جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا


یک ماجرای باورنکردنی


یک ماجرای باورنکردنی
همین طور نشسته بودم و در رویاهای دور و درازم غوطه می خوردم که صدایی چرت خیالا ت مرا ناگهان پاره کرد، صدایی که هیچ شباهتی به تمام صداهایی که تا به امروز شنیده بودم نداشت و به نحو عجیبی جدی و آمرانه بود.
سرم را که بلند کردم دیدم گوشه اتاق، کنار پنجره ایستاده و هیچ شباهتی به تمام آدم هایی که تابه حال دیده ام ندارد، مخصوصا چشم هایش، با آن نگاه نافذی که تا اعماق روح را می کاوید و خلا صه آنقدر جذبه داشت که زبان آدم بی اختیار بند می آمد.
نمی دانم چرا با این حال که وسط تابستان بود، اما احساس کردم سردم شده و هرچه می گذرد این سرما بیشتر و بیشتر می شود. حتی احساس کردم انگار چانه هایم در حال کلید شدن است و فک هایم دیگر برای تکان خوردن، قدرت همیشه را ندارد، با این حال به هر جان کندنی که بود پرسیدم: «شما؟!»
منتظر بودم که به طرفم بیاید و دستش را به سویم دراز کند یا شروع به سلا م و علیک و چاق سلا متی و وراجی کند، اما لبخندی زد و گفت: «می بینم که منتظرم نبوده ای؟!» این دیگر چه جور معرفی کردن خود بود؟ خوشم نیامد، اما به روی خودم نیاوردم و با لحن سردی پرسیدم: چرا من می بایست منتظرتان بوده باشم، مگر ما همدیگر را تا به حال دیده ایم؟» این جملا ت را با یک ژست سینمایی گفتم و سعی کردم با بی اعتنایی عصبانیش کنم، اما او قدمی به طرف من برداشت و انگار که با یک بچه کوچک و بازیگوش حرف می زند به من گفت: چطور مرا نمی شناسی، در حالی که هیچ کس نیست که مرا نشناسد؟!»
در حالی که پاک کلا فه شده بودم، گفتم: «اشتباهی گرفته ای جانم! برو خدا روزیت را جای دیگر حواله کند، برو و پشت سرت در را هم محکم ببند.»
اما به یادم آمد که در را خودم محکم بسته بودم و برای اطمینان آن را سه قفله کرده بودم، پس او از کجا می توانست سر و کله اش مثل اجل معلق پیدا شده باشد مگر اینکه... نه...
در همین عوالم بودم که صدایش مرا به خود آورد، همان صدایی که شبیه صدای هیچ کس نبود. مخصوصا به صدای دزدها و زورگیرها شباهت نداشت و هیچ کلمه ای را غلط تلفظ نمی کرد.
با لحن استفهام آمیزی از من پرسید: «حالا بجا آوردید من کی هستم؟!»
با بی حوصلگی فریاد کشیدم: «از جان من چه می خواهی؟» و او با آرامش پاسخ داد: «جانت را!»
عرق سردی تمام وجودم را فرا گرفت، فکرش را هم نمی کردم که کسی این وقت روز برای گرفتن جان من سراغم بیاید، واقعا وقت مناسبی نبود! تازه برای خودمان رفته بودیم توی خیالا ت می چریدیم و مفت و مجانی خوشمان می آمد.
گفتم: «حالا نمی شود امروز بروید و وقت دیگری تشریف بیاورید، راستش را بخواهید خیلی گرفتارم، کلی کار نیمه تمام دارم، به خیلی ها قول داده ام و...»
نمی دانم در نگاهش چه چیزی بود که نتوانستم ادامه بدهم، وقتی سکوت کردم، گفت: «شوخیت گرفته؟ مثل اینکه هنوز خوب متوجه نشده ای در مقابل چه کسی ایستاده ای؟ من فرشته مرگم و برای قبض روح تو آمده ام.»
خوب شد خودش را معرفی کرد، چون من فکر می کردم یکی از دستیاران زمینی او به سروقتم آمده و کمی نگران بودم که مبادا در جان ستاندن زیاده روی به خرج دهد و به خشونت متوسل شود. اما وقتی که فهمیدم که خود فرشته مرگ شخصا تشریف فرما شده اند، واقعا خوشحال شدم، زیرا هرچه باشد کارش را خوب بلد است و بعد از عمری گرفتاری از دست جماعت کار نابلد، بالا خره کار ما به دست یک متخصص تمام عیار افتاده است.
نمی دانم چرا آدم اصلا خوشش می آید که تا می تواند با آدم متخصص گپ بزند، برای اینکه سر صحبت را باز کنم گفتم: «یقین دارم که سرتان خیلی شلوغ است، اگر می شود بروید به کارهای دیگرتان برسید و بعد بنده در خدمت شما هستم!»
توقع داشتم که حرفم را تصدیق کند و برود دنبال کارهای دیگرش، اما با خونسردی گفت: «کار چندان مهمی ندارم، اگر بازار مرگ و میر این روزها شلوغ شده علتش رقبا هستند، از اطبای ناشی بگیر و برو به جاده های غیراستاندارد و محصولا ت غذایی تقلبی و سهل انگاری های دیگر آدم ها، این ها هیچکدام ربطی به من ندارد، اگر من جان یک نفر را می گیرم، آدم های ناوارد و کارنابلد جان صدنفر را می گیرند، راستش را بخواهی از اینکه این همه دست زیاد شده و دائم در کارم مداخله می کنند، ذله شده ام و تصمیم دارم تغییر شغل بدهم!»
بیچاره بدجوری پکر بود، حق هم داشت، اگر کس یا کسانی شبانه روز در کار شما دخالت بیجا کنند، چه حالی می شوید؟ خب، واقعا به آدم برمی خورد، مخصوصا بعضی ها که دیگر گندش را درآورده اند، یکی چنگیزخان می شود، یکی هیتلر، یکی صدام بی مخ و یکی دیگر... واقعا کار اینها خیلی ناپسند و زشت است، این همه جان ستاندن چه معنا دارد؟
نمی دانم تا به حال جان داده اید، یا اینکه کسی می خواسته جانتان را بگیرد یا نه؟ واقعا زور دارد. آدم یکدفعه باید دست از همه چیز و همه کس بشوید، حتی جسم نازنینش را که چقدر خرج تقویت و بهداشتش کرده، آه، واقعا سخت است، باور کنید هرچه تعلق و دلبستگی آدم بیشتر باشد، جان کندنش سخت تر است.
خوش به حال دیوانه ها که از هفت دولت آزادند و مجبور نیستند برای حتی یک ثانیه بیشتر زنده ماندن هم به التماس بیفتند.
راستی آدم هرچه بار گناهانش هم سنگین تر باشد و توی کارنامه اش کثافتکاری کرده باشد، جان دادن برایش دشوارتر است. (دشوارتر از سخت تر، دشوارتر است!)
من البته با بقیه یکی نبودم و اگر به التماس افتادم، دلیلش فقط این بود که واقعا کلی گرفتار بودم و به لحاظ دست و دل بازی به هر کس رسیده بودم قولی داده بودم که نمی خواستم بدقول از آب در بیایم. به همین خاطر هم اول کار، با توپ پر شروع کردم به تشر زدن، که این جوری قبول نیست و شما، قبلا باید مرا از آمدنتان باخبر می کردید، تا من به همه کارهایم برسم و با خیال راحت، جانم را تقدیم شما کنم.
فکر می کردم پیش خودم که با این استدلا ل قوی و مشعشع، حرفم را دربست قبول می کند و می رود سراغ کس دیگری، اما او با حوصله برای من توضیح داد که چگونه بارها به من تذکر داده، اما من ظاهرا حواسم بدجوری پرت بوده، مثلا از نظر ایشان هر سانحه و درگذشتی خبری بوده، سپید شدن مو، ضعف بینایی و هزار جور چیز دیگر، خبر بوده و من خبر نداشتم!
من که از بچگی عادت کرده بودم به جر زدن، زیر بار حرف حساب نمی رفتم. گاهی چرب زبانی کردم، گاهی زنجموره، گاهی فلسفه بافی، و خلا صه آنقدر آسمان را به ریسمان بافتم تا دلش برایم به رحم آمد و گفت: «از آنجا که تو طنزنویس بوده ای و سعی کرده ای تا لبی را بخندانی و دلی را شاد کنی، فرصت کوتاهی به تو می دهم، تا کار و بارت را ردیف کنی و با خیال راحت بند و بساطت را از دنیا برچینی، اما یک شرط دارد و آن هم این است که من دست خالی نمی توانم بازگردم و باید جان موجودی را بگیرم و بروم. حالا خودت یکی را معرفی کن تا من جانش را بستانم.»
گفتم: «یکی که چه عرض کنم، در این خانه ویرانه تا دلت بخواهد از این سوسک های ریز وارداتی که حشره کش های گران داخلی از پسشان برنمی آید، فراوان است، فقط امیدوارم چشمت ماهی های داخل آکواریوم را نگرفته باشد!» قبول کرد و در چشم برهم زدنی ناپدید شد.
حالا سالها از آن روز می گذرد و اگرچه من تمام کارهایم را ردیف کرده ام و حوصله ام از دست زندگی کاملا به تنگ آمده و بلکه سررفته است، اما خبری از ایشان نیست. نمی دانم منظور مبارکشان از فرصت کوتاه به سال نوری بوده یا اینکه پاک ما را از یاد برده اند و فراموش فرموده اند که قرار بوده زود برگردند و ما را خلا ص بفرمایند و اگر این طور باشد وای به حال ما که باید جور عمر جاودان را هم یدک بکشیم، به قول شاعر:
ما از این هستی یک روزه به تنگ آمده ایم
وای برخضر که محکوم به عمر ابد است!
شاید هم ایشان تغییر شغل داده اند، که این روزها بسیار مرسوم و به قول خانم ها «مد» شده است. پس آن وقت اگر سفارش ما را به جانشین خودشان نکرده باشند، تکلیف چیست؟ علی الخصوص در این اوضاع که هر لحظه خبر می رسد قبرستان ها در حال پر شدن است و قیمت گور با قیمت آپارتمان مسابقه گذاشته و هزینه مراسم عزا از مراسم جشن، گوی سبقت را ربوده و کشدارتر و تجملا تی تر شده است.
هرچه باشد، امیدوارم ترک پست نکرده باشد که کار ما به همنوعانمان بیفتد و لذا از تمام دوستان ارجمند خواهشمندیم که در صورت ملا قات ایشان، سلا م و التماس دعای ما را هم برسانند!
راستی که چه زمانه ای شده، به قول شاعر از اجل هم ناز می باید کشید.
نویسنده : کامران شرفشاهی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید