چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا


بازگشت گناهان به سرزمین خسران زده


بازگشت گناهان به سرزمین خسران زده
● یک
سامرست موآم- نویسنده ای که بیش از هرچیز به روانی اثر می اندیشید و به توجه عامه خوانندگان به رمان - درباره داستایفسکی می گوید:
«حقیقتش را بخواهید، خانواده داستایفسکی جزو طبقه پشت میزنشین های اداری فقیر بودند. پدرش آدم سختگیری بود. او، خود را نه تنها از تجمل، بلکه از آسایش هم محروم کرده بود تا به این وسیله هفت بچه اش را خوب تربیت کند.»
موآم، البته نویسنده ای نیست که همین طور بی مقدمه سرش را بیندازد پائین و وارد متن شود. آثارش مقدمه ای دارد، مؤخره ای دارد. مقدم بر سطور فوق، او ابتدا به معرفی زاد و بوم فرهنگی - طبقاتی داستایفسکی پرداخته است: «فیودور در ۱۸۲۱ به دنیا آمد. پدرش، که در بیمارستان «سن ماری» مسکو شغل جراحی داشت، از نجبا بود و این چیزی بود که ظاهراً رمان نویس به آن اهمیت می داد. چون وقتی محکوم شد و مقام نجابتش را از او گرفتند - اگر بشود اسمش را مقام گذاشت - پکر شد و وقتی از زندان درآمد، به رفقای متنفذش فشار آورد کاری کنند که این مقام را دوباره به او بدهند. ولی، تشخص و نجابت در روسیه، با چیزی که در کشورهای دیگر اروپایی وجود دارد، تفاوت داشت؛ مثلاً، این مقام را می شد با رسیدن به رتبه اداری کمی، به دست آورد و این طور پیداست که اهمیتش بیشتر از این نبود که شما را از دهقان و پیشه ور سوا کند و اجازه بدهد که خودتان را «آقا» بدانید.»
اما قضیه محاکمه داستایفسکی: «ولی زندگی ادبی او ناگهان خاتمه یافته بود. او به گروهی از جوانان که افکار مساوات طلبانه داشتند پیوسته بود. این افکار، آن روزها در اروپای غربی متداول بود. جوانانی که داستایفسکی به آنها ملحق شده بود، متمایل به پاره ای اقدامات اصلاحی، مخصوصاً متمایل به آزادی رعایا و آزادی بیان بودند. این جوان ها، خیلی بی آزار بودند و جز این کاری نمی کردند که هفته ای یکبار دور هم جمع می شدند و راجع به عقاید خودشان بحث می کردند. ولی پلیس، آنها را تحت نظر داشت و یک روز، توقیف شان کرد و به «قلعه پتر-یل» فرستاد. اعضای گروه، محاکمه و محکوم به تیرباران شدند.
صبح یک روز زمستانی، آنها را به محل اعدام بردند، ولی وقتی سربازها آماده می شدند تا حکم را اجرا کنند، قاصدی رسید و خبرداد که مجازات اعدام به حبس با اعمال شاقه در سیبری، تخفیف پیدا کرده است. داستایفسکی به چهارسال زندان در «اومسک» محکوم شد، بعد از آن می بایستی مثل یک سرباز عادی در ارتش خدمت کند.»
داستایفسکی خود درباره این محاکمه و بلای از سرگذشته، به برادرش میخاییل نوشت: «امروز، ۲۲ دسامبر، همه ما را به میدان سمنوفسکی بردند. آنجا حکم اعدام را برای ما خواندند، صلیب آوردند که ببوسیم، بالای سرمان خنجر شکستند و کفن (پیراهن های سفید) تن مان کردند. بعد، سه نفر ما را به تیرهای اعدام بستند تا حکم را اجرا کنند. من نفر ششم صف بودم؛ ما را به دسته های سه نفری تقسیم کرده بودند و به این ترتیب من جزو دسته دوم بودم و بیش از یک لحظه به پایان زندگی ام نمانده بود. برادرم، به تو و به خانواده تو فکر کردم. در آن لحظه آخر، فقط تو در ذهنم بودی. آن وقت، برای نخستین بار دانستم که چقدر دوستت دارم، برادر عزیز و گرامی من! آنقدر فرصت یافتم که پلسچیف و دوروف را که نزدیک من ایستاده بودند، در آغوش بگیرم و با آنها خداحافظی کنم.
بالاخره، طبل بازگشت زدند؛ آنها را که به تیرک های اعدام بسته بودند سرجایشان برگرداندند و حکمی را برای ما خواندند که اعلیحضرت امپراتور، زندگی ما را به ما بخشیده اند. بعد احکام نهایی با صدای بلند قرائت شد. فقط «پالم» کاملاً عفو شده است. او با همان درجه به صف برگشته است.»
کسی واقعاً نمی داند که چطور و به چه علت تزار، این «گروه بی آزار» را که یک نویسنده مشهور هم در میانشان بود ابتدا محکوم به اعدام و بعد محکوم به بخشایش کرد! بیاییم تصور کنیم که اگر تزار، یک دفعه به دلیل پادرمیانی کسی - نمی دانیم چه کسی- این گروه را عفو نمی کرد، آن وقت تکلیف ادبیات روسیه، ادبیات جهان، ما خوانندگان، نبود رمان هایی مثل جنایات و مکافات، برادران کارامازوف، جن زدگان و ابله چه می شد چه متن هایی می توانستند مورد استناد روانشناسی مدرن قرن بیستم قرار گیرند تا به کند و کاو در روح آدمی بپردازند این همه سریال های ریز و درشت تلویزیونی در روسیه، فرانسه، انگلیس و حتی آلمان، براساس چه شخصیت هایی از چه رمان هایی ساخته می شدند به نظر من خدا به روسیه و بیش از آن به تزار خیلی رحم کرد که توانست مختصر آبرویی را در این قضیه برای خود ابتیاع کند!
موآم درباره دوران زندگی داستایفسکی می نویسد: «کتاب مقدس، تنها کتابی بود که اجازه داده بودند با خود داشته باشد، و او دائماً آن را می خواند. تأثیر این کتاب در او عمیق بود. از این به بعد، فروتنی و لزوم سرکوب امیال بشری، امیال آدم های طبیعی و معمولی را، موعظه می کرد و (تا آنجا که طبع خودسر او اجازه می داد) حرف های خود را به کار می بست. می نویسد: «قبل از هرچیز، خود را فروتن کن. ببین که زندگی گذشته تو چه بوده است، ببین که در آینده چه کار می توانی بکنی، ببین که چه پستی وحقارت و فساد عظیمی در عمق روح تو جمع شده و کمین کرده است.» زندان، روح خودبین آمر متکبر او را نرم کرد. وقتی از محبس درآمد، دیگر یک مرد انقلابی نبود، بلکه یکی از طرفداران پر و پا قرص قدرت تزار و نظم موجود بود و نیز در حالی که یک مصروع بود از زندان بیرون آمد.»
نباید از این دگرگونی شگفت زده شد. مسیحیت ارتدوکس روسیه، ارتباطی تنگاتنگ با دولت تزاری داشت و مفاهیم توصیه شده در آن نه تنها در مقایسه با پروتستانیسم مارتین لوتر که حتی در برابر کاتولیسم رم هم، جبری تر و تقدیرگرایانه تر بود و تزار را به عنوان مدافع مسیحیت ارتدوکس و پدر روسیه معرفی می کرد و سرپیچی از دستورات وی را، یک جرم نابخشودنی در پیشگاه کلیسا. مفاهیم دینی متعالی «جنایات و مکافات» البته بعد از آن شکل گرفت که داستایفسکی، هم از زندان مادی تزار و هم از زندان ذهنی او خود را نجات داد و آن روحیه پذیرش «گناه نخستین» در وی ته نشین شد تا به مقولات آئینی از نگاهی «درباری» ننگرد و جبرگرایی ارتدوکسی در آثارش، به «تنبیه گناهکاران و اقوام خسران زده» بدل شود. با نگاهی گذرا به آثار مشهور او می توان دریافت که در این آثار هیچ کس بی دلیل کیفر نمی بیند. بازگشت اعمال این انسان ها به سوی آنهاست که آنها را عقوبت می کند؛ به همین دلیل می توان بی هیچ تردیدی، داستایفسکی را دارای آئینی ترین متون ادبی دو قرن اخیر در حوزه رمان دانست.
● دو
«جوان سیاه مو... رو به پرنس گرداند و گفت: «پنج هفته پیش بود که، درست مثل شما، با یک دست بقچه از خانه پدرم فرار کردم و به پسکوف پیش خاله ام رفتم. آنجا تب کردم و افتادم و وقتی پدرم می مرد بالای سرش نبودم. سکته کرد. خدا رحمتش کند! اما چیزی نمانده بود که زیر شلاق دخلم را بیاورد. باور کنید پرنس، خدا شاهد است راست می گویم! اگر فرار نکرده بودم حتماً نفله شده بودم!»
پرنس، که این میلیونر پوستین پوش را با کنجکاوی خاصی تماشا می کرد، گفت: «لابد خیلی اوقاتش را تلخ کرده بودید!»
هر چند که یک میلیون پول و بردن ارث خود ممکن است جالب توجه باشد، اما چیز دیگری نیز بود که پرنس را به تعجب انداخته و توجه اش را جلب کرده بود. البته راگوژین خود نیز معلوم نبود چرا دوست داشت با پرنس حرف بزند، گرچه احتیاجش به حرف زدن بیشتر... به منظور مشغول داشتن ذهن بود تا از سر همدلی. میلش حرف زدن از تشویش و هیجان بود. می خواست به کسی یا چیزی نگاه کند و زبانش را به کار اندازد. مثل این بودکه اگر نگوییم هنوز هذیان می گفت دست کم تب داشت. اما کارمند چشم از راگوژین برنمی داشت و تکان نمی خورد و جرأت نداشت نفس بکشد. هر کلمه او را به گوش می گرفت و می سنجید. گویی الماس می جوید.
راگوژین جواب داد: «اوقاتش را که بله، خوب تلخ کرده بودم. شاید حق هم داشت. اما من از دست برادرم خیلی شکارم. از مادرم که توقعی ندارم. بیچاره پیرزن همه اش دعا می خواند و سرش با همدندان های خودش گرم است و برادرم یسنکا اختیاردار خانه شده و هر کار که بخواهد می کند. حالا شما می فرمایید چرا به موقع به من خبر نداد خب معلوم است! البته من آن وقت بیهوش افتاده بودم. می گویند که تلگراف زده اند! اما تلگراف را فرستاده اند برای خاله ام! آن بنده خدا سی سال است که... نمی شود گفت تارک دنیاست اما از آن هم بدتر است. تلگراف که به دستش می رسد وحشت می کند و باز نکرده می بردش برای پلیس! این تلگراف تا امروز همان جا افتاده است. خدا پدرش را بیامرزد کنی اف، واسیلی واسیلیچ بود که به دادم رسید و همه چیز را به تفصیل برایم نوشت...»
... پرنس میشکین از جابرخاست و از راه ادب دست به سوی راگوژین پیش برد و با خوش رویی گفت: «با کمال میل می آیم و از این که دوستم دارید خیلی تشکر می کنم... حتی صادقانه بگویم من هم از شما خیلی خوشم می آید... از وعده لباس و پالتوتان هم خیلی متشکرم! چون به زودی به لباس و پالتو احتیاج خواهم داشت. به پول هم همین طور، چون حالا که با شما حرف می زنم می شود گفت که جیبم خالی است.»
- «پول هم پیدا می شود...»
و کارمند تأکید کرد: «... همین امشب، غروب نشده پول هم پیدا می شود.»
- «ببینم پرنس، اول بگویید شما اهل بزم هستید یا نه »
- «من، من، نه چندان!...»
راگوژین خندید و گفت: «خب، پس اگر اینطور است تو یک تارک دنیای درست وحسابی هستی. امثال تو را خدا دوست دارد.»
کارمند تکرار کرد: «بله خدا این جور بندگان خود را دوست دارد.»
راگوژین به لیبدوف گفت: «دنبال من بیا، قلمدون میرزا!»
و همه از واگن بیرون رفتند.»
در این صحنه آغازین رمان، دو شخصیت از چهار شخصیت اصلی معرفی می شوند. شاهزاده میشکین، سیمایی معصومانه دارد و ذهنیتی پذیرنده، او همان «ابله» مورد نظر رمان است نه به دلیل بلاهت ذاتی بلکه به این دلیل که مکانیزم های اجتماعی، «معصومیت» او را نمی پذیرند.
ولادیمیر ناباکوف ـ رمان نویس و منتقد بزرگ قرن بیستم ـ درباره این کتاب می نویسد:
«در ابله تیپ مثبت داستایفسکی را می توان دید. همان پرنس میشکین، که مهربانی و قدرت عفوش تا بدان حد است که فقط مسیح پیش از او چنین صفاتی را نشان داده است. میشکین عجیب حساس است: هر چه را در درون آدم ها می گذرد احساس می کند، حتی اگر کیلومترها با او فاصله داشته باشند. خرد روحانی و عظیم او، احساس همدردی و درک او نسبت به دردهای دیگران تا به این پایه است. پرنس میشکین نفس صفا و صداقت و صراحت است، و این ویژگی ها لاجرم او را به تعارض های دردناک با جهان متعارف و تصنعی ما می کشاند.»
نظر ناباکوف درباره جهانی که جهان داستایفسکی نامیده می شود کم و بیش متناقض اما قابل درک است. ناباکوف، از منظری به او و آثارش می نگرد که ما معمولاً چندان علاقه ای به آن منظر یا منظره نداریم. او در پی یافتن «پاشنه های آشیل» این نویسنده به عنوان یک «پدیده» است. او از افسانه ها پرده برمی دارد یا تصور می کند که چنین می کند: «اتفاقاً دانشمندان این تصور برخی از منتقدان را که داستایفسکی پیش درآمد فروید و یونگ بوده است به کلی رد کرده اند. می توان با قطعیت ثابت کرد که داستایفسکی در ساخت شخصیت های نابهنجارش به وفور از کتاب یک آلمانی، «سی. جی. کاروس» به نام «روان» استفاده کرده است که به سال ۱۸۴۶ منتشر شد. این تصور که داستایفسکی فروید را پیشگویی کرده است از اینجا سرچشمه گرفته که اصطلاحات و فرضیات موجود در کتاب کاروس شبیه فروید است، اما در واقع توازی های موجود میان کاروس و فروید ابداً در حوزه دکترین مرکزی آنها نیست بلکه صرفاً به ترمینولوژی زبان شناختی مربوط است که در کار این دو نویسنده محتوای عقیدتی متفاوتی دارد.» او همچنین می گوید: « وضع من در برابر داستایفسکی وضعیتی است عجیب و دشوار. من در تمام کلاس های ادبیات خود از تنها دیدگاهی که در ادبیات مورد علاقه من است با آن روبه رو می شوم ـ یعنی دیدگاه هنر ماندگار و نبوغ فردی؛ از این دیدگاه داستایفسکی نویسنده بزرگی نیست، نویسنده ای است که کم و بیش متوسط ـ که شوخ طبعی اش گاه درخشش های عالی دارد اما متأسفانه لابه لای این درخشش ها برهوت بی مزگی ادبی است.»
پس چگونه است که مارکز می گوید: «اگر بخواهم از یک نویسنده، به عنوان بزرگترین رمان نویس تمام دوران ها یاد کنم، آن یک نفر داستایفسکی است.»
این همه تأثیر بر روند رمان نویسی جهان پس از کجا می آید آیا وقوف داستایفسکی بر کتاب «روان» ممکن بوده اما وقوف فروید و یونگ بر این کتاب ممکن نبوده است گاهی اوقات آن جبر اجتماعی که پرنس میشکین را در موقعیتی قرار می دهد که ازسوی طبقه اشراف روسیه تحقیر شود و نام «ابله» را بر او نهند، دور و بر خوانندگان رمان ها و نقدهای صد و اندی ساله اخیر نیز دیده می شود. انگار، حتی ناباکوف هم می خواهد با تولید نظریه های ادبی [و حتی «شبه ادبی»] ما را در تقدیر این شخصیت شریک کند و بر خوانندگان خود نامی تازه نهد: ابله!
● سه
«اما نگرانی پرنس هر دقیقه افزایش می یافت. در پارک پرسه می زد و مثل منگ ها به اطراف خود نگاه می کرد و چون به صحنه جلو ایستگاه رسید و ردیف های نیمکت خالی و سه پایه های نت نوازندگان ارکستر را دید با تعجب ایستاد. این مکان نظرش را جلب کرد و معلوم نبود چرا در نظرش بسیار زشت جلوه کرد، برگشت و راهی را که شب گذشته با یپاچین ها برای رفتن به ایستگاه طی کرده بود باز پیش گرفت تا به نیمکت سبزی رسید که میعاد دیدارش بود و روی آن نشست و ناگهان به صدای بلند به خنده افتاد و همین فوراً در او نفرتی شدید پدید آورد. اندوهش ادامه یافت. می خواست به جایی برود، ولی نمی دانست به کجا. بالای سرش مرغکی می خواند و او با نگاه میان برگ ها به جست وجوی آن پرداخت. مرغک ناگهان از درخت پرید و او فوراً به یاد «مگس ریزه ای» افتاد که «در پرتو گرم آفتاب» وزوز می کرد و ایپولیت وصفش را کرده و نوشته بود که حتی آن موجود حقیر جای خود را در همسرایی عمومی زندگان می شناسد و فقط اوست که به صورت جنینی ناخواسته از آن رانده شده است. این عبارت، وقتی آن را شنیده بود، به نظرش عجیب آمده بود و حالا آن را به یاد می آورد. خاطره ای از دیرباز از یادرفته ای در خاطرش جنبید و ناگهان به روشنی زنده شد.
در سوئیس بود. اولین سال مداوایش و حتی اولین ماه های اقامتش در سوئیس. در آن زمان می شد گفت کاملاً به ابلهان می مانست. حتی نمی توانست درست حرف بزند و گاهی نمی فهمید که از او چه می خواهند. یک بار به کوهستان رفته بود. هوا صاف و آفتابی بود و مدتی راه رفت و پیوسته از فکری که در سر داشت و نمی توانست به وضوح به آن شکل بخشد عذاب می کشید. آسمان درخشان پیش چشمش گسترده بود و زیر پایش دریاچه ای خندان بود و در اطرافش افق روشن بی حد و انتها! مدتی مدید تماشا کرد و رنج بسیار می برد. حالا به یاد می آورد که چه جور دست های خود را به سوی این سفره کبود بی کران و درخشان دراز کرده می گریست. رنجش از آن بود که با این همه نور و سرور به این گونه بیگانه است. این چه ضیافتی است، چه جشن عظیم و پیوسته پایداری ست که او همیشه، از همان آغاز کودکی، مجذوب آن بوده اما راه خود را به آن بسته یافته است! هر روز صبح همین خورشید تابناک است که برمی آید و روی آبشار با رنگین کمان پل می زند و هر غروب بر بلندترین ستیغ برف پوش، آن دورها، در کران آسمان، شعله های ارغوانی می افروزد هر مگس ریزه ناچیز که در کنار او، در پرتو گرم آفتاب وزوز می کند در این همسرایی عظیم سهمی دارد و جای خود را در آن می داند و به آن دلبسته و از آن خشنود است و هر ساق حقیر علف می بالد و از رشد خود خرسند است.» شاید همین «درک شرقی» شاهزاده میشکین است که برای «کوراساوا» آن قدر جذاب است که از میان تمام آثار داستایفسکی، «ابله» را برای «بومی سازی آن» برمی گزیند و یک «ابله» ژاپنی می سازد.
«کوراساوا» در بومی کردن این اثر روسی، از منظری به سراغ موضوع می رود که بسیار به آن علاقه مند است یعنی تأثیر یک ذهن متعالی بر اجتماعی که قدرت همگامی با این ذهن را ندارد. «کینجی کارمدا» [یا همان شاهزاده میشکین ژاپنی] از «اکیناوا» به «هوکایدو» می رود تا سرنوشتی همانند همزاد روسی خود بیابد. در این اثر کوراساوا نیز، خیر و شر در کالبد دو زن که خواهان ازدواج با اویند جلوه می کنند و او بی آن که بخواهد یا بتواند از وقوع حوادث آینده پیشگیری کند، در غلبه گناهان بازآمده دیگران که همچون «عذابی اعلام شده»، ابر خود را نشان مان می دهد، پناهی جز گریختن به فضای ذهنی خود ندارد.
این اثر کلاسیک سینمای ژاپن، در سال ۱۹۵۱ به نمایش عمومی درآمد و البته در زمره اقتباس های سینمایی مشهور کوراساوا از آثار ادبی نیست [مثل «سریر خون» که اقتباسی است از «مکبث» یا «آشوب» که اقتباسی است از لیر شاه]. کوراساوا در این اثر، به کند و کاو روحیه انسان ها می پردازد و همچون اکثر آثارش که در فضایی شهری می گذرند [آثاری که کمتر «امپراتور کوراساوا» را به آنها می شناسیم] قصد ادای دین به سینمای پیش از جنگ دوم ژاپن را دارد و کمتر در پی یافتن زبانی شخصی در این آثار است [محتمل است که نوشتن چنین متنی درباره آثار «شهری» کوراساوا، بسیاری از علاقه مندان وی را برآشوبد اما حتی آنان نیز احتمالاً با این نظر موافقت دارند که اگر نامی از او در تاریخ سینماست به دلیل زبان ویژه سینمایی اش در به تصویر کشیدن دوره ای خاص از تاریخ ژاپن است که شامل سال های پیش از دوره «میجی» و همچنین این دوره خاص است.
Hakuchi که با نام Idiot [ابله] در آمریکا به نمایش درآمد، سایه روشن های سینمای «اُزو» را در بافت خود دارد و البته در حد آثاری همچون «داستان توکیو» موفق نیست چرا که کوراساوا قصد دارد «تنش» ژانر «سامورایی» را - بدون صحنه های پرتحرک آن - به آثار شهری خود منتقل کند در حالی که «ازو» به خوبی بر این امر واقف است که زندگی قرن بیستمی، آن روحیه سامورایی و تنش های آن را از زندگی ژاپنی گرفته است. [کوراساوا تنها در سال های پایانی زندگی اش، توانست در چند فیلم «کم خرج» شهری، از فضایی «بی تنش» بهره مند شود اما در این آثار نیز، «حرکت» را از کف داد!
ابله کوراساوا، تنها ابله تاریخ سینما نیست. لااقل سه «ابله» دیگر را در این میان می توان برشمرد: ۱- نسخه ۱۹۵۸ به کارگردانی و نویسندگی «ایوان پیرف» که در روسیه به شکل نسخه ای ۱۲۴ دقیقه ای و در آمریکا به شکل نسخه ای ۱۲۲ دقیقه ای نمایش داده شد! ۲- نسخه تلویزیونی ۲۰۰۳ ساخت روسیه که به شکل سریالی ۵۵۰ دقیقه ای به نمایش درآمد که کارگردانی و نویسندگی آن را ولادیمیر بارتکو بر عهده داشت ۳- یک نسخه منحصر به فرد تلویزیونی ساخته کشوری که احتمالاً آخرین کشوری است که برای تولید یک اقتباس سینمایی از رمان داستایفسکی به ذهن علاقه مندان ادبیات روسی می رسد. این نسخه ۲۲۳ دقیقه ای ۱۹۹۱ متعلق به کشور هند است! کارگردانی آن را Muni Kaul بر عهده داشت و در شناسنامه آن، نشانی از نام فیلمنامه نویس نیست فقط نام Hemendra Bhatia به عنوان نویسنده دیالوگ ها آمده یعنی فیلمنامه را فیودور داستایفسکی قبلاً نوشته و فقط گفت وگوها را در این نسخه، بازنویسی کرده اند! [به نظرم این بازتاب همان گناهان داستایفسکی است که این چنین به سوی او بازگشته است و احتمالاً عذابی الیم برای هر نویسنده ای است!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید