جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


توپ تحویل سال


توپ تحویل سال
همه دور تا دور سفره هفت سین نشسته بودیم و منتظر ترکیدن توپ تحویل سال بودیم؛ فقط خانوم بزرگ که پاهایش مثل دو تا چوب خشکیده بود و نمی توانست روی زمین بنشیند، بالای سفره هفت سین روی صندلی چوبی لهستانی نشسته بود و تسبیح می انداخت. پدرم قرآن دست گرفته بود و داشت آخرین سوره های جزو سی ام را با صدای خوش می خواند.
همیشه قرآن خواندنش را طوری تنظیم می کرد که همزمان با تحویل سال نو دوره قرآنش را ختم کند. مامانم دیوان حافظ را باز کرده بود و برای یکی یکی مان از ریز و درشت نیت می کرد، بعد چشم هایش را با حالتی عارفانه می بست و زیر لب خواجه حافظ شیرازی را به جان شاخه نباتش قسم می داد که فال ما خوب بیاید؛ بعد برای هر کدام مان جداگانه فال می گرفت؛ برای خودش، برای بابا، برای من که پسر بزرگش بودم، برای داداش کوچکه ام بهزاد، برای دو قلوها نسرین و نسترن، برای خانوم بزرگ که مادر بابام بود، و برای نجمه خدمتکار خانه، دست آخر یکی هم برای کل خانواده.
برای من این فال آمد و کلی باعث خوشحالی مادرم شد:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد.
مامانم معتقد بود فالم خیلی خوب آمده و سال آینده سال پر خیر و برکتی برای من است. من فال همه را یکی یکی توی دفترچه صد برگی که مخصوص این کار درست کرده بودم و رویش عکس گل و بلبل داشت، می نوشتم و یادگاری نگاه می داشتم. از سه سال پیش که رفتم کلاس دوم دبستان این کار را شروع کردم و امسال سومین سالی بود که فال ها را با شوق و ذوق فراوان با خط خرچنگ قورباغه ام یادگاری می نوشتم.
مامانم فال هر کدام مان را با آب و تاب فراوان، بلند و شمرده، با صدایی خوش خواند. فال همه خوب آمد جز فال خانوم بزرگ؛ یعنی خودش معتقد بود که فالش بد آمده و کلی سر این موضوع به مامانم اوقات تلخی و اخم و تخم کرد، و سگرمه هایش رفت توی هم که " تو عمدن فال من را بد آوردی". هر چی مامانم قسم آیه می خورد که والله بالله هیچ غرض و مرضی در کار نبوده و فال او را هم مثل بقیه شانسی گرفته، خانوم بزرگ زیر بار نمی رفت و حاضر به مصالحه نبود. البته مامان هیچ قبول نداشت که فال خانوم بزرگ بد آمده، بلکه بر عکس، معتقد بود که فالش خیلی هم خوب آمده است، ولی خانوم بزرگ به هیچ صراطی مستقیم نبود و پایش را کرده بود توی یک کفش که الا و بلا مامانم به خاطر کینه شتری عروس ها به مادر شوهرها، توی فالش موش دوانده و دستکاری کرده است. فالش این آمده بود:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
من در حالی که تندتند با خط خرچنگ قورباغه ام داشتم فال خانوم بزرگ را می نوشتم به کل کل کردن او با مامانم هم با دقت فراوان گوش می کردم. خانوم بزرگ از این بیت به خصوصش خوشش نیامده بود:
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
او غرولند کنان می گفت:
- استغفرالله! مگه من خراباتی ام که آخر عمری از مسجد به خرابات برم؟ خراباتی خود کوفتی و هفت جد و آبادشه. گور باباشم کرده، خودش بره بتمرگه گوشه خرابات، من پیرزن آخر عمری جام گوشه مسجده و هیأت اباعبدالله، نه مث آدمای هرجایی پتیاره گوشه خرابات!
هم چنین از این بیتش هم شاکی بود که می گفت:
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
خانوم بزرگ غر می زد که:
- خود گور به گور شده اش نعره بکشه، من واسه چی نعره بکشم؟ مگه من لات چاله میدونم که نعره بکشم یا جاهل گذر سید اسماعیلم که بلا نسبت عربده کشی کنم!
خلاصه بی خود و بی جهت سر یک فال ناقابل الم شنگه ای به پا شد که خر بیار باقالی بار کن. نزدیک بود کار به جاهای باریک باریک بکشد که پدرم میانجی شد، گفت:
- صلوات بفرستید بر محمد و آل محمد.
همه صلوات فرستادیم. صلوات خانوم بزرگ از همه غراتر بود. بعدش پدرم گفت:
- این دم سال تحویلی لعنت بفرستین بر شیطون، غائله رو ختم کنین.
همه بلند گفتیم:
- لعنت بر شیطون.
مال خانوم بزرگ از مال همه غلیظ تر و پر ملاط تر بود. بالاخره با دخالت بابام و دعوت کردن طرفین غائله به آرامش، اوضاع کمی آرام شد و صلحی نیم بند جانشین کل کل کردن و اره دادن تیشه گرفتن شد. اما همچنان اوقات خانوم بزرگ تلخ بود و بدون این که با کسی حرف بزند یا جواب کسی را بدهد با اخم های تو هم رفته و لب های ورچیده صمن بکم نشسته بود بالای سفره هفت سین، تسبیح می انداخت و ذکر می گفت. لام تا کام هم با کسی حرف نمی زد و به کسی محل سگ نمی گذاشت. از بس اوقاتش تلخ بود با یک من عسل هم نمی شد خوردش.
اما بر خلاف خانوم بزرگ، ما بچه ها پر بودیم از شوق و ذوق. از شدت هیجان سر جای مان بند نبودیم. از شادی در پوست نمی گنجیدیم. حمام رفته و ترگل ورگل، لباس های عیدمان را پوشیده بودیم، با گونه هایی که از تمیزی و شادی برق می زد و با چشم های پر از انتظار و هیجان بی قرارانه سر سفره هفت سین نشسته بودیم. من هی ساعت شماطه دار آلمانی سر سفره هفت سین را نگاه می کردم و هی دلم شور می زد. حالم دست خودم نبود.
بهزاد هم یقین حالش مثل حال من بود، چون او هم هی وول می خورد و آرام و قرار نداشت. ثانیه شماری می کردم که سال نو کی تحویل می شود. هنوز یک ساعتی به ترکیدن توپ سال نو مانده بود. ولی من دلم غنج می زد برای خوردن سمنو و سنجد و تخم مرغ رنگی پای سفره هفت سین، بعدش خوردن نقل و شکر پنیر و شیرینی بادامی و نان نارگیلی و قطاب و باقلوا و گز و سوهان عسلی و پولکی و راحت الحلقومی که هر کدام توی ظرف مخصوص شان چیده شده بودند، دور تا دور سفره هفت سین را پر کرده بودند و بد جوری دلبرانه و وسوسه گرانه به من و بهزاد چشمک می زدند. بعدش دشت کردن عیدی از دست های مبارک و پر خیر و برکت خانوم بزرگ که مایه میمنت و مبارکی خانواده بود، و مامان و بابا و نجمه.
خلاصه آرام و قرار نداشتم و هیجان زده بودم؛ بهزاد بدتر از من. هی می جنبیدیم و تکان می خوردیم. هی پا می شدیم، هی می نشستیم. هی به چپ می شدیم هی به راست می شدیم. مامان هی می زد روی پای من و بهزاد که دو طرفش نشسته بودیم و هی وول می خوردیم، و با عصبانیت غر می زد:
- اینقدر تکون نخورین بچه ها، مگه نوسان گرفتین؟
بهزاد با هیجان گفت:
- نه، مادر جون، از ذوقه.
من گفتم:
- شوق و ذوق بد جوری بهمون تنگ آورده.
مامان خندید و گفت:
- از وجناتتون پیداست که بد جوری تنگتون گرفته!
نجمه از ما پرسید:
- خیلی خوشحالین؟
من جواب دادم:
- آره، داریم ذوق ترک می شیم.
نجمه با تعجب پرسید:
- واسه چی؟
- آخه سال داره تحویل می شه...
هی به عقربه های ساعت شماطه دار آلمانی پای سفره هفت سین نگاه می کردم و خدا خدا می کردم زودتر عقربه هایش برسند به ساعت پنج و سی و هشت دقیقه و توپ تحویل سال نو بترکد؛ ولی عقربه ها انگار با من لج کرده بودند، و با لجبازی و سرتقی از جایشان تکان نمی خوردند.
نجمه بعد از آماده کردن مقدمات سبزی پلو ماهی کوکوی شام شب اول عید و پختن کله ماهی ها، آمده بود سفره هفت سین را با تمام دنگ و فنگش انداخته بود و یکی دوساعتی را صرف چیدن و مرتب کردن سفره ترمه هفت سین و اجرا کردن خرده فرمایش های اعصاب خردکن خانوم بزرگ و ایراد گیری ها و مته به خشخاش گذاشتن ها و این را نگذار آنجا بگذار اینجا، آن را نگذار اینجا بگذار آنجای او کرده بود.
تمام آن خرده فرمایش ها را هم با خوشرویی و شکیبایی تحسین انگیزی تحمل کرده بود؛ به هر سازی که خانوم بزرگ زده بود رقصیده بود، حالا خسته و از نفس افتاده، نشسته بود گوشه پایین سفره، دست هایش را گذاشته بود گوشه سفره، چشم هایش را بسته بود، حالتی مرموز و عارفانه و سراپا خلوص به خودش گرفته بود و با نوک انگشت سبابه دست راست می زد گوشه سفره و زیر لب ورد می خواند.
نمی دانم از خدا چی می خواست و دم سال تحویلی او را به حق این لحظه های مقدس و این سفره پر برکت چه قسم هایی می داد و چه چیزهایی آرزو می کرد.
گمانم سفره هفت سین را با سنگ قبرهای توی قبرستان اشتباه گرفته بود؛ چون همان حالتی را به خودش گرفته بود که معمولن آدم بزرگ ها توی قبرستان، وقتی سر قبری می نشینند به خودشان می گیرند و با انگشت اشاره روی سنگ می زنند و زیر لب حمد و قل هو الله می خوانند.
شاید داشت برای سال مرحوم شده دعا می خواند و به خوشی ها و ناخوشی های درگذشته اش فکر می کرد. به هر حال توی حال و هوای خودش بود. احتمالن داشت به یک شوهر خوشگل و خوش هیکل و پولدار و جوان با سبیل های کلفت مردانه فکر می کرد که باید توی سال تازه می آمد خواستگاری اش و بخت هفت تا گره کور خورده او را که دختر شاپریان هم نتوانسته بود بازش کند و هیچ فالگیر و رمال و سر کتاب باز کنی هم از عهده باز کردنش بر نیامده بود، باز می کرد و او را به مهم ترین و جدی ترین آرزوی زندگی اش می رساند.
در بالاترین قسمت سفره هفت سین، آنجا که خانوم بزرگ نشسته بود، سفره قلمکار کوچک مخصوص هفت سین پهن شده بود و رویش با نظم و ترتیب مخصوصی، به فرمان خانم بزرگ، سیر و سماق و سنجد و سرکه و سمنو و سیب سرخ و سبزه مخصوص هفت سین چیده شده بود. دور تا دور سفره اصلی با بشقاب ها و کوزه های سبزه جو و گندم و ماش و عدس تزیین شده بود.
نجمه برای هر کدام از ما چهار تا بچه، دو تا کوزه و دو تا بشقاب از هر کدام از این چهار جور سبزه سبز کرده بود: چهار چهار تا شانزده تا. یکی یک دانه از هر کدام هم برای بابا مامان، خانم بزرگ و خودش سبز کرده بود، که روی هم می شد بیست و هشت تا؛ چهارده تا کوزه سبزه و چهارده تا بشقاب سبزه، به نیت چهارده معصوم.
گلدان های سنبل هم با نظم و ترتیب مخصوصی که حکایت از سلیقه خانوم بزرگ داشت لا به لای سبزه ها چیده شده بود و سفره هفت سین را به باغچه با صفای زیبایی تبدیل کرده بود که روح آدم را تازه می کرد. کاسه بلور پر از سکه های طلایی و نقره ای، ساعت شماطه دار آلمانی، آینه و شمعدان و قرآن و دیوان خواجه حافظ، کاسه بلور پر از تخم مرغ های رنگی و تنگ های بلور ماهی های قرمز از دیگر چیزهایی بودند که توی سفره هفت سین چیده شده بودند. تنگ های بلور ماهی ها سه تا بودند.
توی یکی چهارتا ماهی قرمز کوچولو بود مال ما چهار تا خواهر برادر، توی دومی سه تا ماهی قرمز بزرگ بود برای بابا و مامان و خانوم بزرگ، توی سومی دو تا ماهی متوسط بود، برای خود نجمه و شوهر آینده اش. همه این ها را خود نجمه تهیه کرده بود و زحمت تمام این کارها را خودش یک نفری کشیده بود، آن هم با چه شوق و ذوقی!
دو قلوهای وروجک، نسرین و نسترن، مشغول آتش سوزاندن و شیطنت بودند و آرام و قرار نداشتند. یا با سبزه های هفت سین ور می رفتند. یا به تنگ های بلور ماهی های قرمز پای هفت سین می زدند و آن ماهی های بیچاره را می ترساندند و از جا می پراندند، یا به کاسه های گل سرخی سمنوها ناخنک می زدند، خلاصه سر جایشان بند نمی شدند و تا می توانستند آتش می سوزاندند.
اگر هم چند لحظه ای با اخم و تخم مامان و به ضرب توپ و تشرش کمی دست و پایشان را جمع می کردند و عقب می نشستند، بعد از چند دقیقه دوباره یواش یواش جلو می خزیدند و مشغول آتش سوزاندن و خرابکاری می شدند.
نمی دانم چرا اینقدر از دم تحویل سال خوشم می آمد. برای من یکی که بهترین لحظه های تمام طول سال همین دقایق دم تحویل سال بودند که همه دور سفره ترمه هفت سین می نشستیم و پر بودیم از شور و شوق؛ برای شما نمی دانم. هر کدام مان توی حال خودمان بودیم و خوشی مخصوص خودمان را داشتیم. من حسابی خوش خوشانم می شد. حس می کردم چیزی دارد توی دلم می جوشد و می خروشد، سر می کشد و بالا می آید، از آن ته مه های اندرونم.
انگار بهار داشت توی دلم مثل غنچه باز می شد. حال غریبی داشتم که فقط مخصوص این یکی دو ساعت دم سال تحویل بود و با ترکیدن توپ سال نو دود می شد، می رفت هوا، تا سال بعد. حال عجیبی بود. از کجا می آمد و چی بود؟ نمی دانم. شاید به این خاطر بود که عمرش یکی دو ساعت بیشتر نبود و در سال بیشتر از یک بار تکرار نمی شد. شاید. بالاخره به هر خاطری بود، لحظه های عجیبی بودند که پر بودند از رمز و راز و رویا.
درباره علت تحویل سال نو هر کدام از افراد خانواده ما نظر مخصوص خودشان را داشتند که تغییر ناپذیر بود و هر سال از چند ساعت مانده به سال تحویل در این باره بحث داغ و هیجان انگیزی بین اعضای خانواده در می گرفت و تا لحظه سال تحویل ادامه پیدا می کرد.
در طول این بحث داغ هر کس با حرارت و تعصب شدید تلاش می کرد نظر خودش را به کرسی بنشاند و دیگران را مجاب کند؛ تلاشی که همیشه بی نتیجه بود. اما امسال چون اوقات خانوم بزرگ بد جوری تلخ بود طبیعتن این بحث هم بر خلاف سال های پیش در نگرفت و به سکوت برگزارشد.
خانوم بزرگ معتقد بود که در این دقیقه های آخر سال کهنه، گاو نر غول پیکری که کره زمین روی شاخ هایش جا خوش کرده ، بعد از این که یک سال تمام زمین را روی یک شاخش نگه داشته، خسته می شود و برای این که خستگی در کند زمین را می اندازد روی شاخ دیگرش، و همین جابه جایی زمین از روی این شاخ گاو به آن شاخ گاو است که باعث تکان خوردن زمین و تحویل سال نو می شود.
نجمه اما عقیده دیگری داشت. او می گفت زمین بر پشت نهنگ عظیم الجثه ای قرار دارد که توی اقیانوسی با آب های سیاه در زیر زمین جای دارد و او هر سال یکبار زمین را بر پشتش قل می دهد تا پشتش را که می خارد با قل دادن زمین بخاراند و بر اثر این حرکت آن نهنگ عظیم الجثه است که سال نو تحویل می شود.
بهزاد معتقد بود که در لحظه تحویل سال نو زورو به دنیا می آید و اوست که با پریدنش از آن دنیا به این دنیا، زمین را تکان می دهد و سال را تحویل می کند- بس که بهزاد کشته مرده زورو بود همه چیز دنیا را محصول کار و کردار حیرت انگیز زورو می دانست؛ اما من شک نداشتم که عقیده هر کس درست باشد عقیده بهزاد از بیخ و بن باطل است. خودم عقیده ام این بود که زمین که چشم انتظار آمدن بهار است مثل ما بی آرام و قرار است و دائم سر جایش وول می خورد و در اثر همین تکان خوردن های پر از هیجان است که سال نو تحویل می شود.
مادرم عقیده ای شاعرانه داشت و معتقد بود که در لحظه تحویل سال نو خداوند یکی از شعرهای زیبای بهاری خود را در گوش زمین می خواند و شعر بهاری خداوند آنقدر زیبا و هیجان انگیز است که زمین را تکان می دهد و در اثر این تکان سال نو تحویل می شود و بهار می شکفد.
بابام اما معتقد بود که این ها همه قصه است و لحظه تحویل سال نو هیچ فرقی با لحظه های دیگر سال ندارد و درست مثل بقیه لحظه هاست، تنها تفاوتش این است که شروع فصل بهار و اعتدال طبیعت است و لحظه ای است که در آن روز و شب هر دو هم اندازه می شوند و از شبانه روز دوازده ساعتش روز است و دوازده ساعتش شب.
به جز این تفاوت جزئی، لحظه تحویل سال نو یک لحظه عادی مثل بقیه لحظه های سال است و هیچ فرقی با لحظه های دیگر ندارد و هیچ تکان خاصی هم زمین نمی خورد.
مامانم با این که حرف های پدرم را قبول داشت اما با این همه لحظه تحویل سال نو را لحظه مبارکی می دانست و می گفت همین که در این لحظه طبیعت به نهایت اعتدال خود می رسد این لحظه با دیگر لحظه ها فرق دارد و لحظه مقدس و پر خیر و برکتی است و بهار از بس بخشنده و مهربان و خوش قلب است، در لحظه ورودش دل آدم ها را پر از شادی و برکت می کند و این که آدم در لحظه تحویل سال نو اینقدر احساس خوشحالی می کند و حال و هوای عارفانه غریبی دارد، مسلمن به خاطر هدیه هایی است که بهار برایش ارمغان آورده، و علاوه بر هدیه هایی مثل گل ها و شکوفه ها و غنچه ها و سبزه ها و نسیم نوروزی، خیر و برکت و خوش یمنی و خوش بختی هم از هدیه های مخصوص بهار برای آدم هاست؛ به خصوص برای آن هایی که قلب پاک و صاف و روح شفاف دارند و دلشان از غبار کینه ها و بدخواهی ها و بدجنسی ها و حقدها و حسد ها خالی است و پر است از خوش بینی و خیرخواهی و نیک طبعی؛ و برای خودشان و دیگران آرزوی خیر و خوشی کرده اند.
خلاصه توی خانه ما هر کسی درباره تحویل سال نو عقیده مخصوص خودش را داشت و هیچ جوری هم حاضر نبود زیر بار عقیده دیگران برود. ولی صرف نظر از این که کی درست فکر می کرد، کی غلط، من توی این لحظه ها حال خاص خودم را داشتم و توی دنیای مخصوص خودم غرق بودم.
انگار خون تازه ای میان رگ هایم جاری شده بود، انگار چیزی از درونم می جوشید و سر می کشید و فوران می کرد، فواره ای از شور و شوق در درونم در حال فوران بود. هی وول می خوردم. آرام و قرار نداشتم. بهزاد هم همین طور. هر دو کنار هم نشسته بودیم و مثل بچه هایی که تنگشان گرفته باشد به خودمان می پیچیدیم.
چهل دقیقه مانده بود به سال تحویل. تا دو هزار و چهارصد اگر می شمردم سال تحویل می شد. هیجان من به اوج خودش رسیده بود. دیگر تاب انتظار کشیدن نداشتم. شروع کردم به شمردن. تند تند می شمردم و می شمردم. تازه به صد و پنجاه رسیده بودم که ناگهان صدای انفجار بی ادبانه ای از طرف بهزاد بلند شد. صدایی گوش خراش مثل صدای انفجار نارنجک یا هفت ترقه.
صدا آنقدر بلند و غیر منتظره بود که من نیم متر از جا پریدم. غیر از بهزاد هیچ کس آنقدر بی تربیت نبود که سر سفره هفت سین از این گستاخی های وقیحانه بکند و از این صداهای بی ادبانه در بدهد. در ثانی من صدای بی ادبی های بهزاد را خوب می شناختم.
شک نداشتم کار کار خودش بود. معلوم بود زیاده روی در خوردن آب گوشت پر ملاط و گوشت کوبیده پر از نخود لوبیای ناهار روز آخر سال کار دستش داده، تلنگش در رفته است. بیچاره رنگش شده بود مثل شاتوت قرمز. هی رنگ می داد رنگ می گرفت. سرش را از خجالت زیر انداخته بود زیر چشمی بقیه را نگاه می کرد ببیند چه عکس العملی نشان می دهند و آیا به رویش می آورند یا بزرگوارانه صدای ناهنجار گوشخراشش را نشنیده می گیرند، زیر سبیلی در می کنند.
اما صدا بلندتر از آن بود که بشود نشنیده اش گرفت. آنقدر بلند و رسا بود که خانوم بزرگ هم که گوشش سنگین بود و باید بلند بلند حرف می زدیم تا صدای مان را بشنود، صدا را شنید، بعد یک مرتبه اخمش باز شد و با شوق و ذوق فراوان گفت:
- این هم توپ تحویل سال نو. مباراکا باشد. صد سال به این سال ها. عید همگی مبارک.
ما همه زدیم زیر خنده. حالا نخند کی بخند. نجمه از زور خنده داشت ریسه می رفت. دستش را گذاشته بود روی دلش از خنده به خودش می پیچید. من غش کرده بودم از خنده. بابا مامانم خیلی زور می زدند، جلو خودشان را بگیرند، نخندند و جدی باشند، انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. خانوم بزرگ که از خنده ما عصبانی شده بود با عصبانیت گفت:
- هر هر هر.... یک کاره، واسه چی می خندین؟ رو آب بخندین. مگه صدای ترکیدن توپ سال نو هم خنده داره؟
بابام در حالب که به خودش فشار می آورد که نخندد، اما معلوم بود مقاومتش مذبوحانه است، گفت:
- نه خانوم بزرگ، اشتباه شنیدین. هنوز چهل دقیقه مونده به تحویل سال.
بعد نتوانست جلو خنده اش را بگیرد، پقی زد زیر خنده، حالا نخند کی بخند.
خانوم بزرگ با غیظ گفت:
- تو دیگه واسه چی می خندی بچه ریشدار؟ تو هم تنه ات خورده به تنه این وروجک ها؟
بابام برای این که خنده گستاخانه اش را رفع و رجوع کند گفت:
- آخه هنوز چهل دقیقه مونده به سال تحویل خانوم بزرگ!
و دوباره قاه قاه خندید.
خانوم بزرگ با چهره ای بر افروخته و غضبناک گفت:
- نخیرا! ساعتتون اشتباست... بدینش خروس قندی بگیرین. من خودم با جفت گوشای خودم صدای ترکیدن توپ سال نو را شنیدم. کر هم نیستم. شماهام رو آب بخندین.
نسرین با شنیدن مژده تحویل سال نو حمله ور شد به سوی کاسه بلور تخم مرغ های رنگی و تخم مرغی را که معلوم بود از قبل نشانه کرده و از تمام تخم مرغ ها خوش نقش و نگار تر بود- و من کلی برایش نقشه کشیده بودم- بر داشت و زد به کاسه بلور و شکست و مشغول پوست کندنش شد. نسترن با تعجب به ما که می خندیدیم نگاه کرد و گفت:
- ولی این که صدای گوز بهزاد بود، توپ سال تحویل نبود!
و بعد برای این که از نسرین عقب نماند، حمله کرد به طرف کاسه بلور تخم مرغ های رنگی و تخم مرغ رنگی سهم خودش را برداشت، زد به کاسه بلور، شکست و مشغول پوست کندن شد.
خانوم بزرگ با زحمت زیاد از جا بلند شد تا بیاید با یکی یکی مان روبوسی کند و دست تیمم و تبرک بر سرمان بکشد و عیدمان را مبارک کند.
درست در همین موقع بوی خیلی بدی فضای اتاق را پر کرد، به طوری که همه از آن بوی بد احساس خفگی کردند و پیف پیف شان بلند شد. بهزاد با عجله از جا بلند شد و دوید بیرون. نسرین و نسترن در حالی که مشغول پوست کندن تخم مرغ های رنگی بودند، با هم گفتند:
- پیف پیف چه بو گندی میاد!
خانوم بزرگ در حالی که عصا زنان و لنگان لنگان، قوز کرده و دولا دولا می آمد تا ما بچه ها را ببوسد و عید مان را مبارک کند، فریاد کشید:
- نخورین آن تخم مرغ ها را؛ انگار گندیده ست.
بعد طبق معمول که هر اتفاقی می افتاد، تمام کاسه کوزه ها را سر نجمه بخت برگشته می شکست، سرش داد زد:
- باز ذلیل مرده، تخم مرغ مونده رنگ کردی؟ خدا از رو زمین ورت داره!
نجمه با قیافه ای مظلوم گفت:
- ولی خانوم بزرگ این که بوی تخم مرغ نیست، این بوی چسه!
خانوم بزرگ که از این حرف نجمه آتش گرفته بود، گفت:
- اگه بوی چسه پس حتمن خودت چسیدی ذلیل مرده، ای چس به اون ریخت نحست! ای چس به بخت و اقبالت!
و کلی بد و بیراه بار نجمه فلک زده کرد.
بالاخره هم هر چی بابا مامانم سعی کردند او را قانع کنند که هنوز خیلی مانده به تحویل سال، قانع نشد که نشد، جفت پایش را کرد توی یک لنگه کفش که الا و بلا خودش با جفت گوش های خودش صدای ترکیدن توپ تحویل سال را شنیده، و او هر صدایی را نتواند درست تشخیص بدهد صدای ترکیدن توپ سال تحویل را درست تشخیص می دهد و در این یک فقره صدا محال است اشتباه کند.
بالاخره هم به زور ما ها را وادار کرد با هم روبوسی کنیم و نیم ساعت مانده به سال تحویل، مراسم سال تحویل را برگزار کنیم. ما هم به ضرب سیخونک ها و وشکون های آبدار و زیر زیرکی مامان، برای این که باز خانوم بزرگ قهر نکند و اوقاتش تلخ تر از آن چه هست نشود، ناچار حرفش را قبول کردیم و در حالی که خون خونمان را می خورد و یک رگ وجودمان راضی نبود، قبول کردیم که سال تحویل شده است.
بگذریم از این که بر خلاف تمام آن فال های خوبی که مامان برای مان گرفته بود و تمام وعده وعید هایی که از قول خواجه حافظ به ما داده بود، و پیش بینی خیر و خوشی هایی که باید در آن سال پر از خیر و برکت به سراغمان می آمد، آن سال یکی از بدترین و نحس ترین سال های عمرم بود.
سالی که من رفوزه شدم؛ بهزاد افتاد توی حوض خانه نزدیک بود خفه شود، اگر نجمه به دادش نرسیده بود نجاتش نداده بود تا حالا هفت کفن پوسانده بود؛ نسرین و نسترن یکی شان آبله مرغان گرفت دیگری سیاه سرفه گرفت؛ شکم نجمه را نمی دانم کدام خیر ندیده از خدا بی خبری آورد بالا؛ بابام از بالای نردبان افتاد پایین پایش شکست، چند ماه آزگار خانه نشین شد.
خانوم بزرگ عمرش را داد به شما، دارفانی را وداع کرد و با آن پاهای خشکیده، دولا دولا و لنگ لنگان، به عالم باقی شتافت. مامانم هم سر هیچ و پوچ از بابام قهر کرد، سه ماه تمام رفت خانه پدرش؛ و این بد یمن ترین و نحس ترین سال زندگی من بود.
م.عاطف راد
منبع : پایگاه اطلاع رسانی آتف راد


همچنین مشاهده کنید