پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


خیال و زندگی بر پرده سفید سینما پارادیزو


خیال و زندگی بر پرده سفید سینما پارادیزو
وفاداری چیز بدیه... آدم های وفادار همیشه تنها می مونن... این جمله شاید شاه بیت فیلم بلند پارادیزو باشد. پاردیزو داستان زندگی است. داستان زندگی همه انسان هایی که در متن زندگی خود همواره به بن بست رسیده اند. اما با اتکا به مکاشفات درونی خویش برای فراتر رفتن، همواره تلا ش کرده اند. همین نکته راز ماندگاری و اثربخشی معجزهآسای فیلم پارادیزو است.
داستان فیلم همچون آیینه ای است که هر انسانی در هر اقلیم و سرزمینی می تواند خود را بازیگر و روایت گر آن تصور کند. فارغ از آنکه بیننده فیلم از نخبگان یک جامعه باشد یا در زمره مردم عادی و حتی فقیر یک سرزمین.
نکته بسیار اعجاب انگیز فیلم سادگی و بی تکلفی آن در روایت زندگی است. عمیق ترین تجربه های انسانی که با بن مایه های مشترک یاس، دردمندی و ناکامی در هم آمیخته اند، در فضایی روایت می شود که سرشار از هیجان، خواستن و شورمندی است.
توتو کودکی که تیغ تقدیر از همان آغاز در زندگی اش نشسته است، برای رویارویی با تقدیری که فقر و ناکامی و مرگ را به شهروندان فقیر هر سرزمینی به رایگان می بخشد، اکسیر معجزه آسایی را کشف کرده است که زندگی بخش است، سینما.
توتو (سالواتوره) با ترفندهای کودکانه خویش و ترحمی که قلب و روح شهروندان را گه گاه به جنبش درمیآورد، به سینما پرادیزو راه می یابد. سینمایی که شاید نماد دنیای خیال انگیز ما انسان ها برای فرار از تقدیر و ظلمتی باشد که جهان ما را انباشته است.
تقدیر و حوادث پیش بینی نشده، توتو را در قلب این سینما می نشاند. یعنی آپارات خانه.
توتو در چاردیواری آپارات خانه، لحظه به لحظه در دنیایی سرگردان می ماند که تنها ابزار آدمیان برای فرار از واقعیات ناخواسته و تلخ است. اما توتو در سفر مکاشفه آمیز درونی اش، مردی را در کنار خود می یابد که به سینما همچون آخرین پناهگاه بشری می نگرد، آلفردو.
آلفردو مردی که خواندن و نوشتن نمی داند اما درک عمیق اش از زندگی او را به سقراطی تنها و جدا افتاده تبدیل کرده است.
تنهایی و انزوای آلفردو چنان است که حتی فرزندی نیز ندارد و در سال های میانی زندگی اش نیز بر اثر وقوع حادثه آتش سوزی، در متن جهان خیال انگیزش، یعنی آپارات خانه سینما، نابینا می شود.
اما پاسخ همواره او به این دو رویداد بسیار غیر منتظره است. به باور آلفردو هر انسانی در عرصه پرمشقت زندگی به تنهایی با تقدیر خویش مواجه می شود. در این رویارویی، داشتن یا نداشتن فرزند و حتی همسر مشکلی را حل نخواهد کرد.
او همچنین با لبخندی تلخ می گوید، پایان کار هر انسانی پذیرش سکوت و انزوا است. در این صورت بینایی و نابینایی در لحظه ای که پیری و مرگ پای می کوبند، یکسانند.
حوادث پیش بینی نشده و غیر قابل درک زندگی، توتوی کودک را در کنار آلفردو میان سال می نشاند. هرچند که در این سفری که در متن زندگی و تداوم می یابد، هیچ یک از آنان در جایگاه مریدی و مرادی قرار نمی گیرند.
بلکه آنان بی آن که به زبان آورند «استقلا ل» و «هویت وجودی» خود را پیوسته حفظ می کنند. اما گویی غریزه شگفت آور زیستن به آنان آموخته است که جوهره این استقلا ل وهویت درونی بادرکآلا م بشری و همدلی های انسانی شکل می گیرد و تکامل می یابد.
جبر روزگار توتو را بسیار زودهنگام به عرصه پر ستیز زندگی می راند و در متن سرخوشی های کودکانه اش،مسوولیت بزرگ نانآور بودن را هم به عهده می گیرد.
با این وجود عشق و شور درونی توتو به دنیای خیال انگیز سینما به او امکان می دهد که در این جهان رو به گسترش به تمامی سرگردان شود.
سال های جوانی، ناگهان توتو را غافلگیر می کنند. توتو سرخوش از بهشت کودکی هم اینک در برابر توفان جوانی، خود را تنها و حتی ناتوان احساس می کند.
توتو نمی تواند موقعیت جدیدش را به خوبی درک کند. حتی احساسات تازه ای که در قلب و روحش پدیدار شده اند، برایش غیر قابل درک هستند و همین نکته سرآغاز فرو افتادن در گردابی است که هر روز بیشتر او را به اعماق تنهایی و انزوا می کشاند.
نمود سرگشتگی ها و التهابات این دوران توتو با ورود دختری به نام النا آغاز می شود. تب و تاب ها و بی قراری های سال های جوانی بالا خره توتو را از پا درمیآورند.
در لحظه ای که توتو می پندارد به بن بست رسیده، آلفردو با استدلا ل هایی که از متن زندگی مایه می گیرد، راهی را در پیش روی او می گذارد که بسیار با تفکر ایرانی ما در ستیز و تضاد است.
گویی راه و قدرت از متن دنیای تاریک، بن بست و مضمحل شده فرا می رسد.
توتو به خاطر عشق النا در وضعیتی قرار می گیرد که بن بست محض است. او به گونه ای ویرانگر به انفعال درونی دچار می شود. وضعیتی که به گفته آلفردو او را به موقعیتی پرتاب می کند که حتی قادر نیست خودکشی کند.
توتو می پندارد که النا او را ترک کرده است. فقر خانوادگی نیز همواره دنیایی هولناک و تاریک فراروی او قرار می دهد. دنیایی که هیچ گاه او را رها نمی کند. از همه مهم تر زمان و گذشته است. او قادر نیست گذشته را از ذهنش بزداید.
گذشته تلخ و شیرینی که با النا سپری شده است هم اینک «اکنون» و «آینده» او را نیز به بند کشیده است. به همین دلیل نمی تواند با درک و فهم آینده در لحظه حال زندگی کند.
اما آلفردو این چنین نیست. او جهان و زندگی را در افق آینده و تلا ش مستمر تعریف و تفسیر می کند.
آلفردو فقیر و نابینا در تلخی سال های جنگ جهانی اول متولد شده و جوانی او نیز مقارن با سال های تبآلود جنگ جهانی دوم بوده است. آلفردو شغلی را نیز برگزیده که به گفته او بعد از به صلیب کشیدن حضرت مسیح (ع)، سخت ترین و پرمشقت ترین کارهاست. موقعیت هایی که قرار گرفتن در هر یک از آنها ممکن است آدمی را به وادی سقوط بکشاند، آلفردو را به دیوژن تبدیل کرده است.
او به دلیل موقعیت پرتب و تاب آدمی در جهانی که بستر روابطش بر تنازع بقا نهفته است، نابینایی را همچون یک موهبت پذیرفته است.
به تعبیر دیگر نابینایی، چشم درون او را به روی آلا م و عواطف انسانی گشوده است و این نکته بزرگترین حکمت آلفردوست.
گفت وگوی توتو و آلفردو در کنار دریای آبی و ساحلی که پر از لنگرهای آهنین و زنگ خورده است به یک تصمیم غیرمنتظره منتهی می شود، رفتن... رفتن به رم و تلا ش کردن برای آینده ... برای سرزمین ... برای سرزمین انسانی ... برای همه انسان هایی که قلب و روحشان از عشق زخم برداشته است...
بدین ترتیب توتو می پذیرد که به آینده تعلق دارد و این آینده را می باید در رم جست وجو کند. اما موفقیت وگام به گام رفتن با آینده ... تا آینده به معنی فراموش کردن گذشته نیز هست. کاری که توتو بناگریز انجام می دهد.
او با آن که قلبش همواره از تیغ خاطرات و گذشته زخم بر می دارد اما فقط به آینده می نگرد و همین نکته راز موفقیت و پیروزی او نیز هست. شاید غم انگیزترین معجزه زندگی، شتاب زمان باشد.
زمانی که هرگز باز نمی ایستد، همراه با شتاب خود التهابات، تب و تاب ها و حسرت ها را به خاکستری سرد تبدیل می کند.
این که سی سال از تصمیم و سفر بزرگ توتو گذشته است و او در نیمه شبی که ناگهان فرارسیده خبر مرگ آلفردو و زمان تدفین او را دریافت می کند.
اما بازگشت غم بارترین و شکننده ترین لحظه هاست. او توان بازگشت را در خود نمی یابد. زیرا رویارویی با هر آن چیزی که زنده کننده خاطرات است، همواره هراس آور است.
اما توتو دل به دریا می زند و پس از گذشت سی سال از سفر بی بازگشتش، برای تدفین آلفردو به جان کال دینو باز می گردد.
شهر به تمامی تغییر کرده است واین همان چیزی است که خبرش را آلفردو، سی سال قبل به او داده است.
میدان مرکزی شهر، که هسته اصلی زندگی ساکنان شهر در آن جریان داشت، به تمامی دگرگون شده است، ساختمان ها، خیابان ها و حتی مردمان شهر ...
شهر پر از جوانانی است که پس از رفتن او متولد شده اند. همه جوانان و میان سالا ن روزگار او نیز پیر شده اند. حتی برخی نیز همچون آلفردو مرده اند. در واقع مرگ آلفردو مرگ یک روزگار است.
روزگاری که دیگر باز نمی گردد. اما شهر - شهر جدید - همچنان پر از زندگی است. میدان اصلی شهر هم اینک شلوغ تر و پرجنب و جوش تر به نظر می آید. شهر در حال پوست افکندن است. درک شرایط جدید درجان کال دینو به معنی غربت مردی است که در گذشته و رویاهای از دست رفته خویش گرفتار آمده است.
توتو هنگامی که به میدان شهر می رسد، برای دیدن ساختمان سینما پارادیزو، با احساسی کودکانه و مجهول ، چشم هایش را می بندد. زمانی که چشم می گشاید، ساختمان مخروبه ای را در برابر خود می بیند که نماد و یادگار گذشته است، گذشته از یاد رفته... گذشته ای که توان خود را برای مواجه شدن با موقعیت های جدید زندگی، به تمامی از دست داده است... گذشته ای دلربا، آزاردهنده و پر از شکنجه. البته این گذشته و این زمان از دست رفته، فقط متعلق به توتو نیست. بلکه از آن اهالی شهر نیز هست. شهری که زندگی خودش را در سالن سینما پارادیزو جست و جو کرده است.
گویی نیرویی پیدا اما زندگی بخش و تقدیس شده، زندگی اهالی شهر را در نقطه ای که به پرده جادویی سینما متصل است به جریان می افکند و مردمان شهر به پرده سپید پارادیزو آن گونه چشم می دوزند که به خدایان المپ نگریسته اند.
بدین ترتیب سینما برای اهالی شهر به همان اکسیری تبدیل می شود که زندگی را با تمامی دردها، غم هایش پر از شادی و لبخند می کند. از همین روی است که سینما، به جای زندگی می نشیند و جریان سیال زندگی، با منطقی انسانی اما تقدیس شده، شادکامی و فراموشی را به تماشاگران و بازیگران خود هدیه می بخشد... و هنگامی که ساختمان سینما پارادیزو با تصمیم مدیران جدید شهر تخریب می شود، دقیقا نقطه ای را از میان می برند که رویاها و خاطرات نسلی از اهالی شهر در آن شکل گرفته است. در واقع ساختمان سینما پارادیزو در پیکر فرسوده خود، زندگی نسلی را پنهان کرده است که دیگر هیچ گاه روایت نخواهد شد.
ساختمان مخروبه سینما پارادیزو در برابر دیدگان اهالی شهر منهدم می شود و همراه با فرو ریختن دیوارها و سقف آن گویی خاطرات، رویاها، شادی و غم های نسلی از میان می رود که آنان نیز در آستانه اضمحلا ل هستند و این اتفاق، سرنوشت کسانی است که قادر نیستند همچون آلفردو با منطق قدرت آفرین آن به زندگی بنگرند.
دیدگاهی که جمال و زندگی را به آینده و تلا ش مدام پیوند می زند. از منظر آلفردو در گذشته هر انسانی، لحظه هایی هست که هم چون زخم در قلب و روح آدمی باقی می ماند.
اما با این وجود، گذشته با تمامی غم هایش لحظه های میرایی هستند که مرور و یادآوری همواره آنها زندگی را ناتمام و ناکارا می کند. آلفردو به ما میآموزد که می باید همواره به فراتر رفتن فکر کنیم... فراتر رفتن برای فهم دردهای انسانی... فراتر رفتن برای همدلی کردن با تمامی انسان ها... فراتر رفتن برای فهم آینده ای که می تواند شرایط زیستن را برای همه انسان ها پیوسته انسانی تر کند...
اما فراتر رفتن از موقعیت های گذشته و حال مستلزم بازگشت نیز هست. زیرا آدمی همواره از بازگشت در هراس است. او قادر نیست به دنیای سپری شده، رویاها و خاطرات خویش بازگردد. منطق مضمحل کننده اما نیرومندی که در گذشته نهفته است، بازگشت آدمی را به سقوطی ویرانگر تبدیل می کند.
بنابراین برای بازگشت خلا ق به گذشته باید منطق انسانی اما فرا زمانی آلفردو را عمیقا ادراک کرد. در چنین شرایطی است که بازگشت، در افتادن به ورطه رویاهای تباه کننده و خاطرات از دست رفته نیست. بلکه مراجعت به دنیایی است که تجربه های عمیق آدمی را در خود پنهان کرده است. درک و بازخوانی تجربه هایی که مهمترین روش برای فهم لحظه هایی است که جوهر فردی و اجتماعی انسان را تکامل می بخشد.
توتو با فرو ریختن گذشته ای که همواره دل نگران آن بوده است، به ناگاه عشقی را در قلب خود باز می یابد که خاطرات آن، در سال های گذشته مدفون شده است. اما توتو در می یابد که عشق مدفون شده اش همچنان در روح او جریان دارد. رویارویی توتو با این حادثه او را به حقیقتی عظیم تر رهنمون می شود، حقیقتی که صدای آن را بارها در کلا م آلفردو نیز شنیده بود...
رویارویی با تجربه ای که قلبش را همواره در انزوا نیشتر زده است به توتو میان سال، نیرویی می بخشد که بتواند به دنیایی بازگردد که پیوسته او را در تنهایی شکنجه کرده است، عشق، انتظار، بی قراری، فقر و ناکامی مشخصه های این دنیای شکنجه کننده است. اما توتو به ناگاه درمی یابد که عقوبت سهمگینی که سال های سال آن را در قلب خود احساس کرده است، پیامد اشتباهی است که او خود مرتکب شده است.
در واقع درک «کنش» و «تجربه ناب آدمی» در شکل دادن به جریان زندگی، توتو میان سال را پس از گذشت سی سال به همدلی آگاهانه اما عمیقا پرشور با آلفردو می رساند و همین راز اقتدار بازیافته توتو برای بازگشت است.
از این رو سینما پارادیزو تنها یک فیلم نیست. بلکه نمایش دنیایی است که بازیگرانش برای دستیابی به خوشبختی و ترقی، گوهری را در قلب خود کشف می کنند که به آنان هنر همدلی کردن، فهم آینده و چگونگی درک تجربه های انسانی را میآموزد.
نویسنده : بیژن کیامنش
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید