پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


نامه برای پروین


نامه برای پروین
زن کیف خریدش را زمین گذاشت و سمت راست مرد ایستاد. مرد با روان نویس سیاه بر روی کاغذ سفید می نوشت و آرام آرام با خودش می خواند «و خدا شاهد است که.....» مردی میانسال سمت چپ مردِ کاتب ایستاده بود و زنی جوان همراهش بود. صورت زن در قاب چادر گلدار سرخ و کبود می نمود و گاه به گاه یک دستش را از زیر چادر بیرون می آورد، جلوی دهان می گرفت و هو می کرد. هوا سرد بود. مرد میانسال دست ها را در جیب نیم تنه فرو کرده بود و کاتب یک خط در میان روان نویس را زمین می گذاشت، دو دست را می برد زیر میز، روی حرارت علاءالدین کوچکی که میان پا گرفته بود و چه بوی بدی می داد! بوی فتیله سوخته و نفت! مرد میانسال می گفت
ـ اینم بنویس که اگه ترک کنه و بره دنبال کار، ما حاضریم .........
کاتب سرش را گرداند، رو به پاهای زن و سرفه کرد. زن خودش را کنار کشید و کیف را با نوک پا سُر داد بیخ دیوار. برگ های سبز اسفناج از کیف بیرون بود و از توی پلاستیک نان بخار بیرون می زد.
نزدیک پیاده رو تاکسی ایستاد و در عقب به ضرب باز شد. یک پلیس و دو مرد از تاکسی بیرون زدند، از روی جوی پُر برف شلنگ انداز رد شدند و راننده تاکسی داد زد
ـ پس چرا درو نبستید؟!
پلیس میان دو مرد ایستاد، راننده گشت عقب، در ماشین را به غیظ بست و رفت و کاتب همان جور که می نوشت پوزخند زد
ـ گمونم کرایه شم ندادن.
زن کنار کشید، چسبید به میز تحریر کاتب، اخم کرد و رویش را از مردها و پلیس برگرداند. مرد میانسال گفت:
ـ یه جوری بنویس که به حرفمون گوش کنن
کاتب سر تکان داد
ـ اونش دیگه با ما نیس.
ـ پس با کیه؟
ـ با رییس دادگاه با قاضی.
مرد گردنش را کج گرفت
ـ حالا شما هرچی اَدَسِت میا برای ما انجام بده، اینم جای دخترته.
ـ جای خواهرمه، به روی چشم. یه جوری می نویسم که اَیادشون نره.
مرد جواب داد
ـ جانب ابوالفضل.
و نگاه به زن جوان کرد. گل های ریز زرد و سفید بر متن سیاه چادر می لرزید و نگاه زن جوان دوخته شده بود به زمین، انگار که خواب باشد! مرد آهسته پرسید
ـ کوکب!
زن پلک هایش را بالا گرفت
ـ ها؟
ـ خوبی؟
پلک های زن فرو افتاد و با نوک کفش تکه یخ چرکینی را پرت کرد زیر میز
ـ آره.
کاتب از مرد پرسید
ـ سواد داری؟
ـ آره پنج کلاس.
ـ بیا اینجا را امضا کن.
مرد دولا شد و روان نویس را دست گرفت، امضا زد و گفت
ـ الهی به امید تو.
کاتب به زن اشاره کرد
ـ بیا خواهرم شمام امضا کن.
مرد روان نویس را روی میز گذاشت
ـ سه کلاس بیشتر سواد نداره [رو به زن گفت] انگشت بزن.
زن پای ورقه را انگشت زد و کاتب نامه را تا زد، توی پاکت گذاشت، داد دست مرد
ـ ایشاالله که دُرُ س میشه
مرد گفت
ـ جانب ابوالفضل.
و راه افتاد سمت در دادگستری و زن به دنبالش. از پله ای بالا رفت، داخل راهروی خاکستری شلوغی شد و با شنیدن صدای مردی که ضجه می زد، «بیچارم کردید.» سکندری خورد و گل های زرد و سفید چادر پژمردند، فرو ریختند و چادر تیره شد، یک دست، بی هیچ گل و بی هیچ خال و هیچ نقش و نگار. کاتب از زن پرسید
ـ خواهر، شما کاری داری، نامه، عریضه؟
زن تکان خورد
ـ ها،بله.
آمد جلو چسبید به میز کاتب و چادرش را جلو کشید
ـ یه نامه می خوام، با خط خوش، قشنگ.
کاتب سر تکان داد و دولا شد، چهارپایه ای پلاستیکی از آن طرف میز برداشت و گذاشت سمت راست، چسبیده به صندلی خودش و گفت
ـ بفرما بشین.
و دو کف دست را به هم مالید
ـ خط خوشـ...ش!
زن نشست و کاتب پوشه ی زیر دستی اش را باز کرد، صفحه ای را به زن نشان داد
ـ خط ما اینه، ظاهر و باطن. ببین می پسندی؟
زن سرکشید روی میز به کاغذ نگاه کرد و سری تکان داد. کاتب پوشه را بست.
ـ پسندیدی؟
ـ آره اُجرتش چقدر میشه؟
ـ بسته به اینکه چند خط باشه و برای کجا بخوای، [رو کرد به زن] ما از یک خط تا صد خطم که بخوای می نویسیم، منتها خُب، قیمتش بالا میره. حالا شما برای کجا میخوای، چه کاری؟
و دست ها را هو کرد و خیره شد به زن، زن چادر را به خود پیچاند، مِن مِن کرد.
ـ برای، راستش،
ـ حرف بزن مادر من! اینجا همه جور و همه رقمشو دیدیم. خاطرت جمع، دهنمون سفت و قرصه، [با کف دست به روی دهانش زد] اَ، خاطرت جمع باشه، برای کجا می خوای؟
ـ برای دخترمه، طلاق گرفته.
ـ پس برای مهریه و حق و حقوقشه، ها؟
ـ نه، کدوم مهر، کدوم حق و حقوق!
زن جوانی بچه بغل از پهنای خیابان گذشت، از روی جوی رد شد و جلوی در دادگستری بچه را زمین گذاشت. نگاه کاتب گشت سمت زن جوان ـ منتظر و یک در میان و بلند گفت
ـ عریضه، نامه؟
بچه پاهای زن را چسبید، بغض کرد و زن مقنعه اش را میزان کرد، دسته ی کیف را روی شانه انداخت، و بچه را بغل زد، لُپش را بوسید و رفت تو. کاتب سری تکان داد، سُرفه ای کرد و گفت
ـ عجب! پس همه را حلال کرده آره؟
ـ بچه م چاره نداشت.
کاتب تکیه داد به صندلی
ـ آدم نااهل! خُب پس، [رو کرد به زن] بالاخره جریانش چه جوریه؟
ـ من میگم شما بنویس. حقیقتش نامه ی دادگاهی و این جور حرفا نیس.
کاتب سرش را جلو کشید رو به زن
ـ پس چه جور نامه ایه؟!
زن لب زیرینش را گزید
ـ می خوام شما یه نامه بنویسی مثلاً از طرف شوهر دخترم، کاتب پرید میان حرفش
ـ که طلاقش داده؟!
ـ آره، حالا می خوام بنویسی که معذرت می خوای، اشتباه کردی.
ـ دامادت پشیمون شده؟
ـ نه آقا...، صاف صادقی؟! هَف سال پیش از اونور دنیا بلند شد آمد اینجا که می خوام زن بگیریم و با خودم ببرم. غریبه ام بودها! چندتا خونه ام رفته بود، آخر سر نصیب دختر ما شد، می برمت درس می خونی، وضعم خوبه، از ئی حرفا. چه میدونم، به هر جهت که سر گرفت، آقا دو سه ماهی موند و رفت کار دخترمو دُرُس کنه، [سرش را جلو برد] رفت که رفت که رفت!
ـ عجـ....ب!
ـ آره دو سال آزگار تلفن زدیم، نامه دادیم، چه دردسرت بدم، آخرش مرد گنده ی درس خونده گفت نه میا و نه زن می خواد، هیچی به هیچی! وکالت داد و دخترم بیوه شد.
ـ قسمت خواهر من، نصیب و قسمت. حالا نامه برای چی؟
صدای زن لرزید
ـ دخترم خوار شد، هی تو خودش سوخت و دم نزد، این رسمشه؟
آدمیزاد این جور میشه؟
کاتب نوچ کرد و زن ادامه داد
ـ پیش قوم و خویش، دوست و دشمن، حالا شما [دست گذاشت روی سینه و نفس بلندی کشید] اینا همه از غصه، از دق. [باز نفس کشید، بلند] شما ئی نامه را بنویس، مثلاً از جانب اون، [جا به جا شد] بنویس، که، قشنگ اولش سلام، علیک، احوالپرسی، بعدش بنویس که از کار خودت پشیمون شدی، اشتباه کردی، بنویس لیاقت تو، نه، شما را نداشتم، یه مشکلاتی برام درست شد.
ـ چه مشکلاتی؟
ـ چه می دونم. بنویس مریض شدم، درد بی درمون گرفتم، یا مثلاً بیکار شدم دیدم بیایی اینجا به پای من می سوزی، نخواستم بدبختت کنم، بنویس ببخشم، حلالم کن! دیگه...،ها، بنویس همراه ئی نامه یه هدیه ناقابلم برات فرستادم.
کاتب حیرت زده به زن نگاه کرد
ـ هدیه چه جوری؟!
ـ جورش کردم [دور و برش رانگاه کرد] یه فامیل دوری داریم آمده سر بزنه و بره، خوب آدمیه، با فهمه. قرار شده این نامه را با یه روسری، خودم خریدم، از همین جا، اون ببره اونجا پست کنه ایران. یه جوری که دخترم نفهمه بش گفتن کار خیره قبول کرد، آدمه.
ـ عجـ....ب!
ـ آره حکایتش این جوریه،‌هفت ساله دخترم تو آتیشه، نه برای خاطر طلاق، طلاق از قدیم اندر قدیم بوده، این جورش بده.
کاتب گفت
ـ هوم ...! عشقشو بکنه و بعدم بره بگه پشیمون شدم.
تن زن مور مور شد نه از سرما، از حرف کاتب بدش آمد، خواست جوابی بدهد و نداد. چه بگوید؟ مگر غیر از این بود ها همسایه شان هم یک چیزی گفته بود،؛ همان سال اول یا نه، دوم چی گفته بود؟ ها، خندیده بود که، «پس این یارو از اونور دنیا آمد و ...رفت» بیخود نبود که دخترش پیر شده بود، چروکیده شده بود، بیخود نبود که از خانه جُنب نمی‌خورد! گفت
ـ از من که مادرشم پیرتر شده، حالا شما این نامه را بنویس!
کاتب پوزخند زد
ـ آخه خواهر من این نامه چه فایده‌ ای داره؟ شما که میگی دخترت طلاقشو گرفته.
زن آب دهانش را قورت داد
ـ دُرُس، طلاقشو گرفته، اما شما که مادر نیستی، می خوام اقلاً یه ذره دل بچه م خنک بشه. هر چی من میگم شما بنویس، اُجرتشم به روی چشم. هر چی بفرماین تقدیم می کنم. آمدم اینجا، [آهنگ صدایش ملتمس شد] اولندش خط و ربط خودم دُرُس نیس، سواد قدیمی دارم، دومند،
می خواسم یه خط غریبه باشه، اصلاً یه نفر غریبه می خوام کسی نفهمه. اونم برای دخترم نامه نداد، هیچ وقت. حالا شما مرحمت کن این نامه رابنویس! ثواب داره . آدم دختردار.......
دنبال حرفش را خورد و چادر را جلو کشید. کاتب سر تکان داد، به نشان رضا،و کشوی میز تحریر را باز کرد و نوشته ای خوش خط به قد یک ورق امتحانی درآورد و به زن نشان داد.
ـ اِنقد باشه خوبه؟
زن نفس بلندی کشید و جلو سُرید
ـ آ...ره اولشو من میگم بقیه شو خودت راس و ریس کن. فقط بی زحمت، با آبی بنویس، با سیاه نباشه!
کاتب گفت
ـ اینم به چشم!
و کشو را بست، کاغذ سفیدی پیش کشید و روان نویس آبی را از جیب کُتش در آورد.
ـ اینم آبی، حالا اسم دختر خانمتو بفرما.
زن به دور و برش نگاه کرد. دید مرد میانسال از دادگستری بیرون آمد و به دنبالش زن جوان. سرش پایین بود و بر سیاهی چادرش، نقش باران بود، بارانی که ریز می بارید، آرام آرام. کاتب برخاست، چتر سیاهی را که به دیوار بالا سرش آویزان بود باز کرد، روی میز گذاشت و غُر زد
ـ چه وقت بارونه؟!
و نشست و روان نویس را دست گرفت، رو به زن گفت
ـ بفرما، اسم دختر خانمت؟
زن صبر کرد تا مرد میانسال و زن جوان رد شدند و سرش را جلو کشید زیر چتر و آهسته گفت
ـ پروین، اسمش پروینه. شما، ببخشید، شمام جای برادرمی،‌بنویس پروین عزیر، یا نه، پروین خانم عزیز.
کاتب دستهایش را هو کرد
ـ می دونم خواهرم، می دونم، خاطرت جمع.
و آهسته و آرام نوشت و خواند
ـ خدمت سرکار علیه پروین خانم عزیز، آن بانوی گرامی که منِ ...
زن بلند گفت
ـ بنویس من رو سیاه.
کاتب زیر چشمی نگاهی به زن کرد و زیر لب غُر زد
ـ شما آرام باش خواهر من! [چتر را جلو کشید] بارونش تند شد. و باز دست ها را هو کرد و نوشت
ـ بد طالع قدر حضورش را ندانستم و این نه به تقصیر که به تقدیر بود.
محبوبه میرقدیری
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی


همچنین مشاهده کنید