شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


افتخار به چه قیمتی؟


افتخار به چه قیمتی؟
وقتی از «وسترن» حرف می‌زنیم، داریم از ‌نوعی تلقّی در سینما می‌گوییم که همه کیفیت‌هایِ انسانی و ویژگی‌هایِ اساسی سینما را دارد و طبیعی‌ست که وقتی پایِ این کیفیت‌ها پیش می‌آید، داریم درباره مهم‌ترین چیزهایی حرف می‌زنیم که در این سینما، به‌ساده‌ترین شکلِ مُمکن نمایش داده می‌شوند. در بینِ همه انواع سینما، وسترن عملاً یک‌چیزِ دیگر است و معنایِ درستِ این حرف را نمی‌شود به این سادگی‌ها توضیح داد.
سینمایی از این دست، یک‌جور خاطره است از سال‌هایِ دوری که حالا به رنگِ قهوه‌ایِ دل‌چسبی [چیزی شبیهِ سِپیا] درآمده‌اند و گاهی باید به آن‌ها رجوع کرد. این رجوع، به هزار و یک دلیل لازم است و دلیلِ اوّلش این‌که تازه‌کردنِ ذهن معمولاً از طریقِ همین‌چیزها انجام می‌شود.
وقتی یک حافظه سینمایی پُر باشد از وسترن‌هایی که سال‌ها قبل ساخته شده‌اند ـ لابد ـ به این هم فکر می‌کند که چُنین خاطره‌هایی را باید گسترش داد و امروزی کرد و ـ طبیعتاً ـ معنای ساده چُنین حرفی می‌تواند این باشد که هنوز هم باید وسترن ساخت و نمایش داد...
«قطارِ سه و ده دقیقه به یوما» پیش از آن‌که فیلمی باشد ساخته «جیمز منگولد»، یکی از آن وسترن‌هایِ سیاه‌‌وسفیدی بود که «دلمر دیوز» ساخت. پنجاه‌سال پیش، چهارسال پیش از آن‌که «جیمز منگولد» به دنیا آمده باشد.
و روزی که «منگولد» تصمیم گرفت وسترنِ محبوبش را دوباره رویِ پرده سینما بفرستد، پیش از همه، به «تام کروز» فکر کرد که کم‌کم از هیأتِ «مردِ جذّابِ سینما» به‌در آمده و به یکی از بهترین‌هایِ سینما بدل شده است. «منگولد» می‌خواست فیلمش را با یک «ستاره» بسازد و در میانِ ستارگان، «کروز» از همه بهتر بود؛ هرچند «کروز» پیشنهادِ بازی در «قطارِ سه و ده دقیقه به یوما» را نپذیرفت.
قرار این بود که نقشِ «بن ویدِ» یاغی را به «کروز» بسپارند و «دان ایوانزِ» علیل و مغموم را هم «اریک بانا» بازی کند. با این‌همه، وقتی «کروز» بازی در این وسترن را رد کرد، «اریک بانا» را هم کنار گذاشتند. انتخابِ بعدیِ «منگولد»، بهترین انتخاب بود؛ هیچ‌کس بهتر از «راسل کرو» از پسِ این نقش برنمی‌آمد. انتخاب «کریستیان بیل» هم برای بازی در نقش «دن ایوانز» ـ ظاهراً ـ مسأله‌ای بود که موردِ توافق کارگردان، تهیه‌کننده و راسل کرو قرار گرفت. و چُنین بود که قطارِ سه و ده دقیقه به یوما، پس از پنجاه‌سال، دوباره به‌ راه افتاد...
تجدیدِ خاطرات با وسترن‌هایِ کلاسیک و به‌یادآوردنِ آن شکوه و وقاری که رویِ پرده، عظیم‌تر از دنیایِ واقعی به‌چشم می‌‌آمد، هنوز هم مُمکن است و گاهی با دیدنِ فیلم‌هایی که ادایِ دینی هستند به آن‌ سال‌ها خوش‌بختانه تکرار می‌شود.
در طولِ این سال‌ها، هر وسترنی، در حُکمِ همان تلنگری بوده است به حافظه خاک‌خورده و قدیمی، تا با دیدنِ هر نما، یادِ نمایی در فیلمی دیگر بیفتد؛ بی‌آن‌که آن نما لزوماً تکرارِ نمایی مشهور بوده باشد. شمایلِ «مردانِ قانون‌مدار» و «مردانِ قانون‌شکن»ی که قدم‌هایِ استوارشان را با ایمان برمی‌دارند، آشکارترین چیزی‌ست که در این فیلم‌ها می‌شود دید. این‌گونه است که با ساخته‌شدنِ هر فیلمِ خوبی در این ژانر، می‌شود امید بست که هنوز هم هستند کسانی که داستان‌گویی به‌شیوه وسترن را بلدند...
در «قطارِ سه و ده دقیقه به یوما» هم که ـ قطعاً یکی از دیدنی‌ترین وسترن‌هایِ این سال‌هاست؛ این شمایلِ «مردانِ قانون‌مدار» و «مردانِ قانون‌شکن»ی که قدم‌هایِ استوارشان را با ایمان برمی‌دارند، به‌روشنی دیده می‌شود.
با این‌همه، خوبیِ «قطارِ سه و ده دقیقه به یوما» در این است که یکی از «مردانِ قانون‌شکن»‌اش، بویی از انسانیت بُرده‌ است و «مردِ قانو‌ن‌مدار»ش، کاری به «قانون» ندارد و اصلاً به‌خاطر دویست دُلار می‌خواهد پُشتیبانِ قانون شود. [چه عُنوانِ خوبی داشت فیلمِ سرجو لئونه؛ به‌خاطرِ یک مُشت دُلار.] «قطارِ سه و ده دقیقه به یوما»، فیلمِ اخلاق‌مداری‌ست؛ نمونه خوبی برایِ همه آن‌ها که می‌پُرسند مگر می‌شود «اخلاقیات» را واردِ سینما کرد و به «شُعار» نرسید و البته می‌شود آن‌ها را به تماشایِ بهترین وسترن‌ها دعوت کرد که به‌قولی در شُمارِ اخلاقی‌ترین فیلم‌هایِ تاریخِ سینما هستند.
از همان اوّلی که قرار شد چیزی به‌نام «ژانر» تعریف شود و فیلم‌ها را از این طریق دسته‌بندی کنند، دسته‌ای از این ژانرها بختِ بلندتری داشتند، شاید به این دلیل که آن‌چه را «ذاتِ ژانر» بود، در خود داشتند. حرفِ اصلی این بود: باید دنبالِ چیزی گشت که آدم‌ها را رودررویِ هم قرار می‌دهد و این همان «تقابل»ی‌ست که می‌گویند.
وسترن این ویژگی را داشت و همه داستان‌هایش درباره‌ «تقابل»ی بود که سعی در پنهان‌کردنش داریم. تعریف‌ها به ما می‌گویند که فیلم‌های ژانر قرار است [و اصلاً باید] دسته‌ای از قراردادها را ازنو بیافرینند تا در آن‌ها مُشکلاتی را بگویند که دارد آدم‌هایِ جامعه را مُتلاشی می‌کند و ـ درعین‌حال ـ قرار است این مسائل همان‌هایی باشند که سیاست‌هایِ رسمی، به هر دلیلی، در صددِ رفع‌ورجوع و ـ حتّی ـ تشخیصِ آن‌ها برنیامده‌اند...
در مُواجهه با «قطارِ سه و ده دقیقه به یوما»، آن‌چه بیش از همه به‌چشم می‌آید، پای‌بندی‌هایِ انسانی‌ست؛ هرچند که در میانِ آدم‌هایِ بی‌شُمارِ فیلم، فقط «بِن وید» [راسل کرو] و «دن ایوانز» [کریستیان بیل] هستند که معنایِ این پای‌بندی‌ها را می‌فهمند.
پایِ علیلِ «دن ایوانز» در همه عُمر، نشانه «قهرمانیِ» او بوده است، نشانه جنگ‌جوبودنش؛ بی‌آن‌که این زخم، یادگاری از دشمن باشد. زخمی که پایِ «دن ایوانز» را از کار انداخته، زخمِ «خودی»ست، گلوله یکی مثلِ خودش و این حقیقتِ رُسواکننده را «دن ایوانز» زمانی به زبان می‌آورد، که «بِن وید» دارد خفه‌‌اش می‌کند. همه خواسته «دن ایوانز» در آن لحظه این است که پسرش [ویلیام] از حقیقت باخبر شود و بداند پدرش هیچ‌وقت قهرمان نبوده است.
برایِ همین است که «بِن وید» فرصتی به او می‌دهد تا قهرمانی‌اش را ثابت کند، که نشان دهد با همان پایِ علیل و روحِ زخم‌خورده، از پسِ سخت‌ترین کارها [رساندنِ «بِن وید» به قطاری که راهیِ یوماست] برمی‌آید. «دن ایوانز»ی که هیچ‌وقت پدرِ نمونه نبوده و خانواده‌اش را آن‌طور که دوست داشته، خوش‌بخت نکرده، دیگر از «دویست دُلار» چشم‌پوشی می‌کند؛ نه این‌که بگوید آن «دویست دُلار» را نمی‌خواهد، بلکه می‌خواهد به هر قیمتی، «قدرت»‌اش را به‌رُخ بکشد و این «افتخار» را نصیبِ خانواده‌اش کند، تا همه بدانند «دن ایوانز» یک گلّه‌دارِ علیل و بیچاره نیست. همه ماجرا برایِ او، یک‌جور «اثباتِ» خود است.
«بِن وید» هم یک خلاف‌کارِ معمولی نیست؛ آدمی‌ست پیچیده و مرموز که بیش از اخم، به لبخند علاقه دارد و در میانِ حرف‌هایش، از «کتابِ مُقدّس» شاهدِ مثال می‌آورد. عجیب است، ولی چُنین آدمی‌ست «بِن وید». یک‌چشمه دیگر از علاقه او را به «کتابِ مُقدّس»، می‌شود رویِ بدنه‌ هفت‌تیرش دید؛ شمایلِ حضرتِ مسیح (ع) که به صلیب کشیده شده است و البته خودِ «بِن وید» دلیلِ این‌همه علاقه به «کتابِ مُقدّس» را به «دن ایوانز» می‌گوید و توضیح می‌دهد که او، به‌خلافِ بسیاری دیگر، «کتابِ مُقدّس» را واقعاً خوانده است، آن‌هم زمانی که کودک بوده است و مادرش نُسخه‌ای از «کتابِ مُقدّس» را به‌دستش داده و دیگر پُشتِ‌سرش را هم نگاه نکرده است. برایِ یک کودک، خواندنِ «کتابِ مُقدّس» در سه‌روز، کارِ آسانی نیست؛ امّا همه سال‌هایِ زندگی‌اش را تحتِ تأثیر قرار می‌دهد.
همین است که «بِن وید» در انتهایِ این مُسابقه بزرگ، وقتی می‌بیند که یارانِ وفادارش «دن ایوانز» را از پا درمی‌آورند، درنگ نمی‌کند و همه را می‌کُشد، بی‌آ‌ن‌که فکر کند آن‌ها، روزی روزگاری در شُمارِ یارانش بوده‌اند و البته سوارِ قطارِ سه و ده دقیقه به یوما می‌شود تا «دن ایوانز» را به آخرین آرزویِ زندگی‌اش برساند؛ هرچند «دن ایوانز» دقایقی پیش از آن، چشم‌هایش را برایِ همیشه بسته است.
آن‌چه در «قطارِ سه و ده دقیقه به یوما» شاهدش هستیم، روندِ روبه‌رشدِ «بن وید» و «دن ایوانز» است که کم‌کم و به‌مرور یکدیگر را می‌شناسند و دست‌آخر انگاـ دستِ تقدیرِ آن‌ها را روبه‌رویِ هم نشانده تا بخشی از وجود گُمشده خود را پیدا کنند. هردویِ آن‌ها در طولِ سفرِ هولناک ـ رسماً ـ به آدمِ دیگری بدل می‌شوند که معنایِ احساس و عاطفه را هم می‌فهمد و خُب، چه‌چیزی بهتر از این حرف‌ها...
در قاموسِ سینمایِ وسترن، چیزهایی هستند که اصل به‌حساب می‌آیند. شاید در همان اصولِ ناگفته و قانون‌هایِ نانوشته‌ای که از روزِ اوّل اجرا شده‌اند، حضورِ زن‌ها در این فیلم‌ها، یک اصل شده است. در فضایِ به‌شدّت خشن و مردانه وسترن، حضورِ یک زن حتماً ضروری‌ست، چراکه هم خشونتِ فضا را کم می‌کند و هم مجالی می‌شود تا قهرمانِ اصلیِ داستان، یک‌جا بند شود، یا ـ دست‌کم ـ امیدِ بازگشت داشته باشد.
آن دیالوگِ فیلمِ «کلمنتاینِ محبوبم» [جان فورد] را که فراموش نکرده‌ایم؛ جایی‌که از کافه‌چی می‌پرسند هیچ‌وقت عاشق شده یا نه و کافه‌چی هم جواب می‌دهد نه، من همه عُمرم کافه‌چی بوده‌ام.
خوب که فکر کنیم، می‌بینیم این سیرِ تحوّلِ «بن وید» را می‌شود نتیجه همان اقامتِ کوتاهش در آن کافه دانست، جایی که هرچند دستگیرش کردند و مصائبِ زندگی‌اش آغاز شد، امّا لحظه‌هایِ خوشی را هم برایش به ارمغان آورد.
او هم مثلِ باقیِ وسترنرها، مثلِ باقیِ مردانِ قانون‌شکن، دوست دارد یک‌جا بند شود، یا ـ دست‌کم ـ امیدِ بازگشت داشته باشد. بله، دو آدم، در لحظه دل به هم می‌بندند؛ بی‌آن‌که چیزی بگویند.
آن زُل‌زدن‌ها، آن خیره‌شدن‌ها، از هر حرفی گویاتر هستند. سال‌ها باید بگذرد تا یک نگاه جرقّه بزند و چشمِ دیگری را روشن کند. دل‌بستگی، کارِ آسانی‌ست، اگر جُرأتش را داشته باشیم.
«بن وید»، می‌توانست مُسافرِ قطارِ سه و ده دقیقه به یوما نباشد، می‌توانست فرار کند و برگردد و همان‌جایی که دوست دارد، بند شود. ولی سوار شد و در سوارشدن درنگ نکرد. که چی؟ که به پای‌بندی‌هایِ انسانی‌اش وفادار بماند. ایرادی که ندارد؛ دارد؟
... می‌شود امید بست که هرازگاهی، هنوز وسترن‌هایِ خوبی ساخته می‌شوند، حالا هرچند که کوچک باشند و کسی هم درست‌وحسابی تحویل‌شان نگیرد. فیلم‌هایِ وسترن را که برایِ مُنتقدجماعت نمی‌سازند، وسترن فیلمِ تماشاگرِ عام است و این برایِ هر فیلم‌سازی یک افتخارِ بزرگ به‌حساب می‌آید...
عُنوانِ این یادداشت، نامِ فیلمی‌ست از جان فورد
منبع : شهروند امروز


همچنین مشاهده کنید