جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


مادر


مادر
۱) وقتی یکساله بودید، او شما را حمام می‌برد و تمیز می‌کرد. قدردانی شما از او این بود که تمام شب‌ها تا صبح گریه می‌کردید.
٢) وقتی دوساله بودید، او به شما راه رفتن آموخت. قدردانی شما از او این بود که هر وقت صدایتان می‌کرد فرار می‌کردید.
٣) وقتی سه‌ساله بودید، او تمام غذاهای شما را با عشق و علاقه آماده می‌کرد. قدردانی شما از او این بود که ظرف غذایتان را روی زمین می‌انداختید و همه جا را کثیف می‌کردید.
٤) وقتی چهارساله بودید، او به دست شما چندمداد رنگی داد. قدردانی شما از او این بود که روی دیوارهای اتاق و میزغذاخوری خط می‌کشیدید.
٥) وقتی پنج‌ساله بودید، او لباس‌های قشنگ به تن شما می‌پوشاند. قدردانی شما از او این بود که خود را در نزدیکترین خاک و گِلی که پیدا می‌کردید می‌انداختید.
٦) وقتی شش ساله بودید، او برای شما یک توپ خرید. قدردانی شما از او این بود که آن را به شیشه همسایه ‌کوبیدید.
٧) وقتی هفت ساله بودید، او شما را به مدرسه برد. قدردانی شما از او این بود که داد می‌زدید:«من نمیام! من نمیام!»
٨) وقتی هشت ساله بودید، او به دست شما یک بستنی داد. قدردانی شما از او این بود که آن را روی لباس خود ریختید.
٩) وقتی نه ساله بودید، او شما را به کلاس آموزش موسیقی فرستاد. قدردانی شما از او این بود هیچگاه تمرین نمی‌کردید.
١٠) وقتی ده ساله بودید، او با ماشین شما را همه جا می‌رساند، از استادیوم ورزشی تا مدرسه تا جشن تولد دوستتان تا ... قدردانی شما از او این بود که از ماشین پیاده می‌شدید و پشت سرتان را نگاه هم نمی‌کردید.
١١) وقتی یازده ساله بودید، او شما و دوستتان را به سینما می‌برد. قدردانی شما از او این بود که از او می‌خواستید در ردیف جداگانه بنشیند.
١٢) وقتی دوازده ساله بودید، او به شما هشدار می‌داد که بعضی فیلم‌ها یا برنامه‌های تلویزیون را تماشا نکنید. قدردانی شما از او این بود که صبر می‌کردید تا او از خانه بیرون رود.
١٣) وقتی سیزده ساله بودید، او به شما پیشنهاد می‌کرد که موی سرتان را اصلاح کنید. قدردانی شما از او این بود که به او می‌گفتید از مُد چیزی نمی‌فهمد.
١٤) وقتی چهارده‌ساله بودید، او هزینه سفر یکماهه شما را در تعطیلات تابستان پرداخت کرد. قدردانی شما از او این بود که حتی یک نامه هم برایش ننوشتید.
١٥) وقتی پانزده ساله بودید، او از سرکار به خانه بازمی‌گشت و در انتظار استقبال شما بود. قدردانی شما از او این بود که در اتاقتان را قفل می‌کردید.

١٦. وقتی شانزده ساله بودید، او منتظر یک تلفن مهم بود. قدردانی شما از او این بود که مدتی طولانی تلفن را اشغال نگهداشته بودید و با دوستتان حرف می‌زدید.
١٧) وقتی هفده ساله بودید، او در جشن فارغ‌التحصیلی دبیرستان شما گریه کرد. قدردانی شما از او این بود که به او توجهی نکردید و تمام شب را با دوستانتان گذراندید.
١٨) وقتی هجده ساله بودید، او به شما رانندگی یاد داد و اجازه داد ماشینش را برانید. قدردانی شما از او این بود که هر وقت فرصت پیدا می‌کردید کلید ماشینش را یواشکی بر می‌داشتید و می‌رفتید.
١٩) وقتی نوزده ساله بودید، او هزینه‌های دانشگاه شما را می‌پرداخت، شما را با ماشین به دانشگاه می‌رساند، کیف شما را حمل می‌کرد. قدردانی شما از او این بود که ٥٠ متر مانده به دانشگاه از ماشین پیاده می‌شدید و با او خداحافظی می‌کردید تا جلوی دوستانتان خجالت نکشید.
۲۰) وقتی بیست‌ساله بودید، او از شما درباره دوستانتان سوال می‌کرد. قدردانی شما از او این بود که به او می‌گفتید «به تو مربوط نیست».
٢١) وقتی بیست‌ویک ساله بودید، او به شما شغل‌هایی را برای آینده‌تان پیشنهاد می‌کرد. قدردانی شما از او این بود که به او می‌گفتید: «من نمی‌خواهم مثل تو بشم.»
٢٢) وقتی بیست‌ودوساله بودید، او برای فارغ‌التحصیلی شما از دانشگاه یک مهمانی ترتیب داد. قدردانی شما از او این بود که از او خواستید شما را به مسافرت یک ماهه خارج از کشور بفرستد.
۲۳) وقتی بیست‌وسه‌ساله بودید، او برای آپارتمان شما یک دست مبل خرید. قدردانی شما از او این بود که به دوستانتان می‌گفتید چقدر این مبلمان زشت است.
٢٤) وقتی بیست‌‌وچهارساله بودید، او با نامزد شما ملاقات کرد و از شما درباره برنامه آینده‌تان سوال کرد. قدردانی شما از او این بود که با صدای بلند داد زدید: «مادر، خواهش می‌کنم!»
٢٥) وقتی بیست‌وپنج ساله بودید، او به هزینه‌های عروسی شما کمک کرد، در مراسم عروسی‌تان گریه کرد و به شما گفت که عمیقاً عاشق شماست. قدردانی شما از او این بود که به یک شهر دیگر نقل مکان کردید.
٢٦) وقتی سی‌ساله بودید، او به شما در مورد تربیت بچه‌تان نصیحت کرد. قدردانی شما از او این بود که به او گفتید «زمانه دیگر عوض شده است.»
٢٧) وقتی چهل ساله بودید، او به شما تلفن کرد و روز تولّد یکی از نزدیکان را یادآوری نمود. قدردانی شما از او این بود که به او گفتید «من الان خیلی سرم شلوغ است.»
٢٨) وقتی پنجاه ساله بودید، او بیمار شد و به مراقبت شما نیاز داشت. قدردانی شما از او این بود که او را به خانه سالمندان فرستادید.
۲۹) و ناگاه، یکروز او به آرامی از دنیا رفت و تمام کارهایی که می‌توانستید بکنید و نکرده بودید مثل صاعقه به قلب شما فرود آمد.
اگر او هنوز در کنار شماست، هرگز فراموش نکنید که او را بیشتر از همیشه عاشقانه دوست بدارید.
و اگر نیست، عشق بی‌قید و شرط او را به یاد آورید.
http://shakhsyat.blogfa.com
محمد رضا حاجیلو


همچنین مشاهده کنید