شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


خواست حرکت ذهن رقصی بر میدان رقص


خواست حرکت ذهن رقصی بر میدان رقص
حرف رقص که می‌شود دل‌تپه می‌گیرم. دوست دارم چیزی درباره‌اش بگویم اما زبان‌ام به کام می‌چسبد... اگر بد بشنوم، حس آدمی به‌م دست می‌دهد که رفیق نیک‌اش را اشتباه گرفته‌اند؛ نه تاب شنیدن دارم و نه توش گفتن که "نه! این‌طورها هم نیست". آخر رقص برای من درون زندگی نیست، شکل دیگری از آن است؛ یک پیشروی... یک هجوم... و حالا که هنوز نتوانسته‌ام به آرزوهای رقاصانه‌ام جامه‌ی عمل بپوشانم، برایم شده مثل آن اتفاق رویایی و خیال‌انگیز وسط زندگی عادی که به آن رنگ و بو می‌دهد... با این تفاوت که رقص آن‌قدرها هم دور از دسترس نیست.
«شکی نیست که همه‌چیز در جهان ما، پوچ و بیهوده است.
در چنین روزگاری است که باید جسورانه عمل کرد؛
باید کمی رویا به جهان‌مان اضافه کنیم.» رومن پولانسکی
از والس ِ سوئیت جز شماره‌ی یک شوستاکوویچ گرفته تا لیبرتانگوی پیازولا، از هیپ‌هاپ تا باباکرمی، راک‌ن‌رول تا دیسکو یا تکنو، هر چیزی که دل‌تان بخواهد... یکی را می‌گذارید پخش شود. صدا را تا جایی که دل‌تان بخواهد بلند می‌کنید (رقص، این قانون‌مندترین شکل حرکت آدمی، وقتی می‌خواهد برسد به بُن آن‌چه بوده، چقدر دلبخواهی دلبرانه پیدا می‌کند)، درها را می‌بندید و نور را تا جایی که چشم چشم را ببیند یا هر جا دل‌تان بخواهد کم می‌کنید، و تن به موسیقی می‌دهید...
اول موج آرام و ریز روی گردن و سر و شانه‌ها، که سر می‌خورد از بازوها تا کمر پایین می‌آید. کمر نرم به دوّار می‌افتد و زانوها را تسخیر می‌کند... پنجه‌ها به تبع زانوها راه می‌افتند... و یک، دو، سه! دارید می‌رقصید! با موسیقی چپ و راست می‌روید. بالا و پایین می‌شوید. تن‌تان را می‌سپرید به موسیقی. چشم‌ها نیم‌بسته می‌شوند. در و دیوار و هر آنچه در اتاق هست را آن‌قدری می‌بیند که به‌شان نخورید... ذهن‌تان تحت فرمان صدا در می‌آید... تحت فرمان ریتم... یک... دو... سه... دور اتاق می‌چرخید. ضربان قلب‌تان توی ریتم می‌افتد. پاهاتان توی ریتم می‌افتند. موسیقی طناب که نه، تابی می‌شود که به شیرینی گرفتارش آمده‌اید. پایین پریدن از آن به این سادگی‌ها ممکن نیست. باید صبر کنید تا از دور بیافتد....
شما حالا یک رقاص شده‌اید. مثل سرخ‌پوستی که دور آتش می‌رقصد. مثل سیاه‌پوستی که با ضرب طبل خودش را به خدایش می‌رساند. مثل رقاص کاتاکالی، هر حرکت تن‌تان می‌شود «مودرا»*یی خاص خودتان... شاید بعدها خودتان هم باور نکنید، اما با تکان دادن دستان‌تان مثل مغروقی هنوز امیدوار، شاید داشتید می‌گفتید چقدر دل‌تان عاشق شدن می‌خواهد. شما دارید می‌رقصید و این یعنی آزادی... رقص یعنی راهی برای رهایی... راهی به رویا...
این رقص به «نگارش خودکار» سوررئالیست‌ها می‌ماند. با بدن نوشتن... رها از قواعد تانگو و والس و چاچا و... بنشین توی دل‌ات و بگذار تن و موسیقی عشق‌بازی‌شان را بکنند. بگذار یادت بیاید رقص چرا و چگونه اختراع شد، آنجا که زبان حرفی برای گفتن نداشت... مثل وقتی در آغوش معشوق‌ات ساکتی و داری تمام حرف‌های نگفته‌ی روز را نشان‌اش می‌دهی و تن‌ات گرفتار آهنگ او می‌شود.
«وقتی کلمات نارسا هستند به حرکت نیاز است.
شالوده‌ی تمام رقص‌ها چیزی عمیق در درون شماست.»مارتا گراهام
حتی قبل ازینکه رسماً دانشجوی تئاتر بشوم، اصلی‌ترین برنامه‌ام کار کردن روی رقص بود. با خوش‌خیالی پرنیروی خاص آن سن و سال، دل‌ام می‌خواست تا می‌توانم انواع رقص‌ها را یاد بگیرم؛ از فلامنکو و تانگو و والس و تپ‌دنس گرفته تا قاسم‌آبادی و لزگی و رقص کاتاکالی... با اینکه شیفته‌ی ادبیات بودم، چندان برایم عجیب نبود که بخواهم روی صحنه به جای تکان دادن زبان چند مثقالی‌ام، از هیکل چند منی‌ام برای بیان کردن استفاده کنم. جمله‌ی "آرتو" که گفته بود «برای غربی کلام همه‌چیز است و بدون آن هیچ امکان بیانی نیست» توی سرم زنگ می‌زد و می‌دانستم برای رسیدن به آن حرف‌اش که «تئاتر باید تماشاگر را به شدت برآشوبد و بر قلب و روح او چنان رخنه کند که فشارهای روانی ناخودآگاه را از میان بردارد و تماشاگران را وادارد تا خود را چنان ببینند که واقعاً هستند»، کلام تنها وسیله نیست. برای همین هر امکان و روش بیانی نظرم را جلب می‌کرد. هرجا نقشی از یک مودرا می‌دیدم و می‌فهمیدم، به وجد می‌آمدم. با تماشای چند دقیقه تانگو نفس‌ام بند می‌آمد از آن در هم پیچیدن‌ها، و دل‌ام می‌رفت برای آن صلابت و شیدایی رقص فلامنکو... بسیار پیش از من این را که رقص زبانی دیگر است گفته بودند و می‌دیدم که می‌بینم، می‌دیدم که می‌فهمم این یعنی چه...
وقتی قطعه‌ای از باخ می‌شنوم یا ترانه‌ای از موریسون، بدون اینکه بدانم چرا، چیزی درون‌ام را می‌لرزاند. ده‌ها و صدها جمله‌ی غریب در سرم طنین می‌اندازند که نمی‌توانم به کلام بگویم‌شان، اما می‌فهمم‌شان... و این نتوانستن، این ناتوانی در به سخن درآوردن آن‌چه در ذهن‌ام می‌آید، به واسطه‌ی آن موسیقی، نمی‌ترساندم از دور افتادن از تمدن؛ چرا که برایم امکان آزادانه‌ی فهمیدن است.
با این‌حال چیزی را که می‌شود فهمید انتقال هم می‌شود داد. با جمله یا تصویر اگر نشد... با تمام تن؛ چرا که نه؟
یاد حرف یکی از اساتید تئاترم می‌افتم که می‌گفت «‌به معشوق‌ات می‌گویی دوست‌ات دارم. زمانی می‌بینی این گفتن و فقط گفتن کافی نیست. همه‌چیز نیست. پس نگاه‌ش می‌کنی و در نگاه عشق‌ات را نشان می‌دهی. جایی درمی‌یابی که این هم تمام آن‌چه در ذهن‌ات طوفان به پا کرده را آزاد نمی‌کند. پس نوازش‌اش می‌کنی. می‌بوسی‌اش... و لحظه‌ای می‌رسد که می‌بینی نه کلام، نه نگاه، نه بوسه، هیچ‌کدام توان بیان آن همه عشق را ندارند. پس با تمام تن‌ات به او می‌گویی دوست‌اش داری...»
برای همین به نظرم می‌رسید و می‌رسد که گفتن و فقط گفتن هرچند یکی از بهترین راه‌های بیان و بروز است و معمول‌ترین‌شان، اما بهترین همه‌ی آنها نیست. ما فقط یک مشت جانور سخنگو نیستیم. فقط روی دو پا راه نمی‌رویم. ما بیان‌مان، حرکات‌مان را کنترل می‌کنیم. با یک جمله‌ی به‌ظاهر بی‌ربط یا تکان دست یا سر منظورمان را به مخاطب می‌رسانیم. می‌توانیم با تن به کسی بگوییم دوست‌اش داریم یا با نگاه ابراز نفرت کنیم از دیگری...
شاید جهش بلندی به نظر برسد، اما انصاف بدهیم، چرا نتوانیم هملت را با تن‌مان بیان کنیم؟
«من چنین انسانی می‌خواهم، با بازوانی گشوده در زمان و فضا،
نه انسانی که دست‌هایش را به روی شکم دردمندش چلیپا کرده باشد.
رقصنده نباید کارش احساس‌برانگیز باشد ـ باید حرکت برانگیز باشد.» آلوین نیکلائیس
بلندگوها توی گوش‌هام هستند و درست به خاطر ندارم قطعه‌ی بعدی که قرار است پخش شود چیست. وسط خیابان‌ام؛ ابروهایم را به هم گره زده‌ام و تند و شاید حتی خشمگین راه می‌روم. باید زودتر به مرحله‌ی بعدی برسم پیش از آنکه روزم تمام شود!
صدا چند لحظه قطع می‌شود و قطعه‌ی تازه‌ای می‌خواهد سر برسد... موریسون؟ باخ؟ گورجی‌یف؟ آبا؟ شاید هر کدام از اینها... اما این‌بار Smooth سانتاناست که ناگهان سر و کله‌اش با ضرب طبل‌ها و جیغ گیتار شروع می‌شود. توی مه فرو می‌روم. ابروهایم بالا می‌روند و گوشه‌ی لب‌هایم را هم با خود بالا می‌کشند. برای چند لحظه انگار نمی‌فهمم چه می‌کنم. به خودم که می‌آیم می‌بینم سرم با ضرب آهنگ تکان می‌خورد و راه نمی‌روم... با رقصی نرم پیاده‌رو را زیر پا می‌گذارم. سریع خودم را جمع و جور می‌کنم و در آخرین لحظه فکر می‌کنم چه می‌شد اگر ناگهان این صدا تمام شهر را می‌گرفت...
در خیال مردم بهت‌زده را می‌بینم که به هم خیره شده‌اند. بعد آرام‌آرام لبخند زنان شروع می‌کنند به تکان دادن بدن‌شان... اتومبیل‌ها با حرکت رقصندگان‌شان بالا و پایین می‌پرند، مردم دست هم را می‌گیرند و رقصان و هیاهو کنان خیابان‌ها را بند می‌آورند... بله آقایان و خانم‌ها... من هم یک رویا دارم... روزی که مردم در خیابان‌ها دست‌های هم را بگیرند و برقصند و نگران دیر رسیدن به مرحله‌ی بعدی نباشند. یا نگران نگاهِ دیگری...
«هرگونه بازدارنده‌ی عاطفی، جسمانی یا ذهنی‌ای که در زندگی شخصی خود داریم،
همان موانعی هستند که جلوی بیان کامل آفریننده‌ی ما را می‌گیرند.» آنا هلپرین
در ذهن من رقص دست‌کم دو شکل دارد: رقص منظم و قاعده‌مند، که به گفتگو شبیه است، و رقص بی‌قاعده که شبیه یک مراسم آیینی است. هر دو سعی در فراتر رفتن از خویش‌اند؛ اولی در طلب ارتباط گرفتن با دیگری و دومی در پی برقراری ارتباط با خود. یکی دیالوگ و یا حتی مونولوگ است و آن دیگری سولی‌لوگ.
رقص از و در هر جایی ممکن است آغاز شود. هر بار این سطر از لولیتای ناباکوف کبیر را می‌خوانم (سطری که شاید نزدیک صد بار خوانده باشم‌اش... در واقع این تنها بخشی از لولیتاست که موفق شده‌ام بخوانم!) در برابر تانگوی حیرت‌انگیزش از خود بی‌خود می‌شوم. حرکت نرم و آرام "L"ها، "F"ها و "M"ها، مثل چند قدم اول، مثل گرم شدن رقص، و بعد در هم پیچیدن جنون آمیز "T"ها... گاهی به خود می‌آیم و می‌بینم پنهانی مشغول مقایسه کردن‌اش با رقص سرهنگ اسلِید (آل پاچینو) در "عطر خوش زن" هستم...
نوشتن «شعرتانگو» برایم شاید تلاشی بود برای کشف رقص در تن کلام خودم... اینکه آیا می‌شود کلمات را رقصاند؟
از رقصیدن با کلمات نمی‌گویم... تاکید می‌کنم: رقص کلمات.
● شعرتانگو
بعضی شعرها را برای همه می‌نویسم
بعضی را برای یک "تو"
بعضی برای خودِ تو
این را برای دلِ تو
که با کلماشقانه‌ها می‌نویسم
برای چشمَفسونت و حالا که دل‌دلپَر ِ یاد تو گرفته‌ام
و تشنه‌ذوق صدایت
این حالا که چند روزی‌ست گریبانگیرم شده
چقدر آرزوی ابدیت دارد، چقدر خوشروزهای این‌روزهام دوستم گرفته
چه زیستخوشی خوب‌ست با چشماحرف‌هایت با ماتخیرگی و چانه‌دستی‌ام وقتی روبه‌تو
من پایانهراس بوده‌ام همیشه که این‌قدر رخ‌نقابی‌پیشه‌ام
باری چه شوقی چه شوقی چو شوق‌آوری تو
که من‌هایم سالومه‌رقصی‌ات می‌کنند
که حرف‌هایم خوش‌خدمتی‌ت
تو شرق‌امپراتریسی و غرب‌ملکه
تو پادشاهِ هرجا باشمی
فرمان می‌دهی... فرمانبرم و این جاده و فرمانِ لغاتِ به هم می‌پیچانم
شرماعشق می‌سازم و شرماشوق
شوقیدن می‌کنم وقت حرفآوازت
ماتیده می‌شوم وقت آنسونگاهی
من پیچ می‌خورم که چفت تو باشم
حرفدوزی می‌کنم به تن خندذوقی‌ات
من راست‌راستی به پیشانی‌ات شعربافی می‌کنم
عینکحسودی می‌کنم
حریف نگاه‌ات نشدم
شعرشیر می‌نویسم
شجاعکلامی می‌کنم
دل‌تا تنگْ کنارت نشستن یادم می‌شود
یادتا زیاد می‌شوم
ز باد می‌شوم دورگردی‌ات می‌کنم
دفتر می‌شوم که شعر
شعر می‌شوم به توخوانی
لبآوازت می‌شوم ذوقانه
بی‌خیالِ دستورکتاب‌ها
توفرمان‌بر می‌شوم
نوشاعرانه شعرآیلی‌سرایی می‌کنم
پیچ‌رقصانه چسبکلاموار به شعراشقانه می‌چسبم
کلماشقانه می‌نویسم
تنهاتوخوان شعر...
این‌روزها می‌خواهم
حالاحالاها شعرآیلی‌نویس باشم
هرکه برای هرکه نوشته
اینها را من برای تو می‌نویسم
من‌تونویس باشم...
«هنگامی که منابع درونی آدم‌ها را آزاد می‌کنید
دیدن آنچه رخ می‌دهد خیلی دلپذیر است.» مارتا گراهام
برای به رقص درآوردن کلمات هم، به زعم من، باید گوش به این حرف گراهام داد... کلمات تن دارند. قالب دارند. برای رقصاندن‌شان باید گذاشت منفجر شوند، بر باد بروند و باز پیدا شوند و ذره ذره به هم بچسبند. باید آزاد شوند از آنچه تنها و تنها قرار بوده همیشه باشند...
در جستجوی رقص به این‌سو و آن‌سو سرک می‌کشم... چرا که از و در هر جایی ممکن است آغاز شود.
هیچ‌وقت نتوانستم آن‌طور که دوست دارم رقصیدن را یاد بگیرم، با این‌حال احساس نمی‌کنم بلد نیستم برقصم... چون رقصیدن برایم فقط روی صحنه یا در یک مهمانی معنی پیدا نمی‌کند. هرجایی و به هر شکلی می‌شود رقصید، وقتی رقص نه فقط یک شیوه‌ی خاص تکان دادن تن، که زبانی نو و رها باشد...
هنگام رقص ممکن است تمام یک سالن بزرگ را زیر پا بگذاریم، اما هدف‌مان جایی رفتن یا اندازه گرفتن سالن نیست! ما با رقصیدن نمی‌خواهیم به جای خاصی برویم یا برسیم و همین است که رقص را می‌برد جایی فراتر از زندگی عادی‌مان، فراتر از قدم‌زدن‌های روزمره‌مان... رقص آیین ِ پرستش سرخوشانه زیستن است؛ آزادانه زیستن... خواستِ "حرکت".
«وقتی کلمات نارسا هستند، به حرکت نیاز است.
شالوده‌ی تمام رقص‌ها چیزی عمیق در درون شماست.» مارتا گراهام
... برایش گفتم که چقدر مهم است برای هزارتوی شهر و رقص بتوانم چیزی بنویسم. شهر و رقص، برایم چیزی بیش از یک دغدغه‌ی ساده‌ی روزانه هستند. گفتم همین هم هست که کار را برایم سخت می‌کند. نمی‌دانم از کجا شروع کنم و چه بنویسم. نگران‌ام که نکند نتوانم حتی خودم را راضی کنم... مُصر بود که حتماً یادداشتی بنویسم... ذهن خودم هم مدام درگیر پیدا کردن شکلی مطلوب بود برای موضوعاتی که این‌قدر برایم مهم‌اند...
خب! فقط خواستم بگویم شاید برای همین است که دست‌کم به نظر خودم شکل این دو یادداشت شبیه هم است. هرچند، آن برایم پرسه‌زنی در خیابان‌های شهر بود و این یکی رقصی آزاد در اتاقی شیشه‌ای با هر موسیقی‌ای که از راه برسد.
... در آغوش می‌گیرم‌اش. سرش را می‌گذارد کنار سرم. می‌خواهم که بایستد روی پنجه‌ی پاهایم. موسیقی مدتی‌ست که اتاق را فرا گرفته... شروع به رقصیدن می‌کنیم. رقصی چنان ساده که به ظاهر چیزی بیش از چرخیدن و چرخیدن نیست... چنان ساده که هرچه در ذهن به خود می‌پیچم تا بتوانم با کلمات توصیف‌اش کنم، باز وا می‌مانم... سرانجام فکر می‌کنم این جایی‌ست که تانگو به آرام می‌رسد... این یعنی پایان تانگو... رقصی که نمی‌خواهم تمام شود.
Mudra (در رقص کاتاکالی): یکی از مهم‌ترین جنبه‌های فن تئاتر در هند، خلق زبان اشارات و حرکات است. این حرکات و اشارات رمزی، مودرا نام دارند. مودراها در وهله‌ی نخست، وضع و حالت دست‌هاست و هر وضع و حالت، نمودار یک واژه، یک شخص، یک اندیشه و یک کار است.
روزـ‌اِوَنز، جیمز (۱۳۸۲): تئاتر تجربی از استانیسلاوسکی تا پیتر بروک؛ ترجمه‌ی مصطفی اسلامیه؛ چاپ سوم؛ تهران: سروش
واتسیایان، کاپیلا و دانیلو، آلن (۱۳۷۷): کاتاکالی تئاتر رقصان هند؛ ترجمه‌ی جلال ستاری؛ چاپ اول؛ تهران: نمایش
توضیح: جمله‌ای که در آغاز یادداشت از پولانسکی نقل کرده‌ام را قبلاً در روزنامه‌ی شرق خوانده بودم، اما متاسفانه در حال حاضر دسترسی به آن متن ندارم و در نتیجه نمی‌توانم اطلاعات دقیق‌تری در اختیارتان بگذارم.
منبع : مجله هزار تو


همچنین مشاهده کنید