سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا


تاریخ مجهول امریکا


تاریخ مجهول امریکا
داستانی سرراست از تلاش مردی برای فرار از دست قاتلان و قاچاقچیان مواد مخدر، پلیسی که می خواهد او را نجات دهد و حقیقت را کشف کند و با نماهایی البته زیبا به شیوه فیلم های وسترن. بدون هیچ گونه زوایای پنهان و هجویه های همیشگی فیلم های برادران کوئن.
اینها مشخصات آخرین فیلم برادران کوئن است که هم در اسکار و هم در جشنواره کن حسابی از آن تقدیر شده است. فیلمی که اگرچه برای یک بار جذابیت های خاص خودش را دارد ولی فقط برای همان یک بار.
جوئل کوئن و ایتان کوئن دو برادر یهودی و از کارگردانان صاحب سبک سینمای امریکا هستند. در بیشتر فیلم های برادران کوئن می شود ردی از «فیلم نوآر» دید. حتی گاهی تمام فیلم، اساساً برداشتی است سنتی و کاملاً امانت دار از الگوی فیلم نوآر سنتی و کلاسیک. برادران کوئن بعد از فیلم فارگو (۱۹۹۶) مورد توجه قرار گرفتند. فیلم های بعدی شان؛ قاتلین پیرزن، لبوسکی بزرگ (۱۹۹۸) (کارگردان؛ جوئل کوئن)، ای برادر کجایی (۲۰۰۰) و جایی برای پیرمردها نیست (۲۰۰۷). فیلم در ابتدا با دستگیری فردی توسط کلانتر آغاز می شود و بعد از کشته شدن کلانتر و فرار آن مرد متوجه می شویم با یک جانی روانی طرف هستیم که هر کس را بخواهد به راحتی از دم تیغ می گذراند.
بعد از آن فیلم وارد روایت دیگری می شود؛ یک شکارچی در بیابان جنازه قاچاقچیان مواد مخدر را می بیند، او با ساک پر از پول آنها از آنجا فرار می کند. در ابتدا تصور می کنیم که روایت اول فیلم باید ادامه پیدا کند اما بعد از معرفی شکارچی و موقعیتی که در آن پیدا می کند احساس می کنیم روایت اول روایتی فرعی و انحرافی بوده که در کارهای کوئن بعید به نظر نمی آید ولی بعد از مدتی به شیوه روایت های کلاسیک این دو به هم ارتباط پیدا کرده و یکی می شود یعنی جانی خطرناکی که از دست کلانتر فراری شده، سرکرده همان قاچاقچی ها است و او بعد از آن به دنبال مرد شکارچی می گردد. در کل فیلم از ویژگی ها و عناصر آشنایی برای ایجاد ترس یا دلهره استفاده می کند.
نماهای ثابت و باز از بیابان های حاشیه شهرها به شیوه وسترن و رمز و رازی پلیسی که عنصر اصلی فیلم های نوآر است. اما فیلم در نهایت خواهان گفتن این است؛ دیگر جایی برای پیرمرد ها وجود ندارد، پیرمردهایی که از نظر فیلمساز در زمان جوانی خود ارزشی بیش از امروزی ها دارند و دیگر هیچ گاه نمی توان به آن دوره بازگشت. نگاه و نوع برخورد فیلمنامه (که اقتباسی از رمان است) با موضوع بیشتر نگاهی سطحی و احساسی است تا عمیق و تاثیرگذار، تا آنجایی که به جرات می توان گفت بیشتر تقدیرها برای فیلمسازانش است تا خود فیلم.
در فیلم عنوان می شود که در آن زمان کلانترها حتی اسلحه هم با خود حمل نمی کردند و امروز حتی مردم عادی هم با خود اسلحه دارند، همه جا ناامن شده و انسان ها به راحتی همدیگر را می کشند. در واقع فیلم پر است از نوستالژی شخصیت ها و حسرت خوردن برای گذشته های دور؛ چیزی که برای امریکایی های رفاه زده شاید بیشتر یک دلمشغولی است تا یک مساله، چون حداقل چیزی که آنها در این صد سال اخیر به دست آورده اند در کمتر جایی در جهان وجود دارد.
اینکه تعدادی از آدم ها امروزه به راحتی انسان های دیگر را می کشند، خب اتفاق بدی است ولی شخصیت های فیلم و آدمکش هایی که از آنها یاد می شود بیشتر شخصیت های روانی هستند تا کسانی که با آنها بتوان درباره کلیت بشر امروز نتیجه گیری کرد. حتی اگر نگاه اجتماعی و آماری را هم در نظر بگیریم، امروزه بشر از نظر اخلاقی در بهترین دوران تاریخی به سر می برد؛ تعداد کشته های صد سال اخیر حتی به اندازه یکی از جنگ های قرن های پیش نیست، تازه آن زمان که آدم ها با شمشیر و نیزه، همدیگر را تکه پاره می کردند.
فیلم در کل سعی می کند امریکا را با کلانترهایش نشان دهد و آنها را چهره هایی ارزشمند می داند که هیچ گاه قدرشان دانسته نشده است (برخلاف دیگر کارهای برادران کوئن که همه چیز را هجو می کردند). این گونه طرفداری از قشر نظامی و پلیس امریکا هم به خودی خود در فیلم های امریکایی و حتی فیلم های دیگر برادران کوئن کمی عجیب به نظر می آید. جایی از فیلم یکی از پلیس ها خطاب به کلانتر می گوید؛ ما هر روز خود را قربانی می کنیم و دوباره روز از نو روزی از نو، یا در جای دیگری باز هم از زبان یک کلانتر بازنشسته گفته می شود گربه ها مثل آدم ها هستند؛ بعضی ها وحشی و بعضی ها یاغی، این تعریف از پلیس های امریکایی و نشان دادن چهره معصومانه از آنها در مقابل فیلم های دیگر، که همیشه پلیس های امریکایی با چهره یی احمق نشان داده می شوند شایان توجه است.
به یاد بیاورید صحنه یی را از فیلم «پول را بردار و فرار کن» وودی آلن، وقتی کلانتر به صف زندانیان فراری که دست های دستبند خورده شان را از پشت قایم کرده اند، می رسد، با آنها خوش و بش می کند و سراغ زندانیان فراری را می گیرد، و وقتی آنها خود را به بی خبری می زنند به بیرون از پنجره نگاه می کند و با تکان خوردن برگ ها شک می کند که نکند زندانی ها آنجا باشند، فیلم تاکید زیادی روی عدد بیست و پنج دارد که مبهم باقی می ماند؛ در ابتدای فیلم راوی که با نریشن روی فیلم خود را معرفی می کند، می گوید بیست و پنج سالم بود که کلانتر شدم، قاتل مرموز (آنتوان چیگور با بازی خاویر باردم) با سکه هایی که متعلق به بیست و پنج سال پیش است شیر یا خط می رود تا قربانیانش را که بیشتر پیرمردها هستند کمی بازی دهد. و در پایان فیلم هم کلانتر با گفتن اینکه بیست و پنج سال پیش وضع بهتری داشتیم، حسرت آن دوره را می خورد (شاید هم مساله فیلم این است که بیست و پنج سال پیش امریکا در وضع بهتری بود و نباید زیاد نگاه تاریخی و جهانی به آن داشت). با آنکه زیاد از بازی لی جونز در این فیلم با نقش کلانتر، تعریف شده ولی یک بازی معمولی از او می بینیم و در کنارش خاویر باردم در نقش چیگور ستودنی است (که اتفاقاً نقشی شبیه به این هم در فیلم اشباح گویا داشت). فیلمبرداری بخش هایی از فیلم که در بیابان می گذرد حس زیبایی دارد هر چند در آن هم نوستالژی فیلم های کلاسیک امریکایی مشهود است. فیلم نورپردازی ندارد و در بیشتر سکانس ها از نور طبیعی استفاده شده است و البته این کار برای صحنه هایی که در تاریکی می گذرد کار سختی است.
مهدی فاتحی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید