پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


شکوه ناپدری


شکوه ناپدری
اولین بار که او را دیدم، چهار سال بیشتر نداشت. موهای طلایی بسیار زیبایی داشت و شال صورتی رنگی را روی شانه هایش انداخته بود. آن موقع، ۲۹ سال بیشتر نداشتم و سخت سرما خورده بودم. او با پیاله ای پر از سوپ نزد من آمد، آن را به دستم داد و لبخند زد.
من و مادرش مدت ها بود که تصمیم داشتیم با هم ازدواج کنیم، ولی تصور این که این فرشته کوچک نتواند مرا به جای پدر حقیقی خود بپذیرد و زندگی اش در هم بریزد، هر دوی ما را به تردید می انداخت.
سرانجام به رغم ترسی که از برچسب «ناپدری» داشتم، با مادر او ازدواج کردم و سه نفری، زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. همیشه شنیده بودم که بچه ها از نامادری و ناپدری خود متنفرند و آنها را مانعی بر سر راه ارتباطشان با پدر و مادر اصلی خود می دانند.
می دانستم که به رغم ترسی که از عنوان ناپدری دارم، باید هر چه زودتر وظایفی را که بر عهده ام قرار گرفته بود، انجام بدهم. من واقعاً نمی خواستم بین او و پدرش مانعی باشم، ولی خواست من در این قضیه، اهمیتی نداشت.
تنها نکته مهم این بود که او بپذیرد می خواهم در زندگی اش آدم مهمی بشوم.
به مرور زمان، علاقه من به او بیشتر و بیشتر شد. راستگویی، صراحت و صمیمیت بی نظیری داشت و خیلی بیشتر از سن و سالش می فهمید.در درون این کودک، بزرگسالی فهیم، مهربان و بخشنده زندگی می کرد، با این همه باز هم این تردید و ترس در دل من وجود داشت که اگر بخواهم نظم و انضباطی را بر او تحمیل کنم، ناگهان اعتراض کند و بگوید: «تو که پدر واقعی من نیستی» و اگر من پدر واقعی او نبودم، چه علتی داشت که به حرفم گوش بدهد باید حسابی مراقب رفتارم می بودم.
در تمام مدتی که سعی می کردم طوری رفتار کنم که او مرا دوست داشته باشد، زیر بار فشار عصبی وحشتناکی قرار داشتم. احساس می کردم رفتارم تصنعی و بی معنی است و او به من اعتماد ندارد. در طول سال های بلوغ او، احساس می کردم از نظر عاطفی از هم دور شده ایم.
دائم احساس می کردم نمی توانم بر خود مسلط باشم، اما این تصور، به برداشت غلط من از «ناپدری» مربوط می شد.
او به دنبال کسب هویت بود و من هم حالی بهتر از او نداشتم. کم کم احساس کردم ارتباط با او دشوارتر و دشوارتر می شود و یک جور حس بی کفایتی و اندوه، دلم را به درد آورد. دیگر آن احساس یگانگی سال های کودکی او را از دست داده بودم.
سرانجام او به دانشگاه رفت و از ما جدا شد و فقط تعطیلات آخر هفته پیش ما می آمد. مدت ها بود که دست از آزار خود برداشته بودم و سعی می کردم مهربان و در عین حال بسیار جدی باشم. حس می کردم وظیفه یک پدر همین است که اجرای کامل و صحیح انضباط را از فرزندش بخواهد و در عین حال صمیمیت و مهربانی را از دست ندهد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی او فرا رسید. از من و مادرش هم دعوت شده بود که در این مراسم شرکت کنیم. بچه ها مراسم مختلفی چون تئاتر و سرود دسته جمعی را اجرا کردند و سپس نوبت به اهدای مدارک فارغ التحصیلی رسید.
هر یک از بچه ها که تمایل داشتند، پشت میکروفون قرار می گرفتند و چند کلمه ای حرف می زدند. اغلب آنها می گفتند که دلشان برای همشاگردی هایشان تنگ می شود و یا از پدر و مادر خود تشکر می کردند. سرانجام نوبت به دخترخوانده من رسید و او بسیار مسلط و آرام به طرف میکروفون رفت. همه هراسم از این بود که مرا به کلی نادیده بگیرد.
سرانجام صدای او را شنیدم که گفت: «در طول این سال ها، کسی بوده که امکان و محیط مناسبی را برای تحصیل و پیشرفت من فراهم کرده و به خاطر من از همه خواسته ها و آرزوهای خودش گذشته است. من موفقیت امروزم را بیش از هر کسی مدیون او هستم. خیلی دوستتان دارم پدر.»
نگاهی به اطراف انداختم و دیدم همه متوجه من هستند.
دخترم مستقیماً به من نگاه می کرد. ناگهان همه شروع کردند به کف زدن. می دانستم که چقدر برای یک دختر جوان دشوار است که جلوی دیگران به پدرش بگوید که دوستش دارد. این کار، شجاعت زیادی می خواست.
اگر بشود در دنیا بالاتر از سعادت و خوشبختی، حالتی را تصور کرد، من آن حالت را داشتم!
آن دختر کوچولوی نازنینی که هنگام بیماری برای من یک پیاله سوپ آورد، امروز هم که صاحب دو فرزند شده است، به همان اندازه مهربان و نازنین است و وقتی «پدر» صدایم می زند، می دانم از صمیم دل، دوستم دارد.
تونی لونا ‎/ فاطمه امامی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید