثال و حکم چون برتری علم بر ثروت می دانستند به سیاق کلا م روان ساختند درست مثل مسوولا ن آموزش و پرورش، اما با کمال تعجب در انتهای سخنش به شکلی مودبانه و ناجوانمردانه نتیجه گرفت که با علم نمی شود سفره را پر کرد و لذا بهتر است قبل از آن که با فحش و ناسزا ما را بیرون بیندازد خودمان کاخ ادب و علم او را داوطلبانه ترک کنیم. پدرم بدجوری گر گرفته بود که چرا فلا ن فلا ن شده به مقام علم آن هم علم پسرش که معلم آن هم از نوع رسمی اش بود جسارت کرده بود و دایم با خود می گفت: مردم آرزوشونه دامادشون معلم باشه!
خلا صه بسیار به این خانه و آن خانه رفتیم و همه جا با یک کمپرسی متلک بدرقه امان کردند تا اینکه به قول خواجه «دعای گوشه نشینان و...» روزی که خسته و کوفته از محل کار برمی گشتم، مادر تلفنی گفت که خودم را اورژانسی برسانم که لقمه ای باب دندان برایم گرفته است و من هم سریع خود را برسانم. تمام جیب هایم را گشتم حتی یک پول سیاه توی آنها نبود، جیب هایم پر بود از تشویق های دو تا دو تا که به هیچ دردی هم نمی خوردند، با آن که به گفته مسوولا ن هفته قبل اداره جیب هایمان را پر پول کرده بودند نمی دانم چرا همچنان بی پول بودم یک تصمیم شیطانی گرفتم به هر حال برای خواستگاری دسته گلی نیاز است، با خود گفتم: در حال عبور از میدان آزادی می توانم چند گل از باغچه های آن امانت بگیرم...
به خود گفتم: اصلا کار درستی نیست، از خودت خجالت نمی کشی، پس اخلا قیات چی؟ اما چه کنم هر طور بود خودم را راضی کردم. به میدان که رسیدم آه از نهادم بلند شد، میدان در حال تعمیر بود و هیچ گلی و سبزه در آن نبود!
نمی دونم چی شد که خودم را کنار پدر و مادرم سوار بر اتوبوس دیدم که احتمالا محل جدید خواستگاری غیر مترقبه بود، زبانم بند آمده بود با هزار سلا م و صلوات نهمین دختر از خانواده روستایی را همسر خویش یافتم، وقتی مرا آقا معلم صدا زد، فکر کردم دارد مسخره ام می کند، نگاه عاقل اندر سفیهی بر او کردم، بعد فهمیدم که او از سادگی و احترام مرا «آقا معلم» صدا زده، انگار هنوز آنها معلم هایشان را آقا و خانم صدا می کنند شاید جیب معلم هایشان پر... است. همسرم امروزه دریافته که مطابق آموزه های پایتخت نشینی هر وقت می خواهد فحشی نثار آباد و اجدادم کند بگوید: آقا معلم!
بگذریم! چند روز بعد تلویزیون اعلا م کرد که به معلمان خانه های ۹۹ ساله تعلق می گیرد، از خوشحالی داشتم می مردم که زن ساده و روستایی ام پوزخندی زد و گفت: چی شد؟ وقتی موضوع را گفتم نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت: آقا معلم! منظورش این است این خانه ها را ۹۹ سال دیگر به شما می دهند!
با خود گفتم: بیا این هم زن، فردا صبح به اداره متبوعه رفتم، چیزهایی شنیدم که حرف زنم مثل پتک توی سرم خورد، به دنبال خانه ای اجاره ای راه افتادیم، هر جا که پا گذاشتیم تا می فهمیدند که من معلم هستم عذر می خواستند و می گفتند: ما به معلم جماعت خانه نمی دهیم.
نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم ولی گریه ام گرفت، می گفتند: معلم ها یا باید زنده بمانند، یا زندگی کنند، هر دو در توان آنها نیست با پول معلمی که نمی شود زندگی کرد. بهتر است با این حقوق چادری یا چیزی شبیه به آن برای زندگی تهیه کنند. شده بودیم سوژه خنده بنگاه ها!
ناگهان به ذهنم رسید که اولیای یکی از دانشآموزانم بنگاه مسکن دارد. با آن که شخصیت معلمی و قناعت تا آن لحظه او را در ذهنم مخفی کرده بود و نگذاشته بود از او خواهشی کنم مستاصل به سراغ او رفتم، شادمان در چهره و ناسزاگویان در دل، به همسرم گفتم: این پدر شاگردم است و از معاملا ت مسکن چه پولی به جیب زده است و رجزخوانی می کردم که حالا ببین آنها برای من چه می کنند! مطمئن باش در چشم به هم زدنی به مراد دلمان می رسیم!
وارد مغازه شدیم، شاگردم پشت میز و پدرش نیز چند متر آن طرف تر نشسته بودند، سلا م کردم، دستم را روی سینه ام گذاشتم کمی خم شدم (برای اولین بار یعنی تعظیم عرض می کنم) بی انصاف ها سرشان را هم بلند نکردند، زنم نگاهی کرد یعنی کنف!!! و لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: چه طوری آقا معلم؟! و با پوزخندی گفت: سلا م آقا!
ناگهان بی انصاف ها از جا پریدند در حالی که اصلا به من محل نگذاشتند به سراغ همسرم آمدند و او را به شدت تحویل گرفتند و برای او صندلی گذاشتند، او نشست و من ایستادم من هر چه فکر کردم آخر به این نتیجه رسیدم این همه تحویل گرفتن زنم برای قدردانی از تلا ش های من بوده و حالا آنها می خواستند به این وسیله جبران کنند! همسر ساده من نیز ابتدا از این همه تحویل بازار کیف کرد اما کم کم با ایما و اشاره به من گفت که بهتر است برویم! اما آنها مانع می شدند بالا خره همسرم موضوع اجاره خانه را گفت هر دو اظهار ناامیدی کردند و شروع به تکرار سخنان همکارانشان نمودند. همسرم نگاه خاصی به من کرد حس کردم دارد نگاهش به من عوض می شود. مرد گفت: معلمی شد کار؟ همه اش زن و بچه آدم اسیر و شرمنده می شوند و رو به من گفت: پسرم، عزیزم برو دنبال یک کار درست و حسابی، مرد حسابی خودت را سر کار نگذار، با سر و کله زدن با چهار تا بچه که روزگار نمی گذرد! ببین پسرم که روزگاری شاگرد شما بود آخر هم درس نخواند، شما هم کاری برای او نکردید بی خیال درس شد، به کار چسبید، حال چند تا مثل شوهر شما را می خرد و آزاد می کند.
دیگر داشتم غش می کردم. از خودم بدم میآمد، زنم به سرعت از آن جا خارج شد و من هم به دنبال او، همسرم مانند هم نوعانش از کار من شرم کرد: تو عرضه نداری، دیدی شاگردت را، باید خجالت بکشی، معلمی هم شد کار... اصلا دیگر لا زم نیست معلم باشی، هر چه قدر می خواستم به او بفهمانم که معنویت کار بسیار بالا ست قبول نکرد که نکرد (تو دلم به او حق می دادم) آخر هم با تهدید به طلا ق به قهر به منزل پدرم رفت.
گفت: من خانه بابام آب در دلم تکان نخورده، مقام و احترام و این جور چیزها برای من خانه و ماشین نمی شود، باید همین فردا استعفا بدی، خلا صه هر چه فحش و ناسزا بلد بود نثار من و شغل من کرد آن شب مجبور شدم برای خوابیدن به پارک پناه ببرم. وسط پارک کنار آتش پیرمردی نشستم کنار او جوانی بود که ساز می زد، هنوز کاملا ننشسته بودم که پیرمرد گفت: خوش آمدی همکار! گفتم: بله!! ولی...
گفت: منم روزی معلم بودم.
چیزی برای گفتن نداشتم نمی دانم چی شد که دلم برای زنم تنگ شد برخاستم به خانه پدرم بروم پیرمرد گفت: فایده ندارد راهت نمی دهد.
همان جا خشکم زد آن قدر در پارک قدم زدم تا صبح شد. با همان حال به مدرسه و کلا س رفتم. نگاه بچه ها حالت خاصی داشت، ناگهان یکی از آنها جلو آمد نایلونی را جلوی من گذاشت گفتم این چیه؟ گفت آقا شرمنده، کم است و بیشتر از این نتوانستیم به شما کمک کنیم.
ناگهان منفجر شدم به سرعت از مدرسه خارج شدم و تا اداره نفهمیدم چه طور رسیدم. به کارگزینی رفتم و گفتم: می خواهم استعفا بدهم، گفتند چرا؟ گفتم نمی خواهم معلم باشم باز گفتند چرا؟ (اعصابم داشت به هم می ریخت)
آرامش خود را حفظ کردم و گفتم: حقوقم کفاف نمی دهد گفتند: چرا ناشکری می کنی، وضع که خیلی خوبه.
گفتم به هر حال می خواهم استعفا بدهم گفتند: باید دلیل منطقی باشد.
گفتند یکی دو روز صبر کن جیب هایتان پرپول می شود، سهام عدالت هم که دادند، بن های اعانه ای نیز که با کسر از حقوق پشت سر هم می دهیم.
گفتم ولی من می خواهم بروم» هر چه هست برای خودتان، گفتند با این دلا یل ممکن نیست. عصبی شدم و گوشی تلفن را زدم توی سرش، مرا گرفتند به اتاقکی بردند پر از موش و سوسک، شاید کلا س بعضی مدارس به یادم آمد ناگاه پیرمردی در را باز کرد گفت بیا بیرون، مرا به جایی برد نوشته بودند دادگاه وجدان، قرار بود مرا محاکمه کنند، پس از محاکمه حکم دادند که من مجرم هستم، لذا باید برای همیشه معلم بمانم!
ناگهان وحشت زده از خواب پریدم. بچه ها با دسته های گل مقابلم ایستاده بودند: «آقا معلم، روزت مبارک.» چشمانم پر از اشک شد...
نویسنده : باران
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید