شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا


تو مادر من هستی؟


تو مادر من هستی؟
اولین خاطره من از نامادری به فیلم مترسک مربوط می‌شود، فیلمی که داستان زندگی اسماعیل را با پسر و دختر خردسالش، علی و سونا، تعریف می‌کرد.
همکلاسی علی از رفتار نامادری‌اش شکایت داشت و علی همواره در هراس بود که مبادا به دست چنین نامادری‌ای گرفتار شود تا پدر علی به ترغیب دوستان خود با یک خانم مربی پرورشگاه، ازدواج کرد. وقتی این فیلم پخش شد من ۴ سالم بود و هیچ وقت فکر نمی‌کردم خودم روزی نامادری داشته باشم.
«هیچ کس مادر خود آدم نمی‌شود. نامادری اگر ۵ انگشتش را هم عسل کند و بگذارد در دهان آدم بالاخره یک روزی یک جایی زهرش را به آدم می‌ریزد. اصلا بی خود نیست بهش می‌گویند «زن بابا». او زن بابایت است نه مادر تو.»
این حرف‌ها را دوستم مریم می‌گفت. ۳ سال پیش وقتی پدرم می‌خواست با خانم قاسمی که همکارش بود ازدواج کند و یک هفته به من وقت داده بود که راجع به این قضیه فکر کنم و نظرم را بگویم. من نمی‌دانستم تنها زندگی کردن با پدر بهتر است یا اضافه شدن یک مادر به جمع خانواده. حالا گیرم که به قول مریم، مادر نه و نامادری. من که از مادر خودم خاطره‌ای نداشتم و طعم محبت مادرانه را نچشیده بودم، پس برایم فرقی نمی‌کرد که زن جدیدی را مادر بنامم. به هر حال هر چه که بود از بی‌مادری که بهتر بود. یک ماه بعد خانم قاسمی، دیگر مامان مهین بود و من برای اولین بار معنی واقعی کلمه خانواده را درک کردم. اوایل هر روز منتظر بودم تا مامان مهین دعوایم کند، کتکم بزند، پیش بابا از من بدگویی کند، بهم غذا ندهد و خلاصه همه آن کارهایی را که مریم می‌گفت نامادری‌ها انجام می‌دهند انجام دهد. اما انتظارم بیهوده بود و او هیچ کاری نمی‌کرد. مریم می‌گفت از مارمولک‌بازی‌اش است می‌خواهد جای پایش را محکم کند و بعد که خیالش راحت شد هر بلایی که دلش خواست سرت درمی‌آورد.
اما از مارمولک‌بازی‌اش نبود، از مادری‌اش بود. خودش از ازدواج قبلی‌اش فرزندی نداشت و با من درست مثل فرزند نداشته‌اش رفتارمی‌کرد. شاید حتی از آن هم بهتر. حالا مامان مهین واقعا مادرم است نه اینکه جای مادرم باشد، او خود مادرم است اگر چه مرا به دنیا نیاورده است و اگرچه تازه از ۱۳ سالگی مادرم شده است.
● نامادری هستی، یعنی بدجنسی
واژه نامادری یا به اصطلاح عامیانه‌اش زن بابا هیچ گاه معنای خوبی نداشته است. داستان‌ها و افسانه‌های زیادی از اذیت و آزارهای کودکان توسط نامادری‌های بدجنس وجود دارد، فیلم‌ها و کارتون‌های متعددی در این باره ساخته شده و صفحه حوادث روزنامه‌ها هر روز خبرهایی از بدرفتاری‌های نامادری‌ها با بچه‌ها منتشر می‌کند.
اما آیا واقعا همه نامادری‌ها بدجنس هستند؟ اصلا چرا زنی که سرشار از عاطفه، شور و عشق مادری است ناگهان به موجود بی‌عاطفه و ظالمی تبدیل می‌شود که حتی می‌تواند کودکی را آزار دهد؟ چه سری در این واژه نامادری نهفته است که عالی‌ترین و متعالی‌ترین موجود آفرینش را که حتی بهشت را در زیر پای خود دارد، به حدی می‌رساند که به شکنجه و آزار کودکی بپردازد؟
قدیمی‌ها می‌گفتند دلیل این کارها حسادت است و بس. وقتی زنی با مردی که ازدواج می‌کند می‌خواهد تمام مهر و محبت همسرش به او تعلق بگیرد و نمی‌تواند بپذیرد که کسی با او در این موضوع شریک باشد به‌خصوص که رقیب او در کسب این مهر و محبت فرزندی باشد که او مادرش نیست. بعضی دیگر هم معتقدند نامادری هر کاری بکند همه به حساب بدجنسی او می‌گذارند. اگر یک مادر فرزندش را تنبیه کند، کسی به او خرده نمی‌گیرد و می‌گویند بچه‌اش است، اختیارش را دارد، می‌خواهد تربیتش کند. اما اگر یک نامادری تنبیهی بسیار خفیف‌تر را انجام دهد، همه می‌گویند بچه خودش که نیست دلش که نسوخته. ببین چه بلایی سر بچه بیچاره می‌آورد.
معصومه خاطرات تلخی از نامادری بودن دارد. او تعریف می‌کند: «بعد از طلاق از همسر اولم با مردی آشنا شدم که او هم چند سالی بود از همسرش جدا شده بود. مدتی بعد از آشنایی، ازدواج کردیم. مرد خوبی بود و ما مشکلی با هم نداشتیم، اما دختر ۱۵ ساله‌ای داشت که با من نمی‌ساخت. مدام لجبازی می‌کرد، غذا نمی‌خورد، درس نمی‌خواند و خلاصه هر کاری می‌کرد تا مرا عصبانی کند. من اوایل به کارهای او اهمیتی نمی‌دادم اما کم کم تحمل این وضع برایم دشوار شد.
او مرتب از من به پدرم بدگویی می‌کرد. در مدرسه هم به همکلاسی‌هایش می‌گفت که من او را کتک می‌زنم و به او غذا نمی‌دهم.» معصومه در ادامه می‌گوید: «بعد از مدتی با کمک مشاور مدرسه متوجه شدم دخترهمسرم به تحریک مادربزرگش این کارها را می‌کرده. سراغ مادربزرگ که رفتیم گفت نمی‌تواند خوشبختی مردی را ببیند که باعث بدبختی دخترش شده و زندگی را به کام او تلخ کرده است. به همین خاطر به هر قیمتی که شده زندگی ما را به هم می‌زند.» معصومه آهی می‌کشد و می‌گوید: «پیرزن آخر کار خودش را کرد. آن قدر نوه‌اش را تحریک کرد و به جان من انداخت تا عطای آن زندگی را به لقایش بخشیدم و دوباره طلاق گرفتم.»
مرضیه کوهکی بیش از ۱۰ سال است که با مردی که ۳ فرزند داشته ازدواج کرده است. او می‌گوید: «۱۷ سال داشتم که شوهرم به خواستگاریم آمد. زنش تازه مرده بود و سه بچه قد و نیم قد داشت. با وجود اینکه خانواده‌ام مخالف بودند قبول کردم. چون از همان لحظه اول مهر بچه‌هایش به دلم نشسته بود.» مرضیه ادامه می‌دهد: «در این ۱۰ سال هیچ مشکلی با بچه‌ها نداشته‌ام و آنها را مثل بچه‌های خودم می‌دانم. آنها هم مرا به عنوان مادرشان پذیرفته‌اند و دختر خودم را هم درست مثل خواهرشان می‌دانند.» مرضیه دلیل موفقیتش در ارتباط با بچه‌های همسرش را دوست داشتن آنها می‌داند و می‌گوید: «وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد، نمی‌تواند او را برنجاند. من هم بچه‌های شوهرم را دوست داشتم و می‌خواستم هر طور شده کاری کنم که آنها کمتر غصه از دست دادن مادرشان را بخورند. با این حال هیچ وقت هم سعی نکردم که آنها را لوس کنم و تلاش کردم آنها را خوب تربیت کنم. الان هم آنها هیچ فرقی با دختر خودم ندارند.»
سعید، پسر ۸ ساله‌ای است که از۲ سال پیش با نامادری زندگی می‌کند. مادر سعید به خاطر اختلافاتی که با همسرش داشته ۴ سال پیش از او جدا شده و از ایران رفته است. پدر سعید هم بعد از ۲ سال با یکی از اقوامش که او هم از ازدواج اولش یک پسر داشته، ازدواج کرده است. سعید می‌گوید: «وقتی مامان جدیدم به خانه ما آمد از او بدم می‌آمد. چون فکر می‌کردم با وجود او مادرخودم دیگرهیچ وقت برنمی‌گردد. به همین خاطر هرچه که او می‌گفت برعکسش را انجام می‌دادم تا خسته شود و برود. پسرش را خیلی اذیت می‌کردم و هیچ‌کدام از اسباب بازی‌هایم را به او نمی‌دادم. پدرم می‌گفت او برادرت است اما من می‌گفتم من برادر نمی‌خواهم. من مامان خودم را می‌خواهم.» سعید ادامه می‌دهد: «اما همه چیز بعد از جشن تولدم عوض شد. مامان جدیدم برایم کیک پخت و همه دوستانم را هم دعوت کرد. کلی کادوی قشنگ برایم خرید و خلاصه یک جشن تولد درست و حسابی راه انداخت. من هیچ وقت جشن تولد نداشتم. چون مامان و بابا همیشه با هم دعوا می‌کردند و حوصله تولد و شلوغی و سر و صدا نداشتند. ولی مامان زهرا برایم تولد گرفت و بعد از با هم دوست شدیم. الان مامان زهرا و داداش حسین را خیلی دوست دارم و خوشحالم که با هم زندگی می‌کنیم.»
● مادر شدن چه آسان ، مادر بودن چه مشکل
دکتر بهروز قبادوز، روانشناس، درباره نامادری بودن می‌گوید: «هرزنی که بتواند فرزندی به دنیا بیاورد، می‌تواند مادر بشود، اما اینکه کسی آمادگی روحی و جسمی و توانایی فکری مادر بودن داشته باشد مقوله دیگری است که باید جداگانه بررسی شود. وقتی زنی باردار می‌شود و بعد فرزندی را به دنیا می‌آورد خداوند این موهبت را به او ارزانی می‌دارد که حس مادرانه هم داشته باشد و در حالات روحی او تغییرات عظیمی اتفاق می‌افتد. اما وقتی کسی می‌پذیرد که بچه دیگری را بزرگ کند و در واقع به نوعی مادر خوانده می‌شود، باید کوشش مضاعفی داشته باشد تا بتواند از عهده ایفای وظیفه خطیر مادری برآید.»
دکتر قبادوز ادامه می‌دهد: «وقتی فردی این مسوولیت خطیر را می‌پذیرد باید صبر زیادی داشته باشد و خود را برای برخوردهای ناملایم آماده کند و زود جا نزند. ضمن اینکه از تجربیات دیگران و راهنمایی‌های مشاوران هم مدد بگیرد تا بتواند خود را با شرایط جدید وفق دهد و به اوضاع مسلط شود.»
منبع : روزنامه تهران امروز


همچنین مشاهده کنید