پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


روزگار پوسیدن تفنگ ها!


روزگار پوسیدن تفنگ ها!
● یک
«همه این داستان کمابیش اتفاق افتاده است. به هر حال، قسمت هایی که به جنگ مربوط می شود، تا حد زیادی راست است. یکی از بچه هایی که در «درسدن» می شناختم راستی راستی با گلوله کشته شد، آن هم به خاطر برداشتن قوری چای یک نفر دیگر. یکی دیگر از بچه ها، دشمنان شخصی اش را جداً تهدید کرد که بعد از جنگ می دهد آدمکش های حرفه ای، دخل شان را بیاورند. البته من اسم همه آنها را عوض کرده ام.
من خودم، سال ۱۹۶۷ با پول بنیاد گوگنهایم که خدا عزتشان را زیاد کند، برگشتم به «درسدن». خیلی شبیه یکی از شهرهای ایالت اوهایو به نام دیتون است، البته فضای آزاد آن بیشتر از دیتون است. حتماً با خاک «درسدن»، خروارها خاکه استخوان آدمیزاد آمیخته است.
من با یکی از رفقای زمان جنگم، به اسم برنارد وی. اوهار همسفر بودم. توی «درسدن» با یک راننده تاکسی رفیق شدیم. راننده ما را به همان سلاخ خانه ای برد که در دوران اسارت، توی آن حبسمان می کردند. اسم راننده گرهارد مولر بود و برایمان تعریف کرد که خودش هم مدتی اسیر آمریکایی ها بوده است. از او درباره زندگی در یک رژیم کمونیستی سؤال کردیم: راننده گفت اولش خیلی ناجور بود، برای این که همه مجبور بودند یک عالمه کار کنند و غذا و مسکن هم به قدر کافی وجود نداشت. اما بعد اوضاع خیلی بهتر شد. راننده صاحب یک آپارتمان جمع و جور بود و دخترش هم درست و حسابی درس می خواند. مادرش، در جریان توفان آتش «درسدن» خاکستر شده بود. بله، رسم روزگار چنین است.
بعداً موقع کریسمس، برای اوهار یک کارت پستال فرستاد. جمله های زیر را در پشت آن نوشته بود:
«امیدوارم کریسمس و سال نو، به تو، خانواده ات و دوستت خوش بگذرد و اگر شانس یاری کند، امیدوارم بار دیگر در جهانی آزاد و آکنده از صلح، تو تاکسی یکدیگر را ببینیم.»
من از عبارت «اگر شانس یاری کند» خیلی خوشم می آید.
ابداً خوش ندارم برایتان تعریف کنم این کتاب چقدر برایم خرج برداشته، چقدر برایم دردسر درست کرده است و چقدر وقت روی آن گذاشته ام. بیست و سه سال قبل که بعد از جنگ دوم جهانی به آمریکا برگشتم، خیال می کردم نوشتن درباره ویرانی «درسدن» کار آسانی است. پیش خودم فکر می کردم همین که گزارشی از مشاهداتم بدهم، کافی است و چون مطلب مهم بود، فکر هم می کردم شاهکار از آب دربیاید و یا حداقل، پول و پله حسابی به هم بزنم.
اما در آن موقع نتوانستم مطلب زیادی سرهم کنم، یا لااقل مطالب من برای نوشتن یک کتاب کافی نبود. ناگفته نماند، الآن هم که خودم یک پا گنده دماغ شده ام، با یک دنیا خاطره و یک عالمه سیگار پال مال و چند بچه بزرگ، هنوز هم مطلب زیادی ندارم.
به نظر خودم، آن قسمت از خاطراتم که به «درسدن» مربوط می شود، بی فایده بی فایده است، اما در عین حال هیچ وقت وسوسه نوشتن درباره «درسدن» دست از سرم برنداشته است.»
کورت ونه گارت متولد ۱۱ نوامبر ۱۹۲۲ در ایندیانا پولیس است. او زاده دوران بحران اقتصادی است اما در آثارش تظاهر می کند که بچگی شاد و شنگولی را پشت سر گذاشته! او در جنگ جهانی دوم، در دسامبر ۱۹۴۴ اسیر شد و آلمانی ها او را در یک انباری زیرزمینی که محل نگهداری لاشه های گوشت بود در «درسدن» زندانی کردند. ظاهراً برخورد آلمانی ها چندان بد نبوده اما بمباران «درسدن» توسط متفقین [آمریکا و بقیه!] واقعاً بد بوده! یکصد و سی و چهار هزار نفر در این بمباران کشته شدند. کسی یادش هست که تلفات انفجار بمب اتمی در هیروشیما چند نفر بود
«سلاخ خانه شماره پنج» بر مبنای خاطرات ونه گات از آن بمباران، فضای پس از جنگ، دلمشغولی های فلسفی بی دلیل! و فانتزی به شدت دقیق و معماری شده، نوشته شده است. ۱۹۶۹ که سال انتشار این رمان بود، سال مهمی در تاریخ «پست مدرنیسم ادبی» است. ونه گات با اتخاذ کردن یک تصمیم مهم، این کتاب را به اثری منحصر به فرد بدل کرد؛ او تصمیم گرفت که با لحنی «الکی خوش» به سراغ یک فاجعه انسانی برود و درواقع در رمان، همان کاری را صورت دهد که «اندی وارهول» در نقاشی های «پاپ آرت» اش انجام داده بود یعنی هجو اسطوره های مدرن که از ابزاری مدرن برای تجلی مدرن در جهانی مدرن استفاده می کردند تا یک دفعه مثل شاخص بورس وال استریت سقوط کنند! ونه گات در یکی از آخرین مصاحبه هایش گفته که فقط برای درآوردن چند «سنت» بیشتر می نوشته و از چیزی به نام «پست مدرنیسم» اطلاعی ندارد! توقع خوانندگان او هم از او جز این نیست! نگاه ونه گات متوجه نفی «ایجاب ها» و طرد «قرارهای خواننده با نویسنده» است و «هجو» کهن الگوها ـ چه این الگوها، درست پیش از پست مدرنیسم باشند یعنی مدرن باشند چه در یونان باستان! ـ جیوه دماسنج آثار اوست. هر چه بالاتر باشد یعنی او در این «گلخانه ادبی» برای پرورش «ارکیده گوشتخوار» مناطق حاره موفق تر بوده است!
«بیلی جان سالم به در برد، اما در عمق زیادی پشت خطوط تازه آلمانی ها، گیج و منگ، ویلان و سرگردان شد. سه نفر دیگر هم ویلان و سرگردان بودند، اما به اندازه بیلی گیج و منگ نبودند و به او اجازه دادند دنبال سرشان راه بیفتد. دونفرشان دیده بان بودند و نفر سومی توپچی ضدتانک. آنها نه غذا داشتند و نه نقشه. از روبه رو شدن با آلمانی ها خودداری می کردند و هر چه بیشتر، به درون مناطق سوت و کور روستایی فرو می رفتند، برف می خوردند.
آنها مثل سرخ پوستان پشت سر هم به ردیف یک حرکت می کردند. دیده با ن ها جلو حرکت می کردند. آنها گوش به زنگ، با وقار و آرام بودند. آنها تفنگ داشتند. پشت سر آن دو، توپچی ضدتانک راه می رفت. توپچی آدمی زمخت و خل مشنگ بود. توی یک دستش کلت چهل و پنج اتوماتیک گرفته بود و توی دست دیگرش کارد سنگر و با آنها آلمانی ها را فراری می داد.
بیلی پیل گریم آخرین نفر بود، دست خالی، بی پناه و آماده مرگ. وضع بیلی، با آن قد دراز یک متر و هشتاد و هشت سانتی و سینه و شانه هایی مثل قوطی های بزرگ کبریت آشپزخانه، کاملاً غیرعادی بود. نه کاسکت داشت، نه پالتو، نه اسلحه و نه پوتین. همان کفش های معمولی و ارزان قیمتی را که برای مراسم تشییع جنازه پدرش خریده بود، به پاداشت. پاشنه یکی از کفش هایش کنده شده بود و موقع راه رفتن بالا و پائین، بالا و پائین می پرید.»
نخستین رمان ونه گارت در ۱۹۵۲ منتشر شد [نوازنده پیانو]، «آژیرهای هیولا» در ۱۹۵۹ به چاپ رسید که موفقیت رمان نخست را تکرار نکرد. او در فاصله ۱۹۵۲ تا ۱۹۵۹ شروع کرد به نوشتن داستان های کوتاه و چاپشان در نشریات گاه معتبر، گاه تخصصی، گاه هم معتبر هم تخصصی! چاپ اول این داستان ها به شکل کتاب، اسم اش بود: «قناری در خانه گربه» اما در چاپ بعدی اسمش شد: «به خانه میمون خوش آمدید»! می توان از همین تغییر کوچک در نام این کتاب [!] پی برد که نگاه «ونه گات» به «گزاره های ایجابی» تا چه حد هجوآمیز و نفی گراست. او در ۱۹۶۳ رمان های «شب مادر» و «پرچینک بازی» را منتشر کرد. در «پرچینک بازی»، ونه گات با نگاهی وام گرفته از «اریک برن» روان شناس [با کتاب مشهورش «بازی ها» که بارها در ایران تجدید چاپ شده] این بار با نگاهی شوخ طبعانه، جهان مدرن را به یک «بازی بزرگ» مانند می کند. یکی از شخصیت های این رمان مشغول «بازی» است که «اتم» را کشف می کند. احتمالاً میان این «کشف» و «کشف» ابتدای «صدسال تنهایی» مارکز ارتباطی معنوی وجود دارد! در رمان مارکز «سرهنگ» - که می خواهند اعدامش کنند - لحظه ای را به یاد می آورد که نخستین بار به «کشف» یخ رفت. «کشف یخ» در رمان مارکز به همان اندازه که کشف اتم در رمان ونه گات بی اهمیت و در عین حال حیاتی است [!] به عنوان «بهانه روایت»، کاربردی کما بیش ساختاری می یابد که مکانیزم های تازه ای را در رمان به حرکت وامی دارد درست همان طور که در رمان ونه گات.
این کاربرد «بی اهمیت ها» و ارزش دادن به آنها و سپس همچون مهره های دومینو آنها را پشت سر هم چیدن و با یک حرکت کوچک، صدها متر حرکت را شاهد بودن، از شگردهای شگفت انگیز پست مدرن های قرن بیستم است. [پست مدرن های قرن بیستم بله! پست مدرن های قرن بیست و یکم یا به پساپست مدرنیسم گرویده اند یا با ارائه آثاری که در هجو آثار پیشین جز به «حیطه ای در خود فروکاهنده» میل نمی کنند، از دست رفته اند!]
ونه گات پیش از آن که در تابستان ۱۹۷۱ بر اساس یکی از کتاب هایش به نام «میان زمان و تیمبوکتو» فیلمی تلویزیونی تهیه شود و شهرتی قابل توجه در آمریکا کسب کند و پیش از انتشار «صبحانه قهرمانان» در ۱۹۷۲ و پیش از انتشار «سلاخ خانه...» به اندازه ای که یک نویسنده را جدی نگیرند اما کتاب هایش را بخرند جدی بود! آثار او خریدار داشت اما در زمانه ای که استعاره های سیاسی - اجتماعی حرف اول را در جذب مخاطب می زدند [مگر حالا نمی زنند !] ونه گات نیاز به اثری داشت که «بازی» را به زمین «سیاست» بکشاند بی آنکه به صراحت، اثری سیاسی باشد. او در ،۱۹۶۹ این اثر را منتشر کرد که خیلی ها عصبانی شدند. آنهایی که عصبانی شدند چند دسته بودند:
اول- مردان سیاسی آمریکا که افتخارشان این بود که «موبی دیک» هرمان ملویل را می توانند - به عنوان اثری کلاسیک- تا صفحه سومش بدون غلط - برای نوه و نتیجه هایش- بخوانند پس دلیلی نداشت که یک «اثر مزخرف» که به انگیزه های آزادیخواهانه آمریکا در جنگ دوم جهانی توهین می کرد، این قدر مورد توجه واقع شود!
دوم- مخالفان سیاسی دولت آمریکا که سال ها کوشیده بودند ادبیاتی رئالیستی را به عنوان «نماد مبارزه با سرمایه داری» مطرح کنند اما یک «خرابکار حرفه ای»، یک «آنارشیست بی کس و کار» حالا آمده بود و ثابت کرده بود که جور دیگری هم می شود این کار را کرد و روش اش هم درست همانطور بود که آنها یک عمر به عنوان «مضرات هنر برای هنر» مسخره اش کرده بودند!
سوم- پست مدرن هایی که سال ها جان کنده بودند تا مبانی پست مدرنیسم را جابیندازند و البته اثر پرفروشی هم در کارنامه شان نداشتند و حالا که یک نفر پیدا شده بود که به عنوان پرچم افتخار روی شانه هاشان بایستد، زده بود زیر همه چیز و می گفت: «این حرف ها یعنی چه پست مدرنیسم چیه زرافه است یا آدمه !»
چهارم - مردم عادی که سال ها منتظر چنین اثری بودند که هم سرگرم کننده باشد هم سیاسی هم حرف داشته باشد هم بشود با خواندنش در مهمانی های روز یکشنبه [موقعی که همبرگرهای تازه سرخ شده را با خردل و قارچ قاطی می کردند و گوجه فرنگی ها را با کلم بروکلی جفت می کردند لای آن نان های گرد و قلمبه] پز داد که یک اثر معروف خوانده اند آن هم موقعی که مشتری های بانک داد می زدند: «به جای کتاب خواندن، اون چکو نقد کن!»
پنجم - خود ونه گات! که فکر می کرد این همه جان کنده تا مردم تو خیابان با دست نشانش دهند و به هم بگویند: «قیافه اش خیلی آشناس، نه به گمونم همون نویسنده ای باشه که...» بعد اسمش، یادشان نیاید و بیایند جلو و اظهار خوشحالی کنند که با یک آدم مشهور از نزدیک آشنا شده اند!
این، آن دنیای هجوآمیز موردنظر ونه گات است که او سعی کرده به اشکال مختلف و در چارچوب رمانی «واقعی - تخیلی- فانتزی- سیاسی- اجتماعی- تاریخی- سرگرم کننده- متفکر و...» آن را بیان کند. به گمانم خود ونه گات هم چندان آگاه نبود که در «سلاخ خانه شماره پنج» چه کرده ! [باور نمی کنید این حق خوانندگان «اسطوره خواه» است که گمان کنند شاهکارهای هنری یا ادبی با اتکا به «خودآگاه» نویسندگان یا هنرمندان خلق شده اند و البته همه ما انسان ها از «افسانه» بیشتر خوشمان می آید تا واقعیت!]
● دو
«در جاده بیرون کلبه، آمریکایی ها که بیلی هم جزو آنها بود مثل احمق ها صف کشیدند.
یک عکاس که خبرنگار جنگی آلمان بود با یک دوربین لایکا حاضر و آماده ایستاده بود. عکس پاهای ویری و بیلی را گرفت. دوروز بعد عکس را برای قوت قلب آلمانی ها در مقیاس وسیعی منتشر کردند تا به آنها نشان دهند تجهیزات ارتش آمریکا علی رغم اشتهار به داشتن ثروت افسانه ای اغلب تا چه حد نکبت بار است.
اما عکاس چیز زنده تری می خواست، عکس کسی را در لحظه به اسارت درآمدن.
بنابراین نگهبانان یک صحنه اسارت برایش اجرا کردند. بیلی را میان بوته زار انداختند. وقتی از بوته زار بیرون آمد، هاله ای از رضایت ابلهانه بر صورتش نشسته بود. نگهبان ها درست مثل این که در همان لحظه داشتند بیلی را به اسارت می گرفتند، او را با هفت تیرهای خودکار خود می ترساندند.
وقتی بیلی از بوته زار بیرون آمد لبخند غریبی بر چهره داشت، حداقل شبیه لبخند غریب مونالیزا، زیرا در آن واحد در دو زمان زندگی می کرد، اول پای پیاده در آلمان ۱۹۴۴ و دوم سوار بر کادیلاک در آمریکای سال ۱۹۶۷. آلمان از صحنه محو شد و سال ۱۹۶۷ با روشنی و وضوح، بدون تداخل با هیچ زمان دیگری جان گرفت. بیلی عازم جلسه ناهار رسمی باشگاه لاینز بود. ماه اوت بود و هوا به شدت گرم، اما اتومبیل بیلی دستگاه تهویه مطبوع داشت. وسط محله سیاهان ایلیوم، جلوی علامت قرمز مجبور به توقف شد. ساکنان این محله چنان از محل زندگی خود متنفر بودند که ماه قبل بخشی از آن را به آتش کشیده بودند. این محله تنها مایملک آنها بود و آن را ویران کرده بودند. این محل، بیلی را به یاد تعدادی از شهرهایی که قبلاً دیده بود می انداخت. در بسیاری از نقاط، پیاده روها و جوی های دو طرف خیابان در هم خرد شده بود که نشان از محل عبور تانک ها و زره پوش های گارد ملی داشت.
کنار یک مغازه خواربار فروشی که درهم کوبیده شده بود، پیامی با رنگ صورتی به چشم می خورد: «برادر همخون»
کسی آهسته به شیشه اتومبیل بیلی زد. یک سیاهپوست بود. می خواست چیزی بگوید. چراغ راهنمایی سبز شده بود. بیلی ساده ترین کار ممکن را کرد. به راه خود ادامه داد.»
در ۱۵ مارس ،۱۹۷۲ فیلمی به پرده های نقره ای سینماهای آمریکا راه یافت که فیلمنامه غیرارژینال اش را استفن گلر نوشته بود و کارگردانش، یک «پست مدرن نوآمده» به سینما بود که درست مثل «ونه گات»، با آثارش خیلی ها را عصبانی کرده بود. فیلم، اسمش بود: «سلاح خانه شماره پنج» و کارگردانش «جورج روی هیل» بود. ما در ایران از او دو فیلم شاخص می شناسیم که هر دو با بازی های درخشان رابرت ردفورد و پل نیومن، در خاطره ها مانده اند: «مردان حادثه جو» [با نام اصلی بوچ کسیدی و ساندنس کید] و «نیش»! با نگاه نخست و با یک حساب سرانگشتی، «روی هیل» بهترین گزینه برای به فیلم برگرداندن این رمان بود. به نظر می رسد که تهیه کنندگان این فیلم دوزبانه [انگلیسی و آلمانی] نیز با چنین نگاهی به سراغ «روی هیل» رفتند اما شکل روایی رمان ابداً تجانسی با شکل روایی مورد علاقه «روی هیل» نداشت. پست مدرنیسم ونه گات نه تنها در ایده ها تجسم یافته بلکه شکل روایی را نیز تحت تأثیر قرار داده و «ساخت» آن با «بافت مدرن» در تضاد است در حالی که فیلم های «روی هیل» - به عنوان مثال «نیش!» یا «بوچ کسیدی و ساندنس کید» - از شکل روایی مدرن تبعیت می کنند و در «بافت» خود قصد مقابله با «کهن الگو »ها را ندارند و تنها «ایده ها»ی این فیلم ها، «کهن الگو ستیز» است نه اجرای این ایده ها.
«نیش!» داستان یک جیب بر خیابانی است با بازی رابرت ردفورد که به کاهدان می زند و جیب یکی از پیغام برهای مافیا را خالی می کند و تقاص اش را یک نفر دیگر پس می دهد! او که جان به سلامت برده، می رود سراغ یک کلاهبردار بازنشسته با بازی پل نیومن تا انتقام بگیرد. نیومن هم یک «بازی» طراحی می کند و یک دار و دسته قلابی مافیایی را وارد شهر می کند تا پول کلانی از مافیا تلکه کند! «بوچ کسیدی و ساندنس کید» - باز هم با بازی نیومن و ردفورد - یک «وسترن نو» است با ایده های تازه و داستان دو تن از آخرین «بانک زن »های غرب وحشی است که مقهور «جامعه مدرن» می شوند و می میرند. تمام فیلم - سرقت ها، تعقیب و گریزها، رؤیاها، تعقل ها، بی عقلی ها، جدیت ها، شوخی ها- یک «بازی»ست که دو شخصیت نخست فیلم آن را باور دارند و از آن لذت می برند و انتظار دارند که تماشاگر هم در لذت آنها شریک شود! می بینید که در هر دو فیلم عنصر «بازی»، برای شکل گیری اثر، عنصری حیاتی ست همان طور که در رمان های ونه گات، عنصری حیاتی ست اما «روی هیل» در آثارش همچون پست مدرن های اواخر دهه ۷۰ یا اوایل دهه ۸۰ هالیوود [مثل رادلی اسکات، تیم برتون، جیمز کامرون] یا دهه ۹۰ هالیوود [برایان سینگر، دیوید فینچر] یا پست مدرن های خارج از کادر هالیوود [تارانتینو، برادران کوئن، جیم جارموش] خواهان به سخره گرفتن «شکل های روایی کهن الگو شده» نیست و ایده های جدید را در چارچوبی به شدت دقیق طراحی شده و نفیس و پرزرق و برق و بی بهره از عنصر طنز - در بازی با «ژانر» و «تجربیات سینماگران پیشین» نه کاربرد ایده های طنزآمیز - به کار می گیرد. اگر قرار بود ونه گات رمانی به نام «نیش!» بنویسد [که ایده های طنزآمیزش حتی بر «بوچ کسیدی و... تفوق دارد] مطمئناً آن رمان، بدل به ستایشی در رثای هوش و درایت انسان ها در مقابله با سرنوشت نمی شد و به ویرانی کامل ژانر «نوآر» و سربرآوردن ژانری تازه می انجامید. بنابراین برای کسانی که برای نخستین بار فیلم «سلاخ خانه شماره پنج» را دیدند در حالی که پس از خواندن «رمان» لحظه شماری می کردند تا فیلمی بر مبنای آن را ببینند این «دیدار» چندان «خوشایند» نبود!
مطمئناً «جرج روی هیل» کسی نیست که فیلم بدی بسازد یا بهتر است بگوییم کسی نبود که فیلم بدی بسازد چون سال هاست که دیگر در میان ما نیست! اما این فیلم، چندان نمی تواند بر ارزش های «ژانر جنگی» و زیرمجموعه آن، ژانر نیمه مستقل «اردوگاه اسرا» بیفزاید. شاید اگر نام ونه گات به عنوان نویسنده رمانی که فیلمنامه براساس آن نوشته شده، در تیتراژ به چشم نمی خورد این تصور به تماشاگر دست می داد که شاهد فیلمی از «بیلی وایلدر» است فیلمی مثل «استالاگ شماره۱۳» که با جهان بینی بارور شده در آثاری مثل «آپارتمان» و «سانست بلوار» درآمیخته است. [جهان سینمایی «وایلدر» نیز براساس «بازی» طراحی شده است. مثلاً در «بعضی داغشو دوست دارن» که جک لمون و تونی کرتیس باید نقش آدم های دیگری را بازی کنند یا در «زندگی خصوصی شرلوک هلمز» که نفس «بازی» به عنوان انگیزه «زیستن» و «حرکت» مطرح است.] به هر حال «جرج روی هیل» که یک شاهکار مسلم در کارنامه اش دارد [نیش!] چندان نتوانست به ساخت پست مدرنیستی اثر ونه گات نزدیک شود. البته به قول ونه گات در سلاخ خانه شماره پنج، «رسم روزگار چنین است»!
● سه
یکی از شوخی های بامزه جهان عبوس مدرن این بود که به نویسندگان و هنرمندانی که اساساً این جهان را جدی نمی گرفتند جوایز بسیار جدی می داد!
«ونه گات» که پیش از انتشار «سلاخ خانه...»، حتی به عنوان یک نویسنده درجه سه نیز برای مراکز دانشگاهی آمریکا معتبر نبود یک دفعه پس از انتشار این رمان به دانشگاه ها و مراکز علمی ومحافل هنری برای سخنرانی دعوت شد. راوی می گوید کار به جایی کشید که در دانشگاه هاروارد سرگرم تدریس رشته ادبیات داستانی شد و چند جایزه ریز و درشت هم تحویل اش دادند مثل جایزه ادبی انستیتو ملی هنر و ادبیات. فردوسی خودمان درباره این گونه وضعیت های کاملاً متضاد می گوید: «چنین است رسم سرای درشت‎/ گهی پشت بر زین گهی زین به پشت!» موقعی این را می گوید که رستم در راه سمنگان است پای پیاده؛ رخش را دزدیده اند و زین رخش بر پشت رستم است! در مورد ونه گات البته وضعیت به گونه ای شد که انگار رستم، رخش را پیدا کرده و دارد به سمت کشورش می تازد! ونه گات و استادی کرسی ادبیات داستانی در هاروارد ! خودش هم باورش نمی شد و به گمانم از این که دنیای مدرن به عناوین مختلف دارد خودش را مسخره می کند حسابی کیف می کرد! او در فصل پایانی رمان، در چند سطر درخشان با نثری که آمیختگی شاعرانگی و هجو بود نوشت:
«دو شب قبل رابرت کندی که خانه تابستانی اش در ۱۲ کیلومتری محل سکونت تابستانی و زمستانی من واقع شده است به ضرب گلوله به قتل رسید. دیشب مرد. بله. رسم روزگار چنین است.
یک ماه قبل مارتین لوترکینگ به ضرب گلوله به قتل رسید. او هم مرد. بله، رسم روزگار چنین است.
و همه روزه دولت من، کسانی را که علوم نظامی در ویتنام به جنازه تبدیل می کند، سرشماری می کند و به اطلاع من می رساند. بله، رسم روزگار چنین است.
پدر من سال هاست مرده ، آن هم به مرگ طبیعی. بله، روزگار چنین است. پدرم مرد خوبی بود. او هم عاشق تفنگ بود. تفنگ هایش را برایم به ارث گذاشته است. تفنگ ها می پوسند. خب! این طورهاست دیگر!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید