جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا


نامیرائی در تکرار


نامیرائی در تکرار
گاه چند مرتبه دیدن یک فیلم ، سبب می شود که لقلقه های پریشان فکر ، ارزشِ بیان پیدا کنند .. فیلمی مثل بهار ، تابستان ، پاییز ، ... بهار که لایه هایی است از زیبایی ، بینش ، تکرار .. و این همه از جریان هستی می گویند .. نگرش در این اثر ، دست را باز میگذارد تا دگراندیشی کنی .. روابط را بازشناسائی کنی .. انگار تمام شخصیّت ها یکی باشد .. آینده ی تو ، تو را پرورش می دهد .. همه ی کاراکتر ها ، گویی واحد هستند .. سیرت و صورت چندان فاصله ای ندارد انگار .. بحثی بینِ فرضیه ی " هم زاد " و " وحدت ذات " ..
وگر این گفتن و نوشتن ، لایه ای از این لایه ها بگشاید .. امیدوارم عزیزی که فرصتش را به خواندن این نوشته می گذارد ، فیلم را دیده باشد یا شرایط دیدنش را بزودی پیدا کند ..
زیبایی بصری تصاویر که گویی یک بهشت عینی را متصّور میسازد در دل باوری ریاضت کشانه ( گاه مطابق رفتارها عارفانه ) ایجاد موقعیّت می کند .. موقعیّت ایدئولوژیک یا معناگرا .. مبتنی بر ساخت اندیشه در حاشیه ی قصّه .. قصّه ای که جریانِ بی حادثه ای را دنبال می کند .. حادثه در درون است .. حادثه مدام در انتظار وقوع است .. جریانی که شکل می گیرد .. کودکی که تحت تعلیم مرشدی در انزوا رشد می کند .. شکل می گیرد .. با اختیار کلنجار می رود .. انگار جبر را به اختیار می کشند .. انگار می توانند که چنین کنند و می کنند و جوان و پیر می شوند .. تا جبر بگونه ای دیگر رخ می نماید که از حکمِ باورها خارج است .. چیزی که عاطفه است .. جبرِ عشق ، باور را اختیار می کند .. رقابتی نیست .. پس عاطفه را فرصتِ تردید نیست و جوان را مجالِ ماندن به دوباره کردنِ خلوت و تنهایی .. طبیعت در بهشتِ معنویِ فیلم تکرار می شود .. پیرمرد می ماند به تکرار خود .. تعاملیست بین زندگی ، طبیعت و ابزار عبادت .. صورتک ، صَنَمَک ، آب ، پیاله ی سفالی ، کوزه و ...
گاهی فکر می کنم تمام قصّه در ذهن آن صنمک شکل میگیرد .. قصّه ای از ذهنِ باوری .. یا گاه وقتی سکونِ پیرمرد را در مقابلِ سکون صورتک می بینم انتظار می کشم تا زمان لحظاتی از حرکت بایستد و اینبار صورتک نقش را ادامه دهد .. چیزها گویی تجسّمِ یکدیگرند .. نشانه ها یکدیگر را مجال بودن نمی دهند .. از آن دربِ عذاب آور که به این بهشت می گشاید ، رمزگان می آغازد .. " امپرسیون ، انتزاع ، جبر عاطفی رئال ، زیست سورئال ، رومانسِ گه گاه ، سنّت و اعتقاد " همه با هم کلنجار می روند و فرصتی نیست برای حیرت یا تعجّب .. حتّی اگر پیرمرد مسیری را که باید با قایق رفت ، بی قایق طِی می کند ، .. گویی مهم نیست .
و در آن ناکجای پیدا در پنهانِ پندار ، از جامعه ی بی کس نشانه می بینم .. جامعه ای که در وحدت زاده شده .. گاه بود که جبر در این وحدتِ کردار ، ایجاد تردید می کرد و فکر می پرسد که اگر تردید نبود ، مرشدی چندان که در بهارِ ثانی به گفتگو با طبیعت و ریاضت می رفت ، زاده می شد ؟ .. آیا کثرت در دل وحدت ، یک نیاز است ؟! .. آیا تردید لازمه ی ایمان است ؟ .. آیا ایمان در پسِ هر لغزش است یا لغزش امتحانی برای ایمان ؟! ذاتِ ایمان برانگیزاننده ی شک است یا تردید مرز بین ایمان تا ایقان ؟ .. ایمان به هر چیز ، ایقان به هر چیز .. اصل ، وجودِ اعتقاد و اتِّکاست .. چیزی برای گفتگو با نشانه ها .. چیزی برای گذشتن از خود و دور شدن .. و در انتهای دور شدنها ، نزدیکی به اصلِ خود .. در این گفتگو " من " ها متفاوت می شوند .. در اصل یک " من " است که متحوّل می شود .. کودکِ قصّه در این دوّار ، هفت مرتبه به تعریف جدید می رسد .. یک انسان ، یک باور .. سبب جبر است و اختیار که دگرگون می کند :
۱) " تازه به راه افتادن کودکِ قصّه "
کودکی که در پسِ پیدایش ، به لمسِ طبیعت می رود، نم نم هرـ شناختی ـرا می شناسد ..
۲) " دورانی که در بازی با طبیعت مسئله ی عذاب را تجربه می کند " کوچکی که ریعانِ کودکی را در بستر قهر و آشتی تجربه می کند ، به گونه ای که در طبیعتِ بیرون از درب هرگز تجربه نخواهد ، در لمسِ آب ، در تعامل صخره ، در بازی با مار .. و تجربه ی عذاب .. یکسانی در عتاب .. چه مار .. چه قورباغه .. چه انسان ..
۳) "پس از تنبیه شدن بخاطر آزار مار و ایجاد ارتباط معنوی او با طبیعت " : نوجوان رشد کرده و چیزهایی شناخته که حقیقت است .. و در زندگی او ، حقیقت پذیرشِ هر کار است و زندگی را به جان فرو بردن .. عمیق شدن در آنچه سطح است و دیدنِ ذات .. تنفّس می کنند چندان که ما نمی کنیم .. چیزی به درون می برند که گویی عطیّه است و نه عناصر موجود در هوا .. در محیط به هر سوژه بعنوانِ اُبژه برخورد می کنند .. و اینها فطرتِ ماست .. و فطرتِ ما ، اصالتِ هستی است .. و آنها می روند تا اصالت هستی را باور کنند ..
۴) " دوران جوانی و تعامل او با باوَرهای داشته و مسئله ی عشق " :
جوان شده .. در دِلِ سالهایی مملو عبادت ، تجربه ی زیبایی در بهشت ... و جهنّم و عذابی که همانجاست اگر خطا کنی .. دخترِ بیماری به درمان ، آنجا می آید .. پسرِ جوان است که به طبیعت مخلوق دل باخته .. عاشق می شود و حکم عشق برتر از ادامه ی کمال جویی در آن دنیای منتزع ..
۵) "برخورد قصّه با قاتل " :
محیط که جفا می کند .. تو باعث هر خطایی .. پس باز میگردی به اصل خود تا چاره بجویی ..
۶) " تاوان پس دادنِ وجدانِ قاتل " :
اعتراف یک شاگرد نزد استاد .. استادی که آموخته بود رسوم زندگی سخت است .. و هر جا رسمی است که خو کردن به آنها سخت تر .. پس تا درون تو آزاد شود از خطای برون ، ریاضتی در کار است برای تاوان .. و این تاوانِ خویش نگاشته مرادی دیگر دارد تا عتابِ قُضّات و داوریِ دادگاههای جهانِ هر وَر بیداد ..
۷) " جوانی که پس از مرگِ استاد ، به دوباره کردن قصّه باز میگردد " :
و بازگشتی دوباره به جایی که آنجا را دیگر استادی نیست برای شاگرد و شاگرد است که می ماند به شنیدار تنهایی خود و دوباره کردن باورها و گفتگو با حقیقت ... و تکرارِ استاد ..
این چرخش و دایره که در قصّه است و در هر چیز ، مثلِ بهار ، تابستان ، پاییز ، .. و بهار که پیدا نیست در آن سه نقطه چند مرتبه تکرار وجود دارد .. و این نامیرایی در کدام چهره نما ، کدام اندیشه ، کدام روزگار تکرار می شود .. نامیرایی در حقیقت ، در زمان .. نامیرایی ، این واژه ی قدیم در تکرار ...
آرش فنائیان
منبع : گفتمان ایران


همچنین مشاهده کنید