شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

تراژدی پایان


تراژدی پایان
آنچه برگزارکنندگان این همایش را به اجرای آن واداشته است، پاسخ به یک سؤال مهم و اساسی است و آن چگونگی مواجه شدن با یک بیمار درمان ناپذیر در حال مرگ است. تعمداً واژه سرطان را به کار نبردم چون لزوماً این مشکل تنها مشکل یک بیمار سرطانی نیست و اصولاً هر بیمار سرطانی چنین مشکلی ندارد. اصولاً بایستی بدانیم با بیمارانی که در آستانه مرگ قرار دارند و یا هر درمان ناپذیر در آستانه مرگ، چگونه روبرو شد.
چنین بیمارانی از دو درد، رنج می برند. اولین آن، درد فیزیکال و جسمانی است و درد دوم که جدی تر است درد روان شناختی نام دارد. درد فیزیکال در این سخنرانی موردنظر من نیست، اما آنچه شناخت آن مهم است درد روان شناختی است.
سؤال من در این بحث درباره چگونگی این درد است. علی رغم اینکه این درد ساده می نماید، به دو دلیل باید این درد شناخته شود. اصولاً راه درمان از تشخیص می گذرد. تا نتوانیم دردی را تشخیص دهیم، درمان آن هم امکان پذیر نیست. دلیل دوم مسئله داشتن همدردی با چنین کسانی است.
لازم است از همدردی های تصنعی که همه ما ابراز می کنیم به همدردی عمیق گذر کنیم. همدردی هم حاصل نخواهد شد مگر آنکه درد را بشناسیم. تا زمانی که ندانم مصیبت از دست دادن عزیزی برای انسانی چه مفهومی دارد، همدردی من همدردی تکلفانه و تصنعانه است.
هنگامی که در جسم انسان اختلال و نابسامانی پدید می آید، خود را در قالب درد جسمانی نشان می دهد. وقتی هم که درد روحی برای انسان پیش می آید نشان از نابسامانی و اختلالی روان شناختی است که برای انسان رخ می دهد و در قالب درد بروز می کند. از این رو بایستی این درد را شناخت. این درد می تواند دو ریشه اساسی داشته باشد.
اولین آن احساس بی معنایی در زندگی است. انسانی که در آستانه مرگ قرار می گیرد دستخوش مشکل جدی به نام بی معنایی زندگی می شود. مشکل دوم هم تنهایی است. این دو مشکل نه تنها برای انسان های در آستانه مرگ قرار گرفته، بلکه برای آدمیان عادی هم بسیار پررنگ است.
من در این سخنرانی درباره بی معنایی زندگی سخن می گویم. بهترین مدخل برای ورود به بحث بی معنایی زندگی این است که چه اتفاقی در زندگی ما می افتد که گاه خود ما هم کم و بیش احساس بی معنایی در زندگی می کنیم؟
ارسطو خواسته های انسان را به سه دسته تقسیم می کرد. او می گفت ما آدمیان در این دنیا سه چیز را تعقیب می کنیم: لذت، ثروت و احترام. ثروت گاه برای دستیابی به لذت و گاهی دیگر به خاطر خودش هدف بشر قرار می گیرد. بشر در دنیا به دنبال این است که دیگران او را مورد احترام قرار دهند. در قرن هفدهم اسپینوزا فیلسوف هلندی کلمه احترام را به شهرت بدل کرد. او جایگاه شهرت را در زندگی آدمی بیش از احترام می دانست.
همچنین کثرت احترام گذارندگان هم برایمان مهم است.زیرا همیشه دوست داریم مورد احترام بیشتر و بیشتر مردم واقع شویم. امروزه فیلسوفان عصر حاضر، به جای واژه احترام، از واژه پرستیژ یا حیثیت اجتماعی استفاده می کنند.
بنابراین می توان گفت ما در این عالم به دنبال سه چیز هستیم. لذت، ثروت و حیثیت اجتماعی.
این سه به شکل طبیعی، غریزی و فطری توسط انسان در این دنیا تعقیب می شوند. حال اگر این سه واژه هدف فرجامین انسان در دنیا واقع شوند چه اتفاقی می افتد؟
در جهان دو نوع هدف قابل تمییز است. اول اهداف متوسط و غیرفرجامین و دوم اهداف نهایی و فرجامین.
اگر بخواهیم هدف فرجامین را تعریف کنیم، باید گفت: اگر ما A را به خاطر A بودنش بخواهیم هدف فرجامین ما خواهد بود. آرامش مثال خوبی است. مادر دنیا هر چیزی را برای آرامش می خواهیم. اما ارامش را برای چیز دیگری نمی خواهیم. اگر به شما بگویند به چه دلیل می خواهی شاد باشی؟ می گویید من وقتی شاد هستم به آرامش می رسم. یا اینکه از چه رو می خواهی زندگی ات معنا داشته باشد؟ می گویید اگر زندگی من معنا نداشته باشد احساس ناآرامی روحی می کنم. اما اگر بگوییم آرامش را برای چه می خواهی؟ می گویید: آن را برای خودش می خواهم.
پل تیلیش در این باره مثال مشهوری به نام کشتی تیلیش دارد. هدف تیلیش از ذکر این مثال این است که نشان دهد آدمیان در زندگی یک هدف فرجامین دارند که اگر آن را از خود دور کرده و رها کنند برایشان حادثه ای رخ می دهد. یک یا چند چیز در زندگی انسانها وجود دارد که اگر آن را رد کنیم زندگی مان بی معنا می شود.
حال اگر سه خواسته ثروت، شهرت و لذت بخواهند چنین نقشی در زندگی مان ایفا کنند چه حادثه ای رخ می دهد؟ در این صورت سه حادثه روان شناختی برای انسان رخ می دهد.
ما در دنیا خواسته های زیاد و متنوعی داریم. خواسته های ما از لحاظ کمیت و کیفیت متنوع اند. از سوی دیگر خواست، اراده و تلاش من، علت کافی برای دستیابی به این خواسته ها نیست. زندگی تک تک ما مملو از اراده و تلاش هایی برای رسیدن به خواسته ای است که محقق نشده است.
حاصل بدست نیاوردن این خواسته ها، احساس تلخ محرومیت و ناکامی است که از درون ما را می گزد.
احساس دومی هم وجود دارد که از آن به عدم امنیت یاد می شود. ما نه تنها برای نرسیدن به خواسته مان بلکه برای از دست دادن آنچه که در دست داریم هم احساس عدم امنیت می کنیم.
یک حادثه در یک لحظه ممکن است همه زندگی انسان را نابود کند. ما همیشه نگران از دست دادن ها هستیم.
اما از این دو احساس تلخ تر، احساس سومِ دلزدگی است که به مراتب تلخ تر از احساس اول و دوم و تراژدی زندگی انسان است. دقت و توجه روی ابعاد این احساس بسیار مهم است.
همه ما هدف یا اهدافی در زندگی خود داریم که برای رسیدن به آن در تلاش هستیم که البته به زندگی ما شور و هیجان و معنا می دهد. هرچه به آن نزدیک شویم احساس شور و شعف و ارضاء بیشتری داریم. شادتر، شادتر، شادتر تا اینکه به هدف می رسیم؛ نقطه اوج. اما به محض رسیدن به هدف، شور و هیجان آرام آرام در مسیر منحنی نزولی خود قرار می گیرد. هرچه از حادثه رسیدن به هدف بیشتر می گذرد آهسته آهسته نسبت به آن چیزی که با آن شورِ زاید الوصف به دنبالش بودیم احساس بی تفاوتی و دلزدگی می کنیم.
این امر در حس و ویژگی نوجویی و طراوت طلبی انسان ریشه دارد. انسان نمی تواند با کهنه ها سازگار باشد. بسیاری از چیزهایی که اکنون داریم و نسبت به آنها بی تفاوتیم، زمانی بیشترین تلاش ها را برای به دست آوردنشان متحمل می شدیم. این مسئله هم به ادبیات ملت ها و هم به تفکر فلسفی راه پیدا کرده است. روسو که آغازگر تفکر قاره ای در اروپاست جمله ای زیبا دارد:
"دیگران از تصور داشتن آن چیزهایی که ما داریم بیشتر لذت می برند تا خود ما از داشتن آنها."
او همچنین می گوید: قبل از شاد شدن می توان شاد بود.
تصور ما همیشه این است که با رسیدن به هدفمان شاد می شویم.
اسکار واید نویسنده آلمانی جمله ای زیبا در این باره دارد. او می گوید:
"در دنیا ۲ تراژدی یا مصیبت، بیشتر وجود ندارد؛ اولین مصیبت این است که آن چیزی را که می خواهیم نتوانیم به آن برسیم. تراژدی دوم هم بدست آوردن آن است."
او می گوید تراژدی واقعی تراژدی دوم است. زیرا وقتی به هدف می رسیم زیبایی و معنا را از زندگی ما می گیرد. تمام هیجان ما برای رسیدن به آن بود. رسیدن به او یعنی از دست دادن شور، نشاط و رضایت در زندگی ما.
کنستانتین کاوافی نویسنده مصری یونانی تبارِ قرن ۱۹ جمله ای زیبا دارد. او می گوید:
"وقتی سفر تو برای رسیدن به سوی ایفاکا آغاز می شود (ایفاکا نام شهری در اسطوره اولیس است) دعا کن که جاده و سفر طولانی باشد. به خاطر اینکه ایفاکا یک چیز خوب به تو داده است: یک سفر زیبا به سوی ایفاکا. بدون این سفر تو نمی توانی به ایفاکا برسی. اما ایفاکا هیچ چیز دیگری نمی تواند به تو بدهد."
این داستان زندگی همه ماست. هدفی که به دنبال آن می رویم تنها یک چیز به ما می دهد؛ تلاش برای رسیدن به آن. شادی ما در تلاشی است که برای رسیدن به هدف انجام می دهیم. حال تناقضی به نام هدف و خواستن رخ می دهد. چه باید کرد؟ از یک سو باید بخواهیم تا زندگی ما شور و معنا داشته باشد و از سوی دیگر نباید بخواهیم. زیرا هنگامی که به مقصود رسیدیم زندگی معنایش را از دست می دهد. این بزرگترین تراژدی زندگی انسان است: احساس دلزدگی. چه باید کرد؟
از کودکی تا حال این وضع ادامه داشت. از زمانی که یک اسباب بازی کوچک ما را شاد می کرد تا رفتن به دبستان، دبیرستان و دانشگاه و رسیدن به شغل و موقعیت در زندگی همیشه احساس می کنیم رسیدن به نقطه بعدی همه چیز را برایمان به ارمغان می آورد. اما رسیدیم و دیدیم که خبری نیست. نوجویی و طراوت طلبی ریشه دلزدگی در انسان است. اما در عین حال ویژگی مثبتی است. زیرا اگر این ویژگی در ما نمی بود ما هنوز غارنشین بودیم.
همین نوجویی ها و نوطلبی های آدمیان بوده که ما را رشد داده است. اما گلی است که به همراه همه زیبایی هایش، خار زهرآگینی هم به ما هدیه داده است.
احساس دلزدگی در انسان به احساس پوچی و بی معنایی زندگی می انجامد. چرا؟ چه تحلیلی می توان داشت و نهایتاً چه باید کرد؟
دلبستگی مهمترین ویژگی وجودی ما آدمیان است. چیز یا کسی را دوست داشتن یا به آنها دلبسته بودن مهمترین ویژگی وجودی ماست.
هایدگر در کتاب وجود و زمان، داستان اسطوره ای و بسیار زیبایی نقل می کند که آن را ذکر می کنم. او می گوید:
"روزی دلبستگی از ساحل رودخانه ای گذر می کرد. مقدای گِل توجهش را جلب کرد. آن را برداشت و با آن مجسمه ای گِلی از آدم ساخت و به تماشایش پرداخت. الهه زُحل (ساترن) از آنجا عبور می کرد. به دلبستگی رسید. از او پرسید: اینجا چه می کنی؟ دلبستگی گفت: مجسمه ای از آدم ساخته ام. الهه زحل گفت: می خواهی به آن روح بدمم تا او زنده شود؟ دلبستگی گفت: خیلی خوب است حتماً این کار را بکن. الهه زحل در او روح دمید و مجسمه به انسانی زنده تبدیل شد. سپس درباره نام گذاری او به بحث پرداختند. هر کدام می خواستند اسم خود را بر روی آن انسان بگذارند و دلایل خود را ذکر می کردند. تا آنکه الهه زمین از آنجا عبور کرد و مناقشه این دو را دید و آنها هم داستان را از ابتدا تا انتها برای او نقل کردند. الهه زمین گفت هیچ کدام درباره نام گذاری او حقی ندارید. باید اسم من را بر روی او بگذارید. زیرا اگر من نبودم و گِلی وجود نداشت آیا می توانستید آدم را بسازید؟ طرفین دعوا سه نفر شدند.
تا آنکه الهه مشتری (ژوپیتر) از آنجا رد می شد. او پرسید اینجا چه خبر است؟ آنها هم تمام قصه را برایش تعریف کردند. ژوپیتر رو به سه نفر گفت: من را به عنوان داور قبول دارید؟ آنها گفتند بله! ژوپیتر به زمین رو کرد و گفت: وقتی او بمیرد جسم او به سوی تو باز می گردد. به زحل رو کرد و گفت: وقتی انسان بمیرد روح او به سوی تو بازمی گردد. هر دوی شما از او نصیب دارید. اما دلبستگی بی نصیب است. بگذارید تا زمانی که او زنده است اسمش را دلبستگی بگذاریم."
عجیب است این موضوع حتی در اسطوره ها هم ذکر شده است. همه وجود ما یعنی دلبستگی. اونامونو در کتاب "سرشت سوگناک زندگی؛ درد جاودانگی" می گوید: انسان را بر طبق نظر ارسطو حیوان ناطق نام نهاده اند. اما من او را حیوان عاطفی می نامم. چیزی که ما انسان ها را از حیوانات جدا می کند نه تفکر که عاطفه ما انسانهاست. یعنی شکل خاص دلبستگی.
او می گوید بارها دیده اید که یک گربه چگونه هوشیارانه به شکار موش می پردازد. این نشانه وجود هوش و ذکاوت درون اوست. اما هیچ گاه ندیده ایم گربه ای بخندد یا گریه کند. او سپس می گوید ممکن است به من ایراد بگیرید و بگویید که گربه ها هم گریه می کنند و می خندند ولی در دلشان این کار را انجام می دهند. او می گوید اگر این را به من بگویید من می گویم گربه ها هم معادلات دو مجهولی حل می کنند ولی در دلشان!
واقعاً هم چنین است. همه هستی ما آدمیان عاطفه و احساس ماست. به مفهوم عشق توجه کنید. عشق بالاترین شور و هیجان انسان است. عشق یعنی بالاترین دلبستگی. چرا زیباترین زندگی برای یک انسان عاشق است؟ زیرا دارای بالاترین دلبستگی است. پس می شود گفت کیفیت زندگی ما نسبت مستقیم با میزان دلبستگی ما با محیط اطراف دارد. هرچه دلبستگی بیشتر، شور و حیات بیشتر.
مرگ ما زمانی است که نسبت به محیط و افراد اطرافمان بی تفاوت باشیم. دلبستگی مهمترین ویژگی انسان است. بالاتر از احساس دوست داشتن نمی توان ویژگی دیگری را پیدا کرد.
▪ مقدمه اول این بود که چرا دلزدگی به پوچی و احساس بی معنایی زندگی می انجامد.
مقدمه دوم: انسان نوعی هم ذات پنداری با خواسته های خود دارد. به بیان دیگر خود را با خواسته هایش یکی می پندارد. به مسئله عشق توجه کنید. عشق ویژگی هایی دارد که آن را از سایر احساس ها متمایز می کند. تمایل به یکی شدن با معشوق. محور زندگی از عاشق جدا شده و در خواسته معشوق قرار می گیرد.
▪ مقدمه سوم؛ چون انسان خود را با خواسته های خود یکی می داند، ارزش خود یعنی ارزش خواسته. پس ارزشی که من برای خود احساس می کنم مساوی ارزشی است که برای خواسته خود احساس می کنم. این بیت مولانا را در نظر بگیرید:
ای برادر تو همه اندیشه ای
مابقی هم استخوان و ریشه ای
گر بود اندیشه ات گل، گلشنی
گر بود خاری تو هیمه گلخنی
همه وجود تو اندیشه توست. اگر خواست و اندیشه ات گل شد، خود تو هم از جنس گل می شوی. انسان آن چیزی است که همیشه به دنبال آن است.
اینها مباحثی است که می توان آنها را با تأملات شخصی دریافت و برای اثبات آنها استدلال خاصی نیاز نیست.
▪ مقدمه چهارم؛ روزهایی که به دنبال کار مهمی هستیم احساس پُر بودن و سرشار بودن وجودی می کنیم. ولی روزهایی که به دنبال کار بی ارزش یا حتی کار خاصی نداریم احساس نوعی بی ارزشی در وجودمان رخنه می کند. غربی ها اصطلاحی به عنوان نورز یکشنبه ها یا روان نژندی یکشنبه ها دارند. ما همین احساس را به عنوان نورز جمعه ها داریم. حس می کنید عصرهای جمعه دلگیر است. جمعه چه فرقی با روزهای دیگر هفته دارد؟ فرقی ندارد. فقط ما در این روز اشغالات فکری و کاری نداریم و به خودمان می پردازیم. به عبارت دیگر در خودمان فرو می رویم. متأسفانه ترسناک ترین موجود هم برای ما، خودمانیم. زیرا از محیط اطراف جدا شده و با خودمان مواجه می شویم.
اینجاست که احساس خستگی جانکاه داریم. حال سوال مهم این است که ارزش خواسته چگونه مشخص می شود؟ ارزش خواسته با میزان دلبستگی که ما با خواسته مان داریم نسبت مستقیم پیدا می کند. هرچه دلبسته تر باشیم او برایمان ارزش بیشتری دارد. بالاترین دلبستگی ها هم دلبستگی عاشق به معشوق است. پس بالاترین ارزش را نزد او دارد.
▪ مقدمه پنجم؛ هر چیزی که بخواهد دلبستگی ما آدمیان را تهدید کند در واقع ارزشمندی ما را تهدید می کند. هر چیزی که بخواهد مانع رسیدن من به خواسته ام شود یا بخواهد خواستن و دلبسته بودن در وجود من را نابود کند، در واقع کل زندگی و ارزشمندی من را تهدید می کند.
بنابراین هر چیزی که دلبستگی من را تهدید کند، زمینه ساز احساس پوچی در زندگی انسان می شود. مسئله پوچی و بی معنایی زندگی از این نقطه آغاز می شود.
▪ مقدمه ششم؛ دو احساس مرگ و احساس طراوت جویی؛ بلا، مصیبت و تراژدی را برای زندگی ما به ارمغان می آورند. هر دو مهمترین عامل تهدید کننده دلبستگی های ما آدمیان هستند.
ابتدا بحث طراوت جویی را که لازمه اش دلزدگی است مطرح می کنم. چرا؟ چون من طراوت جو هستم و از چیزی که ماه ها و سال ها برای رسیدن به آن تلاش کرده ام، دلزده می شوم. زیرا خواستن من را تهدید می کند و از این روست که احساس پوچی را برایم فراهم می کند.
احساس طراوت جویی سبب از بین رفتن دلبستگی های کهن می شود و سپس وقتی از بین می رود دوباره به فکر یک خواستن جدید هستیم. تراژدی عشق هم اینگونه است. وصال قربانگاه عشق است. زیرا عشق همیشه در فراق تعریف می شود. وقتی عاشق به معشوق می رسد آرام آرام وضعیت برایش عادی شده و شور و احساس آغازین از بین می رود. از این روست که بیان می شود عاشق نه عاشق معشوق بلکه عاشق احساس خود است. از طرفی چون بدون دلبستگی امکان ادامه زندگی نداریم به دنبال دلبستگی جدید می دویم. این داستان زندگی ماست.
▪ مقدمه هفتم؛ اتفاقی که می افتد این است که ما مدام بین دو احساس روان شناختی در نوسان هستیم.
احساس پوچی و معناداری یا احساس بی ارزشی و ارزشمندی یا بی هویتی و هویت داری. یک لحظه احساس سرشار بودن داریم و لحظه دیگر حس می کنیم خالی هستیم. دائم در بین دو احساس پر بودن و خالی بودن در نوسانیم.
هشتمین نکته هم تکرار پیوسته این احساس هاست. هرچه جلوتر می رویم انسان را به بینشی می رساند که در زندگی بسیار خطرناک است. آن بینش این است که؛ هیچ چیز را دلبستگی نشاید. به چیزی نباید دل بست. انسان احساس می‌کند در این جهان با او بازی می‌شود.
آغاز احساس بی‌معنایی و پوچی مطلق در انسان همین‌جاست. حال چه باید کرد؟ آیا در پارادوکس خواستن راه‌حلی وجود دارد؟ دو پاسخ می‌توان ارائه داد: نشانه درمانی و ریشه درمانی.
نشانه درمانی پاسخی سر راست است. مثلاً سردرد با مصرف مسکن برطرف می‌شود. راه‌حل پیچیده‌تری وجود دارد که ریشه‌درمانی است. نشانه درمانی به دو صورت انجام می‌شود: خودفریبی و خودفراموشی. وقتی با این درد روانی روبرو می‌شویم تلاش می‌کنیم خود را بفریبیم و یا در مقابل خود قرار نگیریم.اما مسئله مهم خودفراموشی است. آنقدر تلاش می‌کنیم با محیط اطراف مشغول شویم که این درد را مقابل چشمان خود احساس نکنیم.
خودفریبی و خودفراموشی دست کم سه اشکال دارد:
▪ اول: روح‌های حساس نمی‌توانند خودفریب و خودفراموش باشند. همان‌طور که جسم قوی در مقابل مسکن مقاومت می‌کند، روح های حساس هم اینگونه‌اند. به قول اونامونو بعضی‌ها نمی‌توانند دلقک شخصی خودشان شوند و خنده‌شان نگیرد.
▪ دوم: آرامش حاصله سطحی و زودگذر است.
▪ سوم: از مقطعی از سن آدمی کارایی ندارد. هنگامی که انسان در منحنی نزول سن قرار می‌گیرد، احساس می‌کند روش‌هایی که برای خودفریبی و خودفراموشی به کار می‌گرفت دیگر کارایی ندارند.
اما در ریشه‌درمانی سه پاسخ مهم وجود دارد.
۱) پاسخ اول پاسخ فیلسوفان رواقی است. همه مشکل ما در خواستن ماست. ما نباید بخواهیم جهان را تغییر دهیم، چون نمی‌توانیم. ما مثل موم هستیم در حالی که جهان مثل یک تکه فلز سخت می‌ماند. ما نمی‌توانیم فلز را شکل دهیم. در حالی که می‌توانیم خودمان را شکل دهیم. باید خود را عوض کنیم؛ نخواهیم. احساس محرومیت، دلزدگی و عدم امنیت از خواستن نشأت می‌گیرند.
افراطی‌ترین شکل پاسخ همین پاسخ است. زیرا انسانیت را از انسان گرفته‌اند. اگر به تعبیر زیبای هایدگر، انسانی که دلبستگی نام داشته باشد؛ اگر از او بخواهیم که دیگر نخواهد، از آن لحظه به بعد او انسان نخواهد بود.
۲) پاسخ دوم به فیلسوفان عصر روشنگری اروپا و اصحاب دایره‌المعارف اختصاص دارد. آنها معتقدند جهان موم است و ما تکه فلزیم. ما نمی‌توانیم خود را عوض کنیم ولی جهان را می‌شود تغییر داد.
به نظر می‌رسد این پاسخ هم نمی‌تواند پاسخ نهایی باشد. زیرا:
الف) رسیدن به جامعه‌ای که در آن احساس محرومیت و عدم امنیت نکنیم محال است. می‌شود وضع را بهتر کرد ولی به صورت قطعی رسیدن به آن محال است.
ب) به فرض هم که شدنی باشد با احساس دلزدگی و پارادوکس خواستن چه باید کرد؟
با تعبیرِ تلاشِ دردناک اگزیستانسیالیست‌ها چه باید کرد؟ ما همواره دنبال چیزهایی می‌دویم که نمی‌‌خواهیم. آن را نمی‌توان از تغییر محیط زندگی به دست آورد.
۳) سومین پاسخ، پاسخ ادیان الاهی است.
عدم دسترسی به خواسته، سبب احساس ناکامی ما انسان‌ها می‌شود. ناپایداری خواسته، احساس عدم امنیت را برای ما آدمیان پدید می‌آورد. محدود بودن خواسته، ایجاد کننده احساس دلزدگی برای ما انسان‌هاست. هر چیزی که در عالم هستی بتوان دور آن مرز کشید هر قدر هم که بزرگ باشد، همین که در دایره محدودیت ما قرار گیرد، نسبت به او احساس دلزدگی می‌کنیم.
حال اگر خواسته‌ای یا موجودی در عالم وجود داشت که می توانست هدف نهایی ما آدمیان قرار گیرد، پایدار و در دسترس و نامحدود بود و از همه مهمتر اینکه خواسته بود، با او و با چنین موجودی که جز خداوند هم نمی‌تواند باشد احساس محرومیت، ناکامی، عدم امنیت و دلزدگی نخواهیم کرد. زیرا که او در دسترس، پایدار و نامحدود است. اینجا چند سؤال پدید می‌آید:
▪ اول:‌ از کجا معلوم که او هست؟ چه استدلالی برای وجود خدا داریم؟
▪ دوم که مهمتر از اولی است:‌ چرا خداوند خواستنی است؟ ممکن است گفته شود اگر رابطه‌ای مبتنی بر عشق با خدا برقرار کردیم دیگر نسبت با سایر امور در دنیا مشکلی نخواهیم داشت. ولی اینگونه نیست. ما هنوز هم احساس عدم امنیت، ناکامی و دلزدگی داریم. پاسخ آن روشن است. هنگامی که خورشید طلوع می‌کند نور کرم‌های شب‌ تاب یا نور ستاره‌ها دیده نمی‌شود. وقتی دغدغه‌ای بزرگ مثل دغدغه پیوستن به خدا در انسان پیدا شد، دغدغه‌های کوچک رنگ می‌بازند.
حال دو نکته پیش می‌آید:
۱) ممکن است این سوال مطرح شود که خداوند گونه‌ای پندار نزد آدمیان است که از آن برای حل مشکلات خود استفاده می‌کنند. در حالی که دقیقاً می‌شود برای وجود خدا استدلال کرد.
۲) چرا و یعنی چه خدا خواستنی است؟ آیا واقعاً می‌توان رابطه عاشقانه‌ای با او بر قرار کرد؟
بنابراین برای رهایی از پارادوکس خواستن راهی وجود ندارد جز این که آنچه را که ما در زندگی دنبال می‌کنیم واجد این سه ویژگی باشد و این سه ویژگی هم فقط در وجود او می‌تواند جمع شود.
ممکن است بگویید با رسیدن به خداوند دوباره همان داستان دلزدگی پیش می‌آید. من می‌گویم به هیچ عنوان. زیرا خدا بی‌حد بوده و محدود نیست. بنابراین پارادوکس خواستن در مورد او نمی‌تواند صدق پیدا کند.
حال به موضوع مرگ می‌پردازیم. همان طور که قبلاً گفتم دو عامل دلبستگی ما آدمیان را تهدید می‌کند. عامل اول مسئله طراوت‌جویی بود که باعث احساس دلزدگی در زندگی ما می‌شود.
در قسمت قبل به این مسئله پرداختم. اما مسئله دوم، عامل مرگ است.
آدمی می‌تواند از مرگ دو تلقی داشته باشد. اولین آن نابودی مطلق است. یعنی انسان با مرگ جسم، مطلقاً نابود می‌شود. تلقی دوم مرگ را نوعی گذر یا غروبی می‌داند که پس از آن طلوعی وجود دارد.
این تلقی، مرگ را تغییر ساحت وجودی انسان می‌داند. تلقی تهدید‌کننده و خطرناک، تلقی دوم است. اگر کسی باور داشته باشد که مرگ نابودی مطلق نبوده بلکه مرحله گذر است نمی‌تواند دلبستگی آدمی را تهدید کند.
همان‌طور که در ابتدای بحث اشاره کردم باید تشخیص دهیم که در درون وجود انسانی که در آستانه مرگ قرار گرفته، چه می‌گذرد؟ باتوجه به مباحث ارائه شده می‌شود فهمید گونه‌ای احساس بی‌معنایی کردن در درون آنها وجود دارد. وقتی انسان در آستانه مرگ قرار می‌گیرد، معنای آن برای او بریده شدن از اطراف است. او آماده قطع ارتباط با اطراف است. او از زندگی‌اش احساس بی‌معنایی می‌کند. احساس پوچی، بی‌وزن و بی‌هویتی شدن. این مشکل اول این افراد است و مشکل دوم هم تنهایی است. حال ما حس آنها را تشخیص دادیم. مسئله دوم هم که ابتدای بحث مطرح کردم احساس همدردی داشتن با آنهاست.
تفاوت مهم ما با آنان این است که آنان از زمان مرگشان اطلاع یافته‌اند. برای ما مرگ نقطه لغزانی است که از حالا آغاز شده و به آینده نامعلوم می‌رود. اما برای این افراد، نامعلوم بودن زمان مرگ در حال از بین رفتن و قطعیت یافتن است. تفاوت ما با آنان که در درد روان‌شناختی عرض کردم دقیقاً همین نقطه است. آنان این درد را دارند و ما نداریم. لحظه مرگ برای آنان قطعی شده ولی برای ما معلوم نیست. با کمال تأسف این مسئله به خودفریبی انسانها ارتباط پیدا می‌کند. مسئله غریبی است. اینکه من بدانم چه روزی و در چه ماهی مرگ به سوی من خواهد آمد، زندگی من با افرادی که از لحظه مرگ خود ناآگاهند تفاوت می‌کند.
تفاوت در این است که افراد دیگر می‌توانند خودفریبی کنند ولی افراد بیمار دم مرگ نمی‌توانند دست به خودفریبی بزنند. همه ما خودفریبی می‌کنیم.
یاسپرس و هایدگر به مرگ به عنوان عنصر اساسی فلسفه خود می‌نگریستند. هایدگر در کتاب وجود و زمان دو مسئله مهم را مطرح می‌کند. او معتقد است انسان‌ها در ارتباط با مرگ نسبت به خود دو فریب را اعمال می‌کنند. به دلیل اینکه ما درباره لحظه مرگمان ابهام داریم، می‌توانیم زندگی کنیم. اگر به فردی بگویند که تو ۲۰ سال دیگر در فلان روز و ساعت می‌میری، او از همین لحظه می‌میرد. نیازی نیست ۲۰ سال منتظر بماند. بنابراین ابهام در لحظه مرگ است که همه این مسائل را ایجاد می‌کند. هایدگر معتقد است ما دو فریب به خود می‌دهیم. اول: مرگ پدیده‌ای است که برای همه پیش می‌آید. نه برای من. او می‌گوید ما این مسئله را از مسئله‌ای فردی جدا کرده و به مسأله‌ای اجتماعی تبدیل می‌کنیم. همین که مرگ به یک مسئله اجتماعی تبدیل شد انگار دیگر برای من پیش نمی‌آید. همین که احساس می‌کنیم مرگ برای همه پیش می‌آید انگار دیگر این مسأله من نیست. این فریب انسان است. زیرا مرگ تنها حادثه‌ای است که خود ما به صورت انفرادی آن را تجربه می‌کنیم. هیچ کس با من در آن شریک نیست. فریب دومی که هایدگر آن را مطرح می‌کند، این است که مرگ حادثه‌ای مربوط به آینده نامعلوم است. آینده وقتی نامعلوم شد یعنی هیچ وقت پیش نمی‌آید.
هایدگر معتقد است ما انسانها با این دو فریب خود را رها می‌کنیم. ولی بیمارانی که در انتظار لحظه مرگ هستند دیگر نمی‌توانند این دو فریب را به خود بدهند.
هایدگر جمله‌ای بسیار زیبا دارد: به مجرد اینکه انسان پا به عرصه وجود می‌گذارد به اندازه کافی عمر بر او گذشته است که بمیرد.
این امر خیلی فرق می‌کند تا اینکه بگوییم در آینده نامعلوم چنین خواهد شد. بنابراین بین ما و بیماران در انتظار مرگ یک تفاوت مهم وجود دارد. ما می‌توانیم خود را بفریبیم ولی آنها نمی‌توانند خود را فریب دهند. به همین دلیل احساس مرگ برای آنها تهدیدکننده می‌شود. در حالی که احساس مرگ برای ما تهدید کننده نیست. بنابراین به آخرین نکته می‌رسم که احساس همدردی است.
همدردی دو معنا دارد. وقتی ما بخواهیم کسی را تسلی دهیم باید با او احساس همدردی داشته باشیم. با او تصنعی و مکلفانه برخورد نکنیم. همدردی واقعی مدنظر است. اگر من یک بیماری قلبی بودم و شاد؛ بهتر می‌‌توانم فرد بیمار دیگری را که بیماری قلبی دارد و ناشاد است را درمان کنم تا کسی که اصلاً دردی ندارد و بیمار نیست. او احساس نمی‌کند که من از منظری فراتر از او سخن می‌گویم. زیرا من هم مثل او هستم. در بحث بیماران باید با بیمار همدردی واقعی داشته باشیم نه مجازی. نباید صرفاً در مراسم سوگواری شرکت کنیم و صرفاً همدلی مجازی داشته باشیم. ما هر دو مبتلائیم.
ما مثل آنها هستیم. حتی آنها بالاتر از ما قرار دارند. زیرا آنها نمی‌توانند خود را فریب دهند ولی ما خود را فریب می‌دهیم.
فهم این نکته یعنی مسئله بی‌معنایی زندگی و دقیق شناختن آن از یک سو و احساس آن همدلی است که می‌تواند ما را به سوی درمان آن درد روان‌شناختی راهنما باشد. ما به شناخت بهتر بی‌معنایی زندگی و همدلی نیازمندیم.
متن حاضر بخش اول سخنرانی دکتر عبدالرسول کشفی با عنوان «مرگ و معنای زندگی» است که روز پنج شنبه، چهارم بهمن ماه ۸۶ در همایش «اخلاق، معنای زندگی و سرطان» در انستیتو سرطان بیمارستان امام خمینی(ره) ایراد شده است.
سخنران: عبدالرسول - کشفی
خبرنگار: سعید - بابایی
منبع : باشگاه اندیشه


همچنین مشاهده کنید