جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

شوخی فلسفی


شوخی فلسفی
زبان ذهنم قفل کرده است. همین‌طور بروبر نگاه می‌کند به این سوژه‌های بی‌زبان که همه‌جا را گرفته‌اند. همه جای زندگی ما، شبانه‌روز پر شده است از سوژه‌های بی‌زبان. این زبان‌بسته‌ها سرتاپای زندگی ما را اشغال کرده‌اند، آن‌وقت خیال می‌کنیم که ما صاحبان زبان و احتمالا‌ صاحبان کرامت، صاحبان سوژه، استیلا‌ و قدرت همه هستیم و برهمه چیز و همه کس و هرجا و هر وقت فرمان می‌رانیم.
خیال می‌کنیم می‌توانیم به معجزه زبان، هر زبان بسته‌ای را نادیده بگیریم و تهدید به نیستی‌اش کنیم و از زندگی‌مان پرتش کنیم بیرون. اینها خیالا‌ت ما زبان درازان مدعی کرامت است والا‌ این زبان‌بسته‌ها فعلا‌ ما را از زندگی پرتاب کرده‌اند به نمی‌دانم کجایی که هیچ شباهتی به <آن-جا>ی هایدگر ندارد. درست در نقطه مقابل آن است.
هایدگر به ما امیدواری می‌داد که اگر ما به جهان پرتاب شده‌ایم، اقلا‌ به جایی پرتاب شده‌ایم که همه‌کاره‌اش خودمانیم. به جایی پرتاب شده‌ایم که عین بودن است. حالا‌ چه‌جور بودنش خیلی اهمیت نداشت لا‌بد برای هایدگر.
برای همین اسم جایی که ما به آن پرتاب شده‌بودیم را گذاشت <آن-جا- بودن>، یا <بودن-در> و >...< نه اینکه خیال کنید هایدگر می‌خواست با کلمات بازی کند، مثل کاری که بعضی وقت‌های زیاد خیلی از زبان‌بازها در انواع و اقسام نوشته‌ها و گفته‌هایشان می‌کنند. هایدگر بازی نمی‌کرد. کم‌آورده بود گله برای آنکه اثاثیه‌های دست‌ساز و تازه‌ساز ذهن خودش را به ما معرفی کند و درباره یکی‌یکی دارایی‌های ذهنی‌اش حرف بزند. نه، اصلا‌ برای اینکه بتواند از چشم خودش همه جهان انسانی را از نو ببیند و از نو نامگذاری کند و از نو تفسیر کند، احتیاج به کلمات تازه داشت. برای همین هم کلماتی تازه ساخت مثل <بودن - در> یا <آن - جا- بودن> یا <بودن در جهان> و ... خلا‌صه هرکاری می‌کرد هایدگر نمی‌توانست ریش فکرهایش را از توی مشت <بودن> بیرون بکشد. <بودن> حسابی خفت فکرش را گرفته بود و دست‌بردار هم نبود.
پس هایدگر فیلسوفی نبود که <بودن> را تهدید کند. کاری به نبودن آدم‌ها نداشت. همه‌اش دوست داشت از بودن آدم‌ها حرف بزند. اگر هم‌گاهی شیطان توی جلدش می‌‌رفت و او را به طرف <نبودن>‌ها می‌کشاند، نبودن این و آن یا نبودن فلا‌ن و بهمان نبود.
او ممکن بود بپرسد <چرا همه چیز هست به جای اینکه نباشد؟> اما هیچ‌وقت نمی‌پرسید <چرا تو هستی به جای اینکه نباشی؟> یا مثلا‌ ترجیح بدهد که فلا‌ن چیز و فلا‌ن کس نباشند یا باشند به جای اینکه باشند یا نباشند. البته هایدگر هم فیلسوف بود دیگر! هر قدرهم که می‌خواست آزاداندیش باشد، بالا‌خره، یک وقت‌هایی آن رگ غیرآزاد اندیش‌اش کار دستش‌می‌داد و یک‌جورهایی به یک جاهایی می‌رسید که فقط بعضی از <بودن>ها برایش خیلی <بود> بودند و بقیه خیلی فرقی با هم نداشت بودن یا نبودنشان. بهتر است بیایم بیرون از این بود بود بازی. داشتم از نبودها می‌گفتم و از نبودن‌ها. ‌
می‌دانید <زبان بسته> بودن یک جور نبودن است. <زبان بسته> یعنی چی؟ یعنی کی؟ زبان‌بسته یعنی کسی که زبانش بسته است. یعنی نمی‌تواند حرف بزند. یعنی زبان‌اش نیست که به کمک او بیاید و <بودن>‌اش را حالی دیگران بکند. این می‌شود زبان بسته، معلوم است که منظورم از زبان‌بسته، جک‌وجونورهای ریز و درشت چهارپا و شش‌پا و دوپا و خزنده و پرنده نیست. ‌
همه اینها زبان دارند به چه رسایی! به چه شیوایی! به چه درازی! درازی آن می‌رسد به طول فاصله‌ای که میان زندگی جانورانه است با زندگی آدمیزادانه. آن جک‌وجونورها راحت و بی‌دردسر روی این طول رفت‌وآمد می‌کنند، بی‌‌آنکه زبان‌شان آسیبی ببیند. موش‌های فربه عظیم‌الجثه که معرف حضورتان هستند! می‌شود به اینها گفت زبان بسته!؟ می‌شود گفت که اینها بودن‌شان را حالی ما نکرده‌اند؟ اینها که آزادانه در بلوارها، پارک‌ها، رستوران‌ها، قهوه‌خانه‌های سنتی و سفره‌خانه‌های مدرن و نانوایی‌های فانتزی و غیرفانتزی همه جای شهرمان در شش جهت‌اش در گردش‌اند! بی‌هیچ معرفی‌نامه و اجازه کتبی به آشپزخانه‌ها و انباری‌های همه‌جا سرمی‌زنند و مهر تایید وزارت بهداشت‌شان را روی همه دست‌پخت‌های آماده و نیمه‌آماده می‌زنند! دلتان برای گربه‌ها هم نسوزد. آنها هم زبان‌بسته نیستند. محل خواب رایگان، غذای رایگان، اتاق‌های دنج و خصوصی‌رایگان برای وضع حمل، مراقبت ویژه از نوزادشان، اینها امتیازات ویژه‌ای است که به این شهروندان افتخاری داده شده است. امتیازات‌شان مدت‌دار هم نیست. لغو شدنی هم نیست. کارت اقامت‌شان هم هیچ‌وقت باطل نمی‌شود. از هر ملیتی که باشند نیازی به گذرنامه و ویزا و دعوتنامه ندارند. برای استفاده از تسهیلا‌ت رایگان ضامن معتبر کاسب و کارمند دولت هم نمی‌خواهند. آزادی مطلق دارند برای هر جا بودن به هر وقت، هر جا رفتن به هر وقت، میو میو کردن به هر وقت به هنگام هوس.
سوسک‌هم با این که سوسک است و ظاهرا زبانی ندارد که از ظاهر چندش‌آورش دفاع کند، زبان‌بسته نیست. با اینکه حیاتش از سوی آدمیزادها به روش‌های سنتی و مدرن تهدید می‌شود! با اینکه گاه در زیر ضربه دمپایی جان می‌دهد و گاه زیر باران افشانه‌های سموم، باز زبان‌بسته نیست. زبان سوسک به درازای تولید مثل بی‌انتهایش است. تمامی ندارد زاد و ولدش. از هر ضربه دمپایی یا یک فش افشانه، سوسکی می‌میرد و سوسک‌هایی از خاکستر لهیده و لزج قهوه‌ای او متولد می‌شوند. به مراقبت ویژه احتیاج ندارند نوزادشان. همه جای خانه را سرای خودشان می‌دانند.
شهر ما را، خانه ما را، آشپزخانه ما را، مستراح ما را، زیر تختخواب ما را، درز دیوار حمام ما را خانه خودشان می‌دانند. راحت‌اند، همه جا، احساس غربت نمی‌کنند هیچ جا. سخت نمی‌گیرند زندگی را به خودشان. در لا‌لوی درزهای کاسه توالت باشند یا در لا‌به‌لا‌ی بشقاب‌های چینی و لیوان‌های بلوری‌تر و تمیز چیده شده در بوفه سالن پذیرایی فرقی ندارد برایشان. خیلی هم پایبند خورد و خوراکشان نیستند که به ذرات گه ناخنک بزنند یا به یک تکه کیک شکلا‌تی خوشمزه! به بچه‌هایشان عادت می‌دهند که همه چیز خوار باشند.
برایشان فرقی نمی‌کند که در لا‌به‌لا‌ی ملا‌فه‌های سفید و گلدار یک تختخواب تمیز و مرتب بخوابند یا روی تپه‌ای از مدفوع! هر دو برایشان نرم و گرم است. سوسک‌ها زبانشان بسته نیست. زبانشان باز است و پهن است و دراز است تا حدی که همه جای همه چیز را اشغال می‌کنند و بودنشان را عین چی، حالی ما آدمیزادها می‌کنند. ‌
می‌دانید والتر بنیامین یک فیلسوف نازنین قرن بیستمی خیلی به فکر زبان آدمیزاد بود. می‌خواست از ریشه و تبار این موجود که گاه بسته می‌ماند و گاه باز، سردربیاورد. این فیلسوف نازنین که زندگی‌ای داشت شنیدنی و خواندنی، برای خودش زبان را یک جورهایی تعریف می‌کرد تا یک معناهای خاصی بدهد. او می‌گفت زبان یعنی همان گفتن. کسی که چیزی می‌گوید، یعنی می‌خواهد خودش را به دیگری نشان بدهد.
البته او از یک کلمه یک کم سخت استفاده می‌کرد. او می‌گفت کار زبان <همرسانی> کردن است. یعنی چی؟ یعنی آدم‌ها با زبان به هم می‌رسند. در یک نقطه‌ای به نام فهمیدن و شناختن از یک راهی به نام گفتن و شنیدن. به شرط اینکه آدم به زبان یاجوج و ماجوج حرف نزند، گنگ نگوید، وگرنه آدم‌ها به هم می‌رسند در یک نقطه‌ای به نام نفهمیدن و نشناختن. چنین نقطه‌های مجهولی گاهی وقت‌ها تبدیل می‌شود به نقطه ... بگذریم.
همین‌طور که این فیلسوف نازنین در کار زبان مشغول بود و اندر پژوهش‌هایش غرق در دریای بیکران زبان که نه عمق‌اش پیدا بود و نه کناره‌هایش، به یک موجودات جدیدی رسید.
همه این موجودات نشانه‌هایی داشتند که آن نشانه‌ها آنها را وصل می‌کرد به زندگی آدمیزادها. آن موجودات جورهای دیگری از بودن انسان بودند بنیامین نازنین مثل هایدگر سردر کار زبان داشت و می‌خواست از جیک‌وپیک زبان و وجود سردربیاورد و بفهمد که چه جوری این دو موجود دو روح‌اند در یک جسم به نام انسان. اما مثل هایدگر اهل کلمه‌سازی نبود، هی دنبال ساختن کلمات عجیب و غریب نمی‌رفت و هرچیزی را به یک <نام> جدید نمی‌نامید. البته بنیامین از عمل نامیدن خیلی خوشش می‌آمد اما اهل نام بازی نبود. شاید عرضه‌اش را نداشت. حالا‌ به ما مربوط نیست که عرضه داشت یا نداشت. ما وارد بحث‌های ارزشی نمی‌شویم. قضاوت ارزشی نمی‌کنیم. کارمان توصیف و گزارش رخدادهای فلسفی و تاریخی است.
یکی از رخدادهایی که فقط از عهده بنیامین برمی‌آمد این بود که توانست صداهایی را در زبان کشف کند هیچ کس تا به حال کشف نکرده بود. شاید هم کرده بود اما ما ترجیح می‌دهیم که بگوییم نکرده بود. اینها صداهای بی‌زبان بودند. نه اینکه منظورش از <صدا> همان آواهای واج شناسان باشد که بر شش تقسیم‌اش می‌کنند سه کوتاه و سه بلند: آ او ای، . <صدای بی‌صدا> یا <صدای بی‌زبان> لا‌بد یکی از همان من‌درآوردی‌های فیلسوفانه‌ای است که هر فیلسوفی یکی مخصوص به خودش دارد. من‌درآوری مخصوص بنیامین نازنین، لا‌بد همین <صدای زبان> بود. بنیامین به همین راحتی کشف‌اش را نامگذاری نکرد. یک کمی سخت و قلمبه سلمبه‌اش کرد. آن صدای بی‌زبان، آن صدای زبان بسته را، <امر بی‌صدا> نامید.
توی دریای بیکران و بی‌انتهایی که غرق بود یعنی توی همین جهان آدمیزادها، از همان موقع که این جهان تازه زبان باز کرده بود و توانسته بود گفتن و شنیدن را تجربه کند، تا به امروز که تجربه‌اش کش‌آمده است، بنیامین یک کشف بزرگ کرد. کشفش این بود که توی این دنیای ما چیزهای بی‌صدا یا زبان بسته خیلی خیلی بیشتر از چیزهای زبان‌باز هستند. فکر نکنید که این زبان‌بستگی سبب می‌شد که آن چیزها مظلوم و مفلوک و توسری خور باشند و هر چی زبان بازها می‌گفتند، فوری بگویند چشم. خیلی خیلی موذی بودند این زبان‌بسته‌ها. این امرهای بی‌صدا. برعکس زبان‌بازها که با قیل و قال و هیاهو سروکله‌شان پیدا می‌شد. از ده تا محله آن‌ورتر هم می‌شد فهمید که دارند می‌آیند. این زبان‌بسته‌ها آنقدر بی‌نشان و آهسته و نرم می‌آمدند که هیچ‌کس متوجه نمی‌شد. یک وقت چشم باز می‌کردند و می‌دیدند که چه خبر شده. تا چشم کار می‌کند دورتا دورشان را زبان‌بسته‌ها گرفته‌اند. همان امرهای بی‌صدا. همان چیزهای خاموش.
این چیزهای خاموش اصلا‌ هم ضعیف نبودند. یک قوت و قوتی داشتند و دارند که نگو. خدا می‌داند چند مرده‌حلا‌ج‌اند. همه را حریف‌اند. حتی زبان درازترین موجودات بشری را که خیال می‌کنند رئیس همه هستند و همه مرئوس آنها هستند. حتی زبان‌بازترین آدم‌ها که هیچ‌وقت مو لا‌ی درز و دوز و کلک‌شان نمی‌رود. حتی زبان‌های قلدر هم گاهی وقت‌ها در برابر این زبان‌بسته‌ها یا همان امر بی‌صدای بنیامینی، -لنگ که دیگر قدیمی شده و من و شما آن را به عمرمان ندیده‌ایم- اسلحه می‌انداختند و کوتاه می‌آمدند و هی دولا‌ و سه‌لا‌ می‌شدند برای دست بوسی و تعظیم و تکریم از روی ترس و بقای عمر. ‌
امرهای بی‌صدای بنیامینی در زمان‌های خیلی خیلی گذشته، چیزهای خیلی رمانتیکی بودند. چیزهای خیلی آرامش‌بخش و رویایی بودند مثل همین قطره‌های پیران و دیازوپوکساید ۱۰ میلی امروزی‌ها. خب حالا‌ یک کمی فرق داشتند. اینها آرامش‌بخش‌های مصنوعی و شیمیایی بودند اما آنها طبیعی و اصیل بودند و احتیاجی نبود که به طریق نسخه‌پردازی از داروخانه‌ها ابتیاع شوند... گوشه و کنار زندگی آدم‌ها نشانه‌هایی از امرهای بی‌صدا بود مثلا‌ آسمان آبی و آفتابی روز، ستاره باران شب، گل‌های دل‌آویز دشت، شرشر آبی که توی حوض و پاشویه‌ها می‌ریخت. توت‌های شیرینی که می‌ریختند توی چادری که زیر درخت پهن شده بود. خلا‌صه آن موقع‌ها امرهای بی‌صدا با امرهای باصدا به تفاهم رسیده بودند و این به آن مخلب و آن به این منقار نمی‌کشید. شاید به خاطر این بود که زبان آدمیزاد بارش این همه سنگین نشده بود. سبک بود و جمع‌وجور. اما حالا‌ توی کله هر آدمیزادی یک کارخانه حرف‌باقی است.
کله هر آدمیزادی شده است یک کارخانه حرافی مثل سراجی. این کیف تولید می‌کند و آن یکی حرف. سری‌دوزی هم می‌کند. یک تنه. بی‌هیچ کارگر اضافی و خرج و مخارج اضافی. خودش یک نفره یک کارخانه را می‌چرخاند. به همان اندازه هم امرهای بی‌صدا یعنی چیزهای زبان‌بسته دوروبرمان را پر کرده‌اند. همه جای زندگی‌مان را بدون اجازه ما اشغال کرده‌اند. موذیانه آمده‌اند. تو و خودشان را همه جا ولو کرده‌اند. پشت‌پرده‌ها، توی رختخواب، توی دید و بازدیدها، توی نگاه کردن‌ها، توی نفهمیدن‌ها، توی سکوت‌ها و سردی‌ها، توی خشونت‌های بی‌نشانه‌ای که روابط افراد یک خانواده را متحول کرده است.
در آپارتمان‌ات را که باز کنی، پایت را که از در بیرون بگذاری، سوار آسانسور که بشوی یا راست پله‌ها را که بگیری و بروی پایین نشانه‌های غیرخانوادگی یکی‌یکی سروکله‌شان پیدا می‌شود. اول از همه چشم‌ات می‌افتد به انبونه‌های ریز و درشت پلا‌ستیکی زرد و سیاه و سبز و سفید زباله‌ها که یا روبه‌روی در ساختمان به تو چشم می‌زند و تو را به مهمانی تعفن‌شان دعوت می‌کند. یا در کنار باغچه کوچک کوچه، دارند از سروکول این به اصطلا‌ح سطل‌‌های مکانیزه بالا‌ می‌روند و جشن و سرور حشرات موذی و مظلوم را کامل می‌کنند. ‌
چند گامی که به طرف سوپر محله یا میوه‌فروش محله برداری، در می‌یابی معنای مشارکت مردمی را در امر بازیافت زباله، شهروندان فهیم به یک فهم همگانی رسیده‌اند اندرباب زباله نبودن کاغذ و پلا‌ستیک و شیشه و پوست میوه و ... این شهروندان عزیز و فهیم به شیوه‌ای کاملا‌ غیرمنتظره و بی‌زور هیچ جریمه‌ای نقدی و بی‌حضور هیچ پلیس - مبصری بر سر چهارراه‌ها، گام مشارکت مردمی را به طور خودجوش برداشته‌اند. پای هر درختی، کنار هر نهری و کف هر خیابانی پر است از پاکت‌های یک بار مصرف انواع و اقسام محصولا‌ت غذایی با تو و بی‌تو، چی‌توز و می‌توز، سن‌ایچ و من‌ایچ، لیوان و نی و کارتن و جعبه چوبی و کاهو و طالبی گندیده و ... هر قطعه‌ای از خیابان و هر قابی که جلوی سوپری‌ها و میوه‌فروشی‌ها است، تبدیل شده است به یک تابلوی تبلیغاتی رایگان برای همه محصولات. خیابان‌ها و محله‌های ما شده‌اند شرکت‌های چند منظوره برای تبلیغات بهداشتی، توصیه‌های تجاری، الگوهای تغذیه!
شرکت‌های چند منظوره بی‌صدا که با بی‌زبانی مطلق از عهده همه زبان‌ها برمی‌آیند! از محله‌ات که خارج بشوی و برسی به سرچهارراه‌ها توی خیابان‌های خالی از شرکت‌های چندمنظوره، اگر چشم‌ات را از روی زباله‌ها بی‌نشان کنار کیوسک‌ها بگیری، غلظت کشنده اخلا‌ط لمیده بر کف خیابان چنان جاذبه‌ای دارد که تا بلندی نگاه تو می‌رسد و نمی‌گذارد که بدزدی چشمت را از آنها، قدم‌هایت را که از عرض سفید راه‌راه خیابان برداری و برسی به صف اتوبوس، با انواع دیگری از چیزهای زبان‌بسته روبه‌رو می‌شوی که هر کدام می‌توانند روایت‌کنند برای تو یک قصه خواندنی را.
به ایستگاه مقصد که برسی، از در ورودی ساختمان که بگذری، وارد دفتر کارت، یا مدرسه‌ات، یا کارخانه‌ات یا مطب‌ات که بشوی نوبت می‌رسد به فیلم‌های دیدنی و به یادماندنی. زندگی امروز ما به روایت بنیامینی شده است.استفراغ مکرر فیلم‌هایی که مدام تکرار می‌شوند از صبح تا شب، از شب تا صبح.
فیلم‌هایی که به طریقه فیلم‌های قدیم، فیلمبرداری شده است؛ صامت و سیاه و سفید، رودررویی مدام و بی‌وقفه امر بی‌صدا با امر با صدا.
معصومه علی‌اکبری
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید