جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


گزاره های منطقی مردم خشمگین!


گزاره های منطقی مردم خشمگین!
● یک
«اتیکوس، جیم و من با آشپزمان که زنی بود به نام کالپورنیا، در خیابان اصلی شهر زندگی می کردیم. روابط من و جیم با پدرمان حسنه بود. با ما بازی می کرد. برایمان کتاب می خواند. از ما کمی فاصله می گرفت و رفتاری مؤدبانه داشت.
کالپورنیا چیز دیگری بود. پوست و استخوان بود؛ چشمانی نزدیک بین داشت. دست هایش به پهنای یک لنگه در ولی ازآن سخت تر بود. همیشه مرا از آشپزخانه بیرون می راند و غر می زد که چرا مثل جیم معقول نیستم. در حالی که می دانست جیم از من بزرگتر است. درست آن وقت که من میل نداشتم به خانه احضارم می کرد. دعواهای ما به حماسه شبیه بود، اما همیشه با پیروزی یک طرف. هر بار کالپورنیا فاتح بود، زیرا پدرم جانب او را می گرفت. از هنگام تولد جیم نزد ما بود و تا آنجا که حافظه من یاری می کرد از تحمل وجود قهار و ظالم او ناگزیر بودم.
دو ساله بودم که مادرمان مرد و در نتیجه فقدان او برایم محسوس نبود.
او از خانواده گراهام از شهر مونتگمری بود. اتیکوس اولین بار که به عضویت انجمن ایالتی انتخاب شد با او ملاقات کرد. در آن موقع او مرد میانسالی بود و مادرم ۱۵ سال از او کوچکتر بود. جیم ثمره نخستین سال ازدواج آنها است. چهار سال بعد من به دنیا آمدم و بعد از دو سال مادرم ناگهان بر اثر یک حمله قلبی درگذشت. می گفتند این بیماری در خانواده آنها ارثی است. من او را از دست ندادم، اما فکر می کنم جیم این فقدان را حس می کرد. او را خوب به خاطر می آورد و گاهی در حین بازی ناگهان آهی طولانی می کشید و می رفت پشت گاراژ تنها با خودش بازی می کرد. در این مواقع می دانستم که نباید مزاحمش بشوم.
من تقریباً شش سال داشتم و جیم ده ساله بود. سرحدات زمین بازی ما در تابستان (در فاصله صدارس کالپورنیا) محدود بود از شمال به خانه خانم هنری لافایت دوبوز دو در از خانه ما بالاتر و از جنوب به خانه رادلی سه در از خانه ما پائین تر. ما هرگز درصدد برنیامدیم از این سرحدات تجاوز کنیم. در خانه رادلی موجود مرموزی اقامت داشت که کمترین نشانی از او کافی بود برای این که نفس ما بند بیاید و اما خانم دوبوز در یک کلمه شیطان مجسم بود. تابستان آن سال دیل نزد ما آمد.
یک روز صبح زود می خواستیم مثل هر روز در حیاط عقب شروع به بازی کنیم که هم جیم و هم من از میان کلم های باغچه خانم همسایه ـ میس ریچل هاورفورد ـ صدایی شنیدیم. به تصور این که توله سگی است ـ سگ کوچک میس ریچل آبستن بود ـ به حصار سیمی نزدیک شدیم و عوض توله سگ فرضی، کسی را دیدیم که آنجا نشسته است و به ما نگاه می کند. قدش در آن حال که نشسته بود، چندان از بوته های کلم بلندتر نبود. ما خیره به او نگاه می کردیم تا به حرف آمد.
ـ «هی»!
جیم به شوخی جواب داد: «هی خودتی!»
ـ «من چارلز بیکر هاریسم. سواد خواندن دارم.»
گفتم: «خوب که چی »
ـ «فکر کردم دلتون بخواد بدونین که من خوندن بلدم اگه چیزی داشتین می تونم براتون بخونم...»
جیم پرسید: «چند سالته چهار سال و نیم »
ـ «میرم تو هفت سال».
جیم در حالی که به من اشاره می کرد گفت: «خوب این که چیزی نیست. سکاوت از وقتی به دنیا آمد خوندن بلد بود. هنوز هم وقت مدرسه اش نشده اما تو هفت ساله به نظر نمی رسی.» ... دیل اهل مریدیان از ایالت می سی سی پی بود. آمده بود تابستان را نزد خاله اش، خانم ریچل، بگذراند... مادرش در یک عکاسی در مریدیان کار می کرد. یک بار عکس دیل را برای شرکت در مسابقه «زیباترین کودک» فرستاده بود و پنج دلار برده بود. پنج دلار را به دیل داده بود و دیل بیست مرتبه با آن به سینما رفته بود.
«Tokilla Mockingbird» که در ایران به دو نام ترجمه شده [«کشتن مرغ مینا» و «کشتن مرغ مقلد»] اثری شگفت از نویسنده ای است که داستان هایش در ویرایش نخست و پایانی، حتماً باید از زیردست فاکنر رد می شد و درواقع، سیطره نوعی فضای فاکنری بر رمان «هارپرلی» مشخص است. گرچه باید به این کشف زودهنگام متممی را هم افزود؛ هم فاکنر و هم هارپرلی در فضای فرهنگی جنوب آمریکا تنفس کرده اند و این ناحیه کمابیش [حتی تا اکنون،«۲۰۰۸»] بکر و سنتی [نسبت به شمال آمریکا] با رویکردهای خاص مردمانش به زندگی، دین، مدرنیته و بالاخره «مسئله سیاهان» همیشه چشم اندازی عالی و طبیعی برای آثار خلاقه چه در ادبیات و چه در سینما بوده است و در سینما ژانر نیمه مستقل «سیاه خوب، سفید بد» را شکل داده که تقریباً به طور کامل در انحصار «فرهنگ جنوب آمریکا» و مناطق شکست خورده از نیروهای شمال در جنگ های داخلی قرار گرفته است. آن شکست که با نام «آزادی سیاهان در جنوب آمریکا» و در واقع با انگیزه تفوق اقتصادی ایالت های شمالی بر ایالت های جنوبی رقم خورد هنوز از خاطره مردمان این مناطق پاک نشده است و کینه سیاهان ـ به عنوان محرک اصلی آن جنگ ـ [بیچاره برده هایی که وجه المصالحه جنگی این چنین در سایه اقتصاد، قرار گرفتند!] همچون آتشی که هنوز زبانه می کشد در دل هاشان آهن «برتری های نژادی» را می گدازد.
«می سی سی پی» همیشه کانون دعواهای نژادی بوده و حتی در عناوین فیلم هایی که متعلق به این ژانر نیمه مستقل «مسائل نژادی» است راه یافته است.
[«می سی سی پی در آتش می سوزد» که درباره قتل چند فعال حقوق سیاهان به دست مأموران قانون است و با بازی درخشان «جین هاکمن» که مأمور رسیدگی به این قضیه است و خودش اهل جنوب است اما دیگر از این «کثافتکاری ها» خسته شده.]
حضور «می سی سی پی» ـ به عنوان نماد این چالش نژادی ـ در ادبیات برمی گردد به آثار مارک تواین و گرچه رویکردهای این چنینی در آثار وی بیشتر پس زمینه رمان هایش را تشکیل می دهد تا محورهای آنها را، با این حال، فضاسازی های دقیق تواین از جنوب آمریکا، بعدها زمینه ساز سبک دقیق، جزءنگر و تراش خورده فاکنر شد که دیگر در رمان هایش مسائل نژادی پس زمینه نبود بلکه به یکی از محورهای عمده ـ و در بعضی آثارش به محور اصلی ـ بدل شده بود. «ویلیس ویگر» در «تاریخ ادبیات آمریکا» می نویسد: «البته سیاهپوستان در این رمان ها نقش عمده ای دارند: چون هم از لحاظ تعداد بر سفیدپوستان ناحیه برتری دارند، و هم از لحاظ احساساتی و روحی تطابق بیشتری با محیط دارند.» او همچنین برای ترسیم گذشته این جریان ادبی جنوب، که با فاکنر به اوج خود می رسد، به توصیف وضعیت آن در دهه های پایانی قرن نوزدهم می پردازد: «علاقه به ادبیات منطقه ای در جنوب سنتی نیرومندتر از نیوانگلند شد. تامس نلسون پیج یا مجموع داستان خود به نام در ویرجینیای قدیم (۱۸۸۷) تصویری با شکوه از جنوب قبل از جنگ های انفصال را جاودانی ساخت ... در این دوره شاید رابطه نوشته های منطقه ای ایالات منتهی الیه جنوب با زمینه هایی که آنها را به وجود آورد به آن سادگی، که در نگاه نخست تصور می شود، نباشد. در وهله اول این آثار جنوب «جدید» یا تازه ساز را نشان می دهد. قیمتی که نویسندگان جنوب برای پیدا کردن خوانندگان در سراسر آمریکا و سایر کشورهای دنیا می بایست به مجلات و ناشران [ایالات] شمالی بپردازند داشتن تمایل فکری برای «طرفداری سالم و جدی از نهضت آمریکایی طلبی» بود. افسانه جنوب پرشکوه قبل از جنگ و قبول نوسازی آن سرزمین مانعی نداشت، ولی بیان رک و راست نارضایی و بررسی این که تا چه حد در جنوب به حقوق انسانی احترام گذاشته می شود و یا مخالفت با بعضی از رسوم محلی جایز نبود. مثلاً «کیبل» [جورج واشنگتن کیبل‎/ روزگار قدیم مهاجرنشین فرانسوی (۱۹۷۹) و خاندان گراند یسیمس (۱۸۸۰)] به خاطر مخالفت علنی اش با تبعیضات نژادی مجبور شد بقیه عمر خود را در «نور ثامپتن» ماساچوست بگذراند. ناگفته نماند که اغلب این نویسندگان محلی خوانندگان فراوانی در اروپا داشتند: خانم جوئت، خانم فری من، خانم مرفوی، کیبل، هاریس و دیگران در هر دو سوی اقیانوس اطلس خواننده داشتند.» در چنین موقعیتی، عبور از خط قرمز مسائل نژادی، مخصوصاً برای نویسندگان متولد و ساکن جنوب تبعات زیادی می توانست دربرداشته باشد. تبعاتی که هارپرلی - که جای خود دارد - حتی فاکنر نیز از آن در امان نبود. ویل دورانت در توصیف این وضعیت پیچیده می نویسد: «سال ،۱۹۵۶ فاکنر در نامه ای به مجله لایف، با حمایت و طرفداری از یگانگی و تساوی سیاه و سفید، خشم همسایگان سفیدپوستش را نسبت به خود برانگیخت. او را «ویلی فاکنر گریان» لقب دادند، نامه هایی پر از دشنام برایش فرستادند، تلفنی بد و بیراه بارش کردند. او به مقابله برخاست و برابری شرایط آموزشی برای همه را تقاضا کرد؛ از فضایل سیاهان ستایش کرد و کلیساهای جنوب را به سبب بی پاسخ گذاشتن فریاد عدالتخواهی سیاهان به باد ملامت گرفت. در همان زمان، با تکرار نظر استیونس، که این مسئله را نمی توان با فشار شمالی ها بر جنوبی ها حل کرد، بسیاری از دوستانش را در شمال از دست داد.»
هارپرلی در ۱۹۲۶ در «مونروویل» یکی از شهرهای ایالت آلاباما به دنیا آمد. تحصیلات خود را، در رشته حقوق، در دانشگاه آلاباما به پایان رساند. مدتی در نیویورک زندگی کرد. تا پیش از آغاز نویسندگی، در یک مؤسسه هواپیمایی کار می کرد. «کشتن مرغ مینا» در ۱۹۶۰ برنده جایزه پولیتزر و از ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۵ ده بار تجدید چاپ شد و بیش از پنج میلیون نسخه از آن به فروش رفت. «همه گیرترین شاهکار ادبی آمریکا بعد از بر باد رفته» این یکی از تیترهای اصلی اکثر نشریات پرتیراژ آمریکا در ۱۹۶۱ بود. «بر باد رفته» نیز درباره «جنوب» بود اما زاویه دید آن و انگیزه های روایی اش بسیار متفاوت بودند. «بر باد رفته» تجلیلی از سنت های جنوب بود در حالی که رمان هارپرلی، نقد جدی این سنت ها و نگاهی دوباره به دستاوردهای مدرنیته در این منطقه بود. موفقیت این رمان باعث شد که هالیوود به فکر بیفتد موفقیت فیلم «بر باد رفته» را بار دیگر در تکرار کند. اما اثر هارپرلی نمی توانست بدل به یک «افسانه پریان جهان نو» دیگر با بازی «ویویان لی» دیگری شودکه کلارک گیبل، شاهزاده و در عین حال، دیو آن باشد. «کشتن مرغ مینا» در نهایت بدل به فیلمی پرمخاطب شد که «گریگوری پک» درهمان شمایل آقامنش آشنایش در آن، نقشی تعیین کننده داشت و نظرگاه دختر بچه شش ساله رمان هم در آن، از دست رفته بود و تنها ایده به جا مانده از رمان هارپرلی، ایده «مسائل نژادی» اش بود؛ در حالی که رمان، از ایده های مختلفی برخوردار بود و به شکلی آرام، مطمئن و در پاره ای از «فصل ها» نامحسوس، به ایده «سیاه مظلوم» می پرداخت و همین امر عمق ویژه ای به آن می داد که هنگام دیدن فیلم، جای خالی اش حس می شد. گریگوری پک - بی گمان - در این فیلم نیز سیمای سینمایی اش پذیرفتنی بود و پرمخاطب، اما خوانندگان رمان دریافتند که شباهت قابل ملاحظه ای میان او و «ایتکوس فینچ» - وکیل این رمان لبریز از تنش های قومی - وجود ندارد!
● دو
- پسر، زود حرفت را پس بگیر!
این دستور را من خطاب به سسیل جیکوبز صادر کردم و همراه آن روزهای دشواری برای من و جیم شروع شد. مشت ها را گره کرده و آماده زد و خورد بودم. ایتکوس اتمام حجت کرده بود که اگر بشنود یک بار دیگر کتک کاری کرده ام، پوست از سرم خواهد کند. برای این قبیل کارهای بچگانه دیگر بزرگ شده بودم و هرچه زودتر یاد می گرفتم به خودم مسلط شوم بهتر بود. من این توصیه را اغلب فراموش می کردم. این بار سسیل جیکوبز موجب شده بود که آن را فراموش کنم. روز قبل در حیاط مدرسه ادعا کرده بود که پدرم از کاکاسیاه ها دفاع می کند. من انکار کردم. ولی از جیم پرسیدم: «منظورش از این حرف چیه »
- هیچی . از اتیکوس بپرس بهت می گه.
همان شب موضوع را با اتیکوس در میان گذاشتم: «اتیکوس، تو از کاکاسیاه ها دفاع می کنی »
- البته دفاع می کنم. اما، سکاوت، هیچ وقت نگو «کاکاسیاه» این جور حرف زدن زشته.
- تو مدرسه همه این جور می گن.
- بسیار خوب، از این به بعد همه به استثنای یک نفر...
- اگه نمی خوای من این جور حرف ها را یاد بگیرم، چرا من را مدرسه می فرستی
از نگاه نوازشگر و خندان پدرم خواندم که منظورم را دریافته است. علی رغم سازشی که با هم کرده بودیم، مبارزه من برای نرفتن به مدرسه از همان روز اول به انحای مختلف ادامه داشت. گاهی به بهانه غش و ضعف، گاهی به بهانه سرگیجه و گاهی به بهانه دل درد. حالا نگرانی جدیدی شروع می شد. «اتیکوس، همه وکلا از کاکا... معذرت می خوام، از سیاه ها دفاع می کنند »
- البته که می کنند.
- پس چرا، سسیل گفت تو از آنها دفاع می کنی همچه حرف می زد که انگار قاچاقچی شدی.
اتیکوس نفس عمیقی کشید و گفت: «مطلب خیلی ساده است. من وکیل یکی از سیاه ها هستم به اسم تام رابینسون. خونه اش تو محله پشت آشغالدونی شهره. عضو کلیسای کالپورنیاست و کالپورنیا که فامیلش را خوب می شناسه، می گه مردم خیلی سر به راه و خوبی هستند. سکاوت، تو هنوز بچه ای و از خیلی چیزها خبر نداری. تو این شهر خیلی ها عقیده داشتند که من واسه دفاع از این مرد زیاد کوشش نکنم. مورد، مورد خاصیه اما عجالتاً تا تابستون به محکمه نمیاد. جان تیلر محبت نشون داد و با تعویق وقت محکمه موافقت کرد...»
- اگه اجباری نیست، چرا از این سیاه دفاع می کنی
- به چند دلیل قبل از همه اگه دفاع نمی کردم دیگه نمی تونستم سرم را تو این شهر بلند نگه دارم نمی تونستم شایستگی نمایندگی می کمب را داشته باشم و حتی نمی توانستم به تو و جیم امر و نهی کنم.
- یعنی اگه تو از این مرد دفاع نمی کرد، ما دیگه مجبور نبودیم به حرفهات گوش بدیم
- تقریباً!
- چرا
- واسه این که دیگه حق نداشتم توقع داشته باشم به حرفهام گوش بدین...»
از یک نظر، رمان هارپرلی دارای موقعیتی کلیشه ای است یعنی چیز تازه ای به گذشته ادبی خود نمی افزاید چرا که همان عناصر پیشین که در آثار دیگری همچون «کلبه عمو تم» هم قابل ردگیری است در آن «اجرایی» شده و «سیاه مظلوم»، «جمعیت خشمگین»، «مدافعان سفیدپوست حقوق سیاهان»، «درس های اخلاقی درباره تساوی انسان ها»، «جذابیت یک محاکمه جنایی» و «پایان در نوسان، میان خوشی و ناخوشی» در آن دارای بسامد کاربردی بالایند؛ اما نباید از یاد برد که همه این عناصر در قاب نگاه یک دختر بچه شش ساله، به ما نشان داده می شود که پیش از روایت این داستان به ما می گوید که دیگر در این سن نیست. بنابراین بسیاری از نقطه نظرات بزرگسالانه اش پذیرفتنی می شود. چرا که رمان میان روایت یک بزرگسال و یک کودک در حال رفت و برگشت است. روایت از نگاه کودکان را پیش از هارپرلی، «تواین» آزموده بوده و موفقیت بزرگی هم به دست آورده بود و پس از او، روایت از منظر یک دختر نوجوان را خواهرزاده اش «جین وبستر» در «بابا لنگ دراز» با موفقیت پشت سر نهاده بود. «بربادرفته» و«زنان کوچک» نیز روایت شان میان روایت از منظر دختران جوان و نوجوان در نوسان بود. بنابراین هارپرلی، خواست و توانست جهان مردانه فاکنر را که عمیقاً وابسته به سنت های مردسالانه جنوب بود در رمان زن محور خود به چالش بطلبد. او می دانست که رفتن راه فاکنر یا حتی «فلانری اوکانر» [با فضایی مرد محور اما با حضور بیشتر زنان]، او را به نقطه ای در دیدرس منتقدان یا مخاطبان خاص و عام رمان نمی رساند. مسیری را هم که «ژولین گرین» آزمود با خلق و خوی او جور در نمی آمد. با این که سرگرمی اوقات فراقتش گردآوری خاطرات روحانیون مسیحی قرن نوزدهم بود، نمی خواست رمان هایش به عرصه ای برای چالش مذاهب مختلف مسیحی بدل شود. او یک گزارشگر بود که می خواست سیمایی واقعی از جنوبی واقعی نشان دهد و البته به شگردهای ادبی استاد [فاکنر] التزام عملی داشت و نیز سعی می کرد که از نگاه روشنفکرانه به نگاهی عامه فهم نزدیکتر شود. شاید به همین دلیل بود که فروش این کتاب وی بیش از فروش بخش اعظم آثار فاکنر در آمریکا بود که ستایشگرانش عموماً فرانسوی و منتقدانش عموماً آمریکایی بودند!
● سه
این قصه، در سینما از «تولد یک ملت» شروع شد. «گریفیث» در این اثر استادانه - که به روایتی تولد هنر سینما بود - به معنای اخص کلمه یک نژادپرست بود! فیلم درباره «سیاهان بد» که جامعه آمریکا را به لجن کشیده بودند، درباره آبراهام لینکلن شیطان صفت که دست سیاهان را در سیاست کشور بازگذاشته بود و همچنین کوکلاس کلان های مهربان و شریف بود! [با همین صراحت و روشنی و وقاحت!] فیلم با فروش خوبی در آمریکا - مخصوصاً در سینماهای جنوب آمریکا- مواجه شد و گریفیث را به عنوان یکی از اسطوره های هنری تاریخ سینما جاودانه کرد. [یکی از معدود موارد نتایج غیراخلاقی تاریخ که معمولاً عمومیت ندارد اما این بار، اتفاقی پیش آمد!] گریفیث، بعدها دو فیلم ساخت که در اولی به شکل تلویحی از نقطه نظراتش در «تولد یک ملت» عذرخواهی کرده بود [به نام «تعصب» با پس زمینه تاریخی] و در دومی که درباره جنگ جهانی اول بود، در یکی از صحنه ها سربازی سیاهپوست با از جان گذشتگی جان یکی از همقطارهای سفیدش را نجات می داد! این فیلم، هم آب توبه ای بود بر سر سیاهپوستان آمریکا و هم آبروی از دست رفته خودش!
پس از «تولد یک ملت»، طبق یک قانون نانوشته در هالیوود، همیشه «سیاهان» مظلوم نمایش داده می شدند و اگر شخصیت منفی، سیاهپوست بود یک شخصیت مثبت سیاهپوست هم در طرف «خوب»ها بود تا توهم «نژادپرستی» برطرف شود! تعداد آثاری که از این قانون نانوشته تخطی کرده اند بسیار اندک است. در ژانر نیمه مستقل «سیاه بد- سفید خوب» که گاهی اوقات با ژانر «محاکمه»ای نیز تلفیق می شود یک مورد مشهور می توان یافت [فیلم «برکه» با بازی شون کانری که سیاهپوست خاطی واقعاً یک کودک آزار جانی است و البته در آن فیلم هم، یک سیاهپوست خوب در نقش پلیس دیده می شود!] و در ژانر پلیسی، فیلم «روز تمرین» را با بازی «دنزل واشنگتن» که پلیس سیاهش واقعاً یک «منفی» تمام عیار است!
فیلمی که از رابرت مالیگان در دسامبر ۱۹۶۲ به پرده نقره ای راه یافت، بیش از آن که در قاب رمان هارپرلی قابل توصیف و تفسیر باشد، در زمره فیلم های همان ژانر نیمه مستقل نژادی و تلفیق آن با ژانر دادگاهی است.
یک وکیل خوش سیمای سفید [گریگوری بک] درگیر یک محاکمه نفس گیر می شود که باید از یک متهم سیاهپوست [بروک پترز] دفاع کند اما جامعه سفید خواهان مرگ سیاهپوست است آن هم بدون هیچ محاکمه ای!
در این فیلم خوش ساخت، نظرگاه دختر وکیل تقریباً از دست رفته بود آن «فیلتر ذهنی» سکاوت، که جهان را از ارتفاع و زاویه دید خود می بیند و بنابراین بسیاری از وقایع، کلیشه ها و رویکردها جذاب تر و واقعی تر از نمونه های اصلی خود در جهان بزرگسالان جلوه می کنند، بدل به خاطره ای محو در ذهن کارگردان و فیلمنامه نویس [هرتون فوته] می شود!
فیلم علی رغم زرق و برق اش، متناسب با بودجه ای که صرف ساختن آن شده، واجد ارزش های هنری نیست و تأثیرگذاری اش به مراتب از فیلم «خشم» [فریتس لانگ‎/ که جای یک متهم سیاهپوست با یک سفیدپوست عوض می شود تالانگ به این نتیجه برسد که مشکل در رنگ پوست نیست بلکه در نگاه مردم جنوب به «اخلاق»، «مقوله گناه» و «پرهیزگاری اجتماعی» است] و «گمشده در غبار» که براساس یکی از آثار فاکنر و با بازی درخشان وودی استرود ساخته شد، کمتر است.
با این حال نباید از یاد برد که این فیلم، یک اثر کلاسیک است با ویژگی هایی که در هر اثر کلاسیک دیگری قابل جست و جوست؛ مثل مکث هایی که از تئاتر آمده یا فیلمبرداری و صدابرداری عالی که جدا از ارزش های کارگردانی یا فیلمنامه نویسی حائز اهمیت اند. فیلم متوسط رابرت مالیگان برای تماشاگران قرن بیست و یکمی خود یک «سورپرایز» نیز به همراه دارد؛ یک بازیگر جوان که نقش اش چندان محوری نیست اما اکنون به عنوان یک بازیگر صاحب سبک و کارگردانی با آثاری قابل تأمل شناخته می شود. وکیل فیلم «پدرخوانده» یادتان هست آرچر بورادلی «کشتن مرغ مینا» رابرت دووال است؛ چهره ای همیشه آشنا برای کسانی که به بازیگری به سبک «آکتورزاستودیو» عشق می ورزند و احتمالاً آن را به بازی متکی به «تیپ» که «گریگوری بک» یکی از مظاهرش بود، ترجیح می دهند!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید