پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


همزمانی آتش سبز و مایکل کلایتون با تصادف اتومبیل


همزمانی آتش سبز و مایکل کلایتون با تصادف اتومبیل
۱) از سالن نمایش فیلم آتش سبز بیرون آمدیم و گیج و حیران بودیم. در جلسه پرسش و پاسخ بعد از فیلم، کاغذی برداشتم و شبیه این سوال را از آقای محمدرضا اصلانی کارگردان فیلم مطرح کردم؛ «با توجه به دامنه و عمق نمادپردازی ها و ترکیب بصری غریب فیلم، آیا نگران نبودید که یافتن تماشاگر فرهیخته و مناسب برای تماشای چنین فیلمی سخت باشد؟ تماشاگری که سواد لازم برای تماشای این فیلم را داشته باشد. به خصوص نقش خانم مهتاب کرامتی که پیچیدگی المان های زن ایرانی را در قالبی از ناتورالیسم در هزارتویی تب آلود میان رمانتیسم انسانی و اکسپرسیونیسمی هیجان انگیز، ترکیب کند با نردبانی که پل می زند میان آغاز و پایان تجربه روایی جدیدی از داستان کهن ایرانی و هویت تاریخی ما که چون لابیرنتی پیچیده، ما را میان آسمان و زمین به پیش می برد.» این سوال را پرسیدم و کارگردان آتش سبز گفت از شرم ناشی از شنیدن این همه تعریف نمی داند باید چی کار کند، با این وجود یک ربعی جواب سوال را داد که راستش از شنیدن این حرف ها هم چیزی دستگیرمان نشد. جناب آقای محمدرضا اصلانی، ما که از فیلم شما هیچی نفهمیدیم، شما اگر از سوال ما چیزی فهمیدید، دم تان گرم.
۲) «خیلی دور خیلی نزدیک» رضا میرکریمی را دوست داشتم. خیلی ها هنوز می گویند داستان ایده سبک و معمولی داشته، ولی به نظرم توانسته بود در فیلمنامه و اجرا، این ایده نه چندان پیچیده را عمق ببخشد و زیبا کند. هرچند در نگاه اول، یک فیلم داستانی کلاسیک و سرراست بود. اما این درست همان اتفاقی است که در مورد فیلم تازه میرکریمی، «به همین سادگی» نیفتاده. ببینید، اشتباهی که معمولاً موقع ساخت و تماشای یک فیلم پیش می آید؛ این است که فاصله بین «ایده» و «درآمدن ایده» نادیده گرفته می شود. میان این دو عبارت داخل گیومه، فاصله یی تاریک است که معمولاً قابل توضیح نیست. اما یک فیلم خوب، در همین فاصله ساخته می شود. «به همین سادگی» جان می دهد برای درآوردن چنین ایده هایی. داستان زندگی یک زن در طول ۲۴ ساعت، از وقتی می خواهد شوهرش را ترک کند تا لحظه یی که تصمیم می گیرد پیش اش بماند. فرصتی برای خالقان فیلم که بی توضیح واضح انگیزه ها، یک روز کامل با زن بمانند و تک تک حرکاتش را تصویر کنند. بخش هایی از زندگی روزمره اش را. به همین سادگی. اما این فقط ایده است و اجرای درستش مثلاً می شود همه سکانس های داخل ماشین فیلم لیلای داریوش مهرجویی. وقتی علی مصفا ماجرای خواستگاری رفتن هایش را برای لیلا که آن بیرون منتظرش بوده، تعریف می کند. گفتم که این فاصله معمولاً قابل توضیح نیست و به همین خاطر مجبور شدم مثال بزنم. اینکه شما لحظه هایی از زندگی روزمره یک زن را به تصاویری روی پرده تبدیل کنید، به خیلی چیزها بستگی دارد. حتی به نوع نشستن، لحظه قطع کردن، جنس پوست بازیگر و شکل مکث کردن. بحث واقع نمایی نیست، بحث خلق دوباره یک لحظه واقعی است. ساده می زند، شاید هم ساده اجرا شود، اما حاصل یک عمر زندگی و تجربه و کلی ذوق و استعداد است. بعد وقتی چنین ارتباطی بین من تماشاگر و فیلم برقرار نمی شود، فکر کردن روی تک تک نشانه های احتمالاً ظریف فیلمنامه دردی دوا نمی کند. انگیزه یی برایش نیست. «خیلی دور خیلی نزدیک» از این جور انگیزه ها در ما ایجاد می کرد و «به همین سادگی» نه. فیلم آخر رضا میرکریمی ضمناً یکی دیگر از محصولات بیماری ناشی از نفوذ ویروس عباس کیارستمی است. این ویروس خیلی ساده وارد بدن کارگردان های ما می شود، اما جز در موارد خاصی که فقط شامل بعضی از فیلم های خود کیارستمی می شود، عوض اینکه به باقی کارگردان ها کمک کند، از بینشان می برد.
۳) برگردیم به جلسه پرسش و پاسخ «آتش سبز» و گوش سپردن به حرف های آقای کارگردان درباره هویت فرهنگی و تاریخی ایرانی مدام دم از هویت فرهنگی و تاریخی این ملت می زنند و با غرب مبارزه می کنند و با این حرف ها بودجه می گیرند و فیلم می سازند. حالا فکرش را بکنید که آتش سبز تمام شده و یازده شب قرار است فیلمی از همین فرهنگ غرب، یعنی مایکل کلایتون برود روی پرده. تماشای تصویر جرج کلونی روی پرده بزرگ، ساعت ۱۲ نیمه شب و در سینمای بزرگ صحرا چه عیشی دارد. آن هم در یکی دیگر از فیلم هایی که دهه ۱۹۷۰ زیاد شبیهش را می ساختند. داستان قهرمان هایی که اسم شان، معمولاً اسم فیلم هم بود و تلاش شان برای کشف حقیقت، همان قدر ارزش افشاگرانه داشت که از تعلیق و هیجان سینمایی برخوردار بود. تهش اما آنچه می ماند نه فقط پیروزی یا باخت قهرمان که عزت نفس و فردیتی بود که از مبارزه با سازمان بزرگ برایش می ماند. با همه این حرف ها اما عشق به رسانه سینما هم بخشی از ماجرا بود و اگر بخش سیاسی و افشاگرانه فیلم ها را کنار می گذاشتیم، باز عشق بازی سازندگان شان با پرده سینما باقی می ماند. می دانید که مبارزه یی که از لذت شخصی سرچشمه نگیرد، دروغ بزرگی بیش نیست و سازندگان صادق چنین فیلم هایی چطور می توانستند عاشق رسانه یی که از طریق آن حرف شان را می زنند، نباشند؟
جرج کلونی و استیون سودربرگ (که اسم اش در این فیلم هم به عنوان تهیه کننده اجرایی اثر آمده)، چند سالی است که در هالیوود از این جور فیلم های سیاسی پنهان دهه هفتادی می سازند و مایکل کلایتون یکی از آخرین این فیلم هاست. و روی پرده بزرگ سینما صحرا چه حالی می داد تماشای جزئیات فیلمبرداری و صحنه پردازی فیلمی که کارگردانش با ستاره (و شاید مولف اصلی) فیلم، یعنی جرج کلونی صفا می کند، با زوایای تازه یی از چهره بازیگرش، با راه رفتن اش، با نشستن اش، با پیراهن سفید چروکیده که نصف اش از شلوار بیرون آمده و توی خانه راه رفتن اش. باز مثل خیلی فیلم های خوب تاریخ سینما، پلان آخر فیلم بر اساس چهره بازیگرش بنا شده است. کلایتون که بالاخره توانسته از خریده شدن خودش جلوگیری کند و از گیر سازمان همسان ساز اطراف اش دربرود و حقیقتی افشا کند، روی صندلی عقب یک تاکسی می نشیند. پنجاه دلار به راننده می دهد و بهش می گوید که به اندازه این پول در شهر بچرخد. آن وقت دوربین روی نمای درشت صورت کلونی ثابت می ماند و ما چند دقیقه آخر فیلم را در تنهایی نصفه شب سینما صحرا (باقی تماشاگرها در اعتراض به زیرنویس ناجور و کیفیت بد فیلم سالن را ترک کرده بودند)، با این صورت تنها ماندیم. صورتی که شایستگی تحمل دو ساعت پیچیدگی فیلم را داشت. در این چند دقیقه آخر فیلم، کلونی به دور و برش نگاه می کند و انگار همراه ما ماجراهای فیلم را مرور می کند و بعدش اگر اشتباه نکنم یک لحظه کوتاه چهره اش به لبخندی از عزت نفس از هم وا می شود. چیزی در مایه های لبخند دان چیدل آخر فیلم قاچاق.
از سینما که آمدم بیرون دلم می خواست تا صبح مثل کلونی مایکل کلایتون در شهر بچرخم. پس آمدم سراغ ماشین ام که توی کوچه پشتی سینما پارکش کرده بودم و دیدم یکی محکم کوبیده بهش، له و لورده اش کرده و در رفته. آمدم عصبانی شوم. یادم افتاد که موقعی که یارو داشته می زده به ماشین من، داشته ایم توی سالن جرج کلونی نگاه می کردیم پس باز سوار ماشین شدم و قد پنجاه دلار توی شهر گشتم. فقط کاش ما هم یک وکیل معجزه گر شجاع از نوع مایکل کلایتون (غربی یا شرقی اش فرق نمی کند) داشتیم تا حق و طلب مان را از سازندگان و حامیان فیلمی «صاحب هویت تاریخی - ایرانی» مثل آتش سبز می گرفت.
امیر قادری
www.cinemaema.com
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید