پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


افسانه ای برای تمام فصول


افسانه ای برای تمام فصول
ضحاک نام مردی از حکام تازی‌نسب، فریفتة ابلیس می‌شود، پدر را می‌کشد، از اثر بوسه‌های شیطان بر شانه‌هایش دو مار می‌روید که دمادم برای خوردن مغزش هجوم می‌آورند و او از بیم جان، هر روز مغز دو جوان را خورشت این ماران می‌کند. کاوه نام آهنگری که داغ هفده فرزند بر جگر دارد علیه ضحاک می‌شورد، استشهاد‌نامه‌اش را پاره می‌کند، مردم را به قیام برمی‌انگیزد و نهایتاً آفریدون نام شاهزاده‌ای ضحاک را در دماوند به بند می‌کشد. این است شالودة تمام ماجرا.
این داستان را شاید بتوان، به عنوان یک افسانة تخیلی برای کودکان و نهایتاً نوجوانان نقل کرد اما به ظاهر، آن قدر از منطق عقلی به دور است که هیچ عاملی جز نمادین دانستن آن نمی‌تواند ارزش و عمومیتش را توجیه کند.
نقلی که در تاریخ بلعمی آمده هر چند، منطقی‌تر به نظر می‌رسد باز هم باعث نمی‌شود داستان ضحاک را به خودی خود و بدون انطباق آن با عینیتهای جوامع بشری، داستانی قوی و شایستة ماندگاری بدانیم: «و این ضحاک را اژدها به سوی آن گفتندی که بر کتف او، دو پاره گوشت بود بزرگ، بر رسته دراز و سر آن به کردار ماری بود و آن را به زیر جامه اندر داشتی و هرگاه که جامه از کتف برداشتی، خلق را به جادوی چنان نمودی که این دو، اژدهاست و از این قبل، مردمان از او بترسیدندی و عرب او را ضحاک گفتند … پس خداوند ـ تعالی ـ خواست که آن پادشاهی از او بستاند، چون هشتصد سال از پادشاهی او بگذشت، آن گوشت پاره که بر سر دوش داشت، ریش گشت و درد گرفت و بی‌قرار شد و هیچ خلق، علاج آن ندانست تا شبی گویند به خواب دید که کسی گفتی این ریش، تو را به مغز سر مردم علاج کن ...»۱
معمولاً در تقسیم‌بندی انواع ادبی، ادبیات نمادین را نوعی خاص محسوب می‌کنند؛ اما اگر به‌واقع نگاه کنیم، نماد، نه نوعی ویژه در کنار دیگر انواع، که خود جوهرة انواع دیگر ادبی تواند بود و بقای آنها در گرو نمادهای جاودانه سازشان می‌باشد به گونه‌ای که اگر، سمبلها را فی‌المثل از داستانهای عاشقانه بگیریم جز مقداری هوس‌بازیهای دیوانه‌وار بر جای نمی‌ماند یا ادبیات حماسی بی‌همراهی نمادها مشتی اغراق و مبالغة توخالی تواند بود.
در این مقاله سعی بر آن است که با شناخت نمادهای به کار گرفته شده در داستان ضحاک راز ماندگاری این گونه داستانها را در طول تاریخ بهتر و بیشتر بشناسیم.
در مقدمة کتاب فرهنگ اساطیری مؤلف با اشاره‌ای عمومی به این رمز و رازها می‌گوید: «قومی حاصل تجارب تاریخی و فرهنگی خویش را، که به منزلة ثمرة حیات بارور او در برخورد با واقعیتهای عینی روزگاران گذشته بوده، در لابه‌لای اشارات و قصص، گاه سربسته و رمزوار و گاه پوست باز کرده و آشکارا، بیرون ریخته است. البته بر صاحب‌دلان است که خود، در این میان راز این شکایتها را از دل آن حکایتها بشنوند... و بدانند که به قول آن شوریدة تبریز (شمس تبریزی، مقالات شمس تبریزی، به تصحیح احمد خوشنویس، ص ۳۰۷) «هر قصه را مغزی هست، قصه را جهت آن مغز آوردند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت. به صورت حکایت برای آن آورده‌اند تا آن غرض در آن بنمایند» آنها که دل دارند و به گوش جان زبان قصه‌ها را می‌شنوند چشم دل به تماشای آن «غرض» نیز می‌دوزند و از چند و چون پوسته در می‌گذرند که این پرهیز از صراحت و پیچیدن مقصود در لابه‌لای حکایت، خود گشایندة این رمز است که چه روزگار سیاهی بر نیاکان ما گذشته و آنها را ناگزیر کرده که رنج گران خویش را این‌گونه در پردة اشارت بکشانند».۲
و اینک نگاهی از منظر نمادشناسی به عناصر کلیدی داستان ضحاک:
قطعاً تخیلی‌ترین بخش داستان ضحاک روییدن مارها بر شانه‌های او و دیگر اجزای مرتبط با این مارها مثل بوسیدن شیطان و درآمدن این مارها از آن بوسه‌گاه و تغذیة آنها از مغز سر مردم است. مار در بسیاری از اساطیر جهان، جانوری است که به نوعی، وجهه‌ای نمادین دارد این حیوان «به عنوان سمبل شفا در وجود اســکولاپ (Esculape) (خـــداوند ســلامتی و بهبودی) نمایانده شده و هنوز هم به صورت علامت حرفة پزشکی باقی مانده است»۳، «در قسمتی از معبد اسکولاپ که خرابه‌های آن‌، هنوز در اپیدر (Epidaur) برجاست، برای مار، مراسمی برپا می‌شد. زیرا این جانور، خاص اسکولاپ و مظهر و سمبل قدرت زندگی به شمار می‌رود»۴، «مار در آفریقا، مظهر هوش و دانایی است تورات هم مار را از همة حیوانات صحرا هشیارتر معرفی می‌کند»۵، «در آیین میترا، مار جانور بدکار و متعلق به اهریمن نیست»۶، اما این حیوان در اساطیر آمیختة ملی ـ مذهبی ما، چهره‌ای دیگرگون می‌یابد و همه جا همراه نام اهریمن به کار می رود.
«در داستان پیدایش آتش، اهریمن، مار را ـ که هم ریشة مرگ است ـ پدید می‌آورد و اهورا مزدا در برابر آن و برای مقابله با آن، آتش را آفرید.»۷
در روایات اسلامی هم تشابه سرنوشت مار و شیطان، باعث می‌شود این حیوان را همیشه نماد اهریمن بدانیم در این روایات «که گاه از فرهنگ یهود متأثر است، مار، حیوانی زیبا و دارای چهار پا مانند شتر بود و از خزانة بهشت به شمار می‌رفت اما چون ابلیس در اغوای آدم، همکاری کرد و او را به داخل بهشت نفوذ داد خداوند به عقوبت این کار، او را به خاک خوردن و به شکم خزیدن، عقوبت کرد.»۸
در شعر پارسی نیز، کم نیست اشاراتی که به همین همکاری شیطان و مار در اغوای آدم شده است سنایی غزنوی در قصیده‌ای با مطلع:
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال، الاعتذار الاعتذار
می‌گوید:
خشم و شهوت مار و طاووس‌اند در ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر، طاووس را ابلیس و مار۹
بدین ترتیب مار را در داستان ضحاک نماد خوی اهریمنی گرفته‌اند.
۱) ضحاک:
پادشاهی که فریب شیطان خورده و دست به خون پدر آلوده، حاکمی است با خوی اهریمنی. برای نشان دادن این خصلت و با اشاراتی که در قسمتهای پیشین شد، هیچ حیوانی مثل مار، نمی‌تواند مبین این خوی پلید باشد. دکتر یوسفی در چشمة روشن، آنجا که به تجسم چهرة ضحاک می‌پردازد می‌گوید: «در اساطیر ایران، مار، مظهری است از اهریمن و در اینجا نیز بر دوش ضحاک می‌روید که تجسمی است از خوهای اهریمنی و بیداد و منش خبیث.»۱۰
خود نام انتخاب‌شده برای ضحاک هم که معرب «اژی دهاک» است این وجهة نمادین را بیشتر دامن می‌زند. «ضحاک» نماد تمام حاکمان متشرعی است که در روزگار آنها، هنر خوار می‌شود و جادوی ارجمند، آیین فرزانگان نهان می‌شود و نام دیوانگان، پراکنده و البته اینکه این حاکم، حاکمی تازی معرفی شد و چنین شخص پلیدی از ایرانیان، انتخاب نشده باز خود مدخل بحث دیگری تواند بود. (دکتر محمد امین ریاحی روزگار ضحاک را تصویری از چیرگی عمال خلافت عباسی می‌داند.)۱۱
۲) مغز سر مردان جوان:
نمادین‌ترین قسمت داستان که کمتر هم به آن پرداخته شده انتخاب مغز، به عنوان غذای ماران آن هم مغز سر مردان و آن هم مردان جوان است.
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمة پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
وز او ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مر آن اژدها را خورش ساختی۱۲
وقتی حاکمی خوی اهریمنی دارد، حال چه جائرانه و مستبدانه، حکومت خود را پیش برد و چه مثل ضحاک با استشهادنامه‌های کذایی خود را موجه جلوه دهد، مردم آگاه، این سلطه را تاب نمی‌آورند. در این میان، نه پیران و کودکان و زنان، که جوانان، آن هم اندیشة جوانان آفت جان هیئت حاکمه می‌شود. هر انقلابی اگر چه در مراحل قیام و مقابله و پیروزی، نیاز به لشکر انبوه و زور بازو دارد در مراحل ابتدایی با اندیشه‌های نقاد، شکل می‌گیرد. در این میان، حاکم اهریمن صفت، برای دوام حکومت خود، باید به سرکوب این اندیشه‌ها بپردازد. مغز جوانان را باید برای دوام خود، خورشت ماران کند.
در این قسمت از داستان واژة «شب» در بیت:
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمة پهلوان
بسیار حساب‌شده انتخاب گردیده است حاکمی که خود را موجه جلوه می‌دهد باید، مخالفان را مخفیانه و شبانه سرکوب کند.
۳) کاوه:
این شخصیت با آنکه در نقلهای مختلف، تفاوتهایی قابل توجه دارد از این نظر که مردی است مسن، داغ‌دیده و آغازگر قیام علیه ضحاک، در تمام موارد یکی است. او در شاهنامه، آهنگری است دارای هیجده پسر که هفده تن از آنان کشتة جور ضحاک می‌شوند:
مرا بود هژده پسر در جهان
از ایشان یکی مانده است این زمان۱۳
و در تاریخ بلعمی «به زمین اصفهان، مردی بود کشاورز و آهنگری کردی به دیهی او را دو پسر بود بزرگ شده، این هر دو پسر این مرد را عامل ضحاک بگرفت و سوی ضحاک فرستاد، آن هر دو را بفرمود کشتن»۱۴.
بیشتر قیامهای دنیا، نشان داده است که هر چند جوانان، نقش مؤثری در پیشبرد این قیامها و رساندن آن تا پیروزی نهایی داشته‌اند اما همیشه، جرقة اصلی و هدایت این قیام، به دست پیری فرزانه بوده است.
کاوه، پیری است غیرتمند، جوان از دست داده و بی ‌چشم‌داشتی برای حکومت و ریاست چنان که خود به قلم بلعمی می‌گوید: «من این کار را نشایم زیرا که من نه از خاندان ملکم و پادشاهی کسی را باید که از خاندان ملکان باشد. من مردی آهنگرم و نه از بهر آن برخاستم که مملکت گیرم که مراد من بدین، آن بود که خلق را از بیدادی ضحاک برهانم.»۱۵
این پیر، مظهر آغازگران تمام قیامها علیه ظلم و بیداد تواند بود. شاید اگر در این داستان به جای او، جوانی انتخاب می‌شد در همان برخورد اول ضحاک دستور قتل او را می‌داد اما ابهت کاوه نزد ضحاک باعث شد که نه تنها آسیبی نبیند که هنگام حضورش در قصر، ضحاک را چنین به نظر آید که میان او و کاوه، کوهی آهنی قرار دارد:
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آوای او را شنید
میان من و او به ایوان، درست
یکی آهنی کوه گفتی برست۱۶
۴) درفش کاویانی:
در مورد وجود درفش کاویانی و احترام شاهان ایران باستان به آن تردیدی وجود ندارد:
«این درفش تا وقت یزدگرد، واپسین شاه ساسانی، در خزانة ایران بر جای بود تا در نبرد قادسیه یا مداین، به دست مسلمین افتاد و آن را نزد عمربن خطاب آوردند، عمر بفرمود تا آن گوهرها از آن برداشتند و پوست را بسوختند.» ۱۷
اما در انتساب این درفش به کاوه کمی اختلاف است. چنان که دکتر یوسفی به نقل از کریستن سن می‌گوید: «درفش کاویان (درفش کویان= کیان) است … نه درفش منسوب به کاوه.»۱۸
این درفش اگر در داستان ضحاک وجود خارجی هم نداشته باشد نمادی است که به این شکل تجسم یافته است این درفش «که مظهر ملت دادخواه می‌شود و بر سراپردة فریدون سایه می‌افکند، نشانه‌ای است پرمعنی: مظهر اراده و نیروی مردم که فرمانروایی نو را به قدرت می‌رساند.» ۱۹
اشارة فردوسی به بی‌بها بودن این چرم آهنگران، خود اشارة معنی‌داری است در مقابل تمام شکوه و ثروت و قدرت جبهة مقابل:
بدان بی‌بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست۲۰
۵) کندرو:
وی وکیل ضحاک بود وقتی ضحاک برای خون‌ریزی و آب‌تنی کردن در آب‌زنی از خون به منظور دفع نحوست به هند رفته بود این وکیل به کاخ آمد، فریدون را بر تخت ضحاک دید:
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سروی بلند از برش گرد ماه
ز یک دست سرو سهی شهرناز
ز دست دگر ماه‌روی ارنـواز۲۱
همه شهر یک‌سـر پــر از لشـکرش
کمربستگان صف‌زده بر درش
نه آسیمه گشت‌ و نه پـرسید راز
نیایش‌کنان رفت و بردش نماز
بر او آفرین کرد کای شهریار
همیشه بزی تا بود روزگار
خجسته نشست تو با فرهی
که هستی سزاوار شاهنشهی
جهان هفت کشور تو را بنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد
فریدون بفرمود تا رفت پیش
بگفت آشکارا همه راز خویش۲۲
اما:
چو شد بامداد آن روان کندرو
برون آمد از پیش سالار نو
نشست از بر بارة راه‌جوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی
بیامد چو پیش سپهبد رسید
مر او را بگفت آنچه دید و شنید۲۳
ضحاک به او گفت آنها که دیده‌ای حتماً مهمان بوده‌اند و مهمان عزیز است.
کندرو گفت:
گر این نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم
به یک دست گیرد رخ شهرناز
به دیگر عقیق لب ارنواز
شب تیره‌گون خود بتر زین کند
به زیر سر از مشک بالین کند۲۴
این وکیل که در نقلهای شفاهی داستان ضحاک معمولاً از یاد می‌رود مظهر تزویر و نفاق کسانی است که ناگزیر در هر دستگاهی رخنه می‌کنند ولو دستگاه حاکمی عادل و مردمی مثل فریدون باشد و سعی در تخریب پایه‌های حکومت او با تحریک حاکم شکست‌خورده دارند. اتفاقاً با همین تزویر هم، ضحاک را غیرتی کرده به کاخ ‌می‌کشاند و موجبات گرفتاری‌اش فراهم می‌شود.
۶) محضر:
از جمله عناصر داستان ضحاک استشهادنامه‌ای است که وی پس از احساس خطر از سوی دشمن قطعی خود فراهم کرده، به امضای اجباری سران کشوری و لشگری می‌رساند:
وی می‌گوید:
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد بداد اندرون کاستی
ز بیم سپهبد همه مهتران
بدان کار گشتند هم‌داستان
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر۲۵
این استشهادنامه علاوه بر اینکه در پیرنگ داستان نقشی کلیدی ایفا می‌کند چرا که بهانة خروشیدن کاوه علیه ضحاک می‌شود نقشی نمادین نیز دارد. در اغلب حکومتهایی که سلطه بر مردم زیر لوای دین و انسانیت شکل می‌گیرد حاکم نیاز دارد که ـ ولو زبانی ـ از دیگران اقرار بگیرد که حکومت عادلانه‌ای دارد استشهادنامة ضحاک از این دست بود اما:
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای‌مردان دیو
بریده دل از ترس کیهان‌خدیو
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای۲۶
نگاه نمادین به عناصر این داستان زیبایی، عمومیت و انطباق آن را با قیامهای تمام دوران تاریخ توجیه می‌کند. عناصر دیگری نیز در این داستان هست که هرکدام در انقلابهای بزرگ دنیا به نوعی متجلّی می‌شود به عنوان مثال ضحاک که دربه‌در به دنبال راه چاره می‌گردد متوجه می‌شود برای تغییر سرنوشت محتومی که در پی اوست باید چندان خون بریزد که بتواند در آن خون تن بشوید:
همی خون دام و دد و مرد و زن
بگیرد کند در یکی آبزن
اگر کو سرو تن بشوید به خون
شود گفت اخترشناسان نگون۲۷
جالب اینکه در این مرحله دیگر تخریب اندیشه‌های جوانان به نفع خود (خوراندن مغز آنها به ماران) کار ساز نیست. مرحله‌ای است که بی توجه به نوع و جنسیت، فقط باید خون ریخت: (دام و دد و مرد و زن) در هر انقلابی آخرین حربه‌های حکومت عاجز، خون‌ریزی بی‌حد و مرز است.
مورد دیگر پدرکشتگی و پسرکشتگی است که هم فریدون با ضحاک دارد، هم کاوه. در این قیام، انگیزه‌ای قوی برای شروع لازم است که هست: هم مغز سر آبتین (پدر فریدون) خورشت ماران ضحاک شده هم مغز هفده پسر از پسران کاوه و این خود، دو مرد کینه‌ور می‌پرورد که جز به مرگ ضحاک نمی‌اندیشند.
و آخر نکته، اجباری است که سران مملکتی در تأیید استشهادنامه دارند:
ز بیم سپهبد همه مهتران
بدان کار گشتند هم‌داستان
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر۲۸
اتفاقی که در اطراف اکثر حاکمان ریاکار و فریبنده می‌افتد هم اصل استشهادنامه (چنانکه گفتیم) شکلی نمادین دارد هم امضای اجباری آن.
فردوسی در پایان داستان به طرزی غیر مستقیم می‌گوید این داستان را فقط از آن جهت نگفته‌ام تا قصه‌ای نقلتان کرده باشم بلکه داستانی آورده‌ام که می‌تواند در هر زمان تکرار شود گویا خود نیز به نمادین بودنش اشعار کامل دارد:
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار…
… فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی…
چنینیم یکسر که و مه همه
تو خواهی شبان باش و خواهی رمه۲۹
حسن دلبری
پی‌نوشت:
۱. بلعمی، ابوعلی محمد، تاریخ بلعمی (تکمله و ترجمة تاریخ طبری)، تصحیح محمد تقی بهار، به کوشش محمد پروین گنابادی، تهران، وزارت فرهنگ، ۱۳۴۸ ش، ص۱۴۱.
۲. یاحقی، دکتر محمد جعفر، فرهنگ اساطیری و اشارات داستانی، ادبیات فارسی، تهران، سروش و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ دوم، ۱۳۷۵، ص۶.
۳. همان، ص ۳۸۱.
۴. همان.
۵. همان.
۶. همان.
۷. همان.
۸. همان.
۹. سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم، تصحیح، مدرس رضوی، تهران، انتشارات کتابخانة سنایی، چاپ سوم، ۱۳۶۴، ص ۱۸۲.
۱۰. یوسفی، دکتر غلامحسین، چشمة روشن، تهران، انتشارات علمی، چاپ پنجم، ۱۳۷۳، ص ۳۱.
۱۱. ر.ک: ریاحی، محمد امین، سرچشمه‌های فردوسی‌شناسی، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ج اول، ۱۳۷۲، ص ۷ و ص ۹۳.
۱۲. فردوسی، شاهنامه، به تصحیح ژول مول، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی، ج سوم، ۱۳۶۳، ج ۱، ص ۳۵.
۱۳. همان، ص ۴۴.
۱۴. تاریخ بلعمی، ص ۱۴۲.
۱۵. همان.
۱۶. شاهنامه فردوسی، ص ۴.
۱۷. فرهنگ اساطیری، ص ۱۹۲.
۱۸. چشمه روشن، ص ۸.
۱۹. همان، ص ۴۲.
۲۰. شاهنامة فردوسی، ص ۴۶.
۲۱. شهرناز و ارنواز دختران جمشید بودند که آنها را:
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافن سپردندشان ( شاهنامه، ص ۳۵)
۲۲. شاهنامه فردوسی، ص ۵۲.
۲۳. همان، صص ۵۲ و ۵۳.
۲۴. همان، ص ۵۳.
۲۵. همان، صص ۴۳ و ۴۴.
۲۶. همان.
۲۷. همان، ص ۵۱.
۲۸. همان، ص ۴۴.
۲۹. همان، ص ۵۷.
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید