سه شنبه, ۲۸ فروردین, ۱۴۰۳ / 16 April, 2024
مجله ویستا


«شوهران نمرده‌اند، نیمه‌جان‌اند»


«شوهران نمرده‌اند، نیمه‌جان‌اند»
جک کیمبل می‌خواهد برای ادامه‌ی تحصیل به انگلستان برود. دوست‌اش کیت که برای وداع با او به فرودگاه آمده از او می‌خواهد تا اگر می‌شود، نرود و با هم یک زنده‌گی جدید و مشترک را آغاز کنند، اما جک با وجود هم‌دردی با او، به کیت می‌گوید که باید برود و می‌رود.
سیزده سال بعد، او مدیر موفق یکی از شرکت‌های بزرگ و معتبر است که همه‌ی تفریحات‌اش را دارد و هم امکان رشد و پیش‌رفت در کار و زنده‌گی‌اش را. زنده‌گی و کار و همه چیز بر وفق مراد است. روز کریسمس است و تک‌تک سلول‌های او آواز کریسمس می‌خوانند.
در فروش‌گاه سیاه‌پوستی که انسانی بی‌قید به نظر می‌رسد، چکی را دارد که صندوق‌دار آن را فاقد اعتبار می‌داند، در حالی که سیاه‌پوست ‌مصر است که چک اعتبار دارد و وقتی می‌بیند خریدار زبان آدم سرش نمی‌شود، زبان اسلحه را تنها به او نشان می‌دهد، اما ماشه‌اش را نمی‌چکاند. مستر کیمبل دخالت می‌کند و می‌گوید حاضر است چک را خودش بپذیرد.
ولی موقع رفتن، نصیحتی به سیاه‌پوست می‌کند. سیاه‌پوست مصر است که کیمبل نمی‌تواند خود را جای او بگذارد، ولی کیمبل اصرار دارد که با کاری صادقانه و با پشت‌کار می‌تواند پیشرفت کند. هر کسی به چیزی نیاز دارد و این چیزی‌ست که آن سیاه‌پوست در زنده‌گی‌اش کم دارد. پسر سیاه‌پوست از وی می‌پرسد که او به چه چیزی در زنده‌گی‌اش نیاز دارد و مستر کیمبل پاسخ می‌دهد: "من دارم، هر چه را که نیاز داشته باشم!‌" او متوجه نیست که شخصی‌ست که «دارد» آن‌چه را نیاز دارد و نمی‌تواند جای کسی باشد که ندارد آن چه را نیازمند است! سیاه‌پوست خاطرنشان می‌سازد: "پس کیمبل یادت باشه، تو اینو خودت خواستی. کریسمس مبارک!" کیمبل آن موقع منظور او را درست درک نمی‌کند.
مستر کیمبل به منزل می‌رود، روی تخت دراز می‌کشد، چشم‌هایش را روی هم می‌گذارد و پس از مدتی باز می‌کند. زنی سرش را روی سینه‌ی او گذاشته و خوابیده است! او کجاست؟ دختر بچه‌یی که کودک خردسالی را بغل کرده با آواز کریسمس وارد اتاق شده و همه را بیدار می‌کند!
جک بهت زده بر می‌خیزد. این‌جا کجاست! این‌ها کیستند! این‌جا احتمالی دیگر از زنده‌گی اوست که به سراغ‌اش آمده است. دختر کوچولو به جک فریاد می‌زند: "بیدار شو، بلند شو!" او باید از خفتن در زنده‌گی گذشته‌اش بگذرد و در احتمالی دیگر از زنده‌گی کنونی‌اش برخیزد! جک تنها کیت را که سال‌ها پیش رها کرده بود می‌شناسد، ولی بقیه برای‌اش ناآشنا هستند.
سراغ ماشین‌اش را می‌گیرد، ولی به او می‌گویند که ماشینی نداشته است. به محل کار می‌رود. او نگه‌بانان و کارکنان را به اسم می‌شناسد، اما دیگران به هیچ وجه او را نمی‌شناسند. این ‌شوک به گونه‌یی است که جک تصور می‌کند شاید آنان شوخی‌شان گرفته است، اما واقعیت داشت! آن سیاه‌پوست را می‌بیند، آن کابوس سیاه را. او را می‌بیند که سوار ماشین‌اش شده است، جلو وی را می‌گیرد و به او می‌گوید که ماشین‌اش را دزدیده است، اما سیاه‌پوست به جک جواب می‌دهد که آن متعلق به اوست و از وی می‌خواهد سوار اتومبیل شود. جک از او می‌پرسد این اتفاقات عجیب چیست که برای‌اش پیش آمده و سیاه‌پوست به او خاطرنشان می‌کند که این چیزی بود که خود جک خواسته است، زمانی که می‌گفت من دارم هر چه را که می‌خواهم! پس حالا ندارد و باید با همان کار صمیمانه و پشت‌کاری که مدعی‌اش بود، کسب‌شان کند!
تا کنون چنین تجربه‌یی داشته‌اید؟ من موارد مشابهی را به کرات در زنده‌گی‌ام دیده‌ام. بارها و بارها در ظرف مدت کوتاهی، زنده‌گی‌ام از این رو به آن رو شده است. آن شوک‌ها آن قدر ناگهانی بوده‌اند که بهت آن در حافظه‌ام به جای مانده و به دفعات با خود می‌اندیشیدم، نکند جدا در خواب‌ام، نمی‌شود این همه فراز و فرود ناگهانی را در چنین زمان کوتاهی باور کرد.
حتما مرا از خواب بیدار خواهند کرد. پیش آمده که برخاستم و دیدم خوش‌بختانه در رؤیا سیر می‌کردم و شده است که با تمامی وجود باور کردم که واقعیت است و من باید به هر طریقی شده با زیر و رو کردن‌های پیشین توفان زنده‌گی‌ام (که گاه عامل‌اش خودم و تصمیمات‌ام بوده) کنار بیایم. این انقطاع بین واقعیت گاه در طول مکان به وقوع پیوسته گاه در بعد زمان و بعضی اوقات در تناقضات بین بازگشت به تجربه‌یی که آن را به سان ‌خاطره‌ای نوستالژیک تعبیر می‌کردم و آن‌گاه واقعیت پیشین‌ام به رؤیایی نوستالژیک تغییر موضع می‌داد.
کیمبل با چنین شوکی در چند بعد مواجه می‌شود. او نقش شخصی را بازی می‌کند که در دیگر احتمالات زنده‌گی‌اش ممکن بود تجربه کند. اتفاقاتی که او با همان شخصیت و خصایص از سر می‌گذراند و آن‌گاه باید دید تأویل خودش و دیگران از او چه‌گونه است.
او در احتمال پیشین، مدیری زبردست بود، و از این رو در سر کار شخصی توانا و موفق ارزیابی می‌شد، ولی در منزل از انجام پیش پاافتاده‌ترین کارها قاصر است، کارهایی که انی (کسی که باید دختر خردسال‌اش باشد) به او یاد می‌دهد. در شرکت‌های بزرگ قاطعانه حق خویش را گرفتن، نقطه‌ی قوت است و در منزل نقطه‌ی ضعف، هنگامی که زنگی را که آن سیاه‌پوست به او داده بود، فرزند جک از وی می‌گیرد، جک از کیت می‌خواهد تا به انی بگوید که آن مال اوست و باید آن را پس بدهد! این رفتار او بسیار کودکانه و خنده‌آور است! یا زمانی که کیک مورد علاقه‌اش را می‌خواهد و اصرار دارد تا کیت کیک را به او بدهد! جک به نوعی بنا بر درخواست خودش در موقعیتی دیگر در فیلم قرار گرفته است. آن را بنا به تأویلی دیگر می‌توان این گونه استنباط کرد، که جک بر حسب درخواست خودش در فیلم، موقعیت و میزانسن دیگری در اختیارش قرار گرفته تا در آن شرایط نشان دهد که همان آدم موفق هست یا خیر!
جک نشانی منزل‌اش را از کسی می‌پرسد که او را نمی‌شناسد، اما با تعجب می‌بیند که او جک را می‌شناسد! او فکر می‌کند که جک دارد با او شوخی می‌کند و به هم‌سرش می‌گوید که جک پیدا شده است. پس از سردرگمی‌های بسیار جک به خانه باز می‌گردد.
کیت تلفنی صحبت می‌کند، به محض دیدن‌اش به کسی که پشت تلفن است می‌گوید، گوشی و اول جک را بغل کرده و می‌بوسد، سپس به تلفن می‌گوید که او پیدا شده و مسأله حل است. آن‌گاه از جک می‌پرسد که کجا بوده است و وقتی می‌بیند جک نه تنها دلیلی برای این ‌کارش ندارد، بل‌که گیجی او از منظر کیت، بهانه‌تراشی و رفتاری حماقت‌آمیزتر از غیبت ناگهانی‌اش جلوه می‌کند. کیت به جک اشاره می‌کند که همه چیز را از دست داده.
منظور کیت این است که صبح کریسمس و کارهای مهمی را که داشتند، از دست داده است‌، ولی این برای ‌جک به این معنی‌ست که او زنده‌گی گذشته و تمامی موفقیت‌های گذشته‌اش را از دست داده است!
انی کوچولو می‌آید و با تعجب به او زل می‌زند و فرار می‌کند. او اولین کسی‌ست که دریافته جک پدرش نیست. چرا که نگاه‌های مهربانانه‌ی یک پدر با نگاه‌های بی‌تفاوت یک مرد فرق دارد و او با وجود سن کم، آن را درک و احساس می‌کند.
جک وقتی می‌خواهد کهنه‌ی بچه را عوض کند، نمی‌داند که چه‌طور این کار را انجام دهد. انی دیگر مطمئن می‌شود که او پدرشان نیست و از او می‌پرسد: "تو پدرمان نیستی، نه؟" جک می‌گوید: "نه!" او می‌پرسد: "پدر واقعی‌مان کجاست؟" و جک می‌گوید: "نمی‌دانم." و وقتی می‌بیند که چهره‌ی بچه به سوی گریه در حال تغییر است، اضافه می‌کند: "ولی تو را دوست دارد و به زودی دو باره بر می‌گردد." انی آرام آرام و ترسان ترسان به او نزدیک می‌شود، صندلی می‌گذارد و بالای آن می‌رود تا نقاطی از صورت وی را نگاه کند و می‌خواهد ببیند که ‌هم‌چون آدم فضایی‌های فیلم‌های علمی ـ تخیلی علامتی در صورت‌اش ندارد. جک به او می‌گوید نباید نگران باشد. او می‌پرسد: "تو بچه‌ها رو دوست داری. قول می‌دی که بدن ما رو باز نکنی و چیزای بد توی اون کار نذاری؟" (بر حسب آن‌چه در فیلم‌های تخیلی و فضایی ‌دیده.) جک قول می‌دهد. انی لب‌خندی می‌زند و می‌گوید: "به زمین خوش اومدی‌!"
اما نکته‌ی تعجب‌برانگیز آن‌جاست که کیت، هم‌سر جک، از نگاه‌اش متوجه نمی‌شود که او آن آدم سابق نیست! این می‌تواند یکی از نواقص فیلم باشد، زیرا زنان معمولا متوجه کوچک‌ترین تغییری در هم‌سرشان می‌شوند! یا شاید آن بنا به تأویلی بتواند یکی از نکته‌سنجی‌های فیلم باشد که کیت به این دلیل تغییر نگاه جک را درک نکرد که بسیاری از مردان (که جک نیز یکی از آن‌هاست) همواره با همان نگاهی به هم‌سرشان می‌نگرند که به هر زن دیگری می‌نگرند! البته از نگاه جک وقتی که کیت را برهنه می‌بیند، چنین ‌استنباطی که نمی‌شود هیچ، بر عکس، نوعی شرم را می‌توان به وضوح یافت (که کیت نیز در آن صحنه، کمی از این حالت او جا می‌خورد).
جک عکسی را می‌بیند که در آن به هم‌راه هم‌سرش می‌خندد. خطاب به خودشان می‌گوید: "به چی لب‌خند می‌زنید؟" به راستی او هیچ یک از چیزهای کنونی را مطلوب نمی‌بیند تا کسی برای‌اش لب‌خند رضایت بزند. سپس توجه‌اش به سال ۱۹۸۸ جلب می‌شود. او تعجب می‌کند و اشاره می‌کند که در آن تاریخ در لندن بوده است، نه در آن‌جا!
جک بسیاری از وقایع گذشته‌اش را به یاد نمی‌آورد. مواردی چون حمله‌ی قلبی هم‌سرش، مکانی که سابقا در آن‌جا زنده‌گی می‌کردند و ... جمله‌گی آن قدر مهم‌اند که کسی نمی‌تواند باور کند، جک آن‌ها را به یاد نیاورد و فکر می‌کنند او مشغول شوخی‌ست. این بی‌اطلاعی ‌جک از وقایع زنده‌گی گذشته‌اش به نوعی کنایه به اخلاقی از مردان نیز می‌زند که بسیاری از نقاط عطف زنده‌گی‌شان که در خاطر هم‌سرشان حک شده است، چندان جایی در حافظه‌ی آنان ندارد و معمولا به همین سبب مورد اعتراض هم‌سران‌شان قرار می‌گیرند.
کار در منزل خالی از هر گونه افتخاری‌ست. کاری اساسی که عموما بی‌اهمیت و بی‌ارزش شمرده می‌شود. او از این پس کارش این است که بچه‌ها را بردارد و به مهد کودک و مدرسه ببرد و برگرداند و بعد از ظهرها سگ‌ها را به گردش ببرد. اتفاقاتی نیز که هنگام عوض کردن کهنه‌ی نوزاد برای ‌جک می‌افتد، می‌خواهند تأکیدی بر دنیای واقعی‌ای بگذارند که جک باید آن‌ها را بپذیرد.
او کت و شلواری می‌پوشد که از وی شخصی جدید می‌سازد. قیمت‌اش خیلی بالاست، اما او احساس می‌کند در آن انسانی دیگر است. کیت ‌می‌گوید که خیلی به او می‌آید و بسیار گران است. جک اعتراض می‌کند: "چه‌طور می‌تونی منو وادار کنی که رؤیاهامو واگذار کنم؟" هم‌سرش به او اذعان می کند: "شاید تو آن آدم سابق نباشی، شخصی که من با او ازدواج کردم! کسی که با یه کت و شلوار احساس نمی‌کرد که شخصی متفاوت شده." البته این نوع گله را معمولا خانم‌ها می‌کنند. روح این گلایه زنانه است، زیرا مردان برای برآورده شدن آرزوهایشان منتظر هم‌سرشان نمی‌ایستند و زنان‌اند که به تناوب چنین اعتراضاتی را نسبت به شوهران‌شان دارند.
نامعادله‌ی آن ضدمنطق این است‌: من خوش‌بخت نیستم، پس همه‌اش تقصیر توست. نامنطق آن این است که همواره در روابط زناشویی، یک علامت محق‌تر به سوی خود می‌کشد. البته اول منطق‌اش را پی نمی‌ریزد، اول علامت بزرگ‌تر (<) را به سوی خود می‌کشد، بعد به دنبال منطق نامعادله‌ای برای توجیه‌اش می‌گردد!
مردان در طول تاریخ دچار این سوء تفاهم شده‌اند که خداوند «زنان» را برای آن‌ها آفریده است و زنان دچار این سوء برداشت گشته‌اند که خداوند «تمام جهان» را برای آنان خلق کرده است!
باور نخست در کتب مقدس انعکاس یافته، چون مردان آن را نوشته‌اند، اما باور دوم در کتب مقدس نیامده، بل‌که در زنده‌گی هر روزه‌ی زناشویی (به خصوص بانوان جوان) انعکاس پیدا می‌کند، که زنان سهم بزرگی در به وجود آوردن آن داشته و دارند.
جک خلاصه تصمیم می‌گیرد از این سردرگمی خارج شود. او می‌فهمد که باید از اول و آن پایین شروع کند. در ابتدا کارها را خراب می‌کند، اما کم‌کم یاد می‌گیرد.
هم‌سر جک، روز تولدش برای او آن کت و شلوار گران قیمت را می‌خرد تا نشان دهد که حتا نسبت به کوچک‌ترین رؤیاهای جک نیز بی‌تفاوت نیست.
جک با رجوع به شرکتی که در احتمالی دیگر از زنده‌گی‌اش در آن کار می‌کرده، می‌کوشد راه ترقی‌اش را باز پیدا کند و با ارائه‌ی قابلیت‌ها و انگیزه‌هایش به مدیران شرکت، نظر آنان را جلب کرده و امکان زنده‌گی در یک منزل اشرافی را می‌یابد. سپس کیت را به آن‌جا می‌آورد تا نظر وی را در یابد، اما هم‌سرش وقتی می‌فهمد که تصمیم جک این است که در آن‌جا زنده‌گی کنند، اول از همه از کارش سخن می‌گوید. او نگران ‌کار «خود» در صورت جابه‌جایی به آن‌جاست.
بزرگ‌ترین نقطه‌ی ضعف این سکانس در آن است که این آقایان هستند که به کارشان بیش از مردان اهمیت می‌دهند و خانم‌ها بیش از مردان به وضعیت منزل‌شان. بی‌توجهی کیت و علاقه‌ی وافر جک به منزل باشکوهی که او در صورت کار در شرکتی معتبر به دست می‌آورد، یکی دیگر از اشتباهات فاحش در برداشتی واقع‌بینانه از زنده‌گی زناشویی‌ست، اما بزرگ‌ترین نقص «مرد خانواده» آن است که کوتاه آمدن زن و شوهر را در موارد اختلاف نشان می‌دهد.
کنار کشیدن کیت در لحظه‌ی پایانی نیز دقیقا نقطه‌ی مقابل واقعیت است. در روابط خانواده‌گی این مردان‌اند که در نهایت کوتاه می‌آیند. «مرد خانواده» آن‌ها را معکوس می‌سازد (البته این بخش ناخواسته معکوس‌‌سازی زنان در محق پنداشتن همواره‌ی خویش نسبت به شوهران‌شان را بازآفرینی می‌کند. شاید چنین معکوس‌سازی‌هایی که در پاره‌یی از موارد تعمدی نیز به نظر می‌رسد، از نظر تبلیغاتی تأثیر مثبتی برای پیامی ‌که تولیدکننده‌گان فیلم مدنظر قرار داده‌اند، داشته باشند!)
جک یواش یواش به مرد خانواده بدل می‌شود و هویت‌اش را کسب کرده از آن لذت می‌برد. یک روز صبح هم‌سرش بیدار شده می‌بیند که او در رخت‌خواب نیست و در حیاط با دخترشان برف‌بازی می‌کند. دخترش به جک، اکنون دیگر پدرش، می‌گوید: "تو برگشتی!" چرا که اینک رفتار او پدرانه است و او به خوبی آن را حس می‌کند.
جک شیر نوزاد را آماده می‌کند، هم‌چون مردان تازه متأهل‌شده هم‌سرش را به ضیافت شام آن‌چنانی دعوت کرده با او می‌رقصد. جک حتا موسیقی ناموزونی را که دخترش با ویولون می‌زند، با اشتیاق گوش داده حظ می‌برد. او دیگر اینک از نفس هویت‌اش در خانواده نه تنها احساس خجالت نمی‌کند، بل‌که از آن لذت می‌برد.
آن رؤیای سیاه باز پیدایش می‌شود. جایی که سیاه‌پوست را در فروش‌گاه نشان می‌دهد، او این بار نقش صندوق‌دار را بازی می‌کند تا به ‌ثبوت برساند، خود سیاه‌پوست نیز در جای‌گاه انسان‌های مختلف، حتا آنانی که با وی درگیر بوده‌اند، قرار گرفته تا بر حسب آنان با وقایع و مشکلات زنده‌گی روبه‌رو شود. از این رو در نقش صندوق‌دار یاد می‌گیرد که جلو مشتری نباید شلوغ کند، ولی او هنوز بسیاری از رفتارهای ناشایست‌اش را کنار نگذاشته است (دروغ می‌گوید، کلک می‌زند و ...).
اما جک پیامی دیگر نیز برای سیاه‌پوست دارد، ولی مهم‌تر از آن، پیامی برای اشخاص صددرصد ناراضی و معترض به همه چیز. او ثابت می‌کند در شرایطی که او از آن برخوردار بود (نه جامعه یا شرایطی بدتر از او، چون آن را باید شخصی دیگر در شرایط دیگر ثابت کند) می‌توان از پایین شروع کرد و با کاری صادقانه، با پشت‌کار، و مهم‌تر از همه با خواهش دل، موفق بود.
جک می‌خوابد و وقتی بیدار می‌شود، در احتمالی دیگر از زنده‌گی‌اش چشم باز می‌کند. در زنده‌گی نیمه‌کاره‌ی گذشته‌اش. او دو باره یک ‌مدیر موفق و مجرد است و آن روز همان روز کریسمس رهاشده‌ی اوست. به تأویلی دیگر، او در فیلم، در نقش جک پدر خانواده ایفای نقش کرده و اکنون باید بقیه‌ی ماجرای فیلم را در نقش مدیری مجرد، مستر کیمبل، تمام کند. اما جک دیگر این نقش را نمی‌پسندد، چه در نقشی که فیلمنامه‌نویس و کارگردان به او می‌دهند چه در نقشی که به عنوان یک انسان برای آینده‌ی زنده‌گی‌اش برمی‌گزیند.
پس او به دنبال هم‌سر و زنده‌گی گذشته‌اش می‌گردد. پیغامی را که کیت برای‌اش گذاشته بود، پیدا کرده به آن نشانی رجوع می‌کند. کیت در حال اسباب‌کشی و سفر به پاریس برای اهداف زنده‌گی‌اش است. این بار جک در آخرین دقایق از وی می‌خواهد بماند و او بر خلاف جک می‌پذیرد و طرح زنده‌گی آینده‌شان را با هم می‌ریزند. کاری که مرد خانواده مدعی‌ست، زنان همواره انجام می‌دهند.
جک از رؤیاهایش می‌گوید، اما این نیز دلیلی دیگر بر آن است که «مرد خانواده» به خوبی به روان مردان دست نیافته است. مردان کاری را که ‌زنده‌گی برایشان پیش کشد، انجام داده در بسیاری از موارد تصور می‌کنند تنها ادای وظیفه می‌کنند، و این زنان‌اند که رؤیاهایشان را در زنده‌گی تفسیر و تعبیر می‌کنند.
اما خودمان‌ایم، دنیای علم از منظر واقع‌بینانه چه اقبالی آورد که تاریخ را زنان ننوشتند! وقتی وقایع هر روزه‌ی زنده‌گی زنان و مردان را که جلوی دیده‌گان ماست تا این حد معکوس تأویل می‌کنند، آن‌گاه تاریخ را نیز باید به سان قصه‌یی می‌نگاشتند.
کاوه احمدی علی‌آبادی
دارای گواهی دکترای فلسفه و مطالعات ادیان از دانش‌گاه راچ ویل تگزاس در آمریکا
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید