پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا


پروانه تلخ خیال


پروانه تلخ خیال
فیلم جدید جولی ین اشنابل که از ۱۲ آذرماه در آمریکا و کانادا و از ۳۰ آذر در اروپا اکران شده، جشنواره ای از تصور و خیال است، هرچند که قصه اش آن قدر حقیقی است که در دنیای واقعیت روی داده و اشنابل به واقع تاریخ را برای ما بازگویی کرده است. این فیلم «زنگ شیرجه و پروانه» نام دارد و اشنابل در تضاد با ماهیت حقیقی اش و مثل هنرمندان قدیمی و سنتی که بخواهند حرف های رازگونه بزنند، درباره آن می گوید: «این مثل جعبه کوچک مرموزی است که جایی کشف کنید و آن را با ترس و لرز بگشایید. این فیلم تصوری از رؤیا و آدم های حاضر در آن است، باورم این بود که اگر ابزار به تصویر کشیدن خیال ها و آرزوهای کاراکتر اول قصه را جور نکنم و آنها پر و بال نگیرند، فیلم را اصلاً نسازم، بهتر خواهدبود.»
«زنگ شیرجه و پروانه» به مردی می پردازد که سکته شدید قلبی او را بستری ساخته و قادر به تحرک نیست و با این که هوش و حواس اش کاملاً برقرار و به تبع آن قادر به برآورد امور است، اما تنها عضو بدنش که هنوز قابل حرکت است، چشم چپ اوست و بقیه بدن او فلج شده است.
چنین مردی در دنیای حقیقت وجودداشته است و ژان دومینیک بابی نام داشت و کشور او، کشور فرانسه بود. او سردبیر یک نشریه پرفروش فرانسوی بود و ۴۳ سال سن داشت و در کارش به موفقیت زیادی رسیده بود، اما یک حمله قلبی ناگهانی او را حاشیه نشین کرد و قوه تکلم وی را گرفت و بی حرکت درجایی افتاد و فقط می توانست ببیند، اما تمام بدن او از حرکت باز ایستاده بود و اگر گردش مردمک چشم او را نمی دیدید به این تصور می رسیدید که مرده است.
با این وجود بابی ناامید نشد و دست از کار و تلاش برنداشت و یک کتاب خاطرات نوشت که بدل به پرفروش ترین اثر ادبی سال در کشور فرانسه شد و برای این منظور از پلک زدن و حرکات چشمش برای رساندن مقصود و متوجه کردن فردی که متن دلخواه وی را تایپ می کرد، سود می جست و همان حرکت اندک چشم ها هم کافی بود تا کتاب و قصه دلخواه او خلق و بر کاغذ انشا و ترسیم شود و تصور کنید که بابی برای کامل شدن آن کتاب که دستمایه کار اشنابل برای ساختن فیلمش شد، چند بار پلک زده است.
اشنابل هم نمی داند و فقط می گوید دست تقدیر می خواسته که بابی فلج و گوشه نشین شود تا قسمتی نهفته از هنر نابش را به شکل و روالی که گفتیم رو کند. کتاب مذکور فقط دو روز قبل از مرگ ژان دومینیک بابی (در ۴۴ سالگی وی) انتشار یافت و در لابه لای آن سردبیر ساقط شده مورد بحث زندگی اش را زنگ شیرجه خوانده است، اما شیرجه به کدام سو در این ارتباط و در دنیای خیال های ناب بابی و از زبان خود وی باید به نکاتی خاص اشاره کرد. او نوشته بود: «از زنگ شیرجه سردرنمی آورم و اصلاً چرا سر در بیاورم برای من اینها پایان یافته است، اما این را می دانم که پروانه خیال من به حرکت درآمده و به هر سو می رود و بیشتر بدین خاطر که جز خیال چیز دیگری ندارم و بقیه هرچه بود، از بین رفته است. وقتی فلج هستید، به همه چیز و در عین حال هیچ چیز بدل می شوید. می توانید به روی ابرها بروید، اما نمی توانید پای تان را روی زمین بگذارید زیرا قادر به تکان دادن آن نیستید. از خود می پرسید چرا کارهایی را می توانید انجام بدهید و پاسخی را نمی یابید. به رودخانه می روید و سر از اقیانوس در می آورید، بسیار آسان و در عین حال به غایت سخت است. من به یک آبشار رفتم و باور کنید که آن را حس کردم.»
و چشم چپ بابی همچنان می دید و ثبت می کرد، اما دشواری کار اشنابل دقیقاً در همین نکته و به تصویر کشدین این رویداد و چگونگی انجام این کار بود. خیال را چگونه باید اسیر و تصویر کرد و راز و رمز آن چیست فیلم زنگ شیرجه پاسخی بر این سؤال است و اگر بخواهیم جواب صریح تری بدهیم، باید بگوییم اشنابل به خود جرأت و اجازه داده است که همپا با سردبیر «در گذشته»ی فرانسوی به پرواز درآید. اشنابل قبل از ورود به دنیای فیلمسازی و آزمودن بخشش در این زمینه یک نقاش بود و حتی در دهه ۱۹۸۰ در دنیای این هنر به شهرت رسید و اثر این را می توانید در جای جای فیلم جدید او بیابید و شروع آن در همان سکانس آغازین فیلم است که ۱۵ دقیقه طول می کشد و نمایانگر به پا خاستن بابی از حالت اغما پس از وقوع حادثه (سکته) و آگاه شدن از شرایط جدیدش است و تصویر و وضعیتی که اشنابل در این بخش از فیلمش به دست می دهد، تصاویری تار و محو و ناروشن است و شک و گیجی و مبهم بودن دنیا از دید فرد بیمار را به طور کامل نشان می دهد و مصداقی کامل بر چنان وضعیتی است.
بابی به آرامی به شرایط تلخ جدیدش خو می گیرد و می پذیرد که به طور فلج و فقط با یک چشم نیمه فعال و پیکری بی حس به زندگی اش ادامه بدهد و فقط زنده بماند و چشم بدوزد و با آن خیال کند. او ناگزیر به گذشته اش بازمی گردد و به روزهای سابق می اندیشد و اشنابل با تصاویری که قطع و وصل می شوند، از ناپیوسته بودن افکار بابی در این خصوص می گوید. تصاویر و تجسم های گنگی می آیند و می روند و با این که فیلم و اصل قصه باید بیشتر درباره مرگ غیرقابل احتراز بابی باشد همانند رمان مشهور «مرگ ایوان ایلیچ» اثر لئو تولستوی به پدیده زندگی می پردازد.
اشنابل به چیزهایی فراتر از قول و قرارهای سنتی فکر می کند. «آنچه می بینید، لزوماً یک فیلم نیست زیرا فیلم سینمایی تعریف و مفهوم مشخصی دارد و اگر از آن تخطی کند، نمی توانید (و نباید) آن را فیلم بنامید، فیلم چیزی است که به طور سنتی آن را انتخاب و برای تماشایش به یک سالن سینما می روید. فیلم جدید من چنین نیست و برعکس یک قصه حقیقی و تلخ است. در کتاب بابی و در قصه زندگی او متوجه می شوید که وی اجباراً تا چه میزان صرف مسائل و افکار درونی خود شده و به کلی از دنیای بیرونی بریده بود و چاره ای هم جز این نداشت.»
رویکرد به زندگی «هنرمندان در حال مبارزه برای بقا» تجربه و کوششی تازه و ناآشنا برای اشنابل نیست. او پس از عرصه «باسکیات» در سال ۹۶ و سپس «قبل از ظهور شب» به سال ۲۰۰۰ تصمیم گرفت کتاب «عطر» را که نوشته پاتریک ساسکایند است به فیلم برگرداند، اما نتوانست این کار را صورت دهد و این کار را بعداً تام تیک ور کارگردان آلمانی انجام داد. برای اشنابل جای افسوس باقی نماند، زیرا دو فیلم نخست او نیز که نام شان آمد، داستان بقای دشوار هنرمندان است و اگر هم نبود «زنگ شیرجه و پروانه» بزرگ ترین نمونه و ورسیون چنین قصه هایی است.
انگیزه اضافی او در این راه، دیدن و لمس کردن مرگ تدریجی پدرش بود که مقابل چشم های اشنابل شکل گرفت و او به وضوح متوجه شد که چطور پدرش از آن قضیه ترسیده بود. او در دل زمستان سرد امسال می گوید: «از یک دیدگاه فیلم جدید من نقب زدن به دنیای مرگ و تلاش برای فهم آن است. شاید پروانه ای که می بینید پرواز تلخی داشته باشد، زیرا به سوی مرگ می شتابد اما حقیقی است و می توانید آن را ببینید. یادتان باشد که مرگ یک حرکت اجباری و فرآیند حقیقی است و نمادین نیست و برای ترسیم آن باید بسیار دقت داشته و واقع بین باشید. اصل قضیه این است که من از ساختن فیلم خوشم نمی آید، زیرا زبان آن ناقص است و کامل نیست ولی با هنر نقاشی همه چیز را در خدمت خود می بینید و قدرت پروازتان بسیار بیشتر می شود. دلم می خواست فقط می توانستم نقاشی کنم و هر بار فیلمی تازه را شروع می کنم تمام برنامه های مرا به هم می ریزد. با این حال اعتراف می کنم که وقتی کار شروع می شود و تصویربرداری می کنم، دوباره احساس و دیدگاه یک نقاش را می یابم و انگار همان کار را انجام می دهم.»
فیلم جدید اشنابل و آنچه او به روی پرده سینما فرستاده، با طرح های اولیه و آنچه قرار بود ساخته شود، لااقل به لحاظ عوامل تهیه فیلم بسیار فرق دارد. تهیه کننده فیلم، کاتلین کندی همکار سال های طولانی استیون اسپیلبرگ است و قبل از ورود وی به صحنه پروژه در دست افرادی کاملاً متفاوت و قرار بود جانی دپ معروف رل اصلی را بازی کند. اما تغییر مدیران تولید و مهمتر از آن لزوم تهیه قسمت های دوم و سوم «دزدهای دریایی کارائیب» و سود هنگفت آن، راه دپ را کج کرد و فیلم را به دست اشنابل و گروهش رساند. شاید هم طراح اصلی آن تغییرات را باید کندی دانست. او که تهیه کننده اکثر فیلم های اسپیلبرگ بوده است به این نتیجه رسید که این قصه بیشتر به درد تولید فیلم های هنری و مستقل می خورد و استعداد و خمیرمایه بدل شدن به آثار کلیشه ای و سنتی و پرفروش هالیوود و برخوردی از این دست را ندارد.
کندی، کتاب را خواند و به این نتیجه رسید که تبدیل کردنش به فیلم آدم هایی خاص را می طلبد و دراین راه باید از شمایل کارهای رایج هالیوودی دست برداشت. در این راستا او از ران هاروود نویسنده فیلم اسکاری «پیانیست» رومن پولانسکی خواست که سناریو را بنگارد. کندی می گوید:«راستش را بخواهید ابتدا از دو سه نفر دیگر خواستم که آن کار را انجام بدهند و همه آمدند و گفتندکه نمی توانند و هاروود تنها کسی بود که انجام داد و کار فوق العاده ای را از آب درآورد. اگر هم ریتمی را در یک داستان بی ریتم ساکن می یابید، محصول هنر او بوده است.»
قدم بعدی تبدیل کردن زبان انگلیسی سناریو به زبان فرانسوی یعنی زبان مادری ژان دومینیک بابی بود و برای این مهم نیز جلب رضایت استودیوی سازنده فیلم الزامی جلوه می کرد. ایفای رل بابی به میتو امالریچ سپرده شد که مهم ترین رل قبلی اش در «مونیخ» کار سال ۲۰۰۵ اسپیلبرگ بوده است. امالریچ می گوید: «شیوه کار اشنابل این است که با منتخبین خود به سفری اکتشافی برود تا دراین پروژه با آنها شریک شود. گاهی به این نتیجه می رسید که او در پی فیلمسازی نیست و فقط می خواهد سنت ها را بشکند.»
فیلمبردار انتخابی اشنابل نیز بانوش کامینسکی معروف بوده و او و این فیلمبردار در کارشان به قدری موفق بوده اند که هردو ابتدای خردادماه امسال به خاطر کارشان دراین فیلم جوایزی را در فستیوال بزرگ کن فرانسه بردند. باور ناظران و تحلیلگران این است که اشنابل به خوبی توانسته است حس و حال آدم های فلج و در حال مرگ را به روی پرده و از آن جا به تماشاگران منتقل کند. معلولان و بیماران قلبی بیش از هرکسی او را تحسین کرده اند و دائماً از خود می پرسند او چطور توانسته است تجربه مرگ را این چنین به طور حقیقی و همانند یک مرده واقعی به تصویر بکشد !
راستی چگونه؟
وصال روحانی‎/منبع: Empire
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید