شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


بنویس تا زنده بمانی


بنویس تا زنده بمانی
اعتراف می کنم که مسامحه کاری می کنم از نوشتن درباره کتاب «تا روشنایی بنویس» چون می دانم با نوشتن چنین مطلبی دیگر باید این کتاب را ببندم و در قفسه کتابخانه ام بگذارم؛ و این یعنی به خاطره تبدیل شدن آن پنجره روشن در کوچه پشت مسجد شاه. ولی من آن پنجره را برای همیشه روشن می خواهم.
نوشتن از «تا روشنایی بنویس» را مدام پس می زنم و به قول نویسنده «مسامحه کاری» (۷۶) می کنم چون نمی خواهم خواندن این کتاب با نوشتن مطلبی درباره آن به پروژه یی تمام شده تبدیل شود. پس همین الان بگذار خودم را فریب بدهم. درباره «تا روشنایی بنویس» نمی نویسم، دارم حس و برداشتم را از این کتاب با خودم زمزمه می کنم. این صفحه سفید معنای دیگری پیدا کرده برای من. چرا هنگام خواندن این کتاب این قدر توقف می کنم بر این سفیدی بین سطور چاپی؟ چه تجربه یی بود و هست خواندن این کتاب، که این قدر به کندی از هر سطر آن دل می کنم، تا به سطر بعدی برسم.
باید خود را از این پچ پچ های آزمند و سردرگم ذهن رها می کردم. اما چگونه؟
چگونه می شود ذهنی را رها کرد که نمی خواهد ناتوان باشد، نمی خواهد احساس خلأ و تهی بودن کند و به دنبال راهی ست برای گفتن و خوانده شدن.
کتاب «تا روشنایی بنویس» به قلم دکتر احمد اخوت، نویسنده و مترجم، دریچه یی است روشن و تلاشی بزرگ برای آزاد کردن خود از زندان درون. تا با روشنایی سرشار از سرخوشی و آرامش، آن ناتوانی در نوشتن، بیزاری و رنج هستی، راهش را بگیرد و برود، و این جویبار کوچک گل آلود به رود بزرگ پیوند بخورد.
پشت آن پنجره انسانی بود؛ انسانی که می خواستی تو باشی تا با روشنی به ندای یوحنای مهربان که می گوید؛ «تا روشنایی داری بنویس» درماندن ات را بنویسی تا به حقیقتی برسی که در خودت بود، درخود ناتوانت، و آن را بشناسی. آن ناتوانی را، آن تاریکی را که نمی گذارد به روشنی برسی.
هر یک از ما تراژدی اندوهبار ناتوانی را تجربه کرده ایم، که زمان خاصی هم ندارد. تو نمی نویسی، چون از چیزی که قرار است صفحه های سفید را پر کند، راضی نیستی. در تمام سالیانی که می خواندی و می نوشتی به تصور اینکه حرفی بهتر بیابی از آنچه بر این صفحه سفید کاغذنوشته یی، ترجیح دادی تمام دست نوشته هایت را در همان کشوی آشنای نویسنده این کتاب بگذاری.
اما موضوع ها و شخصیت های داستان های نیمه تمام و رهاشده، دست برنمی دارند، نمی خواهند فراموش شوند، این شخصیت های زنده فراموش شده و محبوس در این کشوی آشنای میز تحریرت. این کشو چه زندان مخوفی است برای آن آدم ها و قصه ها. و چه مایه عذاب است برای تو. هر زمان که بی احتیاطی می کنی و ناخواسته دستگیره ا ش را می گیری و می کشی، چشمت که می افتد به این کاغذهای تلنبار شده، به این داستان های ناتمام و آدم های ناتمام، چه دلگیر و کلافه می شوی از خود ناتمام ات. می دانی که راه و کار درست چیست. اما نمی توانی آن را دنبال کنی. چیزی که انگار کم و بیش همه به نوعی گرفتار آنند.
«تا روشنایی بنویس» به یاری ذهن سردرگمی می آید که قادر نیست بین خواستن و نتوانستن ارتباط معقولی ایجاد کند. راهبردی است به ناتوانی و دغدغه های شیرین نویسنده، که تا توان دارد و قدرت، و به زوال نرسیده است هنوز باید بشتابد. اما این کتاب در واقع با طرح مساله نوشتن و گرفت و گیرهای آن، مسطوره یی است درباره نوشتن زیرا به تعداد نویسندگان، خلق و خوی نوشتن وجود دارد؛ خلق و خویی که حاصل نگاه نویسنده است به خود، به زندگی و به جهان پیرامون.
خواننده «تا روشنایی بنویس» در ضمن خواندن، تا به خود بیاید می بیند که چگونه اسیر تارهای درهم تنیده یی شده است که دیگر خلاصی از آن ممکن نیست، خلاصی از نوشتن و نگاه جدی و غیرمتفنن به مقوله نوشتن و خلاقیت حین نوشتن.
مگر می شود نوشتن و خلاقیت، این همه هراس انگیز و این همه جذاب باشد؟ مگر می شود خواننده و مخاطب اثری بود و درک درستی از آن نداشت؟ و به قول شلگل «انسان نمی تواند ادعا کند که درک درستی از یک اثر یا نظریه دارد مگر اینکه بتواند آن را کالبدشکافی و تاویل کند و چگونگی تشکل آن را تصویر نماید“» (ص۴۳)
اما به راستی مخاطبان این کتاب چه کسانی هستند؟ نویسندگان جدی و حرفه یی که خود سوژه های مباحث این کتاب اند. پس انگار این کتاب برای دو گروه نوشته شده است؛
۱) مخاطبان ادبیات، که با اشراف بر روند نوشتن و شناخت احوالات نویسندگان در لحظات خلق اثر، با خواندن کلمه به کلمه کتاب در معرض احوالات و آناتی قرار بگیرد که بر نویسنده گذشته است. این چنین خواننده یی شریک می شود در تجربیات نویسنده و انگار بر سر او آمده تمام آنچه بر سر نویسنده هنگام نوشتن آمده است. و چه گسترده می شود شخصیت و جهان درونی چنین خواننده یی.
۲) به چند درصد از نویسندگان ما می شود حرفه یی اطلاق کرد؟ حرفه یی به این مفهوم که هیچ مشغله عینی و ذهنی دیگری جز نوشتن نداشته باشد. دسته دیگر از مخاطبان این کتاب نویسندگان نه تنها نوپا و تازه شروع کرده، که نویسندگانی هستند که هر چند به اعتبار چاپ چند کتاب، صاحب نام و اعتبارند، اما به مفهوم فوق نمی توان حرفه یی قلمدادشان کرد.
برای مخاطبان این کتاب، هر که می خواهد باشد، شگفت انگیز خواهد بود احوالات نویسنده یی که یا خود می سوزاند یا وصیت می کند که بسوزانند همه نوشته هایش را. یا شاعری که شعری این چنین را در هفتاد سوراخ قایم می کند تا بعد از مرگش خوانده شود؛
امید چیزی است همانند پرنده،
که در درون جان مکان می گیرد.
آهنگی بی کلام سر می دهد،
و هرگز خاموشی نمی پذیرد.
در خروش باد، این نغمه چه شادی افزاست
اما چه بیدادگر است این طوفان،
که این پرنده کوچک را هراسناک می سازد،
او را که به دلها گرمی بخشیده است.
من در سردترین مکان ها
و در شگفت آورترین دریاها، نوای او را شنیده ام.
با این حال، این پرنده، در غایت پریشانی،
هیچگاه خرده نانی از من نطلبیده است.۱
یا نویسنده یی که خودش به سوی مرگ می رود اما عمیقاً نگران چمدان دست نوشته ها یش است.
انگار چندان هم مهم نیست که والتر بنیامین را کشته اند یا خودکشی کرده است. نه که مهم نباشد، مگر می شود بودن یا نبودن نویسنده یی، فیلسوفی، دانشمندی مهم نباشد. البته که مهم است که والتر بنیامین زنده می ماند، حداقل به اندازه دوستش هانا آرنت زنده می ماند و کورسویی روشنایی می انداخت به تاریکی های ذهن، ذهن خودش، ما و همه شاید. ولی خوب، حالا که نیست چی؟ والتر بنیامین را کشته اند یا خودکشی کرده است، بسیار خوب. او در مرز فرانسه و اسپانیا سرگردان است، انگار در مرز نیستی و فنا پرسه می زند و این مسافرخانه مرزی، آخر دنیای اوست. اما او زنجموره ماندن نمی کند، ضجه زندگی سر نمی دهد. او نگران این چمدان سیاه است؛ این دست نوشته ها. بنیامین می میرد، چمدان مفقود می شود. چمدان پیدا می شود ولی دست نوشته ها همچنان مفقود است؛ اما انگار وقتی تو نوشتی بر سفیدی کاغذ، تا روشنایی نوشتی، تا روشن کردن تاریکی اطرافت نوشتی، کار تمام است. تو می میری اما آن اندک سهم تو در روشنایی بخشیدن می ماند. چمدان پیدا شد، دست نوشته ها هم پیدا خواهد شد یک روزی در جایی، حتماً. مهم آن لحظه نوشتن و خلق است. مهم آن اندک نوری است که تاباندی بر این تاریکی پیرامون ذهن، ذهن خودت و همه انگار. هر چند اندک، تا آن تاریکی را پس رانده باشی.
محتویات چمدان سیاه بنیامین پیدا می شود همان طور که یادداشت های ویرجینیا وولف در کشویی پیدا شد و شعرهای امیلی دیکنسون در کمد لباس هایش، و کتاب بزرگ علوی در خانه کسی، ناشناسی، در گوشه یی از این جهان.
نوشته تو، نوشته های تو نیز می ماند و گم نمی شود.
نویسنده این اثر چه تیرانداز ماهری ست و چه خوب و در چه زمان مناسبی، درست به قلب هدف شلیک کرده است. در زمانه یی که همه انگار، دست به دست هم داده اند تا حذف کنند نوشتن را. اخوت درست در همین زمانه است که این گونه مصر پای می فشارد که تا اندک نور و کورسویی در ظلمات این جهان می تابد باید نوشت. و تا آدمی در گوشه یی از جهان زندگی می کند نوشته های تو زنده است و می ماند. در دل و جان آدم ها می ماند. حتی اگر همه کتاب های جهان را بسوزانند.
افسانه سر شوق
پی نوشت؛
۱- امیلی دیکنسون ( سیری در بزرگ ترین کتاب های جهان)
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید