پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


رؤیاهای مشرقی یک آلمانی


رؤیاهای مشرقی یک آلمانی
● یک
«پسرک درست نمی دانست که چه باید بکند، به همین دلیل همان طور شگفت زده به تماشای مرد ایستاد. سرانجام، مرد دوباره کتابش را بست و در حالی که مانند دفعه پیش انگشتش میان صفحه های کتاب بود غرغرکنان گفت: «گوش کن پسرم، من نمی توانم وجود بچه ها را تحمل کنم. این روزها در تمام دنیا درباره شماها جنجال راه انداخته اند، ولی من نه. من اصلاً بچه ها را دوست ندارم. بچه ها برای من موجودات پرسروصدایی هستند که عذاب روح اند و همه چیز را خراب می کنند. به کتاب ها مربا می مالند و صفحه ها را پاره می کنند و برای آنها اهمیتی ندارد که بزرگترها هم گرفتاری هایی دارند. این چیزها را برای این می گویم که بدانی با چه کسی طرف هستی. گذشته از این، من کتابی برای بچه ها ندارم و کتاب های دیگر را هم به تو نمی فروشم. خب، امیدوارم که حرف همدیگر را خوب فهمیده باشیم!» تمام این حرف ها را بی آن که پیپش را از دهان بردارد گفته بود. اکنون دوباره کتابش را باز کرد و به خواندن ادامه داد.
پسرک بی آن که چیزی بگوید سرش را تکان داد و آماده رفتن شد. ولی حس کرد که این حرف ها را نباید بی جواب بگذارد، پس برگشت و آهسته گفت: «ولی همه بچه ها این طور نیستند.» مرد آرام به بالا نگاه کرد و در حالی که چندین بار عینکش را روی بینی اش جا به جا می کرد گفت:«تو هنوز اینجایی می توانی به من بگویی که برای خلاص شدن از دست آدمی مثل تو چه باید کرد چه مطلب مهمی بود که همین چند لحظه پیش گفتی »
پسرک با صدای آهسته تری جواب داد: «چیز مهمی نبود. فقط گفتم که همه بچه ها آن طور که شما می گویید نیستند.»
مرد با حالتی ساختگی ابروهایش را به حال تعجب بالا برد و گفت: «آهان! پس حتماً تو یکی از همین استثناها هستی، مگر نه »
پسرک چاق پاسخی نیافت. فقط شانه هایش را بالا انداخت و آماده رفتن شد. پشت سر خود صدای غرغر مرد را شنید که گفت: «تربیت هم که نداری، اگر تربیت داشتی دست کم خودت را معرفی می کردی.»
پسرک گفت: «اسم من باستیان است، باستیان بالتازار بوکس». مرد گفت: «چه اسم عجیب و غریبی! با سه حرف «ب» . خب گناه از تو نیست؛ تو که چنین اسمی را برای خودت انتخاب نکرده ای. اسم من هم کارل کنراد کورآندر است.» پسرک با لحنی جدی گفت:«اسم شما هم که سه تا «ک» دارد... در همین وقت تلفن زنگ زد. آقای کورآندر از صندلی خود به زحمت بیرون آمد و به درون اتاقک کوچکی که ته مغازه بود رفت و گوشی تلفن را برداشت. باستیان به زحمت صدای او را شنید... ناگهان دریافت که دیر به مدرسه خواهد رسید... ولی از جایش تکان نخورد... چیزی او را نگه می داشت... باستیان به مبرل نزدیک شد، دستش را پیش برد و کتاب را لمس کرد و در همان لحظه، صدایی در درون خود حس کرد: تق! درست مثل این بود که در دامی افتاده باشد.»
«داستان بی پایان» مشهورترین اثر میکائیل انده
[Michael Ende] است که این شهرت ابتدا در محدوده مرزهای زبان آلمانی با انتشار کتاب آغاز شد و پس از ساخته شدن فیلم بسیار موفق «ولفگانگ پترسون» [که در «آلمان غربی» سابق و در ۱۹۸۴ ساخته شد] از این مرزها فراتر رفت و به اثری جهانی بدل شد با ترجمه ها و مخاطبان بسیار.
انده در ۱۹۲۹ در آلمان درگیر با تبعات شکست در جنگ اول جهانی و رکود اقتصادی کمرشکن برای طبقه متوسط به دنیا آمد. در چهارده سالگی به سرودن شعر و نوشتن داستان های کوتاه مشغول شد یعنی در ۱۹۴۳ که آلمان از پیروزی های رایش سوم در جنگ دوم سرمست بود اما طلیعه نخستین شکست هایش را هم تجربه می کرد و چند ماهی بیشتر طول نکشید که نوجوانان هم سن و سال انده نیز که در اردوهای پیشاهنگی جوانان نازی، با آهنگ های واگنر سرودهای حزب «سوسیال ناسیونالیست» را زمزمه می کردند کلاهخودهایی به سر نهادند که دو برابر سرشان بود و تفنگ هایی به دست گرفتند که طولشان تا شانه هاشان می رسید و موقع شلیک، رنگ صورتشان از سفید مختص مناطق جنگلی «باواریا» ، به زرد ترس بدل می شد! با پایان جنگ جهانی دوم، بسیاری از این نوجوانان به خانه بازنگشتند و آنهایی هم که توانستند به آلمان شکست خورده و ویران شده برگردند دیگر از رؤیاهای کودکی فاصله ای عظیم داشتند و دوپاره شدن آلمان توسط آمریکا و اتحاد شوروی حتی رؤیاهای بزرگسالان آلمانی را هم بدل به تلاش برای زنده ماندن و البته ساختن آلمانی نو کرد [چه در آلمان غربی و چه در آلمان شرقی که با وجود استیلای تفکر «جهان وطنی » توسط نیروهای نظامی شوروی ، هنوز می خواست آلمانی بیندیشد و زیر سیطره تجاوز ایدئولوژیکی - جغرافیایی نرود].
انده که روزگاری می خواست نمایشنامه نویس شود در این اوضاع و احوال، آنقدر جیب هایش پر پول نبود که به دانشگاه برود اما بالاخره با کار روزمره و پس انداز رؤیاهایش در ۱۹۴۸ به مدرسه بازیگری رفت و دوباره سعی کرد که نمایشنامه نویس شود اما این بار هم به دلیل عدم تطابق مبنای نظری نمایشنامه هایش با رویکرد «تئاتر برشتی » [برپایه نظریه های برتولت برشت] که معیار سنجش اثر خوب و بد تئاتری در محافل هنری آن روز آلمان بود، برای اجرای این نمایشنامه ها تهیه کننده ای پیدا نمی کرد. بعد نمایشنامه نویسی را کنار گذاشت. گرچه تا آن زمان لااقل به عنوان کارگردان ، چند نمایش را در تئاتر شهر مونیخ کارگردانی کرده بود و از سال ۱۹۵۴ هم ، به عنوان منتقد سینمایی در رادیوی جنوب آلمان به کار مشغول بود ولی درآمدش کفاف زندگی را نمی داد. حوالی سال های ۱۹۵۹ ، ۱۹۶۰ بودکه یک «اتفاق» باعث شد که مسیر زندگی و خلاقیت ادبی اش عوض شود. آن موقع یک دوست نقاش در حال تصویرگری یک کتاب مصور بود که احتیاج به متن قابل قبولی داشت. این کتاب در ۱۹۶۱ منتشر و برنده جایزه ادبی کتاب کودکان در آلمان غربی شد. امروز مخاطبان نوجوان بسیاری در جهان، نام این کتاب و شخصیت محبوب آن را [که چندبار به شکل انیمیشن، سریال زنده تلویزیونی و... به تصویر کشیده شده] می دانند: «جیم دگمه».
انده با انتشار این کتاب و دنباله آن ، وضع مالی خوبی به هم زد و به گمان این که ادبیات کودک و نوجوان تنها یک اتفاق گذرا در زندگی اش بوده دوباره به سراغ نمایشنامه نویسی رفت و باز هم ناموفق ماند. در ۱۹۷۳ ، «مومو» را منتشر کرد که در ۱۹۷۴ باز برنده جایزه ادبی کتاب کودکان آلمان غربی شد. «مومو » که بعدها به پرده ای نقره ای نیز راه یافت در ۱۹۷۵ با همکاری یک آهنگساز آلمانی به صورت اپرا به اجرا درآمد. انده بالاخره از در ادبیات کودک و نوجوان، با موفقیت به صحنه نمایش وارد شد!
،۱۹۷۹ سال انتشار «داستان بی پایان » بود که در ۱۹۸۲ برای سومین بار او را برنده جایزه ادبی کتاب کودکان کرد و دو سال بعد فیلم ولفگانگ پترسون که با سرمایه هالیوود اما در آلمان غربی ساخته شد، به یکی از کلاسیک های سینمای «تخیلی» تاریخ بدل شد که از ۱۹۸۴ به بعد ، درتمام دانشگاه های سینمایی معتبر مورد استناد، تفسیر و تدریس واقع می شود. پترسون که در دهه پرتشویش «هشتاد» [چه از لحاظ سیاسی و چه از لحاظ هنری!] و بی بهره از امکانات فنی هالیوود، توانست سینمای آلمان غربی را در بخش سینمای پرمخاطب جهان [نه سینمای کم مخاطب اما بسیار تأثیرگذار دهه های شصت، هفتاد و البته نیمه نخست دهه هشتاد، با آثاری از هرتزوک، فاسبیندر و وندرس] صاحب جایگاهی معتبر کند، مانند بسیاری از استعدادهای اروپایی که با ورود به هالیوود، مهر پایانی بر زندگی شکوفای هنری خود زدند، با ساخت آثاری متوسط اما پرهزینه در ژانرهای حادثه ای، تاریخی و... به یک نام ناآشنا بدل شد که صرفاً به عنوان یک تکنیسین، عنوان کارگردان را بر خود داشت و نه در «هواپیمای رئیس جمهور» و نه در «تروآ» حرفی برای گفتن، یا ثبت نام خود حتی در میان اکشن سازان درجه یک سیستم نوین استودیویی هالیوود نداشت. با این همه نباید از یاد برد که «داستان بی پایان» حتی هنوز پس از گذشت ۲۴ سال از نخستین اکران آن و جلوه های ویژه مکانیکی اش [نه دیجیتالی] هنوز اثری است که زنده کننده جهان کودکی، رؤیاهای ما و کهکشانی از افسانه های شگفت انگیز است و هنگامی که گاهی - تنها گاهی - از جهان بزرگسالانه خود فاصله می گیریم، مثل طعم گیلاسی که در روزی برفی به یاد می آوریم، خوشایند است!
● دو
«داستان بی پایان» مجموعه ای است از شخصیت های افسانه ای بازتولید یا بازآفرینی شده آلمانی - که البته در میان اقوام دیگر اروپایی نیز دارای خویشاوندانی هستند- ؛ «کتاب» در این رمان، همان کارکرد «کمد» در «شیر، کمد، جادوگر» [نخستین اثر از هفت گانه کلاسیک «سرزمین نارنیا» در ادبیات انگلیسی] را دارد یعنی مسیر «ورود» از «واقعیت» به «فانتزی» است. پسری که نامش دارای سه «ب» است در حالی که از دست همکلاسی هایش فرار می کند وارد یک کتابفروشی می شود که صاحب آن در حال خواندن کتابی است به نام «داستان بی پایان»! این آدم ظاهراً دل خوشی از بچه ها ندارد و پسر که عجیب درگیر ظاهر و تصاویر کتاب شده، از غفلت مرد کتابفروش استفاده می کند و کتاب را از کتابفروشی بیرون می برد تا بعدها در حال خواندن آن دریابد که «جهان تخیل» در حال نابودی است و او به عنوان «خواننده» باید وارد این جهان شود و آن را نجات دهد! در فیلم پترسون، برخوردهای کتابفروش ملایم تر و عامدانه تر شده و کاملاً مشخص است مردی که در نامش سه «ک» دارد برای نجات «دنیای تخیل» فرصت بیرون بردن کتاب را به باستیان داده است. هرمان ویگل در برگردان رمان «انده» به فیلمنامه، ریتم اثر را تندتر کرده و بخش هایی را که در متن ادبی صرف ساخت «حال و هوا» و «فضا» شده از فیلمنامه حذف است. در واقع، وظیفه رسیدن به «حال و هوا» و «فضا» را از فیلمنامه نویس ساقط و به کارگردان محول کرده است. گرچه این روش، روشی معمول در برگردان های ادبی است اما اغلب به دلیل ناتوانی کارگردان از تشخیص جهان نگری متن ادبی، تنها به افزایش ریتم حوادث اما توخالی شدن آنها از معانی چندگانه یا حتی «حس» منجر می شود. شاید موفقیت پترسون در این اقتباس سینمایی از «داستان بی پایان» درآن باشد که حس پنهان در متن ادبی را از شخصیت ها به «فضاها» منتقل کرده و به دلیل آشنایی مخاطبان با این گونه فضاهای تجریدی در تخیلاتشان، همه چیز همانطور که باید جفت و جور شده است! موفقیتی که پترسون در دیگر اقتباس های ادبی اش، از آن بی بهره ماند! آشنایی اجمالی با فضاهای تجریدی و شخصیت های افسانه ای آلمان شاید دریچه ای بر درک «تلمیحات» این رمان باشد. «دونانورتون» در کتاب «شناخت ادبیات کودکان: گونه ها و کاربردها، از روزن چشم کودک» درباره «قصه های قومی آلمان» می نویسد:
«قصه های قومی آلمان خواه درباره شاهزاده خانم های طلسم شده باشند و یا کوتوله های مهربان و جانوران یا دهقانان فقیر، واقعاً می توان گفت در میان لذت بخش ترین قصه های قومی جهان جای دارند. محقق آلمانی اوگوست نیچکه از نظر تاریخی بر نقش قصه های قومی آلمان تأکید دارد و می گوید: «مادران آلمانی با گفتن قصه های قومی، به کودکان خود امکان می دهند تا با دنیایی آشنا شوند که جنبه های خوشایند و ناخوشایند آن کاملاً از هم جدا هستند.»
او همچنان تأکید می کند که در این قصه ها هر دو قلمرو وجود داشته است. به گفته نیچکه قصه و قصه گویی هم به مادر و هم به کودک امکان می دهد تا شهامت را بیاموزند. در دسترس بودن قصه های قومی آلمان برای مخاطبان امروزی، مدیون کار استادان آلمانی ویلهم و جاکوب گریم است که درباره ریشه های زبان آلمانی از راه قصه های قومی که نسل اندر نسل به صورت شفاهی نقل شده بودند، تحقیق می کردند. برادران گریم از قصه گوهای روستایی در سرتاسر آلمان خواستند که برای آنها قصه بگویند... در شماری از قصه های آلمان، گرگ، جانوری شریر، مکار و خطرناک است که سرانجام تنبیه می شود... همه جانوران قصه های قومی آلمان به ترسناکی گرگ نیستند. برای نمونه در «نوازندگان شهر برمن» جانوران پیر که از سوی صاحبان شان تهدید می شدند به شکل طنزآمیزی دارای ویژگی های انسانی هستند... روستائیان تهیدست و سربازان بی پول، قهرمان های همیشگی در فرهنگ قومی آلمان هستند. قهرمان روستایی ممکن است زرنگ نباشد اما معمولاً آدم خوبی است... بسیاری از دوست داشتنی ترین قصه های آلمان، داستان های شاهزاده خانم هایی است که به خواب ۱۰۰ ساله فرو می روند ، نامادری های بدجنسی دارند و به دست جادوگرها طلسم می شوند... ساموئل دنیس فوهر استدلال می کند که [قصه] «سفیدبرفی» پر از نمادهای مذهبی است. او می گوید: «تغییر شکل مادر در سپیدبرفی نه تنها نشانگر جهان بلکه نمادی از دنیاپرستی است. همچنین سپیدبرفی نماد انسان و نشانگر بی گناهی و غیرمادی بودن انسان جوان است.»
... شکستن طلسم ها از راه عشق و از خودگذشتگی، یکی دیگر از درونمایه های فراگیر در قصه های قومی آلمان است. در قصه «شش قو» اثر برادران گریم، قهرمان زن موفق می شود با دوختن شش پیراهن از علف های نازک و ظریف دوباره برادرانش را به شکل انسان بازگرداند. او در طول شش سالی که برای برآورده شدن آرزویش تلاش می کند حق حرف زدن ندارد و باید زحمت انجام کارهای توانفرسا را برای رسیدن به موفقیت تحمل کند... [این قصه ها] بهترین نمونه برای قصه گویی هستند. آغاز سریع، پیرنگ تند و حالت نمایشی آنها شنوندگان را داستان به داستان سرگرم نگه می دارد. در این قصه ها اهریمنان، جادوگرها و گرگ ها حریفان هستند. جوان ترین فرزند که خوش قلب است، پاداش می بیند اما خودخواهی، آزمندی و ناخوشنودی، مجازات در پی دارد. پیروزی شخصیت نیک کردار که بیشتر در نتیجه دخالت یاری گرهای فراواقعی و... ممکن می شود از بن مایه های تکرار شونده هستند.» در «داستان بی پایان» این کهن الگوها، بارها و بارها مورد استفاده قرار می گیرند. باستیان همچون سفیدبرفی و سیندرلا، مادرش در قید حیات نیست و پدرش هم نسبت به اوضاع و احوالش بی اعتناست: «باستیان پس از چند لحظه سکوت گفت: پدرم چیزی نمی گوید. او هیچ وقت حرفی نمی زند. او نسبت به همه چیز بی اعتناست» و: «باستیان گفت: نه، مادرم مرده» یا: «آتریو گفت: «کسی را ندارم. پدر و مادرم هر دو پس از تولد من در شکار گاومیش کشته شدند.»
«پس چه کسی تو را بزرگ کرده است
«همه زن ها و مردها با هم. به همین دلیل مرا آتریو نامیدند، این اسم در زبان بزرگ به معنی «پسر همه» است.» با این که پدر باستیان هنوز زنده بود، ولی هیچ کس مفهوم این واژه را به خوبی او درک نمی کرد. آتریو نه پدری داشت و نه مادری، به همین دلیل همه زنان و مردان بزرگش کرده بودند و او پسر همه بود.
«آتریو» که باید «سرزمین رؤیاها» را نجات دهد در واقع بازآفرینی شخصیت های زرنگ، مستقل و غیراشرافی افسانه های آلمانی است. او ترکیبی از روستایی فقیر و ساده دل و خوش شانس و سرباز بی پول و موفق است.
موجودی که می خواهد سرزمین رؤیاها را نابود کند از یک سو دارای رویکردی استعاری در زبان است. «ظلمت» و از سویی دیگر بازآفرینی شخصیت «گرگ» در افسانه های آلمانی: «در صحرای گسترده و دوردست و در تاریکی فرورفته ای، «ظلمت» شکل موجود خیلی بزرگ و روح مانندی به خود می گرفت. تاریکی انبوه تر شد تا جایی که خود در شب بی ستاره آن صحرا، به شکل هیکل تنومندی از سیاهی ظاهر شد. هنوز به درستی شکل نگرفته بود ولی روی چهار پنجه بزرگ خود ایستاده بود و چشمانش در میان کله عظیم کاکل مانندش به سان آتش سبز رنگی شعله ور بود. پوزه اش را رو به آسمان گرفت و بو کشید. ساعت ها در این حالت ماند و ناگهان، گویی چیزی را که دنبالش بود یافت چون غرش عمیق و پیروزمندانه ای از گلو بیرون داد. شروع به دویدن کرد و از میان شب بی ستاره با خشم و با پرش های بی صدا به پیش رفت.» آتریو، همان گونه که باستیان همتای مذکر سفیدبرفی و سیندرلاست، همتای مذکر «شنل قرمزی»ست که مورد تعقیب «گرگ» قرار می گیرد. «انده» پیش از این نیز در «مومو» و «جیم دگمه» از «کهن الگوها» استفاده برده بود. اما در «داستان بی پایان» این «استفاده» به تولید معانی چندوجهی برای بزرگسالان نیز منجر شد و به همین دلیل است که این رمان مورد استقبال بزرگسالان و نوجوانان، به شکل هماهنگ قرار گرفته و به یکی از نقاط مشترک والدین و نوجوانان در سه دهه اخیر برای تفاهم بیشتر در درک جهان معاصر - و البته تخیلی! - بدل شده است.
● سه
«انده» که یکی از وراث فرهنگی سال های جنگ است همچون همه نویسندگان پس از جنگ آلمان، به واقعی بودن «جهان معاصر» مشکوک است. اگر «هاینریش بل» این تشکیک در «واقعیت» را به بازآفرینی کهن الگوهای افسانه های کهن، در چارچوب واقعیت های قرن بیستم منتهی و در «سرنوشت کاترینا بلوم» کهن الگوی «سیندرلا» را از نو مطرح می کند، یا در «عقاید یک دلقک» به سراغ «کهن الگوی» نوازنده دوره گرد یا همان همتای آلمانی «عاشیق» می رود، «انده» از مسیر یک «لکوموتیو» [در جیم دگمه] یا «کتاب» [داستان بی پایان] نه تنها کهن الگوها را «بازیابی» می کند که یکسره در واقعی بودن «واقعیت» و افسانه بودن «افسانه» شک می کند: «باستیان فریاد زد: «...پس شما داستان بی پایان را خوانده اید » آقای کورآندر سرش را تکان داد و گفت: هر داستان واقعی، یک داستان بی پایان است.»
«فانتزی» که در سال های پس از جنگ دوم جهانی به بیان استعاری «جنگ سرد» چه در آثار سینمایی علمی - تخیلی و چه در آثار ادبی پست مدرن ها [از دهه شصت به بعد] بدل شده بود، در ادبیات کودک و نوجوان، فارغ از معناهای چندگانه اش در جهان بزرگسال، به مفاهیم کهن «خیر و شر» نظر داشت که «تنها ارزش های اخلاقی» به جا مانده از دنیای کهن در دنیای مدرن بودند که با وجود «مصداق»های متفاوت و گاه متضادشان در دو جهان «غرب» و «شرق»، در هر دو جهان مورد استناد قرار می گرفتند. «داستان بی پایان» در زمانه ای انتشار یافت که بزرگسالان نیز به همان شکل همه گیر خواهان «فانتزی» چه در ادبیات و چه در سینما بودند. انتشار این رمان یک سال پس از اکران نخست «جنگ ستارگان» لوکاس، صورت گرفت و سنت فیلم های سرگرم کننده و ارزان کمپانی «راجر کورمن» ناگهان به بدنه اصلی آثار هالیوود بدل شد. مردم خسته از واقعیت های تلخ و وحشت جنگ جهانی سوم، ناگهان از اواسط دهه ۷۰ به تخیلات شان پناه بردند و از این رهگذر، حتی نویسنده ای همچون «انده» نیز، اثری خلق کرد که مخاطبانش را بزرگسالان و نوجوانان تشکیل می دادند. مفاهیم اخلاقی رمان البته بسیار وسیع تر از مفاهیمی است که در فیلم مطرح می شود. در فیلم، باستیان دچار «چالش اخلاقی» در پایان داستان نمی شود بلکه با انتخاب یک «نام»، حیاتی دوباره به «سرزمین رؤیاها» می بخشد اما در رمان، حضورش در سرزمین رؤیاها کاربردی تر و البته چالش برانگیزتر است. در فیلم، باستیان بیشتر یادآور آن نگاه استعاری حاکم بر «جنگ ستارگان» است که یک «نوجوان» به نجات «جهان» برمی خیزد و آنقدر تجربه می اندوزد که در نهایت یک «مرد» جهان را نجات می دهد. «باستیان» فیلم پترسون مرحله نوجوانی تا مرد شدن را نه به شکل گذر زمان و پشت سر گذاشتن دوران نوجوانی، که با «مرد» شدن در «اراده» و «اندیشه» و «تخیل» پشت سر می گذارد و در نهایت، سوار موجودی افسانه ای به شهر خود بازمی گردد تا همکلاسی های شرورش را تنبیه کند. بازگشتی که بی هیچ تردیدی یادآور پرواز سفینه های فضایی «جنگ ستارگان» است و پیروزی «خیر» بر «شر» آن فیلم. در کتاب، مفاهیم «اخلاقی» به مفاهیم «اشراقی» نیز می انجامند و از این نظر «انده» به آرای «گوته» نظر دارد و همچنین متون عارفان مسیحی قرون شانزده و هفده میلادی که آثار استعاری شان را شاید بتوان با «عقل سرخ» سهروردی یا «تمهیدات» عین القضات در پارسی مقایسه کرد. لحظه ای است که باستیان انگار در مفاهیم «شرقی» اشراق غوطه می خورد و نویسنده آلمانی، متن را به «بازآفرینی» متون آئینی شرق بدل می کند که بی گمان اتفاقی نیست: «لحظه ای بعد، خود را به راحتی به درون آب زلال چون بلور انداخت؛ خود را پیچ و تاب داد، در آب دمید و آن را به اطرافش پاشید و گذاشت تا باران قطرات نورانی به دهانش بریزد. نوشید و نوشید تا جایی که تشنگی اش فروکش کرد و شوق و شادی سراپایش را دربرگرفت؛ شوق زیستن و شوق خویشتن بودن! آنگاه بود که دیگر بار دانست که کیست و که بوده و به کجا تعلق داشت.» موفقیت این رمان در روزگاری که رویکردهای پست مدرنیستی با اتکا به نگاه سنتی - آئینی شرق، اندک اندک همه گیر می شد اتفاقی نیست و به نظر می رسد که نویسنده آلمانی، آگاهانه به سراغ سرچشمه های معنایی رمان رفته است و البته موفق هم بوده است!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید