جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


آهای بابانوئل، چند سیر صلح بیاور...


آهای بابانوئل، چند سیر صلح بیاور...
می گفتند بابانوئل امسال شاید نتواند بیاید، شاید سرش شلوغ باشد، شاید توی راه بماند، شاید سورتمه اش خراب شود یا حتی شاید گوزن هایی که سورتمه اش را برایش می کشند، به دست شکارچیان بد شکار شده باشند. می گفتند جنگ است. او کوچک بود. معنی جنگ را نمی فهمید. این را نمی فهمید که وقتی چند روز پیش، خانه یکی از همسایه هایشان که پسری هم سن و سال او داشت و معمولاً روزها در خیابان با هم بودند و جلوی محوطه خانه هایشان در زاگرب بازی می کردند، خراب شد و همه جا را دود و آتش و گرد و غبار فرا گرفت، چرا دوستش و پدر و مادر دوستش یک مرتبه غیب شان زد. مادر به او گفته بود که آنها به یک سفر طولانی رفته اند و دیگر نمی آیند ولی اگر می خواستند به سفر بروند، چرا دوستش با او خداحافظی نکرده بود. چرا خانه شان را خراب کرده بودند؟ داشت به دوستش فکر می کرد. خوابش نمی برد. به بابانوئل فکر می کرد. نگاهش به دودکش بخاری هیزمی قدیمی بود که از سقف اتاق به پایین خزیده بود و قرار بود بابانوئل از آنجا بیاید و هدیه هایش را برایش بیاورد.
خرس پشمالوی کوچکش هم به همین چیزها فکر می کرد. دیگر چشم هایش گرم شده بودند که ناگهان همه چیز خراب شد. صداهای خیلی بلندی می آمد؛ شیشه های خانه می شکستند، دیوار روبه رویش داشت خراب می شد، دودکش بخاری قدیمی کاملاً خراب شده بود، بوی دود می آمد و آتش سرخ را می دید که داشت از سالن به اتاق او می رسید. نمی دانست چه شده. نمی توانست تکان بخورد. چیزی حس نمی کرد. دنبال خرس کوچکش بود که دیگر کنارش نبود. سرش درد می کرد. نمی دانست کجاست. نمی دانست چند ساعت از دیشب گذشته. نمی دانست پدر و مادرش کجا هستند. نمی دانست چه اتفاقی افتاده و سورتمه بابانوئل چرا نیامده. فقط می دانست که جنگ است. به او گفته بودند که پدر و مادرش به مسافرتی طولانی رفته اند و دیگر نمی آیند. گفته بودند خرس کوچکش هم با آنها رفته و پاهای کوچک او را هم با خود برده است. آنجا بیمارستانی در زاگرب، پایتخت جنگ زده کرواسی بود و او بچه خردسالی بود که دیشب در آستانه کریسمس پدر و مادرش، خانه اش، خرس کوچکش، پاهایش و همه چیزش را در بمباران هوایی صرب ها از دست داده بود. آخر آن روزها جنگ بود و او معنی جنگ را نمی فهمید.
حالا دیگر چند سالی از آن روزهای سخت و زشت گذشته بود. او دیگر نوجوان سیزده، چهارده ساله یی بود که به خاطر علاقه فراوانش به بابانوئل، داستان چگونگی پیدایش این موجود دوست داشتنی را به خوبی می دانست؛ در اواخر دهه نخست سال های ۳۰۰ میلادی، مسیحیت به عنوان دین رسمی امپراتوری روم درآمد. آن موقع چنین تصور می شد که مسیح(ع) در فصل بهار متولد شده است ولی پاپ، ژولیوس اول، در سده چهارم میلادی، روز ۲۵ دسامبر را برای تجلیل از میلاد مسیح اعلام کرد و بدین ترتیب بود که جشن های دیرینه زمستانی با عنصری مسیحی در هم آمیختند. چندین سال قبل از آن، جایی در سواحل دریای مدیترانه و در شهر پاتارا در آسیای صغیر (جایی که تقریباً امروزه قسمتی از بلغارستان محسوب می شود) و در خانواده مردی ثروتمند، پسری به دنیا آمده بود که اسمش را نیکلاس گذاشته بودند. نیکلاس به شدت مهربان و مردم دوست بود و به دلیل علاقه پدرش به تعالیم دینی، راهی مدارس دینی شد و در جوانی به اسقفی دوست داشتنی تبدیل شد و در شهر کوچکی به نام دمر سکونت گزید. اسقف نیکلاس با ثروت هنگفتی که از والدینش به ارث برده بود همه کار می کرد؛ به فقرا کمک می کرد، به بچه ها هدیه می داد، از بدبخت ها و آدم های زمینگیر دستگیری می کرد و حتی گفته می شد که بچه های گمشده یا دزدیده شده را هم پیدا می کرد و به خانه هایشان برمی گرداند. به همین خاطر مردم آنقدر دوستش داشتند و کارهایش را می پسندیدند که به او لقب «سنت نیکلاس» یا همان نیکلاس مقدس دادند. می گفتند او آدم روداری نبوده و مردی خجالتی و باحیا بوده که دوست نداشته مستقیماً به کسی پول بدهد. بنابراین همیشه دنبال راهی بود تا به طور غیرمستقیم و مخفیانه به نیازمندان کمک کند. در همان زمان، مردی ثروتمند در آن منطقه زندگی می کرد که سه دختر زیباروی داشت و قرار شده بود که او دخترانش را به عقد سه پسر مرد پولدار دیگری که در آن منطقه شهرت فراوانی داشت، درآورد ولی ناگهان پدر دخترها ورشکست شده بود و دیگر آهی در بساط نداشت. سنت نیکلاس جریان ورشکستگی او را فهمید و تصمیم گرفت به آنها کمک کند.
این طور که گفته می شد، او ابتدا کیسه های پول یا طلا را از پنجره خانه دختران به داخل می انداخت و با همین روش بود که دو دختر اول به خانه بخت رفته بودند، ولی زمانی که سنت نیکلاس می خواست سومین کیسه طلاها را به داخل خانه مرد ورشکسته بیندازد، دیگر پنجره باز نبود و به همین خاطر او مجبور شده بود از دیوار خانه بالا برود و طلاها را از دودکش بخاری به داخل خانه بیندازد. از قضا، طلاها به درون جوراب هایی می افتد که دختر سوم برای خشک شدن به لبه بخاری آویزان کرده بود و این چنین بود که راه جدید و تقریباً همیشگی فرود آمدن هدایای «سنت نیکلاس» مهربان ابداع شده بود. این را هم گفته بودند که «سنت نیکلاس» برای این طرف و آن طرف رفتن و رساندن هدایایش از یک قاطر، الاغ یا اسب کوچک استفاده می کرده و بعدها به خاطر سنگین شدن کوله بارش، وسیله نقلیه اش را به سورتمه یی که توسط هشت گوزن بزرگ کشیده می شدند تغییر داده است. جالب اینجاست که حتی نام گوزن های سورتمه کش هم معلوم است و در کتاب های مختلف، نام آنها را چنین نوشته بودند؛
Clpid, Domder, Blitzen, Dancer, Comet, Dasher, Prancer, Vixen.
سنت نیکلاس با این هشت گوزن دوست داشتنی به جاهای مختلف سر می زد. از راه پشت بام ها و دودکش بخاری ها به داخل خانه ها می رفت و برای بچه ها هدیه کریسمس می برد. با مرگ سنت نیکلاس در ششم دسامبر ۳۴۴ در شهر میرا، سنت زیبای هدیه دادن و کمک به دیگران از بین نرفت و گفته می شود که گروهی از کشیشان برای یادآوری خاطره کارهای نیک او، سوار بر اسب یا قاطر سفید می شدند و برای بچه ها هدیه می بردند. این سنت زیبا آرام آرام به شدت در میان کشورهای مسیحی مذهب گسترش یافت و گفته می شود که با مهاجرت هلندی ها به امریکا، سنت نیکلاس و سنت هدیه دادنش به آنجا هم رفت و امریکایی ها نام «سانتا کلاوس» را برای او برگزیدند. در سال ۱۸۲۲ میلادی در امریکا منظومه یی به نام «ظهور نیکلای مقدس» توسط کلارک مور ظاهر شد که در آن از دیدار مرموز
پسر بچه یی با سانتا کلاوس در آستانه میلاد مسیح(ع) یاد و بیان شده بود او فرشته مهربانی است که در قطب شمال زندگی می کند، سورتمه یی با ۸ گوزن دارد و هدایای بچه ها را به تمام جهان می رساند.
پسربچه کوچکی که چند سال پیش در زاگرب زیر آوار بمب های هواپیمای صرب ها مانده بود و پاهایش را به همراه والدینش از دست داده بود، حالا دیگر جوان قابلی شده بود. در همان زاگرب ادبیات می خواند و هنوز هم عاشق بابانوئل، کریسمس و هدایایی بود که از دودکش بخاری می آمدند. خوانده بود که سنت نیکلاس، سانتا کلاوس، بابا کریسمس، پدر نوئل، بابا سرما و کریس گرینگل نام هایی است که برای بابانوئل ذکر کرده اند. این را هم می دانست که رسم گذاشتن پوتین کنار در و آویزان کردن جوراب به لبه بخاری یا تخت ها از همان جریان طلاهایی که «سنت نیکلاس» از دودکش بخاری خانه آن مرد ورشکسته به پایین انداخته بود سرچشمه گرفته است. تازه اینها را هم خوانده بود که بابانوئل در هر منطقه یا کشوری به گونه خاص آن منطقه ظاهر شده یا می شود؛
▪ روس ها به بابانوئل، بابا سرما می گویند. او را پیرمردی قدکوتاه با ریش بلند و سفید می دانند که خیلی هم خوش اخلاق نیست، تنها زندگی می کند و حتی خورشید هم از او می ترسد ولی از وقتی که «دختر برفی»، نوه اش، پیش او رفته مهربان تر شده و به همه کمک می کند.
▪ در امریکای شمالی، بریتانیا و کشورهای غربی به او سانتا کلاوس می گویند که پیرمردی مهربان، سفیدروی، اندکی درشت با شکم برآمده است. ریش بلند و سبیل های سفید و پرپشتی دارد و لباس قرمزش نمایانگر عشق است. سبزی دستکش هایش نشانی از صلح و قهوه یی چکمه هایش نمایانگر محبت پدرانه اش است. کمربند مشکی و چرمین او هم نمادی از رمز آلود بودن زندگی و کارهایش است.
▪ در فنلاند به او Ioulupki می گویند و در استونی «ایئولووان» صدایش می کنند که تعدادی کوتوله هم همراهش هستند و کمکش می کنند.
▪ سوئدی ها دو تا بابانوئل دارند؛ یکی پیرمردی با دماغ گرد و پر از فرورفتگی و برآمدگی است که اسمش «یولتومتن» است و دیگری هم «یولنیسار» کوتوله که هر دوشان لب پنجره ها هدیه می گذارند.
▪ در فرانسه هم دو تا بابانوئل وجود دارد؛ اولی پیرنوئل (پدر عید میلاد) که مهربان است با سبدی پر از هدیه و برای بچه ها می آید و دومی هم «چالاند» است با ریش بلند، کلاهی پوستی و پالتوی گرم سفری که در سبدش شلاقی دارد که با آن بچه های تنبل و حرف گوش نکن را تنبیه می کند،
▪ قبرسی ها «واسیلی» را دارند که بچه ها در آستانه میلاد مسیح(ع) برایش می خوانند؛ واسیلی مقدس به ما خوشبختی هدیه بده، آرزوهامان را برآورده کن و جشن خوبی برایمان بگیر.
▪ ایتالیایی ها پیرزنی به اسم «بفانا» دارند که شب سال نو از دودکش بخاری وارد خانه می شود و برای بچه های زرنگ و باادب هدیه می آورد و بچه های بد و تنبل را تنبیه می کند.
▪ اسم او در اسپانیا و مناطق باسک، «اولنتسرو» است که با لباس اسپانیولی و نوشیدنی ناب می آید.
▪ مغولستانی ها او را شبیه چوپان ها می دانند که با پالتوی پوست گوسفندی به تن و کلاهی از پوست روباه و شلاق بلندی در دست می آید.
▪ ازبکستانی ها به او «کربابا» می گویند که چیزی شبیه روپوش راه راه بلند به تن می کند و سوار بر الاغ و با کلاه قرمز ملی به سر، هدیه می آورد.
▪ مسیحی های غنا می گویند «پدر کریسمس» از جنگل می آید و برایشان هدیه می آورد.
▪ مردم هاوایی او را سوار بر قایق دیده اند و در بعضی از مناطق استرالیا هم او با اسکی آبی، ریش سفید و لباس شنای قرمز می آید،
▪ در لهستان گفته می شود که هدیه ها از ستاره ها می آیند و مجارستانی ها هم معتقدند که فرشته ها هدیه می آورند.
▪ آلمانی ها هم به بابانوئل «weihnachtsmann» می گویند و دوستش دارند.
جوان ادیب کروات که پاهایش را زیر آوارهای جنگ جا گذاشت و پدر و مادرش را صرب های جانی از او دریغ کردند، حالا با صندلی چرخدارش می رفت تا کاج زیبایی را از بازاری در زاگرب بخرد و به خانه ببرد. قرار بود دوستانش برای تزیین کاج سبز زیبا و جشن گرفتن آن شب عزیز میهمانش باشند و او خیلی خوب می دانست که فلسفه آن کاج سبز از کجا آمده است؛ از سال ۱۶۰۵ میلادی، آلمانی ها خانه هایشان را با درخت کریسمس تزیین کردند و آن را با میوه ها، آجیل، شمع های روشن و گل های کاغذی آراستند که بعدها تخم مرغ های رنگ شده، شیرینی و شکلات هم به آن اضافه شد. اما امریکایی ها اولین درخت های کریسمس را از سال ۱۸۰۰ میلادی و در پنسیلوانیا تزیین کردند و این رسم از چند سال پس از آن، در تمام جهان گسترش پیدا کرد. گفته می شود ستاره یی که بالای همه درخت ها نصب می شود، نمادی از همان ستاره یی است که مردان عاقل را به محلی در «بیت اللحم» که زادگاه مسیح(ع) است راهنمایی می کند. درخت را با چراغ های رنگی که نشانه نور و روشنایی است می آرایند و نواری سفید به نشان پاکی حضرت مریم(ع)، نواری قرمز به نشان ریختن خون مسیح(ع) بر صلیب و نواری سبز به نشان هدیه خداوند یعنی مسیح(ع) برای نجات بشر به آن می آویزند. روی درخت کاج را هم با عروسک های قشنگی که نماد فرشته ها هستند تزیین می کنند. البته گفته می شود که مراسم آراستن درخت از قرون وسطی بر جای مانده و «اقوام سلت» بودند که کاج را به خاطر همیشه سبز بودنش انتخاب کردند و نام «درخت زندگی» را بر آن گذاشتند.
حالا دیگر همه چیز آماده بود؛ عصر بیست و چهارم دسامبر. درخت تزیین شده بود. کادوها را پای درخت چیده بودند. جوراب هایشان را به لبه تخت هایشان و لبه بخاری هیزمی داخل سالن آویزان کرده بودند و دور هم نشسته بودند. کسی حرف نمی زد. همه شاد و خوشحال بودند. یک سال دیگر را هم با هر زحمتی که بود پشت سر می گذاشتند و به آینده یی بهتر می اندیشیدند. ولی او یاد آن شب افتاده بود. هر سال همین موقع یاد آن شب می افتاد. دلش برای پدر و مادرش، خرس عروسکی کوچکش و پاهای گریزپایش تنگ شده بود ولی همیشه تمام اینها را فراموش می کرد. یاد و خاطره پدر و مادر همیشه همراهش بودند.حمایت معنوی آنها را همیشه حس می کرد. خرس دیگری هم از بابانوئل هدیه گرفته بود و با او دوست شده بود و به جای پاهایش هم ذهن خلاقی از خداوند هدیه گرفته بود که زیباترین داستان ها را برای کودکان هموطنش خلق کند. فقط یک چیز مانده بود. یک آرزوی دوست داشتنی و البته شاید دست نیافتنی؛ دلش می خواست فردا صبح که بیدار می شود، جوراب هایش با صلحی که از طرف بابانوئل به بچه های سراسر دنیا هدیه شده بود، پر شده باشد...
وحید نمازی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید