جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


رؤیاهای یک گلادیاتورشکست خورده


رؤیاهای یک گلادیاتورشکست خورده
● یک
«در سال هایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزمزه می کنم. وی گفت:
«هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه مردم مزایای تورو نداشتن.»
پدرم بیش از آن نگفت ولی من و او با وجود کم حرفی همیشه زبان یکدیگر را خوب می فهمیم، و من دریافتم که مقصودش خیلی بیشتر از آن بود. در نتیجه، من از اظهار عقیده درباره خوب و بد دیگران اغلب خودداری می کنم و این عادتی است که بسیاری طبع های غریب را به روی من گشوده و بارها نیز مرا گرفتار پرگویان کهنه کار کرده است. هنگامی که این خصلت در انسان متعارف ظاهر می شود، مغز غیرمتعارف وجود آن را به سرعت حس می کند و خود را به آن می چسباند؛ از این رو در دانشکده مرا به ناحق متهم به سیاست پیشگی می کردند، چون محرم آدم های سرکش ناشناسی بودم و از سوزهای نهان شان خبر داشتم. بیشتر این درد دل ها میهمان ناخوانده بودند - اغلب هنگامی که از روی نشانه ای برایم مسلم می شد که مکنونات قلبی کسی از گوشه افق لرزان لرزان در آستانه طلوع است، خود را به خواب زده ام، اشتغال فکری شدید را بهانه قرار داده ام و یا به سبکسری خصمانه تظاهر کرده ام؛ چون افشای مکنونات قلبی جوانان و یا حداقل نحوه بیان آن معمولاً پر از سرقت های ادبی است و جاگذاشتگی های آشکار دارد. خودداری از گفتن خوب و بد دیگران خود حاکی از امیدواری بی نهایت است. من هنوز گاه می ترسم اگر موضوعی را که پدرم آن روز با تفرعن در لفافه گفت و من امروز با تفرعن تکرار می کنم فراموش کنم (این که بهره اشخاص را از اصول انسانیت در هنگام تولد به یکسان تقسیم نمی کنند) به نحوی سرم بی کلاه بماند.
و پس از این رجزخوانی درباره مدارامنشی خود به این اعتراف می رسیم که مدارا حدی دارد. ممکن است شالوده رفتار آدمی سنگ سخت باشد یا باتلاق تر، ولی کار که از حد معینی گذشت دیگر چگونگی این شالوده برای من فرقی نمی کند. هنگامی که پائیز گذشته از «شرق» برگشتم دلم می خواست دنیا لباس نظامی بپوشد و در یک حالت خبردار اخلاقی تا ابد بماند؛ دیگر گشت و گذارهای پرآشوب را به خاطر چند نگاه «خصوصی» به درون قلب آدمی نمی خواستم. تنها گتسبی، مردی که نام خود را به این کتاب داده است از عکس العمل من معاف بود گتسبی که مظهر همه چیزهایی بود که آنها را صادقانه حقیر می شمارم. اگر شخصیت عبارت از سلسله به هم پیوسته ای از حرکات موفق باشد، پس باید گفت که گتسبی دارای شکوهی بود، که یک جور حساسیت تیز شده نسبت به نویدهای زندگی داشت، گویی به یکی از آن دستگاه های پیچیده ای متصل بود که وقوع زمین لرزه را از فاصله دهها هزار کیلومتر ثبت می کنند... استعداد خارق العاده ای بود برای امیدواری ، آمادگی رمانتیکی که نظیرش را تا به حال در هیچ کس دیگر ندیده ام و به احتمال زیاد در آینده هم نخواهم دید. نه، گتسبی آخر سر درست از آب درآمد؛ آنچه علاقه مرا موقتاً از غم های زودگذر و شادی های کم نفس انسان ها سلب کرد، خود گتسبی نبود بلکه چیزی که سایه وار در تعقیبش بود، آن گرد و غبار پلیدی که دنبال رؤیاهایش در هوا پیچیده بود.»
«گتسبی بزرگ» اثر شگفت انگیز ۱۹۲۵ که در بسیاری از فهرست های صد رمان انگلیسی برتر قرن بیستم در میان آثار صدرنشین است و حتی در یکی از این فهرست ها، پس از «اولیس» جیمز جویس در مقام دوم است، به همان راحتی که شگفت انگیز می نماید، از هم گسسته نیز هست! سبک فاخر «راوی» که یادآور آثاری چون «تام جونز» است در جدال با کنش «خاکی » و رویکرد نرم وامروزی «گتسبی» این اثر را گرچه از وجهی دوگانه برخوردار می کند اما کماکان «گتسبی بزرگ» را به عنوان اثری که پایی در قرن بیستم و پایی دیگر در قرن نوزدهم دارد معرفی می کند. همچنین تسلط «راوی» بر نحوه روایت باعث شده تا خیال خود را تا حدود زیادی از «ظرافت بخشی» به
لبه های تیز «خرده روایات» که درچینش پازل و از کنار یکدیگر، همپوشانی کاملی از خود نشان
نمی دهند، راحت کند. در حالی که «اثر» در مقایسه با رمان های فاکنر و حتی همینگوی [که اساساً جز در دو، سه اثر، رمان نویس موفقی نیست ]دچار گسست ساختاری است. این ها واقعیت های این اثر بسیار مشهور است که مقایسه آن با «اولیس » جویس و در مقام دوم قراردادن آن ، به یقین روح جیمز کبیر را در جهان باقی دچار عذاب کرده است! با این همه نباید از یاد برد که این اثر، یک رمان متوسط و حتی خوب نیست و بالاتر از این موقعیت می ایستد چرا که معرفی کننده و تصویرگر سیمای شخصیتی است که به همان راحتی که جذاب است می تواند مورد تنفر واقع شود و منبع الهام رمان ها و فیلم های بسیاری از ۱۹۲۵ تا اکنون شده و شاید بتوان آن را با «قهرمان دوران » لرمانتف در ادبیات روسیه مقایسه کرد که گمانه زنی های بسیار را برانگیخت که با یک غول ادبی مواجهند اما در واقع سایه ای از غول را دیده بودند که هنوز به عظمت نرسیده بود و سالها باید تمرین می کرد تا به چنین جایگاهی دست یابد!
ارنست همینگوی درباره اسکات فیتز جرالد در یکی از آثارش [که رمانی غیرمعمول تا به آن حد است که همه شخصیت ها و وقایع، واقعی اند و این اشتباه را در دامان برخی منتقدان انداخته که با یک گزارش یا تک نگاری مواجه اند] می نویسد: «استعدادش طبیعی بود، همان قدر طبیعی که نقش ذرات رنگ بر بال پروانه. مدت زمانی چند و چون حال خودش را بیشتر از یک پروانه درک نمی کرد و نفهمید چه وقت بالش ساییده شد و لطمه دید. اما بعد وقتی به بال آسیب دیده اش و ترکیب نقش آن توجه کرد و بلد شد فکر کند، دیگر نتوانست بپرد چون عشق پرواز از سرش رفته بود و تنها زمانی را می توانست به یاد بیاورد که پریدن برایش طبیعی و بدون زحمت بود.»
«ویلیس ویگر» نویسنده کتاب «تاریخ ادبیات آمریکا» به وجهی دیگر در آثار او می پردازد. او می نویسد: «یکی دیگر از رمان نویسان دهه ۱۹۲۰ که زندگی ادبی خود را با شرح آداب و رسوم معاصر و در جست و جوی معنی درونی آنها (و معنی درونی وجود خودش) شروع کرد . او اسکات فیتز جرالد (۱۸۹۶-۱۹۴۰) است که امروزه در میان منتقدان احترام فوق العاده ای دارد. او در سینت پل به دنیا آمد و در سال های آخر دانشگاه، پرینستون را ترک گفت تا به خاطر جنگ جهانی اول تعلیمات سربازی ببیند. اسکات فیتزجرالد با رمان های خود، این سوی بهشت (۱۹۲۰) و زیبا و نفرین شده (۱۹۲۲) و داستان های کوتاهی که با عنوان نودختران گستاخ و فیلسوفان (۱۹۲۱) و داستان های عصر جاز (۱۹۲۲) جمع آورد غوغایی به پا کرد. این داستان ها مستقیماً ملهم از تجربیات اوست و می خواهد زندگی آن روزگار را که بعداً به «دهه بیست خشمگین» شهرت یافت از نزدیک بررسی کند. رمانی که به نظر می رسد بیش از دیگر آثارش به آرزوی او در «نوشتن چیزی تازه، غیرمعمولی که به صورتی زیبا و ظریف طرح شده باشد» تحقق بخشید. «گتسبی بزرگ» (۱۹۲۵) است که حکایت عشق عمیق و واقعاً رمانتیک یک گانگستر است... این اثری است عالی و غم انگیز با بعضی از خصوصیات شاعرانه که از نویسنده ای با خون ایرلندی می توان انتظار داشت.
تی.اس.الیوت به فیتزجرالد نوشت که رمان او «نخستین قدمی بود که پس از هنری جیمز در زمینه رمان آمریکایی برداشته شد» دوران فعالیت ادبی فیتزجرالد حدود بیست سال بود و سال های میانه آن را گرفتاری های خانوادگی پراضطراب ساخت. ازجمله این گرفتاری ها بیماری همسرش، زلدا بود که قریحه هنری نیز داشت، ولی در دهه ۱۹۳۰ دچار ناراحتی روانی شد و مجبور شد مدت ها در بیمارستان بستری شود. شب لطیف است (۱۹۳۴) از تجربیات زندگی فیتزجرالد مایه می گیرد و نیشدارترین رمان اوست: دکتر ریچارد دایور روانشناس جوانی است که گرفتار عشق مریض خود، نیکول، می شود، و اگرچه به خطرات کاری که می کند واقف است با او ازدواج می کند و با فدا ساختن خود، او را معالجه می کند. هنگام مرگ فیتز جرالد رمان ناتمامی به نام «آخرین قارون» به جا گذاشت که در ۱۹۴۱ منتشر شد و درباره هالیوود و سرمایه داری است به نام مونرو استار که نماینده سرمایه داران قدیمی آنجاست.»
فیتز جرالد البته دچار یک رکود طولانی شد پس از «گتسبی بزرگ» و خلاقیت اش «ته کشید» و همین هم، بیش از هرچیز دیگری همینگوی را عصبانی می کرد گرچه او اغلب عصبانی بود! «هیلمن» در روایت دیگری می گوید:
«آن شب جشن کتاب بود. فیتز جرالد تقریباً به شکل یک بسته کاغذ مچاله شده وارد مجلس شد. کت و شلوار سفیدش چروک بود و موهایش به هم ریخته بود. همه می دانستند که مشکلات «زلدا» او را از درون ویران کرده است. به راحتی می شد فهمید چند روزی است سری به حمام نزده. موهایش پریشان بود و مثل یک بچه تازه متولدشده، با حیرت به دیگران نگاه می کرد. اصلاً حال خوشی نداشت و دیگران هم چندان به او نزدیک نمی شدند. فقط «همت» سعی کرد سر صحبت را با او باز کند که خیلی تنها نماند؛ تقریباً موفق هم شده بود که همینگوی مثل یک «توفان دریایی» وارد مجلس شد و تا چشمش به فیتز جرالد افتاد، شروع کرد هرچه به دهنش می رسید نثارش کرد. آن بسته کاغذ مچاله، مچاله تر شد. همینگوی گفت: «به آخر خط رسیده ای. چند وقت است که دیگر نویسنده نیستی آخرین قصه ات را کی نوشتی » گفت و گفت و گفت. فیتز جرالد، خشمگین نبود. واقعاً ترسیده بود و به عینه می دیدم که همینگوی از این ترس لذت می برد. «همت» از جایش بلند شد. با این که همینگوی همه را دست می انداخت اما همیشه از برخورد آقامنشانه «همت» غافلگیر می شد و خیلی با احترام با او رفتار می کرد. بلند شدن او، یک اخطار بود که «توفان دریایی» دست و پایش را جمع کند. سکوت برقرار شد و فیتز جرالد خیلی آرام - انگار که جریان هوای خنکی باشد که از روی صورت حاضران می گذرد- از جلوی ما گذشت و از در بیرون رفت. من به همینگوی گفتم: «تحقیرش می کنی چون از تو بهتر است. چون هرچه زور می زنی نمی توانی مثل اسکات بنویسی.» توفان دریایی اگر موقعیت دیگری بود حتماً چند میز و صندلی را له و لورده می کرد اما این بار غرولندی کرد و سفارش قهوه داد. این از معدود مواردی بود که دیدم عصبانیتش را با خوردن قهوه رفع کرد.»
● دو
«یک روز اواخر ماه ژوئیه، اتومبیل شکوهمند گتسبی ساعت نه صبح وارد «اتومبیل گرد» سنگلاخی خانه من شد، جلو در ایستاد و نغمه ای با بوق سه نته خود سر داد. اولین باری بودکه گتسبی به دیدن من می آمد هر چند که من دو بار در مهمانی هایش شرکت کرده بودم، سوار هواپیمای آب نشین اش شده بودم و به اصرار او به کرات از پلاژش استفاده برده بودم.
«صبح به خیر جوانمرد. چون امروز قراره شما با من ناهار بخورید فکر کردم با هم بریم شهر.»
گتسبی روی رکاب اتومبیل تعادل خود را نگاه داشته بود و با آن تنوع حرکات که به نحو خاصی آمریکایی ست - و به نظر من نتیجه بلند نکردن بارهای سنگین و ننشستن شق و رق در جوانی ست و بیشتر از آن زاده زیبایی بی شکل و حالت بازی های عصبی و نامتناوب ما. این خصیصه پیوسته قالب رفتار با نزاکت او را می شکست و به صورت یک جور بی قراری ظاهر می شد. گتسبی هرگز کاملاً بی حرکت نبود؛ همیشه یاپایی بود که جایی ضرب می گرفت و یا دستی که با ناشکیبایی باز و بسته می شد.
دید که اتومبیل اش را به دیده تحسین نگاه می کنم.
«قشنگه جوانمرد، نه!» از روی رکاب پائین پرید تا اتومبیل را بهتر ببینم. «قبلاً هیچ وقت ندیدیش »
آن را دیده بودم. همه آن را دیده بودند. کرم پررنگی بود، به برق نیکل می درخشید، از طول غول آسایش جابه جا جعبه های کلاه، جعبه های خوراک و جعبه های ابزار پیروزمندانه بیرون زده بود و بر پیشانی اش شبکه ای از شیشه های بادشکن قرار داشت که ده دوازده خورشید در آن می درخشیدند. وسط چندین قشر شیشه، داخل گلخانه مانندی، روی چرم سبز نشستیم و به طرف شهر راه افتادیم... «ببین جوانمرد. اصلاً عقیده شما درباره من چیه »
اندکی مقهور، شروع کردم به کلی بافی های طفره آمیزی که شایسته این جور پرسش هاست. گتسبی حرف مرا قطع کرد: «می خوام مقداری از شرح زندگی خودم رو براتون تعریف کنم. میل ندارم از این شایعاتی که درباره من می شنوید تصور غلطی نسبت به من پیدا کنید.»
پس خودش از این اتهامات پرت و پلایی که چاشنی صحبت سرسراهای خانه او بود اطلاع داشت.
«من کلام راست خدا رو به شما می گم.» ناگهان دست راستش را بالا گرفت و دست به دامن داوری الهی گردید. «من یگانه پسر اشخاص پولداری هستم از اهالی غرب میانه - که حالا هیچ کدام زنده نیستند. تربیت من در آمریکا انجام شد و تحصیلاتم در آکسفورد، چون همه اجداد من اونجا درس خوندند. سنت خانوادگی یه.»
از گوشه چشمش به من نگریست - و من فهمیدم چرا جوردن بیکر معتقد شده بود گتسبی دروغ می گوید. عبارت «تحصیلاتم در آکسفورد» را با عجله گفت یا جوید یا از آن به سرفه افتاد، انگار که قبلاً هم او را ناراحت کرده بود. آنهایی که نسخه سینمایی ۱۹۷۴ این رمان را دیده اند عموماً «رابرت ردفورد» را به یاد می آورند که بر اتومبیل دراز گران قیمت اش تکیه زده است و انگار دارد به جهان و روند آن می خندد. این نسخه که به کارگردانی «جک کلیتن» در ۲۹ مارس ۱۹۷۴ نخستین اکرانش را آغاز کرد، مشهورترین نسخه سینمایی این رمان است که «ردفورد» در آن، بیش از آن که گتسبی باشد [مانند تمام فیلم هایش] رابرت ردفورد است و البته «میافارو» بالعکس به نقش «دیزی» بسیار نزدیک شده است. فیلم «کلیتن» البته یک «سورپرایز» در بخش فیلمنامه اش برای مخاطبان دارد. فکر می کنید نام فیلمنامه نویسی که این اقتباس سینمایی را از روی رمان فیتزجرالد انجام داده چیست احتمالاً شنیدن نام «فرانسیس فوردکاپولا» شما را شگفت زده می کند با این حال چندان نباید مرعوب این نام ها و اثری شد که می خواهد سنت «فیلم نوار» را در شکل رمانتیک اش، جانی تازه بخشد.
«گتسبی بزرگ» دارای چهار نسخه سینمایی کمابیش مطرح است. نخستین نسخه در ۱۹۲۶ و به شکل صامت ساخته شد به کارگردانی «هربرت برنان» که فیلمنامه اش را «بکی گاردینر» نوشت و «وارنر باکستر» و «لوئیز ویلسن» در نقش گتسبی و دیزی ظاهر شدند.
نسخه دوم محصول ۱۹۴۹ بود به کارگردانی الیوت نوجنت و متن «اون دیویس» و بازی «آلن لد» و «بتی فیلد».
نسخه سال ۲۰۰۰ یک نسخه تلویزیونی بود به کارگردانی «رابرت مارکویتز» که متن اش را Johan Mclaughlin از رمان فیتزجرالد اقتباس کرده بود و «توبی استفنز» و «ماریا سوروینو»، گتسبی و دیزی اش بودند. نسخه ای که از سوی منتقدان با عنوان تمسخرآمیز Not too good مورد استقبال قرار گرفت و جز بازی «استفنز» نقطه قوتی در آن ندیدند.
● سه
باید پذیرفت که «گتسبی بزرگ» به رغم همه معایبش یک جهش بزرگ بود برای داستان نویسی در محاق مانده آمریکا که سال ها حرف چندانی برای گفتن در زمینه ادبیات انگلیسی نداشت و زیر سایه نویسندگان قرن نوزدهمی بریتانیایی محو مانده بود. رمان فیتزجرالد در ۱۹۲۵ منتشر شد. یعنی خیلی پیش از آن که فاکنر و همینگوی آثار ماندگارشان را خلق کنند. این دوره، یک دوره طلایی بود که چند غول در ژانرهای مختلف ادبی ظهور کردند. «گتسبی بزرگ» می توانست سکوی پرش نویسنده اش باشد اما بدل به استخر خالی پس از پرش شد! مقایسه میان فیتز جرالد و لرمانتف [در ادبیات روسیه] مقایسه ای تصادفی نیست. بی گمان، هم «گتسبی بزرگ» هم «قهرمان دوران» [با مشخصاتی همانند در سنت شکنی معصومانه قهرمانانشان، رویه ضداجتماعی آنها، گزافه گویی هایشان، تظاهر به اشراف منشی شان و پایان محتومشان] متعلق به دوران گذار از یک دوران گسست اخلاقی و پیوستن به دورانی تازه با معیارهایی نوین اند. آنها توسط «جامعه فاسد» برای «شهامت شان، زرق و برق زندگی شان و جذابیت مرگبار سرنوشت شان» تحسین می شوند و پس از رسیدن به خط پایان، همچون یک گلادیاتور پرآوازه اما شکست خورده، به خاک درمی غلتند و جمعیت، تنها با صدایی شادمان و ترغیب کننده، خواهان مرگ آنها می شود. این سیمای «گلادیاتور» شکست خورده است که پس از فیتز جرالد به ایده نخست آثار فاکنر، همینگوی و حرکت داستان نویسی نوی آمریکا بدل می شود و در آثار همسن و سالان ادبی «فیتز جرالد» نیز قابل ردیابی نیست حتی در نمایشنامه های «اونیل» یا رمان های «نوآر» همت. به دلیل همین ایده مرکزی و شخصیت بشدت خوب طراحی شده گتسبی است که این رمان، این قدر ماندگاری یافته و مورد بازآفرینی و بازتولید ادبی و سینمایی قرار گرفته است.
کنت تاینان [منتقد ادبی‎/ ۱۹۸۰ـ۱۹۲۷] درباره این رمان می نویسد:
«گتسبی نیز چون چارلز فاستر کین ارسن ولز ـ مظهر خیالی و داستانی دیگری از دوران رونق اقتصادی آمریکا که در سال مرگ فیتز جرالد آفریده شد ـ مرد خود پرداخته ای است. جملاتی که پدر گتسبی پس از قتل بر زبان می آورد و درواقع نوعی نوشته برای سنگ گور اوست به هیچ وجه به طعنه بیان نمی شود. پیرمرد می گوید: «اگر زنده مانده بود آدم بزرگی می شد... کمک می کرد به آبادانی کشور، گتسبی با وجودی که در قلب راه و رسم فاسد و فاسدکننده ای زندگی می کرد معصومیت خود را ـ همچون آفریننده خود ـ حفظ می کند.»
گتسبی با نام واقعی جیمز گتس از پدر و مادری کشاورز متولد می شود و توی فقر و بدبختی پیش از جنگ جهانی اول آمریکا، دست و پا می زند و یک دفعه، با متصل کردن خودش به کارهای خلاف ـ فروش داروهای تقلبی و ... ـ به ثروتی افسانه ای می رسد. او می خواهد با اتکا به این ثروت، یک گذشته جعلی برای خود بسازد و از دست سرنوشت «قسر در برود!» اما چنین تصوری در آمریکای پس از جنگ اول، دست کم گرفتن پیامدهای اخلاقی رویکردهای غیراخلاقی است. گتسبی در جامعه ای زندگی می کند که باورهای اخلاقی قرن بیستمی پنهان در ناخودآگاهش، او را به سوی مرگی محتوم می برد.
درواقع به عنوان بهترین اثر سینمایی ساخته شده از روی این رمان، تنها می توان فیلمی را به یاد آورد که ظاهراً هیچ ارتباطی با رمان فیتز جرالد ندارد و نوشته یک نویسنده مشهور دیگر است: «مرد سوم!»
«مرد سوم» کارول رید که براساس فیلمنامه ای از گراهام گرین ساخته شد و نقش محوری اش برعهده ارسن ولز بود، درواقع روایت سرنوشت گتسبی است. این بار پس از جنگ دوم و در کشوری غیر از آمریکا. ولز نیز در این فیلم، شخصیت جذابی است که با ساخت و توزیع داروی تقلبی در دوران جنگ، عملاً مرگ تعداد قابل توجهی از انسان ها را رقم زده است. اگر به گفته «تاینان» همانند هایی میان شخصیت چارلز فاستر کین و گتسبی می توان دید و «ولز» به عنوان کارگردان «همشهری کین» و بازیگر نقش نخست، پای این شباهت ها با بازی و کارگردانی اش مهر تأیید می زند در «مرد سوم» ولز، خود گتسبی است.
بی هیچ تردیدی! این فیلم ادای دین «گرین» و «ولز» به فیتز جرالد مظلوم است که روزگاری همینگوی برای این که با وی آشنا شود مجبور بود به «گرترود استاین» متوسل شود و بعدها ـ شاید به دلیل آن احساس حقارت پنهان که در پاریس و در مواجهه با فیتز جرالد نصیب اش شده بود ـ دائم تحقیرش می کرد. شاید حالا بشود ناامیدی شدید همینگوی را در سال های آخر عمرش که حاصل نازایی ادبی بود درک کرد و آن بسته کاغذ مچاله شده را گوشه ذهن او پیدا کرد که دائم توی گوش اش می گفت: «ارنست! آخرش سرنوشت ات مثل من شد. یادت می آید هان! یادت می آید »
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید