جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


شب سال هزارودوم


شب سال هزارودوم
و ملک جوانبخت دست و دل از کار سلطنت کشیده بود و به کنجی آرمیده بود تا شهرزاد تا آنجا که جان در کالبد دارد، قصه بسازد و داستانسرایی کند و چنین کنند بزرگان.
شهرزاد لب از لب گشود و گفت: فرخنده باد و سعد باد و میمون، تمام اوقات ملک جوانبخت. ملک اوضاع مزاجشان کمی مغشوش است، حالی که نوروز آمده، بهتر است از پس این همه سال قصه شنفتن و نغزدیدن که من باعث آن بودم، کمی از اوقات شریف را به دیگر هنرها مشغول کنند که از دیرباز نقل است؛ «چون آب اندر شَمَر بسیار ماند/ شود طعمش بد از آرام بسیار» و ملک را این لطیفه، پسند افتاد، پس کار بساخت و آنی جست و بر اسب نشست و در شهر بنای گردیدن گذاشت و جمله هنرها را دید و برخی را پسندید و برخی را خیر و مراد شهرزاد از آن پیشنهاد، آن بود که چند روزی ملک را به غیر از خود اشتغال دهد، چراکه کف کرده بود دهانش و کفگیر تخیلش به ته دیگ رسیده بود و از آنجا که ملک در سنین کهولت به‌سر بردی، قاطبه کلام شهرزاد هیچ فهم نکردی و طفلک شهرزاد مجبور بودی هر قصه را دوصد بار با صدای غرا، چنان‌که خوانندگان اپرا، از سر بگوید، باری، چون همیشه روزشان سر شد و ملک از پس تفرج و سیاحتی هنری بازگشت.
چنان مغروق در تفکر و چنان مشکوک (به نمی‌دانم چه چیزها). پس آنگه بی‌حرف و گفت به اندرونی شد و شهرزاد را خیال خوش شد که عجبا از بعد هزارودو شب یک شب را می‌توانم که خسبید، پس رفت تا شبی را بیاساید که قاصد آمد و گفت برخیز که ملک را با تو کاریست...
ملک گفت: شهرزاد ما هرچه گالری و موزه و هنر بود را امروز از ور نظر گذراندیم و هیچ عجبمان نیامد جز یک هنر و ما هیچ از آن ندانستیم و در بلاد ما آن هنر را نمایش بنامند و او را عجیب صنعتی یافتیم.
آیا داستانی در چنته داری که در این باب برای ما رو کنی و شهرزاد که داغ یک شب خواب خوش به دلش مانده بود، آهی کشید و گفت: آری ای ملک جوانبخت. این صنعت که در سابقه آن را مطربی و سازندگانش را مطرب و اذناب طرب بنامند، هنری دیرپاست و تبار آن در یونان است و چه و چه.
او شهرزاد در باب این هنر حرف‌ها گفت و ملک استماع مبسوط کرد.
چنان که نه یک دل که صد دل به آن دل بست و خواست که آن هنر را در زمره بهترین مشغولیات فرهنگی درآورد، پس گفت برای ما حکایتی رو کن که کیف کنیم و بدانیم چرا ایشان را مطرب می‌نامیدند؟ شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت چنین شنیدم که در روزگاری دور، مطربی بود (بازیگری بود) که از مطربی دیگر (کارگردان) پیشنهاد کار شنید. پس راهی مطربخانه شد (جایی که در آنجا نمایش بازی ‌کنند) و مطربان را دید گرد هم نشسته و پیس در دست برای هم خوانش کنند.
او هم به حلقه رندان پیوست و با ایشان نشست. ساعتی که گذشت سردسته مطربان (همان کارگردان) گفت: من از همین اول سنگ خود با شما وا بکنم که بعدها گله‌گذاری پیش نیاید. این پیس که در دست ماست، نه هیچ عاقبتی دارد، نه هیچ امیدی، یلخی کار می‌کنیم و امید دارم که زمانی اجرا برویم.
دوما از شما رسید و چک و سفته می‌گیرند که مباد در هنگام اجرا قسر بروید و دست عزیزان را در پوست گردو بگذارید. آنچه را به شما می‌دهند، بعد از دو سال می‌دهند و اگر بدهند ۵ درصدی مالیات به بیخش می‌بندند که حسابی حق شهروندی را ادا کرده باشید و الغرض که آن سردسته مطربان چیزها گفت: چنان که یک راغب اندر جمع نماند و یکی از حضار که نقش در خوری نیز نداشت بر آشفت و گفت: من اگر صافکاری کنم که راحت‌ترم.
کجای گیتی با هنر اینچنین معامله می‌کنند که اینجا، سپس پیس بر زمین کوفت و رفت. و باز شنیدم که او در حرفه صافکاری از اکابر شد و اکنون نامبروان و شهره شهراست به صاف کاریدن.
آن جمع نیز متشنج شدند و هر یک برگه‌ها بر صورت سردسته پرتاب کردند و از مهلکه گریختن و تنها آن مطرب اولی بماند. سردسته گفت تو چرا نرفتی. پاسخ شنید: عاشقم. و عاشق را غم نان و جان و خانمان نیست.
حالا که همه رفتند بیا یک متن تک نفره دست بگیر تا خودم برایت در صحنه آتش به پا کنم.
سردسته گفت: نه چنین حوصله دارم، نه جسارت. اما بد نگفتی. ولی چه سود کجا اجرا برویم؟ از کجا مجوز بگیریم؟ آفتابه‌ای است خرج لحیم و ملک جوانبخت بداند، آن ایام چون هم‌اکنون نزدیک نوروز خجسته بود. پس مطرب به سردسته گفت: چگونه است اگر تو متنی وزین بنویسی و مرا در لباس سرخ در پوشانی و صورتم را به زغال سیاه، سیاه کنی و دایره زنگی در کفم نهی.
سردسته گفت: تا چه شود؟ و جواب شنید: تا در میانه مردم شوم و اندام موزون کنم و سرخوش بخوانم که حاجی فیروزم من، یا عمو نوروزم من و مردم جیب مرا از پول انباشته کنند و هر چه درآوردیم پنجاه پنجاه. و از قضا این نکته پسند افتاد، پس آن دو در بازارها و تیمچه‌ها و راه‌بندان‌ها گذر می‌کردند و می‌خواندند و دم می‌جنباندند و الباقی.
تا آنجا که نام شان عالمگیر شد و نانشان در روغن افتاد و شعارشان این بود که ما هم پول درمی‌آوریم و هم سنت را حفظ می‌کنیم و چنین اتفاق افتاد که ایشان برای بازی در طرب پاپانوئل هم هرازگاه به بلاد اروپ دعوت می‌شدند و از آن هنگام نام این جماعت و کسانی که به ایشان منسوبند یا علقه‌ای دارند را مطرب بنامند چون سخن به اینجا رسید بامداد شد و شهرزاد از فرط خستگی و عقده دوهزار ساله شب‌نخوابی، هم لب از لب فروبست، هم جان به جان‌آفرین ارزانی داشت. پس ملک جوانبخت ماند و حوضش و ایضا هوس مطربی.
علی شمس
منبع : روزنامه تهران امروز


همچنین مشاهده کنید